『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
_
⊰•🖤🔗🌚•⊱
.
ڪنجخانـهنشستهاَم
درفڪرڪنجحرمابـٰاعبداللهاَم . . . ؛
ڪنجحرمڪهامسالقسمتمانشد
حداقلڪنجیازخـٰانهدرفڪرکُنج
حرـمباشیم🚶🏽♂ ..
.
⊰•🖤•⊱¦⇢#ڪربلـٰاےمن
⊰•🖤•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
_
هيچحالـےدائمینيسـت
جزدلتنگےبرا؎تـو . .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⊰•♥️🎉•⊱
.
واینتویےڪهدرآستانـهپاییز
دلانگیزتریناتفـٰاق
زندگیمنهستی...!
تولدتمبارڪبرادرآسمانے♥️🔏
.
⊰•🎉•⊱¦⇢#داداشبابڪم
⊰•🎉•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
سـلامعلیڪمرفقـٰا🖐
همینجـورڪهاطلـٰاعداریـد . .
امـروزسالـروز{تولـدداداشبابڪ}هسـت!
قـرارهبراشـٰاد؎روحشصـلواٺهـدیـهڪنیم'
هرتعـدادڪهخـتمڪردیناطلـٰاعبـدید↯
@Alllip
#اجـرتونباخودداداشبابڪ🤍
⊰•💙🔗🌚•⊱
.
گلهاۍنیستاگراینهمهاوارهشدهایم
تازمانۍڪهنیایۍسروسامانۍنیسٺ.💙
.
⊰•💙•⊱¦⇢#جمعـههـاےدلگیـر
⊰•💙•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
سـلامعلیڪمرفقـٰا🖐 همینجـورڪهاطلـٰاعداریـد . . امـروزسالـروز{تولـدداداشبابڪ}هسـت! قـرارهبرا
تاالان¹³⁹⁰⁵شـٰاخـهگلصـلواٺ . .
تقـدیمداداشبابڪعـزیز🌚💙!
انشـاءاللهیارےڪنیدڪمنزاریم'
#داداشبابڪیـامنتـظرتونیم👀🌱
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت256
دستمال کاغذی از کیفم برداشتم و عرق پیشانیاش را پاک کردم.
لبخند زد. شالم را چند تا زدم و شروع به باد زدنش کردم.
جلو آمد و دستم را بوسید.
–این جوری پیش بری دعا میکنم هیچ وقت از این جا خلاص نشیما.
بعد سرش را بالا گرفت و گفت:
–خدایا! ممنون که ما رو این جا زندونی کردن.
با لبخند به در اشاره کردم.
–حالا امیدی به باز شدنش هست؟
با لبخند پهنی نگاهم کرد.
–من تلاشم رو میکنم ان شاءالله که باز نشه.
مشتی آرام به شکمش زدم.
–نگو دیگه، ان شاءالله باز بشه.
دولا شد و صورتش را مچاله کرد.
–آخ، بخیههام.
کف دستم را جلوی دهانم بردم.
–ببخشید! مگه هنوز درد می کنه؟
بلند بلند خندید و روی کاناپه نشست.
–آقا من دیگه نمیتونم کار کنم. مجروح شدم.
کنارش نشستم و اخم مصنوعی کردم.
–علی آقا! الان وقت ناز کردن نیست. زودباشید در رو باز کنید زودتر از این جا بریم.
شال را از دستم گرفت و مثل پنکه سقفی شروع به باد زدن کرد.
–نگرانی؟
سرم را تکان دادم.
–بیشتر نگران خونوادم هستم. یعنی الان فهمیدن که ما با هم هستیم؟
دست از کارش کشید.
–حتما فهمیدن. امید به خدا داشته باش.
–دارم. اول خدا بعدم امیدم به شماست.
از جایش بلند شد.
–من برم سر کارم تا امیدت ناامید نشده.
خندیدم و اشارهای به یخچال کردم.
–حالا از گشنگی نَمیریم شانس آوردیم.
با لحن شوخی گفت:
–تازه یه پرس نون و ماست خوردی بازم گرسنته؟
سکوت کردم و او با خنده ادامه داد.
–این جوری پیش بری که در آینده من هر چی در میارم باید خوراکی بخرم که...
خندیدم.
صدای میو میوی گربهها قطع نمی شد.
امیرزاده پنجره را باز کرد.
–فکر کنم تشنه شونه که این قدر سر و صدا می کنن. حالا تو چی بهشون آب بدیم؟!
فکری کردم و ظرف ماست را شستم و پر از آب کردم.
–بفرمایید، این رو بذارید جلوشون.
گربهها در ابتدا فقط ظرف را بو میکردند و آب نمیخوردند ولی کمکم شروع به خوردن کردند.
کف دست هایم را به هم کوبیدم و رو به امیرزاده گفتم:
–وای خوردن، خوردن...!
امیرزاده خندید.
–نه به اون ترسیدنت، نه به این ذوق کردنت. بعد دستم را گرفت و شروع به نوازشش کرد.
–انگار خواست خدا بود که تو این جا کنارم باشی، وگرنه من این جا تنهایی از دوری تو یه بلایی سرم میومد.
سرم را به بازویش تکیه دادم و آب خوردن گربهی مادر و بچههایش را نگاه کردم.
امیرزاده دستش را روی شانهام گذاشت.
–من مطمئنم ما از این جا نجات پیدا میکنیم.
نگاهش کردم.
–از کجا میدونید؟
نفسش را بیرون داد:
–مادرم همیشه میگه وقتی زن و شوهری تو هر کاری پشت هم باشن خدا هم کمکشون میکنه که به خواسته شون برسن.
با تردید پرسیدم:
–نظر مادرتون در مورد شما و هلما هم همین طور بود؟
اخم ساختگی کرد.
–چرا اینو میپرسی؟ نکنه اون در مورد مادرم حرفی بهت زده.
–نه، منظورم اینه مادرتون هلما رو دوست داشت؟
لب هایش را روی هم فشار داد.
–اگه دوسش نداشت که به عنوان عروس قبولش نمیکرد. راستش اوایل خیلی هم بهش اعتماد داشت، طوری که وقتی اومد به مادرم گفت که پا دردت به خاطر مسجد رفتنه مادرم یه مدت کوتاه برای نماز به مسجد نرفت.
–چه ربطی به پا درد داره؟
–حاصل همون آموختههاش بود دیگه، میگفت چون موقع مسجد رفتن شیطان به انسان حمله میکنه که مانع بشه و انسان هم باهاش مبارزه میکنه، این باعث ضعیف شدن بدن آدما میشه، حالا بعضیا پاشون درد میگیره، بعضی کمرشون یا هر جای دیگه از بدنشون. بعدشم میگفت شما دیگه این همه سال نماز خوندی وصل شدی، حالا با روش های دیگه بیا وصل شو و از این حرفا...
ابروهایم بالا رفت:
–خب بعد مادرتون مسجد رفتنشون رو قطع کردن، پا دردشون خوب شد؟!
–بهش گفت که هم زمان باید کلاسا رو هم شرکت کنی، حالا بماند که شهریهی کلاسا چقدر گرون بود. مامان چند جلسهای همراه مادر خود هلما شرکت کرد. ولی بعد قطع کرد و دیگه نرفت. میگفت یه جوری تو کلاسا حرف می زنن که آدم دلش واسه شیطان میسوزه و از شیطون دیگه بدش نمیاد. بعدم مسجد رفتنش رو از سر گرفت و گفت حاضره پا درد بکشه ولی دیگه اون حرفا رو نشنوه.
این جوری شد که هلما با مامانم چپ افتاد.
فکری کردم و پرسیدم:
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت257
–از اون موقع بود که مادر هلما ویلچری شد؟ آخه شنیدم با مادر شما همیشه باهم...
سرش را تکان داد.
–مامان بهت گفته دیگه،
اوایل مادرش به مادرم میگفت بیا ادامه بده ببین من پاهام خوب شده ولی بعد کمکم دیدیم بیچاره دچار یه بیماری بدتر از پا درد شده.
نگاهش کردم و سرم را به بازویش تکیه دادم.
–دقیقا چش شد؟
او، همان طور که موهایم را نوازش میکرد گفت:
–در ظاهر دچار یه کمردردی شد که علاجی نداره، یعنی هر چی دکتر رفته و عکس گرفتن، گفتن کمرت هیچ مشکلی نداره ولی دردش تمومی نداشت. باطنش رو فقط خدا میدونه چه مریضی هست. حداقل اون موقع که پا درد داشت بلند می شد کاراش رو انجام میداد ولی حالا از کمر درد روی ویلچر افتاده.
چند تار مویم را که از بافت موهایم خارج شده بودند، پشت گوشم دادم.
– برام جای سواله چرا با این اوضاع، هلما بازم دیگران رو ترغیب می کنه به اون کلاسا برن؟!
موهای پشت گوشم را دوباره روی صورتم ریخت.
–اون میگه مامانم پاهاش خوب شده، واسه درمان کمرش باید دوباره ادامه بده. ولی مادرش دیگه کم آورد و نرفت. میگفت این تاوان ترک کردن نمازمه، پس باید بِکِشم.
چند نفر از همسایههامونم تو این کلاسا شرکت کردن.
نوچ نوچی کردم.
–جالبه که همه، حرفش رو گوش میکردن.
–خب چون ظاهر موجهی داشت.
–انگار آدم تا با چشم خودش نبینه باور نمیکنه، شاید اگر این بلا سر ساره نمیومد من به این حرفا مطمئن نمی شدم.
سعی کرد آن چند تار مو را دوباره وارد بافت موهایم کند.
–البته هلما هم از حق نگذریم اولش خودشم نمیدونست چی به چیه که وارد این گروه ها شد. ولی بعد که متوجه شد دیگه نخواست دست بکشه، یه علاقهی شدیدی اون رو پایبندش کرده بود، علاقهای که دیگه هیچ کس رو نمی دید، حتی خدا رو...
–خود شما، از کجا میدونستید که با رفتنش مخالف بودید؟
–منم در این حد نمیدونستم، از وقتی مادرم وارد این کلاسا شد، فهمیدم کلاسا تفکیکی نیست و آقایون و خانما با هم زیادی راحتن. اولش برای همین موضوع بود که دلم نمیخواست بره،
خلاصه یه سری ماجراها که حالا حتی گفتنش حالم رو بد میکنه، اتفاق افتاد که دیگه محکم جلوش ایستادم.
نفسش را بیرون داد و ادامه داد:
–وقتی در مورد زندگی ساره خانم و اوضاعش میگی یاد زندگی خودم میُفتم. زندگی منم دقیقا همین طوری بود، با این تفاوت که هلما در حد ساره حالش بد نبود.
–من روز اول که هلما رو دیدم فکر کردم خیلی بااعتقاده.
آه سوزناکی کشید.
–تو کلهی همهی ما اعتقاد به خدا و ائمه هست، در کنارش علاقه به دنیا و لذتهاشم هم هست، یه عده اکثرا بر اساس اعتقاد به خدا و ائمه کاراشون رو انجام میدن ولی یه عده برعکس...
–خب اگه تو کلهی هممون این اعتقاد هست پس چرا...
فوری جواب داد:
–همین دیگه، مطلب همین جاست. خدا و پیغمبر تو کلهی اکثرمون هست اما کجای کله؟ یه وقت خدا جلوی چشمته و واسه هر کاری که می خوای انجام بدی یه نگاهی بهش میندازی و یه صلاح و مشورتی ازش می گیری و میپرسی خدا جون نظر شما چیه؟
واسه بعضیا خدا و پیغمبر اون پشت مشتای کلشونه، انداختن ته انباری، واسه همین اصلا چشماشون بهش نمیخوره که یادشون بیاد و نظری ازش بپرسن.
کج نگاهش کردم.
–یعنی مثل وقتیه که ما یه وسیله تو انباری مون داریم ولی اصلا یادمون نمیاد کجای انباری گذاشتیمش.
–آفرین. بعد وقتی یکی اون وسیله رو ازمون میخواد می گیم، آره دارم ولی نمیدونم کجا گذاشتم باید وقت بذارم بگردم ببینم پیداش میکنم یا نه.
این جوری میشه که کمکم دبّه میکنیم. گاهی اصلا منکر خدا میشیم یا یه وصلههایی بهش میچسبونیم.
بعد لبخند زد. از تلاش بی نتیجهاش خسته شد و آن دسته از موهایم را روی صورتم رها کرد.
–میبینی؟ همین طره موهای تو که از جای اصلی شون و بافتشون دراومدن و برای درست کردنشون باید کلا موها باز بشه و از اول بافته بشه، که خیلی قشنگ تر میشه ولی عوضش زحمت زیادی هم داره. البته نه برای من که اصلا راهش رو بلد نیستم. نمی خوامم برم یاد بگیرم واسه همین میگم همین جوری خوبه.
البته این که قبول کنی بلد نیستی خیلی مهمه...
🌸🌸🌸🌸🌸