eitaa logo
『مُدافِـ؏ـان‌حَࢪیم‌ِآل‌اللّٰھ』
1.4هزار دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
1.3هزار ویدیو
38 فایل
⊰بِ‌ـسْمِ‌ࢪَبِ‌بابڪ..!🎗⊱ •• ⊰جور؎زندگۍڪن‌ڪہ‌اگردیدنت‌ بگن‌این‌زمینۍنیست‌،شھید‌میشھ⊱ •• ⊰اطلـٰاعـات‌ڪانالـ↓⊱ ➜‌" @etelatmoon " •• ⊰خـٰادم‌ڪانالـ↓⊱ ➜‌" @Alllip " •• ⊰مدافـ‌؏ـان‌حࢪیم‌آل‌اللّٰـھ🎗⊱
مشاهده در ایتا
دانلود
یڪ‌عدد‌مهربون🙂💕" توعمرم‌اینقد‌ذوق‌نڪردھ‌بودم!
زمینه - پای غمت گیرم حسین.mp3
9.15M
♡ ㅤ ❍ ⎙ㅤ ⌲ ˡᶦᵏᵉ ᶜᵒᵐᵐᵉⁿᵗ ˢᵃᵛᵉ ˢʰᵃʳᵉ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⊰•🤍🔗🌿•⊱ . یا‌سید‌الغریب! به‌حرمٺ‌حبیب؛ دلتنگم‌عجیب🥺💛:)! . ⊰•🤍•⊱¦⇢ ⊰•🤍•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
|ـب‌ـسم‌ࢪب‌‌بابڪ••♥️ |ـصب‌ـح‌ـتون‌بخیـࢪ••🎗
⊰•💙🔗🌊•⊱ . با ما بمـان و سایہ مـهر از سرمـان مگـیر ما زنده‌ایـم بہ مهـر تو اے مهربـان مـا :) . ⊰•💙•⊱¦⇢ ⊰•💙•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
±دعایےڪه‌درزمان‌غیبٺ‌بایدهرروز خوانـدھ‌شـود↯ اللهُمَّ‌عَرِّفنیِ‌نَفْسَکَ، فَاِنَّکَ‌اِنْ‌لَمْ‌تُعَرِّفنی‌نَفْسَکَ‌لَمْ‌اَعرِفْ‌رَسُولَکَ، اَللهُمَّ‌عَرِّفنی‌رَسُولَکَ، فاِنَّکَ‌اِنْ‌لَمْ‌تُعَرِّفْنی‌رَسُولَکَ‌لَمْ‌اَعرِّفْ‌حُجَّتَکَ، اللهُمَّ‌عَرِّفنی‌حُجَّتکَ‌فَاِنَّکَ‌اِنْ‌لَْم تُعَرِّفنی‌حُجَّتکَ‌ضَلَلْتُ‌عنْ‌دِینیِ🌸/" ±طبق‌روایٺ‌امام‌صادق﴿؏﴾این‌دعاباعث ثابٺ‌ماندن‌ایمان‌درآخرالـزمان‌می‌شود↯ یااَللَّهُ‌یارَحْمن‌یارَحِیمُ یامُقَلِّبَ‌القُلُوبِ ثَبِّتْ‌قَلْبِیِ‌عَلی‌دِینک إِنَّهُمْ‌یَرَوْنَهُ‌بَعیداًوَنَراهُ‌قَریباً🤍)"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🤍🔏 پارت۱۳ تقریبا دوهفته‌ایی بود که صبح ها و عصرها موقع رفتن و برگشتن به کافی شاپ از جلوی مغازه ی آقای امیر زاده که رد میشدم مغازه اش بسته بود. به کافی شاپ هم نیامده بود. دقیقا از فردای آن روزی که پول را پسش داده بودم دیگر ندیدمش، نکند اتفاقی برایش افتاده، نمیدانم چرا نگرانش بودم. اگر آن روز جلوی مغازه نمی دیدمش و حرفی بینمان نمیشد برایم فرقی نداشت. ولی انگار یک جور عذاب وجدان گرفته بودم. البته من که کار بدی نکردم ولی یک جورهایی دلم شور میزد. نمیخواستم از آقای غلامی سراغش را بگیرم ممکن بود با خودش فکرهایی بکند. در این مدتی که مغازه‌اش بشته بود روزی نبود که به این موضوع فکر نکنم که چطور خبری از او بگیرم. اصلا نکند بلایی سرش آمده باشد. آن روز گفت که آن خانم را هر روز در مسجد می‌بیند. پس شاید بشود از آن طریق خبری گرفت. ولی هر جور با خودم فکر میکردم میدیدم شاید درست نباشد مستقیم بروم سراغش را از کسی بگیرم. ولی مگر مسجد تعطیل نبود. صبح با وارد شدن به خیابان کافی شاپ به این امید که شاید امروز آمده باشد از پیاده رو به طرف مغازه‌اش قدم برداشتم. کار هر روزم شده بود. هر چه نزدیکتر میشدم بیشتر در دلم خدا خدا می‌کردم که کاش امروز دیگر آمده باشد. همانطور که به سمت چپ پیاده رو خیره به جلو نگاه می‌کردم. کم کم کرکره های بسته نمایان شدند. لحظه ایی که دوباره مغازه اش را بسته دیدم آنقدر حواسم پرت شد که ناگهان با چیزی برخورد کردم شانه ام به طرف عقب تقریبا پرت شد. به خودم آمدم دیدم با یک خانم جوان که کوهی جوراب و گل سر و...دستش بود برخورد کرده ام. تمام وسایلش نقش زمین شده بود. سرتا پا مشگی پوشیده بود، حتی لاکی که روی ناخن هایش بود به رنگ سیاه بود. کمی با بهت به سرو وضعش نگاه کردم دستم را هنوز روی شانه ام که درد گرفته بود نگه داشته بودم. با اخم نگاهم کرد. –خانم حواست کجاست؟ ببین چیکار کردی؟ –ببخشید، ندیدمتون. فکر کردم با یه ستون برخورد کردم. ماشالا چقدرم سفتید. پوفی کرد. –بایدم نبینی، داشتی تو هپروت سیّر میکردی. می‌خواستم مثل تو شل و وارفته باشم که تو این اوضاع دوام نمیاوردم. به وسایلی که پخش زمین شده بودند اشاره کرد و نوچ نوچی کرد. –نگاه کن، ببین، چه بلایی سر نون دونی من آوردی. دوباره عذر خواهی کردم و درد شانه ام را ندید گرفتم. کمکش کردم تا وسایلش را جمع کند پایم روی یکی از کش موها‌ی ربانی رفته بود و حسابی کثیف شده بود. نگاهی به کش‌سر انداخت. –مردم میخوان اینو بزنن به سرشونا، گانگاریا میگیرن که...اصلا کسی اینو میخره؟ فوری کش سر را از دستش گرفتم. –من ازت می‌خرمش. –فعلا که تو خودت باید احیا بشی، با یه تنه خوردن شدی مثل گچ دیوار. بشین اونجا رو جدول، نمیخواد کمک کنی، الان پس میوفتی خونت میوفته گردنم، بی خیال بابا. بعد یک بطری آب معدنی از کیفش درآورد. –بگیر یه کم بخور، پلمپه ها هنوز درش رو باز نکردم. فکر نکنی دهنیه. –نه، ممنون. میل ندارم. –چیه از کرونا میترسی؟ نترس بابا ماکس دهنمه. ماسکی که زده بود هم، سیاه رنگ بود و پارچه‌ایی، از پرزهای رویش میشد تشخیص داد که بارها و بارها شسته شده. وقتی نگاهم را به ماسکش دید گفت: –خودم دوختمش، از این بشور و بپوشاست. ازش دارما میخوای بخری؟ خیلی راحت میتونی باهاش نفس بکشی، خفه نمیشی. فروشش خیلی زیاده. بعد چند نایلون را که حاوی ماسک بودند نشانم داد. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🤍🔏 پارت۱۴ –ممنون دارم. –حالا به کجا نگاه میکردی؟ –به اون مغازه، خواستم ببینم بازه یا نه. –اونجا؟ اشاره کرد به مغازه‌ آقای امیر زاده. –آخه مغازه دفتر مداد فروشی کله سحر چرا باید باز باشه مگه کله پاچه‌اییه؟ من هر روز از اینجا رد میشم، صبح های زود بستس. بعد وسایلش را تکانی داد و نجوا کرد. –برم ببینم مسجد سر خیابون بازه، دستامو بشورم یه وقت مریضی پریضی نگیرم حالا تو این بدبختی. با شنیدم اسم مسجد ناگهان در ذهنم ساعقه ایی رخ داد. –میخوای بری همین مسجد سر خیابون. –آره، چطور؟ البته بعیده الان باز باشه، دم اذان باز میکنن، ولی گاهی در حیاطش بازه واسه دستشویی میرم اونجا. به خاطر کرونا نبستن؟ –چرا؟ ولی یه روزایی باز میکنن. بگیر نگیر داره. –یعنی تو زیاد میری مسجد؟ خندید. –نه بابا، گاهی که فروش خوبه دیگه سر ظهر تو این ایستگاه مترو پیاده میشم و میرم خونه، قبلش اونجا تو مسجد سرو روم رو میشورم بعد میرم. آخه من دوتا بچه دارم، نمی‌‌خوام زیاد تو خونه تنها باشن. –واقعا؟ اصلا بهتون نمیاد. حرفم را به حساب تعریف گذاشت و تشکر کرد. چند دقیقه‌ایی با هم صحبت کردیم. می‌خواست برود. فکری کردم و با من و من گفتم: –ببخشید امروز همون سر ظهر که مسجد باز میشه یه کاری بخوام برام انجام میدید؟ مشکوک نگاهم کرد. –مثل این که این تصادف کار داد دستم. –کار چی؟ من که همینجوری نمیگم پولم بهت میدم. چشمهایش برق زد و سرتا پایم را از نظر گذراند. –بهت اصلا نمیاد اهل خلاف ملاف باشی. نگاهی به اطراف انداختم و دستش را گرفتم و کشیدم. –اول بیا بریم اونور خیابون، اینجا ممکنه آشنا بیاد رد بشه. از عرض خیابان رد شدیم. پول کش سر را مقابلش گرفتم. بی تعارف پول را گرفت و مشت کرد و داخل کیفش چپاند و غرید: _چته دختر, منو کشون کشون از اونور آوردی اینور که این چندر غازو بهم بدی؟ خب همونجا میدادی دیگه. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
⊰•🤍🔗🌿•⊱ . اونجاڪہ‌‌سھراب‌سِپھࢪۍگفت: کٌجاسٺ‌جـاۍِࢪِسيدَن وَپَھن‌ڪَࢪدَنِ‌یِڪ‌فَرش وَبیخیـٰال‌نِشَستن..!؟ دَࢪجَواب‌بٰایَدگٌفت:بِین‌ٌالحَࢪَمِـین..♥️ . ⊰•🤍•⊱¦⇢ ⊰•🤍•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⊰•🎊🔗🛍•⊱ . دختـر یعنے: نجـابت دختـر یعنے: لطافـت دختـر یعنے: حـرمت دختـر یعنے: برڪت دختـر یعنے: احساس دختـر یعنے: عشـق دختـر یعنے: پرنسس باباش دختـر یعنے: ناموس داداشاش دختـر یعنی: لبخند خــــدا...🤍 . ⊰•🎊•⊱¦⇢ ⊰•🎊•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
『مُدافِـ؏ـان‌حَࢪیم‌ِآل‌اللّٰھ』
تبـریـزیـاااا😁
تبریزی‌هاے‌عزیزاگھ‌‌تو‌ڪانال‌هستین‌و‌تو‌ این‌مراسم‌شرڪت‌ڪردین‌برامون‌عکس‌ وڪلیپ‌بفرستین🌸 @Bent_ali_313
⊰•💚🔗🌿•⊱ . گمنامۍ‌یعنۍ‌درد.. درد؎‌شیرین.. یعنۍ‌با؏ـشق‌یڪۍ‌شدن.. یعنۍ‌اثبات‌اینڪه‌ازهمہ‌چیزت‌برا؎ معشوقت‌گذشتۍ.. یعنۍ‌فقط‌خدارادید؎ورضا؎اورا خواستۍ‌نہ‌تعریف‌وتمجید‌مردم‌را.. -ا؎ڪاش‌همہ‌ماگمنام‌باشیم(:🌱 . ⊰•💚•⊱¦⇢ ⊰•💚•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
|ـب‌ـسم‌ࢪب‌‌بابڪ••♥️ |ـصب‌ـح‌ـتون‌بخیـࢪ••🎗
⊰•♥🔗🌿•⊱ . ❪ دختر خورشید، خواهر دریا عمه مھتاب خوش‌آمَدي!🌱 ❫ "س" 💝 . ⊰•♥•⊱¦⇢ ⊰•♥•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🤍🔏 پارت‌۱۵ همانطور که نگاهش میکردم فکر میکردم که چطور موضوع را بگویم. –چی میخوای چرا مثل بز اخوش منو نگاه میکنی? سعی کردم قیافه ی مهربانی به خودم بگیرم و خاکی باشم تا مرا از خودش بداند. لبهایم را با زبانم خیس کردم و با منو من گفتم: –من فقط میخوام تو سر ظهر به اون مسجد بری و سراغ یه نفر رو از اونجا بگیری. –چی؟ چیکار کنم؟ زاغ کی رو چوب بزنم؟ نچی کردم و به فکر رفتم. –آهان فهمیدم. –ببین یه خانمی تو اون مسجد هست که کمک جمع میکنه، تو بهش بگو از آقای امیر زاده شنیدی که شما کمک جمع میکنی، چند روزه میری مغازش نیست، ازش خبر داره یا نه. بگو میخواستی پول رو بدی به اون آقا ولی نیست. بعدشم یه چند تا اسکناس بهش بده. بعدم شماره کارت بگیر بگو ماهانه یه مبلغی کمک میکنی. د,خب از اول حرفت رو بزن که میخوای از یکی خبر بگیری دیگه. یه جورایی مخ زنیه دیگه؟ حالا چقدر میخوای تیغش بزنی؟ بعد قیافه ی حق به جانبی به خودش گرفت و ادامه داد - نصف نصفه ها...فکر نکنی با دوزار میتونی سرم شیره بمالی... مبهوت نگاهش کردم. –چی میگی تو؟ همون که گفتی فقط میخوام از یکی خبر بگیرم، همین. اصلا نه نیازی به دروغ هست نه چیزی، من واقعا میخوام به مسجد کمک کنم. چند اسکناس کف دستش گذاشتم. –بیا بگیر. –ببین من الان خودم، شخصیتم، کاری که میخوام انجام بدم دروغه، اونوقت تو میگی نیازی به دروغ نیست؟ چشم هایم را به آسمان دادم. –چه دروغی؟ برو نماز ظهرت رو بخون، بعدشم اون خانم رو پیدا کن و حرفهایی که گفتم رو بهش بگو. –همون دیگه...اخه من که گذرم به مسجد نمیوفته، جز واسه دست و رو شستن...اصلا زیاد کاری با خدا ندارم. با چشم های گرد شده نگاهش کردم. –چرا؟ سرش را کمی کج کرد. –ولمون کرده مام ولش کردیم دیگه... معلوم بود دلش پر است. خندیدم. –یه جوری حرف میزنی انگار خدا دوست پسرته، حالا میشه این دفعه رو کوتاه بیای؟ واسه خدا شاخ و شونه نکشی؟ مجانی که نمیخوای نماز بخونی. –یعنی راست راسکی نماز بخونم؟ حرصی شدم. –نه پس الکی بخون، میخوای تابلو بشی، اونوقت خانمه حرفهات رو باور نمیکنه. یه جوری مخلصانه نماز بخون، اصلا زودتر از اذان برو با نافله استارت بزن. چشم هایش گرد شد. –اونا رو فهمیدم. ولی این نافله دیگه چیه؟ دعاش طولانیه؟ ضربه ی آرامی روی پیشانی ام زدم. –دعا چیه؟ نافله نمازه. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🤍🔏 پارت۱۶ –الان که نماز ظهر و عصر باید بخونیم نه نافله. مگه تو این چند سالی که من نماز نخوندم نماز دیگه ایی به نمازها اضافه شده؟ چند رکعت هست؟ –اصلا ولش کن. نه هیچی اضافه نشده. تو فقط همون ظهر و عصر رو با جماعت بخون، بعدشم بشین بزار دیگران برن، خلوت که شد برو پیش خانمه. بعد اشاره ایی به لاک ناخن هایش کردم. اینارو باید پاک کنیا، اینجوری نمیشه. –چرا؟ من خودم یکی دو نفر رو دیدم که با ناخن کاشته شده و لاک زده نماز میخونن. –وا! خب شاید اونا مجبورن. آخه اینجوری یه جوریه، تابلوئه نماز زورکیه فقط انگار میخوای از سرت باز کنی. لو میری ها... جعبه‌ی پد را از کیفش درآورد و درش را باز کرد و یک برگ از داخلش بیرون آورد و شروع به پاک کردن لاکهایش کرد. –باشه بابا پاک میکنم، خیالی نیست. اینجوری هزینه خودت میره بالاها، گفته باشم. بعد هم زیر لب با خودش گفت: –اینجوری وادارت میکنه ها...حالا دیدی اون بخواد میتونه، ولی نمیخواد گذاشته به عهده ی خودت. کنجکاو نگاهش کردم. –با کی حرف میزنی؟ –هیچی، داشتم با خدا می‌اختلاطیدم. ببین من میگم تو خودتم بیا مسجد، همون ساعت، و دورا دور اون خانم رو بهم نشون بده. یه وقت اشتباهی میرم سراغ یکی دیگه ضایع میشه‌ و همه چی خراب میشه. –آخه من خودمم اون خانم رو یه بار بیشتر ندیدمش که... –خب باشه، بالاخره بیشتر از من بهتر می‌شناسیش، یه پیش زمینه داری. فکری کردم و گفتم: –قول نمیدم. اگه تونستم میام، چون کارم رو که نمیتونم ول کنم. بهت خبر میدم. –البته این مسجد تو کرونا همیشه باز نیستا، فوتیها میره بالا میبنده، دعا کن اون روز فوتیها کم باشه. –منم تعجب کردم. چون خیلی مسجدها بسته هستن. اینجا چطوری بازه؟ –چه میدونم. اینا خودمختارن انگار. بعد از رد و بدل کردن شماره تلفنهایمان از یکدیگر جدا شدیم. حسابی دیرم شده بود. با عجله خودم را به کافی شاپ رساندم. خوشبختانه مشتری نداشتیم، تعویض لباس کردم و منتظر ایستادم. –اوه اوه غرق نشی تو فکر و خیالات. خانم نقره بود. با لبخند نگاهم می‌کرد. من هم لبخند زدم و گفتم: –راستش تو فکر اینم چطوری ظهر میتونم یک ساعت مرخصی بگیرم. چشمکی زد و گفت: –اینطوری که یه نفر رو جای خودت بزاری و بری. حالا چی کار داری که یه ساعته حل میشه؟ –میخوام برم همین مسجد سر خیابون نمازم رو بخونم و بیام. ابروهایش بالا رفت. –خب مثل همیشه همینجا بخون. –خب یه کار دیگه هم دارم. فقط امروزه، میشه شما جای من یه ساعت بمونید؟ سرش را کج کرد. –من حرفی ندارم، اگه آقای غلامی اجازه بده. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قربون‌قدو‌بالاٺ‌بشـم‌دردونھ‌ے‌قلبـم🤍)"