eitaa logo
『مُدافِـ؏ـان‌حَࢪیم‌ِآل‌اللّٰھ』
1.4هزار دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
1.3هزار ویدیو
38 فایل
⊰بِ‌ـسْمِ‌ࢪَبِ‌بابڪ..!🎗⊱ •• ⊰جور؎زندگۍڪن‌ڪہ‌اگردیدنت‌ بگن‌این‌زمینۍنیست‌،شھید‌میشھ⊱ •• ⊰اطلـٰاعـات‌ڪانالـ↓⊱ ➜‌" @etelatmoon " •• ⊰خـٰادم‌ڪانالـ↓⊱ ➜‌" @Alllip " •• ⊰مدافـ‌؏ـان‌حࢪیم‌آل‌اللّٰـھ🎗⊱
مشاهده در ایتا
دانلود
|ـب‌ـسم‌رب‌‌بابڪ••♥️ |ـصب‌ـح‌ـتون‌بخیـر••🎗
⊰•🎞📽•⊱ . همرزم‌شھـید : بابڪ‌و‌بچه‌ها‌روچند‌روز‌زودتر‌از‌ما‌بردن‌البوکمال مادونفر‌موندیم‌که‌وسایل‌ها‌رو‌نگه‌داریم‌ بعد‌از‌چندروز‌بهشون‌ملحق‌شدیم. آخرین‌بار‌بود‌که‌دیدمش🥲 از‌جای‌دیگه‌دلخور‌بودم‌و‌حوصله‌نداشتم بابڪ‌از‌دور‌که‌منو‌دیدقدم‌تند‌کردو اومد‌طرفم‌منو‌بغل‌کرد🫂وگفت: من‌دلم‌پیش‌شما‌بود‌ما‌اینجا‌جمعیم و‌شمادوتا‌اونجا‌تنها. بابچه‌ها‌میگفتیم‌خدایی‌نکرده‌از‌وسط‌بزنن سیدوحسین‌رولتوپار‌میکنن. خداروشکر🤲🏼که‌اومدین نمیدونم‌چرااصلا‌تحولیش‌نگرفتم🥺 حتی‌یه‌کلمه‌هم‌حرف‌نزدم.. گفت‌فکرکنم‌رگ‌سیدیت‌اومده 😅 من‌برم‌پیش‌حسین‌یه‌خوش‌آمدگویی‌بکنم . همونجوری‌باز‌نگاهش‌کردم‌ورفت💔 . ⊰•📽•⊱¦⇢ ⊰•📽•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
『مُدافِـ؏ـان‌حَࢪیم‌ِآل‌اللّٰھ』
⁶³💚⃟🌱خـانوـم‌نازنیـن‌زینب‌حاٺـمۍ ⁶⁴💚⃟🌱دُخــتَـرِحـآجــے امـروز‌بـ‌ه‌نیـٺ‌‌ایشـون‌خوانـده‌شـد✅ ان‌شـا
⁶⁵💚⃟🌱خـانوـم‌حنـانـ‌ه‌رادـمان ⁶⁶💚⃟🌱خـانوـم‌فضـ‌ه‌سـاداٺ امـروز‌بـ‌ه‌نیـٺ‌‌ایشـون‌خوانـده‌شـد✅ ان‌شـاءالله‌هرحـاجٺے‌دارن‌ .. از‌خود‌سـیدالشـھدا‌بگیـرن🦋 🤍
|ـب‌ـسم‌رب‌‌بابڪ••♥️ |ـصب‌ـح‌ـتون‌بخیـر••🎗
⊰•🔏🕊•⊱ . ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌′نهـایة‌الحب؛تضـحیـة:). . . عاقبت‌عشق؛جانفـدا‌شدن‌است! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. ⊰•🕊•⊱¦⇢ ⊰•🕊•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
『مُدافِـ؏ـان‌حَࢪیم‌ِآل‌اللّٰھ』
⁶⁵💚⃟🌱خـانوـم‌حنـانـ‌ه‌رادـمان ⁶⁶💚⃟🌱خـانوـم‌فضـ‌ه‌سـاداٺ امـروز‌بـ‌ه‌نیـٺ‌‌ایشـون‌خوانـده‌شـد✅ ان‌شـا
⁶⁷💚⃟🌱خـانوـم‌سـاجدـ‌ه‌عسـگر؎ ⁶⁸💚⃟🌱رِیــــحْـٰانَة‌اَلْحُـسِـیْن امـروز‌بـ‌ه‌نیـٺ‌‌ایشـون‌خوانـده‌شـد✅ ان‌شـاءالله‌هرحـاجٺے‌دارن‌ .. از‌خود‌سـیدالشـھدا‌بگیـرن🦋 🤍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🤍🔏 پارت۱۳۴ ساره گفت: –بشین بابا، هنوز نوبتمون نشده. –ساره این دوست دوران دبیرستان منه. مهسا آنقدر غرق فکر بود که بدون این که مرا ببیند از کنارم گذشت. دنبالش رفتم به وسط حیاط که رسید صدایش کردم. برگشت و نگاهم کرد. با دیدنم اول تعجب کرد بعد لبخند بر لبش آمد. –دختر تو اینجا چیکار می‌کنی؟ شاگرد اول کلاس! جلو رفتم. –تو اینجا چیکار می‌کنی؟ خانم غرغرو... خندید. –چه خوب یادت مونده. اصلا باورم نمیشه توام امدی اینجا. با لبخند گفتم: –نتیجه‌ی داشتن دوست نابابه. به طرفم آمد و دستش را مشت کرد. من هم با مشت به دستش زدم. بعد از خوش و بش پرسیدم: –حال مادرت چطوره؟ من هنوزم تعریفش رو پیش نادیا خواهرم می‌کنم. یادته میگفتی تا یه کم غر میزنی میبرتت بهزیستی و بیمارستانارو نشونت میده تا قدر زندگیت رو بدونی. چشم‌هایش پر آب شدند. –آره، قدرش رو ندونستم خدا هم ازم گرفتش. هینی کشیدم. –کی؟ –همون اوایل کرونا مریض شد و فوت کرد. –ای وای! خدا بیامرزه. سرش را پایین انداخت. –ممنون. به نیمکتی که در گوشه‌ی حیاط بود اشاره کردم. بعد از این که روی نیمکت نشستیم پرسیدم: –خب حالا تو تنها زندگی می‌کنی؟ به حلقه‌اش اشاره کرد. –من یک سال قبل فوت مادرم ازدواج کرده بودم. ابروهایم بالا رفت. –تبریک می‌گم. پس خدارو شکر تنها نیستی. اونوقت اینجا چیکار داری؟ آه سوزناکی کشید. – امدم خودم رو بدبخت کردم. –چرا؟ به روبرو نگاه کرد. –یه روز با یکی از دوستام همینجوری از سر کنجکاوی امدیم اینجا تا از آیندمون خبر دار شیم. رماله به من گفت شوهرت خوبه‌ها ولی یه دختره دوسش داره و میخواد بهش نزدیک بشه. منم از وقتی این رو شنیدم نه خواب داشتم نه خوراک، همش به بهانه‌های مختلف گوشی شوهرم رو چک می‌کردم و هی بهش زنگ میزدم ببینم کجاست و مدام به کاراش سرک می‌کشیدم. خلاصه از این جاسوس بازیها. روزی نبود بهش گیر ندم و آخر جر و بحثمون به دعوا کشیده نشه. خلاصه بعد یه مدت فهمیدم واقعا شوهرم با یه دختره ارتباط داره. با تعجب نگاهش کردم. –پس جادوگره درست گفته. نفسش را بیرون داد. –اون موقع نبوده، شوهرم میگه تو اونقدر بهم برچسب چسبوندی که منم از روی لج بازی با این دختره رفیق شدم. فوری پرسیدم: –حالا راست میگه؟ با انگشت سبابه‌اش گل‌های برجسته‌ی مانتواش را نوازش کرد. –آره، با همون جاسوس بازیهام فهمیدم درست میگه، از همون موقع هم همش یه پام اینجاست یه پام دنبال جور کردن نسخه‌های عجیب و غریب این رماله. الانم امده بودم بهش بگم نسخه‌ی قبلیت عمل نکرده بابا... –چه نسخه‌ایی؟ –بهش گفتم دختره رو از سر راه زندگیم بردار هر چی پول بخوای بهت میدم. حالا یک ماه پیش دختره تصادف کرد رفت بیمارستان ولی نمرد، الانم حالش خوب شده، من پولام رفت ولی نتیجه‌ایی ندیدم. هینی کشیدم و لبم را گاز گرفتم. –یعنی تو گفته بودی دختره رو بکشه؟ سرش را کج کرد. –نه بابا، من فقط میخوام دیگه به شوهرم نزدیک نشه. این دفعه مثل این که نقشه‌ی بهتری براش کشیده چون کلی پول گرفت. لیلافتحی‌پور 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🤍🔏 پارت۱۳۵ بعد انگار که چیزی یادش آمده باشد دنباله‌ی حرفش را گرفت. –البته به اینم اعتماد ندارم. امروز یکی از مشتریهاش می‌گفت اونقدر میبرتت و میارتت و پول ازت میگیره که خودت خسته میشی، یا دیگه پولات تموم میشه. واسه من که واقعا پولام تموم شد. دیگه طلایی برام نمونده که بفروشم. آخرین باره که میام. حالا بگو ببینم تو چرا امدی اینجا، نکنه دنبال شوهری؟ ولی یادمه تو چند سال از ماها کوچیکتر بودی چون جهشی خونده بودی. خجالت کشیدم دلیل آمدنم را بگویم. –هیچی بابا، من به خاطر دوستم امدم، اون اینجا کار داره. سرش را تکان داد. –یه وقت توام وسوسه نشیا، خودت رو آلوده‌ی این رمال اون رمال نکن، یه بار که بری مثل معتادا هی میخوای ادامه بدی. هی میخوای ببینی چی در مورد زندگیت میگن، به اطرافیانت بد بین میشی، همش فکر می‌کنی برات جادو کردن که زندگیت خراب بشه، همه رو مقصر می‌کنی جز خودت. اگه این دوستت اولین بارشه ورش دار ببرش، بگو مشکلش رو خودش حل کنه، فقط به خاطر پولش نمیگما، کلا آدم اعصاب و روانش به هم میریزه، میدونی الان که دارم فکر می‌کنم می‌بینم من که راحت داشتم زندگیم رو می‌کردم حتی اگرم شوهرم واقعا با این دختر ارتباط داشت مهم نبود با من که مهربون بود، احترام بینمون برقرار بود و زندگی خوبی داشتم، این چه کاری بود من کردم که باعث شد اینجور همه چی به هم بریزه و حرمت بینمون... با آمدن ساره حرفش را نیمه گذاشت. ساره سلامی به مهسا کرد و دستم را کشید. –بدو نوبتمون شد. هر چه خواستم به ساره بفهمانم که من نمی‌خواهم بیایم نشد. وارد اتاق نیمه تاریک که شدیم آنقدر مجسمه‌ها و آویز‌های عجیب و غریب و گاهی ترسناک دیدم که همانجا جلوی در ایستادم. روشنایی اتاق فقط با چند نور قرمز رنگ بود. ساره جلوتر رفت و روی صندلی نشست و مرا صدا کرد. تا کنارش نشستم خانمی با یک آرایش عجیب و غلیظ از در دیگری وارد شد و پشت میزش نشست و دستهایش را روی میز به هم گره زد. روی مچش علامت عجیبی خالکوبی شده بود. این علامت برایم آشنا بود یک مثلث که یک چشم خیلی زشت داخلش بود. کمی فکر کردم یادم آمد. این نشان همان نشان روی مچ آن مردی بود که آن روز در کافی شاپ با امیرزاده در گیر شد. ساره با جادوگر خوش و بش ‌کرد ولی من خیره به نشان خالکوبی شده مانده بودم. یک جوری برایم استرس آورد بود. خانم جادوگر خیلی آرام آستین لباسش را روی نشان خالکوبی شده کشید و رو به من پرسید: –خب، پس میخوای بدونی اون آقا زن داره یانه؟ نگاهش کردم. چشم‌هایش حالت ترسناکی داشت. مردمکش شبیه گربه‌ها عمودی بود. جوری که من وقتی نگاهشان کردم یک آن به خودم لرزیدم. بی حرف بلند شدم و عقب عقب خودم را به در اتاق رساندم. ساره چند بار صدایم کرد و بعد بلند شد که دوباره دستم را بگیرد و کنار خودش بنشاند. ولی من به او مهلت ندادم و از در بیرون زدم، بعد هم با سرعت از ساختمان خارج شدم. ساره دنبالم میدوید و در آخر سر کوچه از پشت پالتوام را گرفت. –صبر کن ببینم، چته؟ نفس نفس زنان گفتم: –ساره من دیگه اونجا نمیام، می‌ترسم. پالتوام را رها کرد. –از چی؟ –چشماش رو ندیدی؟ با تعجب پرسید: –مگه چش بود؟ از چشماش ترسیدی؟ –تو نترسیدی؟ نگاهش رنگ تمسخر گرفت. –مگه لولوخرخرس که بترسم. لابد اون دوستت چیزی گفته، بیا برگردیم ببینم... حرفش را قطع کردم. –اصلا حرفشم نزن. همون قدر که تو رو پولدارت کرد منم... پرید وسط حرفم. –ولی پیش بینیش خیلی درسته، گذشته و آیندتم میتونه بگه. واسه کار تو خوبه. سرم را تکان دادم. –من از خیرش گذشتم. بیا بریم دنبال همون کاراگاه بازیمون. –بی حوصله گفت: –از کاراگاه بازی هم که میگی می‌ترسم. دستش را گرفتم: –هر چی باشه، خیلی از این جادوگره بهتره. خدا کنه شب کابوس نبینم. ساره کوله‌اش را روی دوشش جابجا کرد. –توی این هوای سرد این همه وسایل رو با خودمون خرکش کردیم امدیم اینجا که یه جوابی بشنویم اونوقت تو اینجوری خرابش کردی؟ بیا بریم بابا. دنبالش راه افتادم. –تو که توی راه همش داشتی کاسبی می‌کردی کلی جنس فروختی، بعدشم ناراحتی کلی پول به جادوگره ندادی؟ پوفی کرد. –خیلی دلم می‌خواست بدونم رماله چی می‌خواست بهت بگه. ولی نزاشتی که... خستگی تو تنم موند. به ایستگاه همیشگی رسیدیم. ساره گفت: –من می‌برم وسایلامون رو به یکی بسپرم. دیگه جون ندارم باز خرکش کنم. بعد میام بریم دنبال ماموریت بعدی، چادری که گفتم رو آوردی؟ پرسیدم: –وسایلمون رو؟ لیلافتحی‌پور 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸