⊰•🌲•⊱
.
رفیق شهید :
یه شب من بیمار شدم و شهید بابڪ نورے هم منو رسوند درمانگاه بعد از درمانگاه.
باهم دیگه رفتیم یه آبمیوه فروشے و باهم یه چیزے خوردیم در همون حال که داشتیم باهم صحبت میکردیم برگشت به من گفت داداش من برم سوریه دیگه برنمیگردم این به من الهام شده...
من اولش جدے نگرفتم و گفتم انشاالله صحیح و سالم برمیگرده
ولے به فیض بزرگ شهادت نائل شد .. 🕊
هنوز که
دارم میسوزم.. :)
.
⊰•🌲•⊱¦⇢#داداشبابڪ
⊰•🌲•⊱¦⇢#فدایۍ_وݪایٺ
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•🖇•⊱
.
💬به سلامتی فرمانده
دستور بود هیچ کس بالای ٨٠ کیلومتر سرعت، حق ندارد رانندگی کند! یک شب داشتم میآمدم كه یکی کنار جاده، دست تکان داد نگه داشتم سوار كه شد،🙂
گاز دادم و راه افتادم من با سرعت میراندم و با هم حرف میزديم! گفت: میگن فرمانده لشکرتون دستور داده تند نرید!🙄😒 راست میگن؟!🤔
گفتم: فرمانده گفته! زدم دنده چهار و ادامه دادم: اینم به سلامتی فرمانده باحالمان!!!😄 مسیرمان تا نزدیکی واحد ما، یکی بود؛ پیاده که شد، دیدم خیلی تحویلش میگيرند!!😟
پرسيدم: کی هستی تو مگه؟! گفت: همون که به افتخارش زدی دنده چهار...😶😰😨😱😂
فرماندهمهدیباکری🌱
.
⊰•🖇•⊱¦⇢#طنزجبهھ
⊰•🖇•⊱¦⇢#فدایۍ_وݪایٺ
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•🎗•⊱
.
بهقولشهیدابراهیمهادے:
هرڪسظرفیتمشهورشدنوندارھ
ازمشهورشدنمهمتراینہکہ
آدمشیم:)!🖐🏼🔗
.
⊰•🎗•⊱¦⇢#شهیدابراهیمهادے
⊰•🎗•⊱¦⇢#فدایۍ_وݪایٺ
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
تا الا . . .🌸 زیاࢪتعاشورا⇦5 سورھملڪ⇦6 سورھالرحمن⇦1
تا الا . . .🌸
زیاࢪتعاشورا⇦15
سورھملڪ⇦6
سورھالرحمن⇦1
سورھیس⇦1
⊰•🌼•⊱
.
دقت کنید چی میپوشید چی نمیپوشید𖧷👌🏻
شاید اون لباسی که میپوشید معنی بدی میدهد و شما نمیدانید!😳✋🏻
.
⊰•🌼•⊱¦⇢#حجاب
⊰•🌼•⊱¦⇢#فدایۍ_وݪایٺ
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•🍈•⊱
.
چگونه •شهید🕊• شویم؟؟!!🍃
براۍ خُـدا باشیم تا↶
نازمان را فقط⇇او بڪشد
ناز ڪشیدنِ خُدا...
معنایش
°شَهادت💞° است...😇✨
.
⊰•🍈•⊱¦⇢#داداشبابڪ
⊰•🍈•⊱¦⇢#فدایۍ_وݪایٺ
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•🎗•⊱
.
خواستمبگویـم :
چرانمـےآیـے ..!
دیدمحقداریآقاجان ..!💔
.
⊰•🎗•⊱¦⇢#عشقجان
⊰•🎗•⊱¦⇢#فدایۍ_وݪایٺ
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
تا الا . . .🌸 زیاࢪتعاشورا⇦15 سورھملڪ⇦6 سورھالرحمن⇦1 سورھیس⇦1
تا الا . . .🌸
زیاࢪتعاشورا⇦16
سورھملڪ⇦8
سورھالرحمن⇦1
سورھیس⇦2
⊰•🐾•⊱
.
«حجاب»❥
یعنۍ:
بۍنیازمازهࢪنگاهۍ
جزنگاهِ|خــــــدا| . . .🌹.
.
⊰•🐾•⊱¦⇢#چادرانه
⊰•🐾•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•🖤🖇️•⊱
.
یادم نرود
حسینراهمروزۍ
همانڪَسانیتنھاگذاشتند
ڪہ نامہی"فدایتشوم"
نوشته بودند ..
ڪوفینباشیم
یڪحسینغایبداریم
هروزمیــــــگووییم
"اللّهُمَعَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج"
ولۍ هزارهفتصدسال
هستآقامونغایبِاست💔🥀
.
⊰•🖤•⊱¦⇢#کوفینباشیم
⊰•🖤•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•🌸🔗•⊱
.
+ اوننامرداییکهدیروزتوفرودگاهبغداد ناجوانمردانهزدنتامروزازجوانمردای
سپاهسیلیمیخورن . . 👊🏿:)
حـاجیصدامونوداری!؟
.
⊰•🌸•⊱¦⇢#حآجی
⊰•🌸•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•💙🖇️•⊱
.
حسینجان منهمانمکه بهآغوشِتوآوردپناه
- بغلمکن!
خودمانیمکسیجُزتونفهمیدمرا ..
.
⊰•💙•⊱¦⇢#حسینم
⊰•💙•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
⊰•🌸🔗•⊱ . + اوننامرداییکهدیروزتوفرودگاهبغداد ناجوانمردانهزدنتامروزازجوانمردای سپاهسیلیمیخورن
⊰•💫•⊱
.
#یہچیبگم؟!
بچہشیعھ✌️🏻
بایدٺوموقعیتهایہزندگیش🖇
خودشبہخودشبگہ⇩
+اگہحاجقاسمبودچیڪار
میڪرد ؟! (:" ...
.
⊰•💫•⊱¦⇢#حق
⊰•💫•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•🦋🔗•⊱
.
بسیجیچِکـیدهعشقاستۅنمـٰادِغیرت سمبلتعصباستوپـٰاسدارمَکـتب !'🤞🏿
.
⊰•🦋•⊱¦⇢#بسیجی
⊰•🦋•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•👀🖇️•⊱
.
جالبہهاعجیبهستیمتمومما
آرزویشهـادتداریم؛ولـیازشهدامون
فقطچفیہانـداختنروتقلـیدڪردیم
#حواسمونکجاپرتشدھ؟
.
⊰•👀•⊱¦⇢#شهیدانه
⊰•👀•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•🖤🔗•⊱
.
آטּڪسڪہبگیࢪدبھدلمجآۍتوراڪیست؛
چونتنگبرایتشدهدڵ،جآۍڪسۍنیست
.
⊰•🖤•⊱¦⇢#انگیزشی
⊰•🖤•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•💜🔗•⊱
.
حرفروهمکههمہبلـدنبزنـن؛
یکۍبآیدباشھکہقلـقآدمروبلـدبآشـه😌🍓..!
.
⊰•💜•⊱¦⇢#رفیقانه
⊰•💜•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•🌲•⊱
.
بابڪ♥️همیشہدرحالدرسخوندن
وعاشقمطالعہویادگیریمطالبتازهبود...📚!'
بابڪ
زیرآتشضدهواییدشمندرسمیخوند!'.👌🏼
یڪصلواتسهمشمابہشهیدنور؎🌱
.
⊰•🌲•⊱¦⇢#داداشبابڪ
⊰•🌲•⊱¦⇢#فدایۍ_وݪایٺ
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•📻•⊱
.
دربندڪسیبآشڪھدر
بندحــسیناسٺ!ッ❤️🌿
.
⊰•📻•⊱¦⇢#عاشقانھ
⊰•📻•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•🌷🔗•⊱
.
میگفت اگه یه روز خواستی تعریفی برای شهید پیدا کنی، بگو شهید یعنی باران..
حسن باران این است که زمینی ست ولی آسمانی شده است و به امداد زمین میرسد:)
.
⊰•🌷•⊱¦⇢#شهادت
⊰•🌷•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⊰•🌙✨•⊱
.
•• ڪربلا 💛 ••
خوآبوخیاݪشدھڪربݪاッ
.
⊰•🌙•⊱¦⇢#دݪتنگڪربلا
⊰•🌙•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•🕊•⊱
.
🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊
زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی
قسمت پنجاه و ششم...シ︎
صدایش خش دار می شود ، و چاقو ، در پوست گرفتن سیب مردد می ماند :
_از وقتی نیست ، میوه هامون این قدر می مونه که خراب می شه .
صدای هق هق مردانه ای ، به جان دیوار ها لرزه می اندازد . مادر سیب را می گذارد توی پیش دستی ، و چادر را می کشد روی صورتش ، و دوباره من می مانم و حجم غریبی از دل تنگی ها ، حس می کنم بابک از پشت تمام قاب های آویخته به دیوار ، غمگین نگاهم می کند ، گوشه ی شالم را توی دستم می پیچانم . پدر دستمال کاغذی را می کشد سمت خودش . صورتش را در سفیدی کاغذ پنهان می کند ، بعد نفس عمیق می کشد و باقی بغضش را فرو می دهد ؛ انگار تکه هی بغض شکسته و رفته باشد در چشمانش ، اشک است که لابه لای محاسنش گم می شود .
_یه روز به بابک و امید گفتم برای خرج دانشگاه و پول تو جیبی ، مبلغی رو اعلام کنید تا هر ماه بهتون بدم . هر یک شون مبلغی رو پیشنهاد دادن ، و من قبول کردم . چند روزی دقت کردم و دیدم کتاب می خره ؛همه ی کتاب هاش هم سنگین و گرونه . پولی که بهش می دادم ، خیلی کم بود . تو وادی پدر و پسری کشیدمش کنار ، و خواستم مبلغی اضافه تر از مبلغی که به امید می دادم ، بهش بدم . گفتم ( تو خرجت از امید بیشتره . اضافه بر ماهیانه ت ، این رو هم بگیر .) بابک ناراحت شد و گفت ( بابا ، این چه کاریه ؟ ما با هم توافق کرده ایم . چرا حق خواهرها و برادرهای دیگه رو می خوای به من بدی ؟ من عرضه داشته باشم با همین مبلغ سر می کنم ؛ نداشته باشم هم می رم سرکار ، و خرجم رو در می آرم .) یه بار هم نمیدونم چه مشکلی برام پیش اومده بود که به یه تومن پول احتیاج پیدا کرده بودم . انگار وقتی به مادرش می گفتم ، بابک شنیده بود . تو حیاط بودم که اومد پیشم . یه بسته پول هم دستش بود . گفت ( بابا ، این یه میلیون رو بگیر و کارت رو راه بنداز .) پرسیدم (از کجا آوردیش، بابک ؟) خوب ، چند سال پیش ، یه میلیون ، مبلغ کمی نبود . خندید و گفت (کم کم جمع کرده ام ) من هم فکر کردم از پول تو جیبی که بهش دادم ،پس انداز کرده . بعد ها فهمیدم می ره سرکار . دوستش می گفت ( وقتی می اوند سر کار ، یه جزوه یا کتاب ، همراهش بود ؛ با یه دستش ، آب و گچ حل می کرد و بادست دیگه ، جزوه یا کتاب دانشگاهش رو ورق می زد .) هم رزم هاش می گن که تو سوریه هم مدام جزوه و کتاب دستش بوده . اخرین روز ، برادر کاید خورده ،[شهید] ازش فیلم می گیره اونجا هم دفتر و خودکار دستشه .
هوا رو به تاریکی است . نور اندک سیگار آقای نوری ، با هر پک پر جان می شود و بعدش کم جان . کنارِ در باز اتاق سمت ایوان نشسته . نگاهش از پله هایی که بابک پارسال از ان ها بالا رفته و ساکش را گذاشته بود روی کولش ، بالا می رود و بدون بابک پائین می آید . آه ...
نویسنده:فاطمه رهبر
.
⊰•🕊•⊱¦⇢#زندگینامھےداداشبابڪ
⊰•🕊•⊱¦⇢#خــادم_اݪزھــࢪا
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•🌸•⊱
.
🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊
زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی
قسمت پنجاه و هفتم...シ︎
زمان سربازی بابک ، به امضای سه نفر از هم دوره ای های زمان جنگ من احتیاج داشتیم تا بابک تو سپاه گیلان مشغول سربازی بشه . سرهنگ، از اون زمان بابک رو یادش بود . خلاصه بهم زنگ زد و گفت ( تو خبر داری که بابک ثبت نام کرده برای سوریه ؟) تعجب کردم . گفت ( آره ، بابا !ثبت نامش هم پذیرفته شده و داره آموزش می بینه . ) من اونجا مطلع شدم . چند روز بعد ، پسر پورعسکری ، من رو دید و گفت ( عمو ، این ، تو آموزش هم می خواد جزء بهترین ها باشه! یعنی سرکلاس، همه ازش راضی ان . ) من اصلا به روی خودم نیوردم که از جریان باخبرم . منتظر موندم که ببینم خودش کی می آد می گه . نخواستم با نشون دادن اینکه از ماجرا خبر دارم معذبش کنم . تا این که یه روز با چند تا فرم اومد و گفت ( بابا، بیا این ها رو امضا کن.) پرسیدم (این ها چیه ؟) گفت (چیز بدی نیست تو فقط امضا کن .) حیاط رو نگاه کردم و دیدم دو نفر تو حیاط ان . گفتم ( این ها کی ان ؟ این چیه ؟ ) گفت ( بابا، می خوام برات حساب باز کنم . تو فقط امضا کن . ) از کارش خنده ام گرفته بود ، و چون می دونست احتمال داره من زیر بار حرفاش نرم و امضا نکنم ، دو کارمند بانک رو با خودش آورده بود دم خونه . خواستم مخالفت کنم ؛ اما گفتم زشته و غرورش جریحه دار می شه . امضا که کردم ، خندیدی و بوسم کرد و شاد خوشحال رفت . باز هم نه اون حرفی زد و نه من به روش آوردم ؛ اما دیگه کاملا مطمئن شدم که رفتنیه .
چرا سعی نکردید باهاش حرف بزنید ؟ چرا منصرفش نکردید؟
با لبخند نگاهم می کند . آرامش و رضایتی در نگاهش هست که سوالم را یک کاسه ی جوش می کند و روی سرم می ریزد. نفس میگیرد .
_قبل از اعزام بابک رفته بودم مدرسه ی دختر کوچیکم که از وضع تحصیلیش با خبر بشم . مدیر و معلم های اونجا ، من رو می شناختن ؛ حالا یا از طریق همسران شون یا به علت فعالیت هایی که تو شهر داشتم و دارم . مدیر مدرسه بهم گفت ( این چه حال و هواییه که افتاده تو سزر بچه اتون ؟ ) پرسیدم ( کدوم بچه ام ؟ ) گفت ( بابک دیگه !....)
نویسنده:فاطمه رهبر
.
⊰•🌸•⊱¦⇢#زندگینامھےداداشبابڪ
⊰•🌸•⊱¦⇢#خــادم_اݪزھــࢪا
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
تا الا . . .🌸 زیاࢪتعاشورا⇦16 سورھملڪ⇦8 سورھالرحمن⇦1 سورھیس⇦2
تا الا . . .🌸
زیاࢪتعاشورا⇦28
سورھملڪ⇦10
سورھالرحمن⇦3
زیاࢪتیس⇦4
ممنون از عزیزانے ڪھ همراهی کردن ؛انشاءاللهحاجتروابشید🙂🌹