فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⊰•🐾•⊱
.
آرے ز دیده رفتہ فراموش مےشود...
اما تو نہ! مگر تو فراموش مےشوے؟! :)
.
⊰•🐾•⊱¦⇢#شهیداحمدمشلب
⊰•🐾•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•🌥️•⊱
.
امامزمانارواحنافداهمنتظرشماست؛
قلبخودراپاڪڪنیدوهمچنان محڪمو
استواربرعقیدهوایمانخودباشیدو
زمانرابرا؎ظهورحضرتشآمادهو مهیاسازید..!
مگرنمیبینۍڪہظلمسراسرگیتۍرا
فراگرفتہومهد؎فاطمہ
ارواحنافداهسربازمۍطلبد:)
.
⊰•🌥️•⊱¦⇢#داداشمحسنم
⊰•🌥️•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•🌻•⊱
.
شد شد،نشد
میام...
با بغض تو صدام
با اشڪ تو چشمام
رو به ڪربلات میگم:
خوش باشۍ آقا با زائرات:)😄🚶🏻♂️
.
⊰•🌻•⊱¦⇢#بیو
⊰•🌻•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•🌸•⊱
.
- ازقشنگترینلحظہهـٰا؟!!(:
+اونوقتیکه
بینِنامحرمها
چشماشو میندازه پایین
بهحرمتِچشمایِخوشگل
مھدیِزهرا(:"
.
⊰•🌸•⊱¦⇢#تلنگــر
⊰•🌸•⊱¦⇢#ڪمیــݪ
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•❌•⊱
.
یه_حس_بهتر🦋 | «ارتباط با نامحرم⛔»
ارتباط سالم دختر
با آقایونی که نامحرم هستند،
باید چطوری باشه...🤔؟
این، سوال سپیده بود👇🏻
از خانم نجاتی، که همهمون
حرفاشو دوست داشتیم...
خانم نجاتی
با همون لبخند همیشگی گفت:
دخترم،
وقت برخورد با نامحرم
مهمه این شرایط رو حواسمون باشه:🔻
ارزش خودمون رو بدونیم و
توی هر شرایطی، نگذاریم این ارزش
پایمال بشه🌿
پوشش مناسب داشته باشیم
اینطوری هم ذهن خودمون آرومه
هم ذهن طرف مقابل.
خدا رو فراموش نکنیم و بدونیم
خدا رفتارهای ما رو میبینه🔎
توی گفتگو با نامحرم، از حد ضرورت
خارج نشیم و هرجا دیدیم داریم قدم توی
بیراهه میذاریم، از گفتگو خارج شیم ...
.
⊰•❌•⊱¦⇢#ارتباطبانامحرم
⊰•❌•⊱¦⇢#ڪمیــݪ
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•✨•⊱
.
حکم ابرو برداشتن مردان👱🏼♂...
🍃استفتائات مقام معظــم رهبری🍃
.
⊰•✨•⊱¦⇢#احکام
⊰•✨•⊱¦⇢#ڪمیــݪ
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰• 🎀•⊱
.
-خـون بـھاے شھیدان
حـجـاب است..! 🌿
.
⊰•🎀•⊱¦⇢#شهیدانه
⊰•🎀•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•🌻•⊱
.
🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊
زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی
قسمت پنجم...シ︎
پله هایش را بالا میروم و خودم را به پسر حوانی چه میگوید منشی دفتر است معرفی میکنم. او میگوید:حاجی مهمون دارن بفرماید بنشینید تا بهشون خبر بدم.
روبروی اتاق رئیس مینشینم. گوشه شالم تو پیچش دستانم چروک شده و به نم نشسته.
موزاییک ها را میشمارم . به صدای تند تایپ کردن خانم کناری گوش میکنم. حالا میدانم از جایی که نشسته ام ۱۲ موزاییک تا اتاق رییس فاصله است و سی و سه موزاییک تا میز منشی.
صدایی میگوید: بفرماید خانم رهبر
...........
مرد پشت میز بلند میشود. قد متوسطی دارد و لبخندی که اندازه ی هوش برخرد بودنش گرم است. جوری سلام احوال پرسی میکند انگار سال هاست مرا می شناسد. صورت گرد اش در انبوهی از ریش های سفید و مرتب، مهربان تر جلوه میکند. امنیت و آرامشی که در نگاهش است، اضطرابم را به کترین حدش میرساند.
صندلی تعارف میکند. مینشینم و چشم میگردانم به دور و بر اتاق.
تازه متوجه حضور دو دختری میشوم که آن طرف اتاق نشسته اند.......
نویسنده:فاطمه رهبر🌿
.
⊰•🌻•⊱¦⇢#زندگینامھےداداشبابڪ
⊰•🌻•⊱¦⇢#خــادم_اݪزھــࢪا
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•💚•⊱
.
🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊
زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی
قسمت ششم...シ︎
سری برای شان تکان میدهم ..
اقای نوری معرفی میکند: دانشجو هستن و از یک مرکز فرهنگی اومدن تا اجازه ی نوشتن زندکی نامه بـابــکـ را بگیرن. تا حالا چند تا کتاب نوشته اند.
میگویم: به به! چه عالی!
حسی اما توی وجودم در حال جوشیدن است؛ حسی مثل اینکه در برابر دو دختر بازنده ام..
روسری ام را جلو میکشم. دختر ها همنجور دارند حرف میزنند. اقای نوری، لبخند زنان، به صحبت هایشان درباره روند کار و علت نوشتن شان گوش سپرده است.
بالای سرش، عکس نقاشی شده ای از بـابــکـ است. بـابــکـ توی همه ی عکس هایش که در فضای مجازی هست هم لبخند بر لب دارد. انگار از زمان خلقتش، لبخند، عصوی از صورتش بوده؛ مثل دماغ یا چشمش.
حواسم به حرف های شان نیست. فقط دستان پدر شهید را میبینم که بالا و پایین میرود و یقه ی کت قهوه ای اش روی پیراهن کرمش خیز بر میدارد .
چشم میگردانم توی اتاق ؛ مستطیل شکل است. دور تا دورش صندلی چیده اند و وسطش یک میز کنفرانس با هشت صندلی گذاشته اند.
صدر نشین اتاق، میز ریاست است و یخچال کوچکی زیر یکی از دو پنجره نورگیر اتاق جا گرفته. رنگ کرم دیوار ها با قهوه ای میز هماهنگی خوبی دارد ..
به خودم می آیم که دختر ها در حال رفتن اندتا هفته دیگر بیایند برای شروع مصاحبه. روی صندلی جا به حا می شوم. قلبم دقیقا توی دهانم است؛ پشت دندان های خرگوشی ام! برای همین، لب هایم را محکم به هم فشار میدهم که یک وقت نپرد بیرون!
اقای نوری میچرخد طرفم. خوشامد میگوید و با لبخندی کهچاشنی کلمه هایش است حرف میزند.
از خودش میگوید که سال ها در جبهه بوده و آرزوی شهید شدن داشته و نصییش نشده و حالا پسرش شهیده شده.......
نویسنده:فاطمه رهبر🌿
.
⊰•💚•⊱¦⇢#زندگینامھےداداشبابڪ
⊰•💚•⊱¦⇢#خــادم_اݪزھــࢪا
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
‹🖇🗞›
•°
یڪجوریزندگیڪنڪہخدا
عاشقتبشہاگرخداعاشقت
بشہخوبتوروخریداره🖐🏽:)
•|شھیدمحسنحججۍ|•
•°
🗞🖇¦⇢ #شهیدانھ
🗞🖇¦⇢ #ـگمنام_مادࢪ
ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
↱ @Shahidbabaknourii↲