eitaa logo
『مُدافِـ؏ـان‌حَࢪیم‌ِآل‌اللّٰھ』
1.4هزار دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
1.3هزار ویدیو
38 فایل
⊰بِ‌ـسْمِ‌ࢪَبِ‌بابڪ..!🎗⊱ •• ⊰جور؎زندگۍڪن‌ڪہ‌اگردیدنت‌ بگن‌این‌زمینۍنیست‌،شھید‌میشھ⊱ •• ⊰اطلـٰاعـات‌ڪانالـ↓⊱ ➜‌" @etelatmoon " •• ⊰خـٰادم‌ڪانالـ↓⊱ ➜‌" @Alllip " •• ⊰مدافـ‌؏ـان‌حࢪیم‌آل‌اللّٰـھ🎗⊱
مشاهده در ایتا
دانلود
|ـب‌ـسم‌رب‌‌بابڪ••♥️ |ـصب‌ـح‌ـتون‌بخیـر••🎗
⊰•💚🕊•⊱ . ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌دلتنگ‌ڪہ‌میشویم تنھاپناھمـان🌱 عڪس‌هاےتوست!📸 چقدرخـوب‌ نگاهمـان‌میڪنے :)♥️ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. ⊰•💚•⊱¦⇢ ⊰•💚•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
⊰•💙🔗•⊱ . جـزحـسـیـن‌بـرای‌مـا، احـدی‌چـاره‌سـازنـیـسـت🙂💔!" . ⊰•💙•⊱¦⇢ ⊰•💙•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
『مُدافِـ؏ـان‌حَࢪیم‌ِآل‌اللّٰھ』
⁷³💚⃟🌱أخـ‌ٺ‌شھـیدبابڪ ⁷⁴💚⃟🌱خـانوـم‌رقیـ‌ه‌اربابـۍ امـروز‌بـ‌ه‌نیـٺ‌‌ایشـون‌خوانـده‌شـد✅ ان‌شـاءالله‌ه
⁷⁵💚⃟🌱خـانوـم‌فـاطمـ‌ه ⁷⁶💚⃟🌱خـانوـم‌فـاطمـ‌ه‌اسـماعیلـۍ امـروز‌بـ‌ه‌نیـٺ‌‌ایشـون‌خوانـده‌شـد✅ ان‌شـاءالله‌هرحـاجٺے‌دارن‌ .. از‌خود‌سـیدالشـھدا‌بگیـرن🦋 🤍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⊰•🖤🔏•⊱ . ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ح‌ـسین‌جـان من‌دورامـوزدم‌اومـدـم!😭💔 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. ⊰•🖤•⊱¦⇢ ⊰•🖤•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
⊰•💔🕊•⊱ . ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ا؎‌اهـل‌ح‌ـرم' میـروعلمـدارنیـامدシ! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. ⊰•💔•⊱¦⇢ ⊰•💔•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت143 مادر من زود استرس می‌گیره و دست و پاش بی‌حس میشه، اونقدر حالش بد شده که حتی نتونسته آب قندی که درست کرده رو بیاره براتون. می‌دونی اون پیز رو چقدر اذیت کردی؟ ساره با دلخوری نگاهم کرد و به من توپید. –یه وقت تو حرفی نزنیا، بزار هر چی دلش میخواد بهم بگه. بزار همه‌ی تقصیرها گردن من بیفته. چرا نمیگی من هر کاری کردم واسه خاطر تو بوده، چرا نمیگی تو این مدت چقدر حرص و جوش این آقا رو خوردی... لبم را گاز گرفتم و اشاره کردم که حرفی نزند. دوباره ساره ادامه داد: –آخه داره میگه من دشمنتم، انتظار داری هیچی نگم؟ خودتم که لالمونی گرفتی. بعد رو کرد به امیرزاده و تند‌تر گفت: –آره همش تقصیر منه، من گفتم بیاییم در خونه‌ی شما و تحقیق کنیم. اگه شما ریگی به کفشتون نباشه چرا از این موضوع ناراحتید، حتما یه چیزی هست که نگران شدید دنبال ما راه افتادید امدید دیگه. دیگر سقلمه‌های من در ساره اثر نداشت و تند تند عصبانیتش را سر امیرزاده خالی می‌کرد. امیرزاده پوزخند زد. –تحقیق چی؟ ساره نگاهم کرد. لبم را گاز گرفتم و چشمهایم را بستم و سرم را تکان دادم. ساره به مسخره گفت: –هیچی، می‌خواستیم بهتون رای بدیم گفتیم اولش یه تحقیقی در موردتون بکنیم. امیرزاده از آینه نگاه چپی به ساره انداخت و توضیح داد. –جدا از اونم من دنبال شماها راه نیوفتادم. اون موقع که وسایلت رو آوردی و گفتی دو ساعت تو مغازه امانت بمونن، من چی گفتم؟ گفتم تا ظهر هستم بعد مغازه رو میبندم نیستم. جایی کار دارم. مگه نگفتی تا ظهر میای؟ ولی نیومدی منم مغازه رو بستم امدم مامانم رو ببرم دکتر، چون قبلا براش وقت گرفته بودم. وقتی رسیدم جلوی در خونه با اون اوضاع روبرو شدم. جنابعالی اونقدر بی فکر تشریف داری که حتی یک لحظه هم با خودت نگفتی این کاراگاه بازیات ممکنه چه عواقبی داشته باشه. من میتونم بابت این کارت ازت شکایت کنم. ساره با لحن بدی گفت: –ببین کی به کی میگه بی‌فکر، شما خودت... با عتاب به ساره گفتم: –هیچ معلوم هست چی‌میگی؟ ما اشتباه کردیم باید قبول کنیم. منظور ایشون استرس گرفتن مادرشونه، ما نباید این کار رو می‌کردیم. چرا طلبکاری و به جای عذر خواهی داری این حرفها رو میزنی؟ انگار حرفهایم هیزمی بود بر آتش شعله ور شده‌ی ساره که بیشتر گر گرفت و با لحن بدتری گفت: –پس توام رفتی تو جبهه‌ی اون آره؟ واقعا لیاقت نداری، من و باش که از کار و زندگیم زدم به خاطر تو. همون حقته هر بلایی سرت بیاره. بعد رویش را برگرداند و حرفی نزد. انتظار نداشتم جلوی امیرزاده این حرفها را بزند. خجالت کشیدم و از دستش دلم شکست و بغض کردم. برای چند دقیقه سکوت سنگینی بینمان برقرار شد. ماشین توقف کرد. مخاطب امیرزاده مشخص نبود. –الان وسایلت رو میارم. نگاهم را به ساره دادم. دستش را روی دستگیره‌ی در گذاشت و با تنفر گفت: –فردا دیگه نیا مترو، به بچه‌ها میگم هر جا دیدنت از قطار بیرون بندازنت. دستش را گرفتم و آرام گفتم: –ساره، قبول کن ما اشتباه کردیم اگر بلایی سر اون پیرزن میومد چیکار می‌کردیم؟ امیرزاده حق داره ناراحت باشه. در حالی که اخم داشت به طرفم برگشت. –اگه سر توام داد میزد و بهت تهمت میزد بازم این حرفها رو میزدی؟ وقتی سر من داد میزنه انتظار داری نگاش کنم. تو خودت همین چند دقیقه پیش مگه ازش شاکی نبودی که زن و بچه داره، حالا دوتا نگاه محبت آمیز بهت انداخت شل شدی و منم فروختی؟ –نه، موضوع فروختن نیست، ما که گناه اون رو نباید پای مادرش بنویسیم. اون مردِ، غرور داره، حالا عصبانی شده یه چیزی گفته، تو نباید سرش داد میزدی. پوزخند زد. –آهان چون مردِ، هر کاری بخواد میتونه بکنه، ما غرور نداریم؟ فقط جنس مذکر غرور داره؟ اگه رو سر اینا داد نزنی پس فردا باید ازشون تو سری بخوری که بدبخت. دیدی سرش داد زدم دیگه حرفی نزد. –نه، اون واسه خاطر این دیگه حرفی نزد چون... حرفم رابرید و با حرص گفت: –لابد واسه خاطر تو چیزی نگفت، تو چقدر ساده‌ایی بدبخت، باید تو این زمونه گرگ باشی وگرنه نمی‌تونی زندگی کنی. اگه امیرزاده احترام حالیش بود که دنبال زن دوم نبود. تو اون روی امیرزاده رو الان نمی‌بینی، می‌دونی کی میبینی؟ وقتی رفتید زیر یه سقف. اون موقع میام حالت رو می‌پرسم. بعد سرش را تکان داد و زمزمه کرد. –البته الان که عقل نداری، تازه اون موقع به خودت میای. بعد بدون خداحافظی از ماشین پیاده شد و در ماشین را محکم کوبید. آهی کشیدم و چادری که هنوز دورم پیچیده بود را برداشتم و تا زدم تا پیاده شوم. همان لحظه امیرزاده در را باز کرد و پشت فرمان نشست. برگشت و کوله‌ام را روی پایم گذاشت و گفت: –رفیق شفیقت گفت بهت بگم از فردا دیگه نری مترو واسه فروش. در دلم ساره را لعنت کردم. او که به خودم گفته بود چه کاری بود که دوباره به امیرزاده هم بگوید. انگار امروز ساره کمر همت بسته بود که آبروی مرا پیش امیرزاده حسابی ببر 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت144 چادری که در دستم بود را داخل کوله گذاشتم و نگاهم را به پایین دادم. –آقای امیرزاده من واقعا ازتون معذرت می‌خوام. از مادرتونم از طرف من حلالیت بگیرید، امروز اذیت شدن. سرم را که بالا آوردم دیدم خیره نگاهم می‌کند و لبخند نازکی روی لبش است. دیگر از آن عصبانیتش خبری نبود. آرام بود. اینبار نگاهش نفسم را بند نیاورد. دلخوری‌ام را یادم آورد. آهی کشیدم. –با اجازتون من دیگه برم. نوچی کرد و برگشت و ماشین را روشن کرد. –میرسونمتون خونتون. با دلخوری گفتم: –نه، ممنون، خودم میرم، اخم تصنعی کرد و از آینه نگاهم کرد. –هنوز رنگ و روتون کمی پریدس. اینجوری برید نگران میشم. شمام که جواب تلفن ما رو نمیدید آدم زنگ بزنه حداقل از نگرانی دربیاد. حالام که با این ساره خانم دعوامون شد نمی‌تونم برم در خونشون بگم به شما تلفن کنه. حرفهایش مرا یاد لطفی که در حقم کرده بود انداخت. بعد از مکثی ادامه داد. –و اما حلالیتی که ازم خواستید بگیرم. از آینه مکثی روی صورتم کرد و پرسید: –واقعا می‌خواهید براتون حلالیت بگیرم؟ –بله، –یه شرط داره. اصلا فکر نمی‌کردم شرط و شروط بگذارد. با تعحب پرسیدم: –شرط؟ –اهوم. –فقط یه راه داره، اونم اینه که بیاید تو مغازه‌ی من کار کنید. حالا که دیگه مترو هم نمی‌تونید برید. از حرفش جا خوردم. وقتی تردیدم را دید گفت: –من قبلا گفته بودم چند ماه، ولی حالا میگم فقط یک ماه، من خودم یه کار خوب که در شأنتون باشه براتون پیدا میکنم. آخه فروشندگی تو مترو... حرفش را نیمه گذاشت و سرش را تکان داد. –حالا چی می‌فروختین؟ دلخور بودم ولی نمی‌دانم چرا دلم نمی‌آمد بیشتر از این دلخوری‌ام را بروز دهم و ناراحتش کنم. دوتا از تابلوها را از کوله‌ام بیرون کشیدم. –اینا رو، البته بیشتر فروشمون اینترنتیه. با ابروهای بالا رفته دستش را دراز کرد و تابلو را گرفت و دقیق نگاه کرد. –اینا همون تابلوهایی هستن که قبلا گفته بودید با خانوادتون درستش می‌کنید؟ –بله. –واقعا اینا رو خودتون می‌دوزید؟ سرم را تکان دادم. یکی از تابلوها تصویر یک عقاب با بالهای پیچ و تاب خورده بود و آن دیگری هم که کمی بزرگتر بود یک بیت شعر بود که حاشیه‌اش با گلهای خیلی ریز ساتن دوزی و تزیین شده بود. پشت چراغ قرمز متوقف شد. تابلوی عقاب را روی صندلی جلویی گذاشت و تابلوی شعر را جلوی چشمش گرفت. –از اینا کدومش رو خودتون دوختید؟ –تابلوی شعر رو، تو خونه کسی به جز خودم قبول نمی‌کنه تابلوی شعر بدوزه، چون هم سختره، هم بزرگتر. کارشم بیشتره سرش را تکان داد. –با این حساب گرونترم هست چون بزرگتره. –بله خب، نسبت به تابلوهای دیگه قیمتش دوبرابره. فروشش هم کمتره. به عقب برگشت. –واقعا شما این تابلوهای به این با ارزشی رو، کار دست خودتون رو، میبرید تو مترو می‌فروشید؟ نگاهم را به پایین دادم و آرام گفتم. –بله خب. نوچ نوچی کرد. –آخه ارزششون میاد پایین، اینا کار دسته، خیلی قشنگ هستن. کسی قدر اینا رو متوجه نمیشه. بعد فکری کرد و ادامه داد: –من میتونم یه کار دیگه هم بکنما، یه گوشه از ویترین مغازه رو خالی می‌کنم و از این تابلوها میزارم، اینجوری هم شما تابلوهاتون رو می‌فروشید، جدا از اون توی مغازه هم کمک من هستید. بوق ممتدی که ماشین پشتی زد باعث شد فوری پایش را روی پدال گاز بگذارد. لیلافتحی‌پور 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت145 به کوله‌ام خیره شده بودم و به کارهای امروز خودم و ساره فکر می‌کردم. از کارش به خصوص جمله‌ی آخرش خیلی ناراحت شده بودم. یعنی تقصیر من بود که این اتفاق افتاد. امیرزاده با حرفش مرا از غم‌هایم بیرون کشید. –فکرش رو نکنید. آدمهایی که اینجوری یهو جوش میارن زودم پشیمون میشن. دو روز دیگه دوستتون بهتون زنگ میزنه بعدشم انگار نه انگار. لبخند زورکی زدم و چیزی نگفتم. نزدیک خانه که شدیم پرسید: –از فردا انشاالله میایید مغازه دیگه؟ خیلی دلم می‌خواست در خواستش را قبول کنم. اگر قبول میکردم هم ماهانه حقوق داشتم، جدای از آن درآمد فروش تابلو ها در مغازه‌اش هم بود. از همه مهمتر این که هر روز می‌دیدمش و بهتر از این چه از خدا می‌خواستم. با من و من گفتم: –ببخشید ولی نمیتونم قبول کنم. با ترمزی که زد صدای جیغ لاستیکها بلند شد. با اخم از آینه نگاهم کرد. –چرا؟ با خودم گفتم، چون نمیخوام زندگیت خراب بشه. –فکر نمیکنم خانوادم اجازه بدن. پوزخند زد. –چطور اجازه میدن تو مترو... – اونا نمیدونن. با تعجب گفت: –نمیدونن؟ گفتن این حرفها برایم سخت بود. –نه. بهشون گفتم این تابلوها رو تو مغازه یکی از دوستام می‌فروشم. برای مادرمم سوال بود که چرا من هر روز این کوله رو میبرم و میارم. خودمم ناراحتم که اینجوری بهشون گفتم ولی چاره‌ایی نداشتم. سرش را تکان داد. –چقدر شما عجیب هستین. بعد زمزمه وار ادامه داد: –شایدم مغرورید. حرفی نزدم. ماشین را روشن کرد و راه افتاد. همان موقع گوشی‌اش زنگ خورد. فوری جواب داد. –سلام مامان جان. بهتر شدی؟ ... –آره مامان جان، گفتم که خوب شد. چیزی نبوده فقط فشارش افتاده. بعد خندید. –نمیدونم والا شما به دختر مردم چی گفتین. نه دیگه نمیان، من بهشون گفتم ما هممون کرونا گرفتیم، خلاص. از آینه با لبخند نگاهم کرد. –زن داداش امد پایین؟ ... –آره من گفتم بیاد حواسش بهت باشه. .... –هدیه چی میگه؟ ... –عیبی نداره گوشی رو بهش بدید. –سلام عمو جون. خوبی؟ با مامان مواظب مادر بزرگ باشیدا؟ ... –نه عمو جون امروز خیلی دیر میام. کلی کار دارم. نه دیگه، با مامان بزرگ بازی کن... بعد از این که گوشی را قطع کرد. با لبخندی که از لبهایش محو نمیشد گفت: –این هدیه خانم سه سالشه، یه زبونی داره ها آدم از حرفهاش شاخ درمیاره. کنجکاو شدم برای باز شدن گره های ذهنم پرسیدم: –پیش مادرتون میمونن؟ –نه، برادرم اینا طبقه‌ی بالای ما میشینن، مامان که استرس گرفت زنگ زدم به نرگس خانم، همسر برادرم، گفتم بره پیش مامان، یه وقت مشکلی پیش نیاد. آنقدر از حرفش شوکه شدم که مبهوت ماندم. حرفهای خودش و مادرش را کنار هم قرار دادم. پس منظور مادرش آن یکی پسرش بوده که گفت زن و بچه دارد... از خوشحالی نمی‌دانستم باید چه کار کنم. حس عجیبی داشتم. دلم می‌خواست از خوشحالی فریاد بزنم. ولی دوباره نهیبی به خودم زدم. "دلخوش نباش هنوز چیزی معلوم نیست. پس آن خانم زیبا که گفت من همسرش هستم چه می‌شود. خدایا نکند من اشتباه می‌کنم. آنقدر مشغول بحث و جدل با خودم بودم که متوجه نشدم سر کوچه‌مان ماشین را متوقف کرد. گفتم: –عه، ببخشید حواسم نبود بگم سر خیابون نگه دارید. مرموزانه نگاهم کرد. –اگر می‌گفتید هم اثری نداشت. بعد هم دستش را به پشت دراز کرد. میشه اون کوله رو بدید. با تعلل کوله را به طرفش گرفتم. –این خیلی برای شما سنگینه، همون بهتر که این رفیقتون گفت دیگه نرید مترو، وگرنه تا چند وقت دیگه از کت و کول میوفتادید. بعد آن تابلوی عقاب را مقابلم گرفت. –این خدمت شما. اجازه میدید کولتون رو باز کنم و چند تا تابلو بردارم؟ –خواهش میکنم، بفرمایید. –از این تابلو شعرها بازم دارید؟ –بله، یکی دوتا دیگه هست. با کمی جستجو پیدایشان کرد و کوله را به طرفم گرفت. –بفرمایید خانم لج باز. من این دوتا تابلو‌ی شعر رو که کار دست خودتونه میبرم. پولشم براتون کارت به کارت میکنم، شماره کارتتون رو دارم. لیلافتحی‌پور 🌸🌸🌸🌸🌸