eitaa logo
『مُدافِـ؏ـان‌حَࢪیم‌ِآل‌اللّٰھ』
1.4هزار دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
1.3هزار ویدیو
38 فایل
⊰بِ‌ـسْمِ‌ࢪَبِ‌بابڪ..!🎗⊱ •• ⊰جور؎زندگۍڪن‌ڪہ‌اگردیدنت‌ بگن‌این‌زمینۍنیست‌،شھید‌میشھ⊱ •• ⊰اطلـٰاعـات‌ڪانالـ↓⊱ ➜‌" @etelatmoon " •• ⊰خـٰادم‌ڪانالـ↓⊱ ➜‌" @Alllip " •• ⊰مدافـ‌؏ـان‌حࢪیم‌آل‌اللّٰـھ🎗⊱
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🤍🔏 پارت۸ از جایم بلند شدم و رو به خانم تفرشی گفتم: –من منظورم این نبود که چون من درس میخونم کسی هستم، منظورم اینه من اینجا حقوق میگیرم نیازی به این پولا نیست، اینجوری آدم تو معذوریت میفته، دفعه ی دیگه روم نمیشه برم سر میزها و بپرسم کسی چیزی لازم داره یا نه. کلا آدم کارش رو خوب نمیتونه انجام بده. ماهان که روی کاغذی چیزی می‌نوشت سرش را بلند کرد و گفت: –اصلا چه کاریه شما برید از مشتریها بپرسید، هر کس هر چی بخواد صداتون میکنه دیگه. خانم نقره گفت: –چرا لازمه اگه بره بپرسه بهتره. ماهان نگاهش را برای چند ثانیه به چشمهای خانم نقره دوخت و بعد به کارش ادامه داد. صدای دخترها را شنیدم. –خانم، خانم... دستپاچه به طرف سالن دویدم. آقای غلامی انگشت سبابه‌اش را به طرفین تکان داد و لب زد. –ندو، راه برو. آرام قدم برداشتم. دخترها دوباره قهوه می‌خواستند. سفارششان را روی میز گذاشتم. هنوز آن خانم و آقا با هم درگیر بودند و انگار قصد رفتن هم نداشتند. برای این که از دستشان حرص نخورم پشت پیش خوان ایستادم و خودم را مشغول نشان دادم. یک ساعتی گذشت خبری از مشتری نبود. بالاخره یک خانم تنها سر رسید و با عجله یک چای خواست. همان لحظه که چای را که روی میز گذاشتم آن خانم و آقا رضایت دادند وبلند شدند تا بروند. خانم از کنارم که رد می شد با غیض رو به آقا بلند گفت: –واسه ما که خوش خدمتی نکرده بهش انعام بدیم. بی تفاوت به سعید اشاره کردم که میزشان را جمع کند. صدای زنگ گوشی‌ام نگذاشت که حرص بخورم و بار حرفشان را به دوش بکشم. رستا خواهرم بود. از کارم برایش گفتم و از مردمی که شأن شخصیت دیگران را در کاری که انجام می‌دهند می‌دانند. –ولشون کن خواهر من، آدمای لا شعور و نو کیسه همه جا پیدا میشن، تو هر جای این کره ی خاکی هم کار کنی از دست اینجور آدمها در امان نیستی. حالا یه مدت کار کنی دستت میاد کلا بی خیالشون میشی. –نمیتونم رستا، خیلی رو اعصابم هستن، جوابشونم بخوام بدما فکر کنم از همین روز اول باید با همه دعوا کنم. رستا نفسش را داخل گوشی فوت کرد. –آره میدونم سخته، ولی وقتی آدم بزرگ باشه چاله های زندگی براش چیزی نیست راحت از روش رد میشه مثل یه کامیون که راحت از روی جوبها و گودالهای کوچیک رد میشه چرا؟ چون خیلی چرخهای بزرگی داره ولی همون چاله رو چرخ یه ماشین سواری میوفته توش گیر میکنه و باید کلی آدم بیان کمکش تا درش بیارن. همانطور که حرف میزدم قدم زنان به طرف پشت پیش‌خوان حرکت می‌کردم. ماهان را دیدم که از آشپزخانه بیرون آمد و با دیدن من به طرفم آمد. مقابلم ایستاد. زود تلفنم را تمام کردم و سوالی نگاهش کردم. –می‌دونستید جلوی مشتری حرف زدن با تلفن ممنوعه. نگاهی به اطراف انداختم. –واقعا؟ نمی‌دونستم. پس سعی می‌کنم دیگه این کار رو نکنم. رضایتمندانه نگاهم کرد. –گفتم زودتر بگم که غلامی بهتون تذکر نده. از حرفهای تفرشی هم ناراحت نشید، کلا با همه همینجوریه، بی اعصابه. –ممنون. بله متوجه شدم. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🤍🔏 پارت۹ ساعت سه شیفتم را با آقایی که بقیه ی ساعت را جای من در کافی شاپ کار می‌کرد عوض کردم و از بقیه خدا حافظی کردم. از کافی شاپ بیرون زدم. به طرف ایستگاه مترو که به اندازه ی یک ایستگاه از آنجا فاصله داشت راه افتادم. پیاده روی را خیلی دوست داشتم. بخصوص در این هوای مهر ماهی. همانطور که در پیاده رو قدم میزدم و یکی یکی مغازه ها را از نظر می‌گذراندم ناگهان چشمم به همان آقای جوانی که صبح برای خوردن صبحانه به کافی شاپ آمده بود افتاد. فکر کنم آقای غلامی با اسم امیر زاده صدایش زده بود. بیرون یک مغازه‌ی لوازم تحریر فروشی در صحبت کردن با یک خانم سن وسال دار بود. خانم چادری که رویش را هم گرفته بود. آقای امیر زاده سر به زیر حرفهایش را گوش میکرد و گاهی سرش را برای تایید حرفهایش تکان میداد. در آخر هم دستش را روی سینه اش گذاشت و سرش را به علامت هر چی شما بگید کج کرد. بعد از رفتن خانم شروع به جابه جا کردن کارتن بزرگی شد که جلوی مغازه روی زمین بود. از تعجب قدم هایم کندتر و کندتر شدند. او اینجا چه کار می‌کرد؟ دستم را داخل جیب مانتوام چرخاندم و اسکناسی که صبح داده بود را لمس کردم. تقریبا نزدیکش شده بودم، همانجا ایستادم. خم شده بود تا کارتن را باز کند. وجود مرا حس کرد. سرش را بالا آورد، تا چشمش به من افتاد با تردید مکثی کرد. او هم ایستاد. ماسکم را پایین کشیدم و سلام کردم. ماسک نداشت لبخند زد. –سلام. ببخشید اولش نشناختم. حالتون خوبه؟ –بله ممنون. تعجب را از چشمهایم خواند. –نمیدونستید همسایه هستیم؟ –شما اینجا کار می‌‌کنید؟ اشاره ایی به مغازه کرد و باعث شد نگاهم به طرفش کشیده شود. –اینجا مغازمه. مغازه پر بود از لوازم تحریرهای مختلف و قسمتی از ویترین هم چند اسباب بازی چیده شده بود. –خیلی قشنگه. بعد نگاهی به کارتن که حالا دیگر بازش کرده بود انداختم. –اینم اسباب بازیه؟ لبخند زد. –برای ما بزرگا اسباب بازیه ولی واسه بچه های دوسه ساله میز کاره. –چقدر بامزس. چقدرم کوچولوئه، آخه بچه های سه ساله مگه چی مینویسن. –خب نقاشی و خمیر بازی و حتی غذاشون رو میتونن روش بخورن. مرموزانه پرسید : –می‌خواهید امتحانش کنید؟ خجالت زده سرم را پایین انداختم. –کار خوبی دارید، کار برای بچه ها خیلی لذت داره. سرش را به علامت تایید حرفهایم تکان داد. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🤍🔏 پارت۱۰ –کارتون تموم شده؟ –بله، داشتم میرفتم خونه. –خسته نباشید، واقعا کار سختی دارید، خدا صبرتون بده. –خودمم نمی‌دونستم اینقدر کار سختیه، البته همه میگن اولش اینجوریه، کم کم درست میشه. –بله، کم کم اونقدر با آدمهای عجیب و غریب روبرو میشد که خودتون یه پا آدم شناس میشید. ولی خب سرو کله زدن با همین آدمها یه صبری می‌خواد که انگار شما خیلی خوب می‌تونید از پسش بربیایید. ماسکم را بالا کشیدم. –نه، منم آنچنان صبور نیستم، یه جورایی اجبار دیگه. سرش را به علامت تایید حرفم تکان داد. –همین اجبار گاهی آدم رو میسازه. اون کلمه‌ایی که روی تابلو نوشتم در مورد شما بود. من بودم یه مشت میزدم تو چونه‌ی اون آقا، که عرضه نداشت... بعد پوفی کرد و سرش را تکان داد. لبخند زدم. –امروز شما ساکت ترین و بی دردسرترین مشتری ما بودید. اون که چیزی نبود، تا الان کلی ماجرا داشتیم. –خدا به دادتون برسه، اعصاب میخوادا، البته من زیاد میام اونجا، صبحانه هاش رو دوست دارم. سرم را پایین انداختم و کمی این پا و اون پا کردم. سوالی نگاهم کرد. بالاخره گفتم: –نمیدونستم با ما همسایه هستید. برای همین امانتیتون رو پیشم نگه داشتم که دفعه ی دیگه که امدید کافی شاپ پستون بدم. ولی حالا که دیدمتون با اجازتون بهتون میدم. اسکناس را از جیبم در آوردم و دو دستی مقابلش گرفتم. –بفرمایید. مات و مبهوت نگاهش را بین من و اسکناس چرخاند. –این چیه؟ –همون پولی که صبح روی میز گذاشتین. من اونجا حقوق میگیرم نیازی به این کارا نیست. هنوز هم در همان حال تحیر مانده بود و نگاهم می‌کرد. با تردید گفت: –منم میدونم حقوق میگیرید. خودم خواستم که... –بله، شما لطف دارید اما من نمی‌تونم قبول کنم. من اونجا وظایفم رو انجام میدم کار اضافه ایی انجام نمی‌دم که پول اضافه ایی بگیرم. شانه ایی بالا انداخت و با دلخوری گفت: –خب اگه نمی‌خواهید، اون خانم رو میبینید داره میره، (به خانم چادری که چند دقیقه پیش با هم صحبت میکردند اشاره کرد) واسه مسجد سر خیابون کمک جمع میکنه، منم هر روز تو مسجد میبینه و خوب میشناسه، ببریدش بدید به ایشون بگید امیر زاده داده. اگرم بهش نرسیدید تو همون مسجد کنار مترو همیشه هست بعدا ببرید مسجد بهش بدید. با چشمهای از حدقه در آمده نگاهش کردم. –یعنی چی؟ مگه شما به من صدقه دادین که... انگار تازه متوجه شده بود چه حرفی زده. فوری حرفم را برید. –نه، نه، من اصلا منظورم این نبود که... نگاهم را با ناراحتی روی صورتش کشیدم و پول را روی جعبه ایی که جلوی پایش بود گذاشتم و به راهم ادامه دادم. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⊰•🌸🔗🛍•⊱ . ⧼‌مَايَفْتَحِ‌اللَّهُ‌لِلنَّاسِ‌مِنْ‌رَحْمَةٍفَلَامُمْسِكَ‌لَهَا⧽ اگہ‌خدا‌دَرِمهرورحمت‌روبہ‌روت‌بازکنه هیچ‌کس‌نمیتونہ‌درهاروبہ‌روت‌ببنده...(:💕' ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. ⊰•🌸•⊱¦⇢ ⊰•🌸•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
|ـب‌ـسم‌ࢪب‌‌بابڪ••♥️ |ـصب‌ـح‌ـتون‌بخیـࢪ••🎗
⊰•🌸🫀🧣•⊱ . باش‌وروشن‌ڪن‌جہانم‌را... وگرنہ‌بےحضورِتـو درجہانِ‌من‌بہ‌غیرازخاڪ‌وخاڪستر ڪہ‌چیزے‌نیست! . ⊰•🌸•⊱¦⇢ ⊰•🌸•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🤍🔏 پارت۱۱ صدای پایش را می‌شنیدم که دنبالم می‌آمد. چند بار صدایم کرد ولی من جوابی ندادم. –خانم، خانم، شما اشتباه برداشت کردین، نمیدانم من خیلی تند می‌رفتم یا او دیگر نیامد. به خانه که رسیدم هنوز هم از دستش عصبانی بودم. برادرم با دیدنم خندید و گفت: –به‌به گارسون جدید کافی شاپ، به خونه خوش امدی. اخمی کردم و گفتم: –باز تو اون زبون زهر ماریت رو کار انداختی؟ مادر از آشپزخانه گفت: –محمد امین بیا برو واسه شام چندتا نون بگیر. بادی به غبغب انداختم. –بدو گارسون جان. خوبه من گارسونم و حقوق میگیرم تو که بی جیره و مواجبی... بد جور کیش و مات شده بود. –حالا کی زبونش زهریه من یا تو؟ – زدی ضربتی، ضربتی نوش کن. محمد امین به اتاق رفت. سرکی به آشپزخانه کشیدم. –سلام مامانم، مادر به طرفم برگشت. –سلام. از راه برس بعد کل کلاتون رو شروع کنید. –تقصیر خودشه مامان، من که کاریش ندارم. –اون بچس، حالا یه چیزی هم گفت تو نشنیده بگیر، آخه تو برمیگردی بهش میگی نوکر بی جیره و مواجب نمیگی مَرده به غرورش برمیخوره. –مامان بالاخره بچس یا مَرده. بعدشم من نگفتم نوکر... مادر پچ پچ کنان گفت: –وقتی بابات نیست واقعا مرد خونس، عصای دستمه، اگه راه به راه غرورش بشکنه که دیگه احساس مسئولیت نمیکنه و حرف گوش نمیده. –میگم مامان، اینقدر که شما نگران غرور این بچه هستید نگران درسش بودید الان نخبه ایی چیزی... –هیس، مگه درسش چشه؟ حالا حتما باید در حد تو درس بخونه؟ برو لباسات رو عوض کن بیا به من کمک کن. –وای مامان از صبح سرپا بودم اصلا نا ندارم. باید حداقل یه نیم ساعت دراز بکشم تا شارژ بشم. خب به نادیا بگو کمکت کنه. اون که صبح تا شب تو خونه بیکاره. مادر سرش را تکان داد. –مگه این تبلت میزاره اون تکون بخوره، خدا این کرونا رو لعنت کنه که باعث شد ما این تبلت رو واسه این بخریم، به نظر من که درس نمیخوند بیسواد می‌موند خیلی بهتر بود. – الان من بهش میگم بیاد، فقط شما منو بی‌خیال شو که ته شارژمه. مادر چشمی بٌراق کرد. –پس یعنی فقط واسه کل کل کردن شارژ داری؟ خندیدم. –آخ گفتی، اون که خودش شارژم میکنه. به طرف اتاق پا کج کردم. مادر خیلی به مردهای خانه اهمیت میداد. پدر و برادرم انگار خدای خانه بودند. گاهی حتی مادر از محمد امین که شانزده سال بیشتر نداشت در کارها مشورت می‌گرفت و جوری با او رفتار میکرد که انگار یک مرد کامل است. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🤍🔏 پارت۱۲ تقه ایی به در اتاق زدم. –چیکار میکنی؟ بیام تو؟ محمد امین همانطور که دگمه‌ی لباسش را می‌بست از اتاق بیرون آمد و گفت: –داشتم لباس می‌پوشیدم، میخوام برم نون بگیرم. برای به دست آوردن دلش گفتم: –قربون داداشم برم. نون خریدی منو بیدار می‌کنی یه چیزی بخورم، هنوز ناهار نخوردما. محمد امین همانجا ایستاد. –عه، چرا؟ پس اول بیا برو یه چیزی بخور بعد. –نه خیلی خسته‌ام. یه چرت بزنم بعد. –آخه تو که جون کار کردن نداری مجبوری؟ بعد فوری به طرف آشپزخانه رفت و اجازه نداد جوابش را بدهم. هنوز چند دقیقه نگذشته بود برگشت و گفت: –تلما مامان میگه چیزی از ناهار برات نمونده، یه حلورده بخرم با نون تازه بخوری؟ از محبتش لبخند بر لبم آمد. مادر چقدر پسرش را خوب می‌شناخت. –پس صبر کن پولش رو بهت بدم. دستش را در هوا تکان داد. –نمیخواد، خودم دارم میگیرم. بعد هم فوری رفت. سرکی به اتاق دیگر کشیدم، نادیا تبلت به دست مات صفحه‌اش شده بود. –تو که باز کلت اون توئه، دوباره این دختره چیکار کرده؟ نادیا سرش را بلند کرد. –عه، تو کی امدی؟ لبهایم را روی هم فشار دادم. –همون موقع که جنابعالی غرق بودی. نادیا با ناراحتی صفحه‌ی تبلتش را نشانم داد. عکس خواننده ی مورد علاقه‌اش بود. –فهمیدی چه بلایی سر ساچی امده؟ –نه، چه بلایی؟ –بیچاره کرونا گرفته بوده، حالشم خیلی بد بوده، دوماه مریض بوده. چشم‌هایم را چرخاندم. –خب، حالا چرا ناراحتی؟ مگه نمیگی خوب شده؟ –آخه میگه عوارضشو هنوز دارم. به نظرت عوارضش چی بوده؟ –حالا تو نگران اون نباش، حتی عوارض هم داشته باشه این بیماری به مرور خوب میشه. – خب چقدر طول میکشه؟ کلافه گفتم: –چه میدونم، مگه من دکترم. فوقش یک سال. اون دختره رو ول کن، مگه فقط اون کرونا گرفته، این همه آدم کرونا گرفتن. –خدارو شکر که نمرده، میگفت اگه واکسن نزده بودم میمردم. –نترس خواهر من، اون تا عقل و هوش همه‌ی جوونهای دنیا رو نگیره نمیمیره، اصلا انگار رسالتش همینه. اخم کرد. –نگو اینجوری، خدا نکنه بمیره. خندیدم و جلوتر رفتم، دستش را گرفتم و از روی زمین بلندش کردم. –اون اونقدر پول خرج خودش میکنه که هیچیش نمیشه، بدبخت این بدبخت بیچاره ها و بی پولا میمیرن. نادیا گفت: –مگه مامان همیشه نمیگه مرگ دست خداست. –چرا، ولی خب علت و معلول هم وجود داره. –حالا خدا رو شکر که علتی برای مردنش نبوده. –اگه اون دختره می‌فهمید تو ایران اینقدر هواخواه داره ها... فوری حرفم را برید. –میدونه دیگه، چون چهار میلیون طرفدار ایرانی داره. چشم‌هایم گرد شدند. –جدی میگی؟ باورم نمیشه. –باور کن، میخوای نشون بدم. –الان نمیخواد، فعلا برو به مامان کمک کن. من خیلی خسته‌ام. از خواب بلند شدم می‌بینم. بعد از عوض کردن لباسهایم پتو و بالشتی از کمد برداشتم و روی زمین پهن کردم. آنقدر خسته بودم که خواب را بلعیدم. با سرو صدای بقیه چشم‌هایم را باز کردم. –آخه خونه شصت متری چقدره که کوله پشتی به اون گندگی گم بشه پیدا نشه، صبر کن برم داخل کمد رو نگاه کنم. محمد امین گفت: –نگاه کردم مادر من، نبود. با آمدن مادر داخل اتاق از جایم بلند شدم و نشستم. –چقدر سرو صدا می‌کنید. مادر رو به من گفت: –کیف محمد امین رو ندیدی مادر؟ شانه ایی بالا انداختم. –من که تا از راه رسیدم اینجا خوابیدم. –چه خبرته مادر، پاشو دیگه، دو ساعته خوابی. بعد ناگهان هینی کشید و ادامه داد: –اون اونجا چی کار میکنه؟ نکنه جای بالشت گذاشتی زیر سرت؟ محمد امین بیا پیدا شد. برگشتم و نگاهی به بالشت زیر سرم انداختم. مگه میشه؟ یعنی از خستگی به جای بالشت کوله پشتی محمد امین رو گذاشتم زیر سرم؟ محمد امین وارد اتاق شد و فوری کوله پشتی‌اش را برداشت و بازش کرد و همانطور که گوشی‌اش را برمیداشت گفت: –مامان دیگه نزارید این بره سرکار فردا پس فردا آدرس خونه هم یادش میره ها... بعد رو به من گفت: –حلوردت رو گذاشتم تو یخچال، از گشنگی توهم زدی، تا من بیام مامانو اشتباهی نخوریا، نون و حلورده بخور، بعد هم به سرعت از اتاق بیرون رفت. ولی من هنوز با خودم فکر میکردم چطور ممکن است. کوله به این سفتی را زیر سرم بگذارم و متوجه نشوم. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
سلام‌وقتتون‌‌بخیر🌸 یڪ‌ادمین‌فعال‌برای‌تبادل‌نیازداریم ڪه‌حتماهم‌تجربه‌داشته‌باشه😢! @Bent_ali_313
تبـریـزیـاااا😁
یڪ‌عدد‌مهربون🙂💕" توعمرم‌اینقد‌ذوق‌نڪردھ‌بودم!
زمینه - پای غمت گیرم حسین.mp3
9.15M
♡ ㅤ ❍ ⎙ㅤ ⌲ ˡᶦᵏᵉ ᶜᵒᵐᵐᵉⁿᵗ ˢᵃᵛᵉ ˢʰᵃʳᵉ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⊰•🤍🔗🌿•⊱ . یا‌سید‌الغریب! به‌حرمٺ‌حبیب؛ دلتنگم‌عجیب🥺💛:)! . ⊰•🤍•⊱¦⇢ ⊰•🤍•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
|ـب‌ـسم‌ࢪب‌‌بابڪ••♥️ |ـصب‌ـح‌ـتون‌بخیـࢪ••🎗
⊰•💙🔗🌊•⊱ . با ما بمـان و سایہ مـهر از سرمـان مگـیر ما زنده‌ایـم بہ مهـر تو اے مهربـان مـا :) . ⊰•💙•⊱¦⇢ ⊰•💙•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
±دعایےڪه‌درزمان‌غیبٺ‌بایدهرروز خوانـدھ‌شـود↯ اللهُمَّ‌عَرِّفنیِ‌نَفْسَکَ، فَاِنَّکَ‌اِنْ‌لَمْ‌تُعَرِّفنی‌نَفْسَکَ‌لَمْ‌اَعرِفْ‌رَسُولَکَ، اَللهُمَّ‌عَرِّفنی‌رَسُولَکَ، فاِنَّکَ‌اِنْ‌لَمْ‌تُعَرِّفْنی‌رَسُولَکَ‌لَمْ‌اَعرِّفْ‌حُجَّتَکَ، اللهُمَّ‌عَرِّفنی‌حُجَّتکَ‌فَاِنَّکَ‌اِنْ‌لَْم تُعَرِّفنی‌حُجَّتکَ‌ضَلَلْتُ‌عنْ‌دِینیِ🌸/" ±طبق‌روایٺ‌امام‌صادق﴿؏﴾این‌دعاباعث ثابٺ‌ماندن‌ایمان‌درآخرالـزمان‌می‌شود↯ یااَللَّهُ‌یارَحْمن‌یارَحِیمُ یامُقَلِّبَ‌القُلُوبِ ثَبِّتْ‌قَلْبِیِ‌عَلی‌دِینک إِنَّهُمْ‌یَرَوْنَهُ‌بَعیداًوَنَراهُ‌قَریباً🤍)"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🤍🔏 پارت۱۳ تقریبا دوهفته‌ایی بود که صبح ها و عصرها موقع رفتن و برگشتن به کافی شاپ از جلوی مغازه ی آقای امیر زاده که رد میشدم مغازه اش بسته بود. به کافی شاپ هم نیامده بود. دقیقا از فردای آن روزی که پول را پسش داده بودم دیگر ندیدمش، نکند اتفاقی برایش افتاده، نمیدانم چرا نگرانش بودم. اگر آن روز جلوی مغازه نمی دیدمش و حرفی بینمان نمیشد برایم فرقی نداشت. ولی انگار یک جور عذاب وجدان گرفته بودم. البته من که کار بدی نکردم ولی یک جورهایی دلم شور میزد. نمیخواستم از آقای غلامی سراغش را بگیرم ممکن بود با خودش فکرهایی بکند. در این مدتی که مغازه‌اش بشته بود روزی نبود که به این موضوع فکر نکنم که چطور خبری از او بگیرم. اصلا نکند بلایی سرش آمده باشد. آن روز گفت که آن خانم را هر روز در مسجد می‌بیند. پس شاید بشود از آن طریق خبری گرفت. ولی هر جور با خودم فکر میکردم میدیدم شاید درست نباشد مستقیم بروم سراغش را از کسی بگیرم. ولی مگر مسجد تعطیل نبود. صبح با وارد شدن به خیابان کافی شاپ به این امید که شاید امروز آمده باشد از پیاده رو به طرف مغازه‌اش قدم برداشتم. کار هر روزم شده بود. هر چه نزدیکتر میشدم بیشتر در دلم خدا خدا می‌کردم که کاش امروز دیگر آمده باشد. همانطور که به سمت چپ پیاده رو خیره به جلو نگاه می‌کردم. کم کم کرکره های بسته نمایان شدند. لحظه ایی که دوباره مغازه اش را بسته دیدم آنقدر حواسم پرت شد که ناگهان با چیزی برخورد کردم شانه ام به طرف عقب تقریبا پرت شد. به خودم آمدم دیدم با یک خانم جوان که کوهی جوراب و گل سر و...دستش بود برخورد کرده ام. تمام وسایلش نقش زمین شده بود. سرتا پا مشگی پوشیده بود، حتی لاکی که روی ناخن هایش بود به رنگ سیاه بود. کمی با بهت به سرو وضعش نگاه کردم دستم را هنوز روی شانه ام که درد گرفته بود نگه داشته بودم. با اخم نگاهم کرد. –خانم حواست کجاست؟ ببین چیکار کردی؟ –ببخشید، ندیدمتون. فکر کردم با یه ستون برخورد کردم. ماشالا چقدرم سفتید. پوفی کرد. –بایدم نبینی، داشتی تو هپروت سیّر میکردی. می‌خواستم مثل تو شل و وارفته باشم که تو این اوضاع دوام نمیاوردم. به وسایلی که پخش زمین شده بودند اشاره کرد و نوچ نوچی کرد. –نگاه کن، ببین، چه بلایی سر نون دونی من آوردی. دوباره عذر خواهی کردم و درد شانه ام را ندید گرفتم. کمکش کردم تا وسایلش را جمع کند پایم روی یکی از کش موها‌ی ربانی رفته بود و حسابی کثیف شده بود. نگاهی به کش‌سر انداخت. –مردم میخوان اینو بزنن به سرشونا، گانگاریا میگیرن که...اصلا کسی اینو میخره؟ فوری کش سر را از دستش گرفتم. –من ازت می‌خرمش. –فعلا که تو خودت باید احیا بشی، با یه تنه خوردن شدی مثل گچ دیوار. بشین اونجا رو جدول، نمیخواد کمک کنی، الان پس میوفتی خونت میوفته گردنم، بی خیال بابا. بعد یک بطری آب معدنی از کیفش درآورد. –بگیر یه کم بخور، پلمپه ها هنوز درش رو باز نکردم. فکر نکنی دهنیه. –نه، ممنون. میل ندارم. –چیه از کرونا میترسی؟ نترس بابا ماکس دهنمه. ماسکی که زده بود هم، سیاه رنگ بود و پارچه‌ایی، از پرزهای رویش میشد تشخیص داد که بارها و بارها شسته شده. وقتی نگاهم را به ماسکش دید گفت: –خودم دوختمش، از این بشور و بپوشاست. ازش دارما میخوای بخری؟ خیلی راحت میتونی باهاش نفس بکشی، خفه نمیشی. فروشش خیلی زیاده. بعد چند نایلون را که حاوی ماسک بودند نشانم داد. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🤍🔏 پارت۱۴ –ممنون دارم. –حالا به کجا نگاه میکردی؟ –به اون مغازه، خواستم ببینم بازه یا نه. –اونجا؟ اشاره کرد به مغازه‌ آقای امیر زاده. –آخه مغازه دفتر مداد فروشی کله سحر چرا باید باز باشه مگه کله پاچه‌اییه؟ من هر روز از اینجا رد میشم، صبح های زود بستس. بعد وسایلش را تکانی داد و نجوا کرد. –برم ببینم مسجد سر خیابون بازه، دستامو بشورم یه وقت مریضی پریضی نگیرم حالا تو این بدبختی. با شنیدم اسم مسجد ناگهان در ذهنم ساعقه ایی رخ داد. –میخوای بری همین مسجد سر خیابون. –آره، چطور؟ البته بعیده الان باز باشه، دم اذان باز میکنن، ولی گاهی در حیاطش بازه واسه دستشویی میرم اونجا. به خاطر کرونا نبستن؟ –چرا؟ ولی یه روزایی باز میکنن. بگیر نگیر داره. –یعنی تو زیاد میری مسجد؟ خندید. –نه بابا، گاهی که فروش خوبه دیگه سر ظهر تو این ایستگاه مترو پیاده میشم و میرم خونه، قبلش اونجا تو مسجد سرو روم رو میشورم بعد میرم. آخه من دوتا بچه دارم، نمی‌‌خوام زیاد تو خونه تنها باشن. –واقعا؟ اصلا بهتون نمیاد. حرفم را به حساب تعریف گذاشت و تشکر کرد. چند دقیقه‌ایی با هم صحبت کردیم. می‌خواست برود. فکری کردم و با من و من گفتم: –ببخشید امروز همون سر ظهر که مسجد باز میشه یه کاری بخوام برام انجام میدید؟ مشکوک نگاهم کرد. –مثل این که این تصادف کار داد دستم. –کار چی؟ من که همینجوری نمیگم پولم بهت میدم. چشمهایش برق زد و سرتا پایم را از نظر گذراند. –بهت اصلا نمیاد اهل خلاف ملاف باشی. نگاهی به اطراف انداختم و دستش را گرفتم و کشیدم. –اول بیا بریم اونور خیابون، اینجا ممکنه آشنا بیاد رد بشه. از عرض خیابان رد شدیم. پول کش سر را مقابلش گرفتم. بی تعارف پول را گرفت و مشت کرد و داخل کیفش چپاند و غرید: _چته دختر, منو کشون کشون از اونور آوردی اینور که این چندر غازو بهم بدی؟ خب همونجا میدادی دیگه. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸