eitaa logo
『مُدافِـ؏ـان‌حَࢪیم‌ِآل‌اللّٰھ』
1.4هزار دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
1.3هزار ویدیو
38 فایل
⊰بِ‌ـسْمِ‌ࢪَبِ‌بابڪ..!🎗⊱ •• ⊰جور؎زندگۍڪن‌ڪہ‌اگردیدنت‌ بگن‌این‌زمینۍنیست‌،شھید‌میشھ⊱ •• ⊰اطلـٰاعـات‌ڪانالـ↓⊱ ➜‌" @etelatmoon " •• ⊰خـٰادم‌ڪانالـ↓⊱ ➜‌" @Alllip " •• ⊰مدافـ‌؏ـان‌حࢪیم‌آل‌اللّٰـھ🎗⊱
مشاهده در ایتا
دانلود
⊰•‌🔏⛓🌪•⊱ . ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌این‌جوریہ‌کِہ‌میگَـن: 'الرفیق‌ثـُم‌الطَریق' حواسِتـون‌بـٰاشِہ‌چِہ‌ڪَسۍرو بَراۍرِفـٰاقت‌اِنتخـٰاب‌مۍڪنید...! أَللّٰھُم‌ارزقنااَزاین‌ رفاقتـٰا‌کِہ‌تَھش‌شھـٰادتہ🕊 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. ⊰•🔏•⊱¦⇢ ⊰•🔏•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
|ـب‌ـسم‌رب‌‌بابڪ••♥️ |ـصب‌ـح‌ـتون‌بخیـر••🎗
⊰•🌝💛🍯•⊱ . ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ب‍‌دت‍‌ری‍‌ن‌ق‍‌س‍‌م‍‌ت‌دل‍‌ت‍‌ن‍‌گ‍‌‌ی‌اون‍‌ج‍‌اس‌ڪ‌ه‍‌ ن‍‌م‍‌ی‍‌ت‍‌ون‍‌ی‌ب‍‌هش‌ب‍‌گ‍‌ی‌چ‍‌ق‍‌د‌دل‍‌ت‌ه‍‌واش‍‌و‌ڪرده‍ (:️ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. ⊰•🌝•⊱¦⇢ ⊰•🌝•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
⊰•💙🔗•⊱ . آقا جانم امروز روز عرفه است تا اربعین میشه برام یھ کــربــــلــا بــدین.....💔 . ⊰•💙•⊱¦⇢ ⊰•💙•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
اعمال‌مهم‌روز🌱التماس دعا...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⊰•♥️🍯👀•⊱ . ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌- خب‌حاج‌خآنـم‌شرایطشون‌برای‌ازدواج‌چیه؟!🙊♥️ - هیچےفقط‌باهمدیگه‌شھیدشیم:)!!🌚😂💗'! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. ⊰•👀•⊱¦⇢ ⊰•👀•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
『مُدافِـ؏ـان‌حَࢪیم‌ِآل‌اللّٰھ』
¹⁷💚⃟🌱خـانوـم‌مطـھره‌توحیـد؎ ¹⁸💚⃟🌱شـھیـدگمـنام امـروز‌بـ‌ه‌نیـٺ‌‌ایشـون‌خوانـده‌شـد✅ ان‌شـاءالله‌هرحـ
¹⁹💚⃟🌱خـانوـم‌زهـراجمـالۍ ²⁰💚⃟🌱یاح‌ـسین امـروز‌بـ‌ه‌نیـٺ‌‌ایشـون‌خوانـده‌شـد✅ ان‌شـاءالله‌هرحـاجٺے‌دارن‌ .. از‌خود‌سـیدالشـھدا‌بگیـرن🦋 🤍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⊰•📰⛓🖤•⊱ . ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌-میگفـ‌ت.. درزندگی‌آدمی‌موفق‌تراست‌ڪ‌ه دربرابرعصبانیت‌دیگران‌صبورباشد وڪاربی‌منطق‌انجام‌ندهد! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. ⊰•📰•⊱¦⇢ ⊰•📰•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⊰•‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌♥️⃟⃟🎉•⊱ . ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌عید‌قـربان‌شده‌و‌در‌عـوض‌قـربانۍ ما‌بہ‌قـربان‌تو‌رفتیم‌اباعبدالله…シ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. ⊰•🎉•⊱¦⇢ ⊰•🎉•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🤍🔏 پارت۹۲ نمی‌فهمیدم چه می‌گفت، تنها چیزی که می‌فهمیدم ناراحتی امیرزاده بود که دلم را آتش میزد. خانم نقره از جایش بلند شد و نگاهی به گنجه کرد و زمزمه کرد. –نمی‌دونم هر دفعه این ماهان چی با خودش میاره میزاره تو این کمد درشم همیشه قفل میکنه. بعد رو به من ادامه داد: –دقت کردی؟ بعضی‌روزا یه نایلون سیاه با خودش میاره میزاره اینجا رفتنی هم با خودش می‌بره. حرفش را نشنیده گرفتم و پرسیدم. –آقای غلامی هم دیدش؟ –ماهان رو؟ –نه بابا، امیرزاده رو میگم. –آهان، آره، خیلی هم تعجب کرد که امیرزاده سفارش نداده رفت آقای امیرزاده قبل از رفتنش رو تخته سیاه یه چیزی نوشت و رفت، چون من که با بطری آب وارد سالن شدم دیدم آقای غلامی بلند شده بره ببینه که اون چی نوشته. فکر کرده از کافی شاپ ناراضی بوده که چیزی سفارش نداده رفته واسه همین روی تخته انتقادی چیزی نوشته. منم رفتم ببینم آقای غلامی چی رو داره نگاه میکنه. اشاره کرد به تخته و گفت: –امیرزاده نوشته. دستپاچه به طرف در اتاق رفتم که زودتر بروم ببینم امیرزاده چه نوشته. خانم نقره دستم را گرفت. –الان نری جلوی تابلوها. ایستادم و متعجب نگاهش کردم. –چرا؟ –خودت می‌دونی که آقای غلامی چقدر روی مشتریهاش حساسه، یه وقت میری تابلو بازی درمیاری، میفهمه همه‌ی اینا زیر سر توئه. چون از من پرسید امیرزاده چی می‌گفت، چرا سفارش نداد. منم تا تونستم ماله کشیدم. –چطوری ماله کشیدی؟ –گفتم بنده خدا کرونا داشته، تازه حالش خوب شده، انگار هنوزم میلش به غذا نمیکشه، امده بوده صبحونه بخوره ولی یه کم ضعف کرد فکر کنم رفت استراحت کنه. آقای غلامی دوباره به نوشته‌ی تخته سیاه نگاه کرد و گفت: –پس واسه همین اینو نوشته، واقعا درست نوشته روزای تلخیه این روزا. حالا تو دعا کن، آقای غلامی کرونا نگیره چون میفهمه کروناییها اتفاقا اشتهاشون باز میشه. –خوب ماله نکشیدی، این که همش شد دست‌انداز. خندید و دفترچه سفارش را به دستم داد. –دیگه من در این حد بلدم. بگیر برو سرکارت. دفترچه را گرفتم. –مگه رو تابلو چی نوشته بود؟ عمیق نگاهم کرد. –فکر کنم واسه تو پیغام گذاشته. آخه دختر تو چیکارش داری؟ بزار بچه‌ی مردم زندگیش رو بکنه، –من؟ –نه، عمم، تو از همون روز اول اینو هوایی کردی. یعنی نزاشتی یه دو روز از ورودت بگذره با اون چشات. همان موقع در با ضرب باز شد و آقای غلامی جلوی در ظاهر شد و با اخم گفت: –مشتری اونجا معطله شما اینجا جلسه گرفتین؟ چه حرف خصوصی دارید که تو سالن نمی‌تونید بزنید؟ خانم نقره دست و پایش را گم کرد و با لکنت گفت: –هیچی‌، من امدم دفتر سفارش رو به خانم حصیری بدم. بعد هم فوری از اتاق بیرون رفت. من هم سربه‌زیر بی‌حرف از اتاق بیرون رفتم. وارد سالن که شدم مشغول مشتریها شدم. ولی تمام فکر و ذهنم پیش تابلو بود. پشت تابلو به طرف سالن بود و رویش به طرف در ورودی. چون در کافی شاپ شیشه‌ایی بود عابران از پیاده رو می‌توانستند آن را ببینند. ولی کسانی که داخل سالن بودند به تابلو دید نداشتند. بالاخره از یک فرصت استفاده کردم و خودم را به تابلو رساندم. با خط درشت نوشته بود. "این روزها تلخ می‌گذرد." وقتی جمله‌اش را خواندم بغض گلویم را گرفت. زمزمه کردم. –خیلی تلخ می‌گذره. خواندن جمله‌اش باعث شد تلخی لحظاتم بیشتر شود، دلتنگتر شوم و بیشتر از قبل برای دیدنش لحظه‌شماری کنم. دوباره این بغض لعنتی، دوباره دلتنگی... لیلافتحی‌پور 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
⊰•💙🔗•⊱ . عید سعید قربان را بر همه مسلمانان جهان تبریک عرض می کنیم🎉✨🎊 . ⊰•💙•⊱¦⇢ ⊰•💙•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
|ـب‌ـسم‌رب‌‌بابڪ••♥️ |ـصب‌ـح‌ـتون‌بخیـر••🎗
⊰•🤎📜•⊱ . ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌تقوایعنۍاگه‌توۍجمع‌همه‌گناه‌مۍڪردند، توجوگیـرنشۍویادت‌باشہ‌ڪـ‌ہ ؛ خدایی‌هست‌وحساب‌ڪتابۍ. › ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. ⊰•🤎•⊱¦⇢ ⊰•🤎•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
『مُدافِـ؏ـان‌حَࢪیم‌ِآل‌اللّٰھ』
⊰•‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⊰•💚⛓🌿•⊱ . ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌بایدخلـیل‌بودوبـ‌ه‌یاراعتمـادڪرد گاهےبھـشت‌دردل‌آتـش‌فـراهم‌اٮـــٺッ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. ⊰•🌿•⊱¦⇢ ⊰•🌿•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
『مُدافِـ؏ـان‌حَࢪیم‌ِآل‌اللّٰھ』
¹⁹💚⃟🌱خـانوـم‌زهـراجمـالۍ ²⁰💚⃟🌱یاح‌ـسین امـروز‌بـ‌ه‌نیـٺ‌‌ایشـون‌خوانـده‌شـد✅ ان‌شـاءالله‌هرحـاجٺے‌دا
²¹💚⃟🌱خـانوـم‌زهـراٺـھمٺن ²²💚⃟🌱خـانوـم‌اڪرم‌عابـد؎ امـروز‌بـ‌ه‌نیـٺ‌‌ایشـون‌خوانـده‌شـد✅ ان‌شـاءالله‌هرحـاجٺے‌دارن‌ .. از‌خود‌سـیدالشـھدا‌بگیـرن🦋 🤍
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🤍🔏 پارت۹۳ صدای آقای غلامی مرا به خودم آورد. –اونو پاکش کن، مردم به اندازه‌ی کافی تو این وضعیت تو فشار هستن و خودشون تلخ هستن. دلم نمی‌خواست پاکش کنم. انگار با نگاه کردن به دستخطش دلخوش میشدم. باید چیزی برای خودم نگه می‌داشتم. تخته پاک کن را برداشتم و ریز ریز کلمه‌ی "تلخ "را از وسط جمله پاک کردم. "این روزها می‌گذرد." ایستادم و زل زدم به دستخطش، کم کم اشک در چشمهایم جمع شد. آقای غلامی چپ چپ نگاهم کرد. –تو کار نداری؟ من نمی‌دونم چرا هر کس میاد اینجا تو رو می‌بینه میره یه چیزی پای تخته سیاه می‌نویسه. خواستم بگویم امیرزاده که اصلا مرا ندید. ولی خودم را لو ندادم. او ادامه داد: –این امیرزاده اینجوری نبود، اهل نوشتن و این چیزا که اصلا نبود. سرم را پایین انداختم و به طرف آشپزخانه راه افتادم. انگار عادت کرده بود سر هر چیزی به من گیر بدهد. به جلوی در خانه‌مان که رسیدم دیدم محمد امین با چند تابلو‌ی نقاشی آنجا ایستاده. نقاشی‌ها آشنا بودند. پرسیدم: –محمد امین اینا رو نادیا کشیده؟ تابلوها را در جعبه پلاستیکی جابه‌جا کرد. –آره، میخوام ببرم دوشنبه بازار بفروشمشون. خندیدم. –آخه تو دوشنبه بازار کی تابلو نقاشی میخره؟ اخم ریزی کرد. –چرا نمیخرن. من به نادیا قول دادم بفروشمشون. ناراحت بود گفت اینترنتی کسی نخریده منم گفتم بده من ببرم بفروشم. تعجب زده گفتم: –مگه الکیه، باید اونجا غرفه داشته باشی. –میدونم، با یه غرفه دار دوست شدم گفت بیار بزار کنار وسایل من بفروش. خم شدم و به طرحها نگاهی انداختم. –ولی فکرکنم اینا طرحهای جواهر دوزیه منه‌ها. –نه، اینا فرق داره، از هر کدوم دوتا کشیده. سرم را تکان دادم. –این دختر چقدر زرنگه. این همه قاب رو از کجا خرید؟ –من براش خریدم. زمزمه کردم. –همه هم ماشالا دنبال کسب درآمدید. جعبه را که روی زمین بود را بلند کرد. –چی میگی؟ –هیچی، بیا برو ببینیم چیکار می‌کنی، انشالله که بفروشی. همه در خانه مشغول کار بودند. مادر و نادیا آنچنان سرگرم کارشان بودند که متوجه‌ی ورود من نشدند. کیفم را روی مبل گذاشتم و به مادر گفتم: –سلام خانم فعال، می‌بینم که سخت مشغولی. مادر سرش را بلند کرد. –سلام. خسته نباشی. دیگه چیکار کنم، نادیا همش میگه عقبیم، عقبیم، منم می‌خوام برسونم. نادیا تبلت به دست به سالن آمد. –تلما، دوتا دیگه تابلو سفارش گرفتم. بهشون گفتم یک هفته‌ایی به دستشون میرسونما زود باش لباست رو عوض کن بیا بدوز. مادر گفت: –بزار بیچاره از راه برسه، یه چیزی بخوره بعد. همانطور که به طرف اتاق می‌رفتم گفتم: –اشتها ندارم مامان. الان میام کمک. واقعا اشتهایم کم شده بود. انگار وقتی قلبم غمگین بود، معده‌ام از کار می‌افتاد. نادیا وارد اتاق شد. –در حین کارت می‌تونی ناهارتم بخوریا. به رویش لبخند زدم. –می‌بینم که کنار این کار واسه خودت یه کار دیگه جور کردی. خندید. –یهو به سرم زد. گفتم ببینم فروش میره، امتحانیه. تحسین آمیز نگاهش کردم. –باید تو رو به عنوان کم سن‌ترین کار آفرین ببرن تو تلویزیون نشون بدن. اصلا اگرم کارت نگیره همین که همت کردی انجامش دادی خیلی هنره. لیلافتحی‌پور 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🤍🔏 پارت۹۴ تقریبا هر چند روز درمیان پیامک واریز پول تابلوها برایم می‌آمد. دستم باز تر شده بود. با نادیا تصمیم گرفتیم چند تابلوی دیگر که فروختیم برویم و برای بچه‌های ساره لباس بخریم. آقا ماهان با اشاره صدایم کرد. کنار اتاق تعویض لباس ایستاده بود و یک نایلون مشگی دستش بود. به طرفش رفتم و سوالی نگاهش کردم. به اطراف نگاهی انداخت، مثل کسایی که می‌خواهند کار خلافی کنند اشاره کرد که به داخل اتاق برویم. خودش جلوتر در را باز کرد و اشاره کرد که من وارد شوم. وقتی وارد اتاق شدم نایلون را به دستم داد. کنجکاو فوری دستم را داخل نایلون بردم. همان دوربینی بود که قرار بود برایم بیاورد. با تعجب نگاهش کردم. –خب اینو همونجا بهم میدادید چرا اینقدر قضیه رو پلیسی کردید. –نمی‌بینی این غلامی به همه گیر میده، حالا فکر میکنه دوربین رو آوردیم جاسوسیه اونو بکنیم. مگه نمیبینی به خودشم شک داره. شانه‌ایی بالا انداختم. –اینجوری که بدتره، چون نمیدونه قضیه چیه ممکنه فکرای بدتری بکنه. دستش را در هوا تکان داد. –ولش کن بابا. نگاهم را به دوربین دادم. یک دوربین مشگی رنگ که وسط دو لنزش یک شیء تیله مانند بود که چند درجه رویش درج شده بود. پرسیدم: – این درجه ها چیه؟ –وقتی دارید از لنزها نگاه می‌کنید نباید دیدتون تار باشه اگر تار بود با این درجه تنظیم می‌کنید. حلقه‌های فوکوس هم برای خودشون درجه بندی جدا دارن. البته الان تنظیم شده ولی باز بستگی به دوری و نزدیکی جایی داره که می‌خواهید ببینید. نسبت به مسافت همون شی باید دوباره تنظیم بشه. بعد گفت که از لنزهای دوربین نگاه کنم و دوباره توضیحاتی داد. سایز دوربین بزرگ نبود. راحت داخل کیفم جا شد. از ماهان تشکر کردم. –ممنون زود بهتون برمی‌گردونم. لبهایش را بیرون داد. –من که لازمش ندارم حالا پیشتون باشه. دل تو دلم نبود که زودتر ساعت کاری‌ام تمام شود و بروم و با دوربین ببینمش. آنقدر بیتاب دیدنش بودم که گذشت هر ثانیه برایم طولانی‌تر از هر زمان دیگری بود. از کافی شاپ که بیرون آمدم با عجله از عرض خیابان رد شدم. تپشهای قلبم دستپاچه‌ام می‌کرد. حال آدمی را داشتم که می‌خواهد کار خلافی را انجام دهد. چشم‌هایم همه‌اطراف را از نظر می‌گذراند. برعکس روزهای قبل صورت همه‌ی عابران را نگاه می‌کردم. همه‌عادی بودند و با آرامش راه می‌رفتند. سعی کردم من هم آرام باشم. دستم را داخل کیفم بردم و دوربین را لمس کردم. سر جایش بود. در سمت راست پیاده رو درختهای تنومندی بودند که با فاصله‌ی کمی از هم قرار داشتند. دنبال یک جای مناسب می‌گشتم که زیاد جلب توجه نکنم. بالاخره کنار یک درخت تنومند که اطرافش هم بوته‌های پرپشت یوکا کاشته شده بود ایستادم. پشتم را به پیاده رو کردم تا از دید عابران در امان باشم. ماشینهایی که از خیابان رد میشدند می‌توانستند مرا ببینند. ولی چه اهمیتی داشت. دوربین را از کیفم خارج کردم و طبق حرفهایی که ماهان گفته بود تنظیم کردم. دوربین را جلوی چشمم قرار دادم. بین دو خیابان یک بلوار پهن بود که یک ردیف درخت در آنجا کاشته شده بود و همین فاصله را بیشتر می‌کرد. آن طرف بلوار خیابان بود و بعد پیاده رو و بعد از آن مغازه‌ی او. بعد از کمی جستجو با دوربین بالاخره، تن عریان درخت چنار روبروی مغازه در لنز دوربین قرار گرفت. حتی گنجشکهایی که روی درخت دنبال هم می‌کردند را واضح می‌دیدم. دوربین را پایین‌تر آوردم. ویترین رنگی مغازه‌اش پدیدار شد. در مغازه باز بود. نایلونی که از جلوی در آویزان کرده بود قبلا نبود. حتما به خاطر جلوگیری از هوای سرد پاییزی نصبش کرده بود. لنز دوربین را کمی چرخاندم و روی نایلون و بعد شیشه‌ی ویترین زوم کردم. لرزش دستهایم را حس می‌کردم. احساس می‌کردم قلبم وارد لنزهای دوربین شده و آنجا می‌تپد. صدای شخصی را شنیدم که گفت: –جاسوسی کی رو می‌کنی؟ لیلافتحی‌پور 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🤍🔏 پارت۹۵ با عجله دوربین را از جلوی چشمهایم کنار زدم و دنبال صاحب صدا گشتم. مردی سوار ماشین سفید رنگی بود و از خیابان متوجه‌ی من شده بود و قصد آزار داشت. تا نگاهش کردم خندید و پایش را روی پدال گاز گذاشت در خیابان ناپدید شد. زمزمه کردم. –مردم آزار، نصف عمرم رفت. دوباره دوربین را روی چشمهایم تنظیم کردم. امیرزاده از مغازه بیرون آمده بود و به طرف کافی‌شاپ نگاه می‌کرد. دوربین را رویش زوم کردم. یک پلیور مشگی تنش بود و با یک شلوار کتان تیره رنگ. دستهایش را در جیبش برده بود و جلوی مغازه به این طرف و آن طرف می‌رفت. گاهی می‌ایستاد و به طرف کافی‌شاپ نگاه می‌کرد. احتمالا امید داشت که شاید امروز می‌خواهم از طرف مغازه‌ی او به خانه برگردم. با دیدنش لبخند از روی لبهای محو نمیشد. کمی آرام شدم و حالم بهتر شد. زوم دوربین را بیشتر کردم و به چشم‌هایش نگاه کردم. حتی گود شدن چشم‌هایش مشخص بود. همانطور که مشغول نگاه کردنش بودم. سرش را چرخاند و دقیقا به طرفم نگاه کرد. انگار مرا می‌دید چون زاویه‌ی نگاهش دقیقا به طرف من بود. چشم‌هایش را ریز کرد تا دقیق‌تر ببیند. دلهره تمام جودم را گرفت. دوربین را از جلوی چشم‌هایم کنار زدم و نگاهش کردم. درست بود مرا نگاه می‌کرد. بلافاصله دوربین را داخل کیفم گذاشتم و از باغچه بیرون آمدم و دیگر به آن طرف نگاه نکردم و با سرعت به طرف خانه راه افتادم. دلم مثل سیرو سرکه می‌جوشید. خدایا نکند مرا دیده باشد؟ حالا اگر هم دیده باشد فکر نکنم تشخیص دهد که من بوده‌ام. با این دلداریها که خودم را دادم کمی آرام گرفتم. چند پیامک روی گوشی‌ام آمد، نادیا دوباره چند تابلو فروخته بود. خوشحالی‌ام چند برابر شد. در راه خانه برای بچه‌های ساره لباس خریدم. قبلا زنگ زده بودم و سایز بچه‌هایش را پرسیده بودم. کمی هم برای خانه گوشت و مرغ خریدم. می‌دانستم مادر خوشحال می‌شود. برای بچه‌ها هم کمی تنقلات خریدم. به رستا هم زنگ زدم و برای شام دعوتشان کردم. آن روز اشتهایم باز شده بود. از مادر و نادیا خواستم که آنها فقط کارهای مربوط به تابلوها را انجام دهند. پختن شام و کارهای آشپزخانه وخانه هم به عهده‌ی من. از دیدن امیرزاده انرژی گرفته بودم و می‌خواستم این انرژی را خرج خانواده‌ام کنم. مادر با نخ و سوزن و پارچه به دست به آشپزخانه آمد. روی تنها صندلی آشپزخانه نشست و همانطور که مشغول دوختن بود گفت: –میگم مادر کاش پولاتو اینجوری خرج نکنی؟ ران مرغی که در دستم بود را داخل ماهی تابه انداختم، شروع به جلیز و ولیز کرد. –مگه چطوری خرج کردم؟ اشاره‌ایی به چیزیهایی که خریده بودم و گوشه‌ی آشپزخانه بود کرد. –همینا دیگه، پولاتو بزار واسه خودت، بعدا لازمت میشه، بالاخره میخوای ازدواج کنی هزار تا خرج داری مادر. جمع کن اون موقع... نگذاشتم ادامه دهد. –مامان این پول که تنها مال من نیست، همه داریم کار می‌کنیم پس باید جوری خرج بشه که همه استفاده کنیم. البته یه مقدار از پول نادیا رو بهش دادم. ولی بهش گفتم بقیه‌اش رو از این به بعد میدم مامان برات جمع کنه. مادر سوزن را در دستش نگه داشت. –قبول کرد؟ لیلافتحی‌پور 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🤍🔏 پارت۹۶ –آره، من بگم قبول میکنه، تازه پول تابلو نقاشیهاشم که چندتاش فروش رفته همه رو داده به من. منم میدم به شما. مادر با خوشحالی گفت: –باشه، بده براش جمع کنم، یه چند وقت دیگه که پولاش زیاد شد.میرم یه پلاک زنجیر طلای سبک براش میخرم که هم بندازه کردنش، هم یه پس‌اندازی براش بشه. تو خودتم این کار رو بکن. من راضی‌ام. –ولی من خودم دلم می‌خواد واسه خونه خرید کنم. نگاهم کرد. –میدونم مادر، ولی بزار خریدهای‌ خونه رو پدر و برادرت انجام بدن. بالاخره اونا مردای خونه هستن. یه وقت غرورشون میشکنه. الانم این گوشتا رو زودتر بشور و بسته بندی کن از جلوی چشم بردار. حرفی هم از خریدت نزن. بعد سرش را پایین انداخت و تند تند دوختنش را ادامه داد. عمیق نگاهش کردم. مادر است دیگر، تا رو پودش را با محبت بافته‌اند. حواسش به همه جا هست. به اقتدار پدر و برادرم، به پس‌انداز من و نادیا، به ازدواج و آینده‌مان. نگاهم به انگشتهایش افتاد. رد سوزن بر روی انگشت سبابه‌اش مانده بود. دیگر دستش تند شده بود روزی یک تابلو می‌دوخت. در کنار تمام کارهای خانه بیشتر از همه‌ی ما کار می‌کرد ولی اعتراضی نمی‌کرد. غصه‌ی همه را می‌خورد جز خودش. ران دیگر مرغ را داخل تابه انداختم. –مامان. بدون این که نگاهم کند جواب داد. –هوم. –میگم شما خیلی بابا رو دوست دارید؟ سرش را بلند کرد و لبخند پهنی زد. –چی شده از این سوالا می‌پرسی؟ با کفگیر تکه‌های مرغها را در تابه جابه‌جا کردم. –آخه ندیدم هیچ وقت سر بابا غر بزنید یا با هم دعوا کنید. خیلی جاها بابا یه حرفهایی زده که من با خودم گفتم امکان نداره مامان قبول کنه، ولی شما رو حرفش حرف نزدید. من گاهی جای شما حرص خوردم ولی شما یه جوری رفتار کردید که انگار با میل و رغبت دارید اون کار رو انجام میدید. البته بابا هم همیشه هوای شما رو داره ها. اصلا انگار عاشق هم هستید. البته چه حرفی میزنم اگه همدیگه رو دوست نداشتید که ازدواج نمی‌کردید. مادر سوزش را بر بدن سپید پارچه فرو کرد. –پدرت اصلا انتخاب من نبود. پدر و مادرم بهم گفتن که پسر خوبیه باهاش ازدواج کن. منم حرفی نزدم. یعنی اونقدر واسه حرف پدر و مادرم احترام قائل بودم که قبول کردم. –یعنی دوسش نداشتید؟ –نه. چشم‌هایم گرد شد. –ولی الان که خیلی... دوباره لبخند زد. –اون موقع دوسش نداشتم. ولی بعد از ازدواجمون کم‌کم بهش علاقمند شدم. تکه‌های مرغ را پشت و رو کردم. –پس یعنی خیلی باهاتون مهربون بود که دلتونو برده؟ نخ را از سوزن جدا کرد. –نه والا، اصلا فکر کنم اون موقع بابات نمی‌دونست مهربونی یعنی چی. اتفاقا خیلی هم بد اخلاق بود. با کوچکترین مشکلی به هم می‌ریخت. نخ گلبهی رنگ را از جعبه‌ی نخ‌ها که روی کانتر بود برداشت. وقتی مرا سراپا گوش دید ادامه داد. لیلافتحی‌پور 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸