⊰•🦋💙📘•⊱
.
اِ؎تَمــامِوَصیَّـتحـاجقـاسِـم؛
دوستَـتدارَــم...:)🤍😍
.
⊰•📘•⊱¦⇢#رهبـرانـه
⊰•📘•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
²⁹💚⃟🌱خـانوـمرقـیـهاسـماعیلـۍ ³⁰💚⃟🌱شـھیدعبـاس امـروزبـهنیـٺایشـونخوانـدهشـد✅ انشـاءاللهه
³¹💚⃟🌱دخٺـرڪنظـامۍ
³²💚⃟🌱بنـٺالھـدے
امـروزبـهنیـٺایشـونخوانـدهشـد✅
انشـاءاللههرحـاجٺےدارن ..
ازخودسـیدالشـھدابگیـرن🦋
#الـٺماسدعـا🤍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⊰•🤎🔏•⊱
.
دارنثوابشھـادتبھتمیـدن ؛
شوخےنیسـت.. !!
.
⊰•🤎•⊱¦⇢#چـادرانـه
⊰•🤎•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
|ـبـسمرببابڪ••♥️ |ـصبـحـتونبخیـر••🎗
ــآنچھگذشتـ...📻🌿
|ـشبتـونشھدایے
|ـعاقبتتونامامـزمانےシ🖐🏼
⊰•🤍👀🔏•⊱
.
درعـشـقیاواردنشـو
یـامـــردرفــتـنبـاش
ایـــنجـــــادهاصـــلا
دوربرگرداننخـواهدداشت"🕯"
.
⊰•🤍•⊱¦⇢#داداشبابڪمـ
⊰•🤍•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•🦋🔗💎•⊱
.
میگفت:
چشمیڪهبهحرامعادتڪنه
خیلےچیـزهاروازدستمیـده
مثلاشھـادت:))💔
.
⊰•💎•⊱¦⇢#تلنـگرانـه
⊰•💎•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
³¹💚⃟🌱دخٺـرڪنظـامۍ ³²💚⃟🌱بنـٺالھـدے امـروزبـهنیـٺایشـونخوانـدهشـد✅ انشـاءاللههرحـاجٺےدارن
³³💚⃟🌱خـانوـممھـدیـهسـبحانۍ
³⁴💚⃟🌱خـانوـمحـورا
امـروزبـهنیـٺایشـونخوانـدهشـد✅
انشـاءاللههرحـاجٺےدارن ..
ازخودسـیدالشـھدابگیـرن🦋
#الـٺماسدعـا🤍
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#برگـردنگاھڪن🤍🔏
پارت۱۰۴
کارش درست نیست.
اینو بدون اگر رفتی بهش ماجرای زن داشتنش رو گفتی و اون برگشت گفت ما در حال طلاق گرفتنیم و زنم به من توجه نمیکنه و یا به زنم علاقه ندارم و به زور خانوادم برام گرفتمش و اصلا زنم انتخاب من نبوده و امثال این حرفها باور نمیکنیا...خامش نمیشیا. چون با توام دقیقا همین کار رو میکنه.
الان اونقدر از این مردا هستن که خیلی راحت...
حرفش را بریدم.
–من از اون موقع باهاش حرف نزدم. اصلا کاری باهاش ندارم.
فکری کرد و گفت:
–باشه تو برو خونه من برم خریدا رو انجام بدم بیام.
التماس آمیز نگاهش کردم.
سرش را تکان داد.
نترس کاری به اون ندارم.
بعد غرغر کنان رفت.
–آخه بگو دختر تو چیت کمه، آدم قحطه، خوشت میاد استرس داشته باشی...
بعد از این که از پیچ کوچه پیچید و از نگاهم دور شد. خودم را به سر کوچه رساندم. دیوار خانهایی که جلویش ایستاده بودم به اندازهی ایستادن یک آدم فرو رفتگی داشت که بالایش چراغ سر در حیاط تعبیه شده بود. خودم را در آن فرو رفتگی جا دادم.
کمی صبر کردم و بعد سرکی به خیابان کشیدم.
رستا آرام درست در جهت جایی که امیرزاده ایستاده بود راهش را میرفت. چند دقیقه صبر کردم و دوباره سرک کشیدم. نزدیک امیرزاده رسیده بود و همانطور که حرکت میکرد نگاه از او بر نمیداشت.
امیرزاده حتی سرش را بلند نکرد نگاهش کند. در دلم قربان صدقهاش رفتم. آخر تو که اینقدر سربه زیری مگر میشود دنبال زن دوم و این حرفها باشی.
رستا به فاصلهی تقریبا یک متری از او رسید و ایستاد.
گوشهایم سوت کشیدند، نکند حرفی به او بزند. رستا هیچ وقت دروغ نمیگفت یعنی زیر حرفش زده.
رستا ایستاده بود، باد چادرش را به بازی گرفت. ولی امیرزاده در حال خودش بود. رستا چادرش را در دستش جمع کرد و چیزی گفت که امیرزاده سرش را به طرفش چرخاند و همانطور که سرش پایین بود به حرفهای رستا گوش میکرد.
حول کرده بودم گوشیام را از جیب پالتوام درآوردم تا به رستا زنگ بزنم و مانعش شوم، همینطور که شمارهاش را میگرفتم نگاهشان هم میکردم که دیدم امیرزاده دستش را به طرف ایستگاه مترو دراز کرد و چیزی به رستا گفت.
رستا هم به راهش ادامه داد و گوشیاش را از کیفش درآورد و جوابم را داد:
– تو داری منو میپایی؟ مگه نگفتم برو خونه؟
استرس در صدایم موج میزد.
–چی بهش گفتی؟
–هیچی بابا، همینجوری یه آدرس الکی ازش پرسیدم. گفتم میدونه ایستگاه مترو کجاست.
نفس راحتی کشیدم.
–واسه چی؟
–خواستم ببینم چطور آدمیه؟
ذوق زده گفتم.
–دیدی چه پسر خوبیه؟
جدی و سرد گفت:
–با یه آدرس پرسیدن دیدم؟ هر چی هست یا نیست مبارک صاحبش باشه. توام برو خونه اونجا یخ کردی.
بعد هم تماس را قطع کرد.
دلم نمیآمد به خانه برگردم. پاهایم آنجا قفل شده بود. بیست دقیقهایی همانطور ایستادم.
گاه و بیگاه هم از کوچه، هم از خیابان ماشین رد میشد و من مدام سرک میکشیدم ببینم ماشین اوست که راه افتاده یا نه. میدیدم گاهی راه میرود، گاهی یک جا میایستاد و بعضی اوقات هم به زمین خیره میشد، یک بار هم به ماشینش تکیه داد و به درختها نگاه کرد.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#برگـردنگاھڪن🤍🔏
پارت۱۰۵
بار آخر گوشیاش زنگ خورد کوتاه صحبت کرد و سوار ماشینش شد و راه افتاد.
خواستم به خانه برگردم که دیدم مستقیم به طرف کوچهی ما میآید.
چند ثانیه بیشتر وقت لازم نداشت که به جایی که من هستم برسد.
مجبور بودم همانجا، در آن فرو رفتگی بمانم چون اگر راه میافتادم به طرف خانه حتما موقع رد شدن از سر کوچه مرا میدید.
ماشین را سر کوچه متوقف کرد، در دلم خدا خدا میکردم به داخل کوچه نپیچد، اگر از داخل کوچه ما میرفت حتما مرا میدید و آبرویم میرفت.
طولی نکشید که دور زد و از همان خیابان رفت.
نفسم را محکم بیرون دادم و به طرف خانه راه افتادم.
دائم به این فکر میکردم که کسی که به گوشیاش زنگ زد چه کسی بود یعنی زنش بود؟ ولی خیلی جدی صحبت کرد اگر هم زنش باشد حتما رابطهی خوبی با هم ندارند. یعنی زنش چه گفته که فوری رفت.
شاید از آن دسته مردهایی است که از زنش خیلی حساب میبرد.
کارهای جواهر دوزی ما و نقاشی نادیا خیلی رونق گرفته بود. نادیا گاهی اصلا وقت نمیکرد به درسهایش برسد، برای همین من پیشنهاد دادم که یک نفر را برای کمک پیدا کنیم.
مادر از این که نادیا از کار زیاد حتی به درسهایش نمیرسد ناراضی نبود میگفت همین که قبول شود کافیست. رستا گفت:
–مامان درسش مهمتره، کار که همیشه هست.
مادر دو سنگ تراش خورده را داخل سوزن انداخت.
–درسم همیشه هست، اگه اون علاقه داشته باشه در هر شرایطی درسش رو میخونه، نمیبینی تلما رو. خب وقتی علاقه نداره ما هی به زور بگیم باید نمرت بالا بشه بعد بیای کار کنی، خب اونم سرش رو میکنه تو تبلت الکی با چیزای چرت و پرت سرش رو گرم میکنه بعد میگه درس دارم میخونم.
سوزن را نخ کردم و حاشیه دوزی را شروع کردم.
–خود تو رستا مگه زود ازدواج نکردی بعد از ازدواجت درست رو ادامه دادی؟ اتفاق خاصی افتاد؟
رستا نگاهی به من انداخت.
–آخه من شرایط درس خوندن رو داشتم. هم شوهرم هم مادر شوهرم کمکم میکردند. حالا مگه شما میدونید نادیا هم همین شرایط رو خواهد داشت.
سرم را تکان دادم.
–تو درست میگی، ولی ارادهی خودشم مهمه. حالا فعلا به فکر یه نفر باشید بیاد کمکمون.
رستا بچههایش را صدا کرد تا بهشان خوراکی بدهد.
–دیروز این خانم بهاری امده بود به مامان میگفت دخترش خونه بیکاره کاری نداره، میگفت اگه مامان وفت داره بهش سوزن دوزی یاد بده.
مادر پارچه را از کارگاه درآورد.
–منم بهش گفتم از امروز بیاد بهش یاد بدم. میخوای بگم خودش و مامانش یاد بگیرن کمکمون کنن؟
سرم را کج کردم.
–بگید. راستی مامان دخترش چند سالشه؟ یه جوری خیلی تو خودشه.
مادر اتو را برداشت و کار تمام شدهاش را شروع به اتو کردن کرد.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#برگـردنگاھڪن🤍🔏
پارت۱۰۶
–روم نشد بپرسم. ولی سنش بالاست. مثل این که چند سال پیش یکی رو میخواسته بعدا فهمیدن طرف زن داشته، با یه بچه، دیگه دختره ولش کرده، ولی انگار قید ازدواج رو هم زده. مادرش میگه از اون موقع هر چی خواستگار امده رد کرده، یه مدتم بنده خدا افسردگی داشته دارو مصرف میکرده، ولی الان انگار بهتر شده.
رستا نگاه معنیداری خرجم کرد و پرسید:
–خب وقتی پسره زن و بچه داره و دنبال زندگیشه، این چرا نرفته دنبال زندگی خودش؟
مادر اتو را از برق کشید و به نادیا که تازه از اتاق بیرون آمد و میخواست کنار من بشیند گفت:
–برو چند تا چایی بریز بیار بعد بشین. بعد از رفتن نادیا پچ پچ کنان گفت:
–لابد خواستگاراش دندونگیر نبودن دیگه، وگرنه زن بند محبته، مرد که یه کم زبون بریزه و محبت کنه زن همه چی یادش میره.
رستا نفسش را محکم بیرن داد و زیر چشمی نگاهم کرد.
–بله زن گیر محبته ولی در صورتی که مهر یکی دیگه رو بندازه دور تا بتونه محبت اون یکی رو ببینه. وقتی صبح تا شب تو ذهنش تصویر یکی دیگس دیگه جایی واسه خواستگار قبول کردن و فکر کردن بهش نمیمونه.
من و منی کردم.
–خب شاید بنده خدا نمیتونه فکرش رو بندازه بیرون.
رستا اخم کرد، عمق خطهای اخمش آنقدر عمیق بود که ترسیدم مادر شک کند.
–یعنی چی؟ طرف دنبال کیف و عشق خودشه، دنبال زندگیشه، اونوقت این نمیتونه؟ حماقتم حدی داره؟ این اینجا خودشو مریض کنه و مشت مشت دارو بخوره، بگه من نمیتونم فکرش رو بندازم دور، آدمم در این حد...
مادر نگاه متعجبش را به رستا دوخت.
–خب حالا، تو چرا حرص میخوری؟ واسه بچه خوب نیست. ول کن حرف مردم رو.
رستا پوفی کرد.
–آخه مامان، دیدم که میگم، امثال این مدل دخترای ساده زیادن. آدم رو فقط حرص میدن.
مادر نگاهی به نادیا که در آشپزخانه مشغول چای ریختن بود انداخت.
–مادر همه جوره آدم هست. برعکسشم شنیدیم که دختره اونقدر گرگه که مرد بدبخت رو که زن و چند تا بچه داشته رو جوری از زندگیش سرد میکنه که کلا یه زندگی به هم میریزه، اسمشم میزاره عشق، میگه من عاشق این مرد شدم نمیتونم ولش کنم.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#برگـردنگاھڪن🤍🔏
پارت۱۰۷
زیر چشمی به رستا نگاه کردم و گفتم:
–خب اگه واقعا عاشقش شده باشه چی؟
رستا با عجله جواب داد.
–خب چطوری عاشقش شده؟ حتما یه جاهایی نبایدها رو رعایت نکرده.
یا تو فضای مجازی باهاش چت کرده که نباید میکرده، یا ملاقاتهایی کردن که نباید میکردن و مهرش افتاده تو دلش.
نگاهم را زیر انداختم.
–شاید دختره فکر کرده طرف مجرده. یعنی بعد از عاشق شدن فهمیده طرف متاهله. این که ربطی به گرگ بودن نداره. دیگه شده خب.
مادر رو به رستا گفت:
– راست میگه ها، شاید دختر خانم بهاری هم اینجوری شده باشه، به نظر من وقتی اینجوری بشه باید دختره بره پیزندگی خودش. مثل همین دختر خانم بهاری، حداقل اینجوری یه نفر آسیب میبینه ولی اونجوری یه خانواده از بین میره، گاهی کلا زندگی اون مرد به طلاق میکشه و بچهها آواره میشن.
سرم را به نشانه تایید تکان دادم و آهی کشیدم.
–درسته، یه نفر آسیب ببینه بهتره.
نادیا سینی چای را روی زمین گذاشت و کنارم نشست.
–به نظر من که عشق و عاشقی همش چرته، اصلا ازدواج کنی که چی بشه؟
همه با چشمهای گرد شده نگاهش کردیم.
رستا با نگرانی گفت:
–کی گفته چرته؟
این بار همه با چشمهای گرد شده به رستا نگاه کردیم و او ادامه داد:
–عشق وقتی به جا و درست باشه خیلی هم چیز خوبیه، توام پاشو برو اون نقاشیهایی که امروز قاب کردی رو بیار ببینم اصلا ارزش فروختن داره.
بعد از رفتن نادیا،
رستا سرش را کمی جلوتر آورد و آرام به من و مادر گفت:
–شک نکنید همین ساچی این حرفها رو زده که نادیام تکرار میکنه، الان کلا همه جا دارن همین حرفهایی که نادیا زد رو بین جوونها و نوجوونها رواج میدن، آخرشم کار این جوونها به ازدواج نمیکشه که...
مادر گفت:
–یعنی چی؟ پس چی میشه؟
رستا صاف نشست.
–همون چیزی میشه که الان تو چندتا کشور آزاد شده دیگه ملت علنی هر کاری دوست دارن میکنن.
–وا؟! خب اگه جوونا ازدواج نکنن چی به اونا میرسه؟
–همون چیزی که به ابلیس میرسه. شیطون داره واسه خودش آدم جمع میکنه دیگه، شنیدم همین ساچی هم کارمند عالی رتبهی شیطان شده،
مادر پرسید:
–خب اینجوری که بازم همه چی به شیطون میرسه، آدمها واسه چی این کارارو میکنن.
گفتم:
–مامان جان به آدمها هم همه چی میرسه، شیطون روحشون رو میخره، بعد بهشون همه چی میده، پول، شهرت، یا هر چیزی که خودشون بخوان.
مادر لبش را گاز گرفت.
–بسمالله، مگه میشه؟ خب روح اینا به چه درد شیطون میخوره.
–خب سرباز شیطون میشن دیگه، اگرم از حرفهاش سرپیچی کنن کشته میشن. البته من شنیدم آخرش خیلی فجیح کشته میشن چون درخواستهای شیطون اونقدر به جاهای باریک میکشه که کسی نمیتونه انجام بده.
مادر با لکنت گفت:
–پناه...بر...خدا...
خدا لعنتشون کنه.
بعد دستهایش را بالا برد و دعا کرد.
–خدایا بچههای من رو از ابن بلاها حفظ کن.
بعد مثل کسی که میخواهد خودش را دلداری بدهد رو به رستا گفت:
– ولی من دقت کردما دیگه نادیا الانا بیشتر دنبال کاره، حواسم هست. دیگه با اون دختر گردن شکسته کاچیه، ساچیه، چیه کاری نداره.
از جملهی آخر مادر خندهام گرفت.
وسط خندهام یاد امیرزاده افتادم و حرفهای قبلی مادر...ناگهان بغض کردم و دیگر نتوانستم حرفی بزنم.
آخر این بغض های یهویی میان خنده هایم نفسم را میگیرد.
چقدر سخت است عاشق باشی و فقط برای خودت تنها عاشقی کنی.
تا کی باید این بغضهایم را زنده زنده قورت بدهم.
تا کی باید عاشقی را فقط برای قلب خودم نگهش دارم؟
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#برگـردنگاھڪن🤍🔏
پارت۱۰۸
با ساره روبروی مغازهی امیر زاده در آن طرف خیابان قرار گذاشتم تا لباسهای بچههایش را که خریده بودم تحویلش دهم.
مادر هم برای خود ساره یک روسری فرستاده بود.
وقتی سر قرار رسیدم دیدم ساره آنجا کنار باغچهایی که من با دوربین به امیرزاده نگاه میکردم ایستاده.
لباسها را تحویلش دادم و تا خواستم خداحافظی کنم تشکر کرد و گفت:
–تلما بابت حرفهای دیروزم معذرت میخوام. باور کن من قصدم دخالت نبود، فقط خواستم کمکت کنم. اگر کاری از دستم برمیاد حتما بهم بگو...
از این که ژست دخترهای مودب را گرفته بود خندهام گرفت.
ضربهایی به شانهاش زدم.
–ساره اصلا این حرفها بهت نمیاد، با حرف زدنهای روزای اول که دیدمت مقایست میکنم خیلی بامزه میشی. چی شد یهو؟
او هم خندید.
–ببین من خواستم مودب باشم تو خودت نزاشتی. بعد دستش را به کمرش زد و وسایلش را روی دوشش انداخت.
–ببین اصلا هر چی گفتم حقت بوده، تو لیاقت همچین پسر دسته گلی رو نداری. من جای امیرزاده خان بودم میرفتم دنبال یه دختر درست و حسابی که ناز و نوزش کم باشه، اونم حوصله دارهها.
.
با شنیدن اسمش نگاهم نا خوداگاه به آن طرف بلوار بعد از درختها بعد از باغچهی بین بلوار، بعد از درخت چنار بلند و گنجشکهایش کشیده شد.
دلتنگی، با بغض هم دست شدند و به چشمهایم هجوم آوردند.
آهی کشیدم و نگاهم را از آن دور دست جمع کردم و به مسیری که میخواستم بروم دادم.
بغضم را محکم قورت دادم.
–من دیگه میرم.
ساره دستپاچه شد.
–عه، ببخشید بابا، شوخی کردم. ناراحت شدی؟
نگاهم را چند بار به هر طرف چرخاندم تا اشکم نریزد.
–نه بابا، تو که چیزی نگفتی. اتفاقا راست میگی عیب از خود منه.
شاید خجالت میکشیدم بگویم من عاشقی کسی شدهام که خودش زن و زندگی دارد. احساس حقارت میکردم.
کیسهی مشگی را مقابل ماهان گرفتم.
–دستتون درد نکنه، دوربین رو براتون آوردم.
با ابروهای بالا کیسه را به طرفم هل داد و پچ پچ کنان گفت:
–اینجا؟
با چشمهایش اشاره به غلامی کرد و ادامه داد:
–نمیبینید مثل پلنگ چهارچشمی همه جا رو میپاد. ببرید بزارید تو اتاق رو گنجه میام برمیدارم.
با تعجب پرسیدم.
–مگه چیه؟
–اون به خودشم مشکوکه، الان فکر میکنه ما اینجا فقط دنبال اینجور کاراییم. واسه من که مشکلی نیست ولی میترسم یه چیزی رو بهونه کنه شما رو اخراج کنه.
–آخه چرا؟ من که کاری نکردم.
–چه میدونم، مریضه دیگه، میدونید قبلا جای شما چند نفر امدن و رفتن؟ هر چند ماه یه بار یه چیزی رو بهونه میکنه یا خودشون بهشون فشار میاد میرن یا خودش اخراجشون میکنه.
به فکر رفتم.
–به هر حال بابت دوربین ممنونم.
آخرین بستهی توت فرنگی را در یخچال جا داد و گفت:
–چرا اینقدر زود آوردین؟ به کارتون نیومد؟
–چرا اتفاقا، ولی دیگه لازمش ندارم، یعنی دیگه نمیتونم ازش استفاده کنم.
با لبخند گفت:
–نکنه جاسوسی میکردین لو رفتین؟
با حرفش جا خوردم، ولی به روی خودم نیاوردم. همانطور که به طرف اتاق میرفتم گفتم:
–کارم باهاش تموم شد.
کنار میز دو نفرهایی ایستاده بودم و سفارش یک زوج را که معلوم بود تازه ازدواج کردهاند را مینوشتم و با خودم فکر میکردم چطور در این بحران بیماری مراسم جشن برگزار کردهاند.
طوری ایستاده بودم که پشتم به در ورودی بود.
عروس خانم پرسید.
–خانم ما میتونیم اینجا یه جشن کوچیک بگیریم و از مهمونامون با کیک و نوشیدنی گرم پذیرایی کنیم؟
آقای داماد ادامه داد:
–چند نفر از دوستامون هستن. میخواهیم یه دورهمی بگیریم.
گفتم:
–بله البته، برای رزرو باید با مدیریت کافی شاپ صحبت کنید.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
|ـبـسمرببابڪ••♥️ |ـصبـحـتونبخیـر••🎗
ــآنچھگذشتـ...📻🌿
|ـشبتـونشھدایے
|ـعاقبتتونامامـزمانےシ🖐🏼
⊰•🖤🔗📓•⊱
.
‹خودتروطورۍآمادهڪن
ڪهیارۍڪنندهامـامزمانتباشۍ . . 👌🏻
.
⊰•📓•⊱¦⇢#داداشبابڪم
⊰•📓•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•💚🌿•⊱
.
سرسفـرهعقـدنشستـہبوديم؛
عاقدڪہخطبـہروخواند،
صداےاذانبلنـدشد...
حسيـنپاشدوضوگرفت،
وشروعڪردبهنمازخوندن...
دوستمڪنارموایسادوگفت:
اينمردبراےتوشوهرنمیشه:)
متعجبونگـرانگفتم:چرا؟!
گفت:ڪسےڪہانقدربہنمازومسائل
عبادیشمقيدباشـهجاشتوے
ايندنيانیسـت :)
.
⊰•🌿•⊱¦⇢#شـھیدانـه
⊰•🌿•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii