eitaa logo
『مُدافِـ؏ـان‌حَࢪیم‌ِآل‌اللّٰھ』
1.4هزار دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
1.3هزار ویدیو
38 فایل
⊰بِ‌ـسْمِ‌ࢪَبِ‌بابڪ..!🎗⊱ •• ⊰جور؎زندگۍڪن‌ڪہ‌اگردیدنت‌ بگن‌این‌زمینۍنیست‌،شھید‌میشھ⊱ •• ⊰اطلـٰاعـات‌ڪانالـ↓⊱ ➜‌" @etelatmoon " •• ⊰خـٰادم‌ڪانالـ↓⊱ ➜‌" @Alllip " •• ⊰مدافـ‌؏ـان‌حࢪیم‌آل‌اللّٰـھ🎗⊱
مشاهده در ایتا
دانلود
تولدت مبارک آقامحسن♥✨
|ـب‌ـسم‌رب‌‌بابڪ••♥️ |ـصب‌ـح‌ـتون‌بخیـر••🎗
⊰•❤️‍🩹🥀•⊱ . دلتنگم! ازاینجاکہ‌هستم تاآنجـاکہ‌توهستی وجب‌بہ‌وجب دلتنگم💔🕊 . ⊰•🥀•⊱¦⇢ ⊰•🥀•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
⊰• 🌱✨ •⊱ . ڪلام‌رهبر‌؎: شهدا؎مدافع‌حرم‌اگرنبودند مابایدحالاباعناصرفتنہ‌گرخبیثِ دشمن‌اهل‌بیت‌و‌دشمن‌مردم‌شیعہ درشهرها؎ایران‌میجنگیدیم! . ⊰•✨•⊱¦⇢ ⊰•✨•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
『مُدافِـ؏ـان‌حَࢪیم‌ِآل‌اللّٰھ』
⁴⁵💚⃟🌱بنـٺ‌‌سـیدعلے ⁴⁶💚⃟🌱خـانوـم‌فـاطمـ‌ه‌طائـفے امـروز‌بـ‌ه‌نیـٺ‌‌ایشـون‌خوانـده‌شـد✅ان‌شـاءالله‌هرح
⁴⁷💚⃟🌱خـانوـم‌بـھـاره‌‌پویان‌مـھر ⁴⁸💚⃟🌱خـانوـم‌اڪرم‌سـلطان‌مـراد؎ امـروز‌بـ‌ه‌نیـٺ‌‌ایشـون‌خوانـده‌شـد✅ ان‌شـاءالله‌هرحـاجٺے‌دارن‌ .. از‌خود‌سـیدالشـھدا‌بگیـرن🦋 🤍 🚫
『مُدافِـ؏ـان‌حَࢪیم‌ِآل‌اللّٰھ』
⁴⁷💚⃟🌱خـانوـم‌بـھـاره‌‌پویان‌مـھر ⁴⁸💚⃟🌱خـانوـم‌اڪرم‌سـلطان‌مـراد؎ امـروز‌بـ‌ه‌نیـٺ‌‌ایشـون‌خوانـده‌شـ
⁴⁹💚⃟🌱خـاد‌ـم‌الشـھدا ⁵⁰💚⃟🌱خـانوـم‌حـورا امـروز‌بـ‌ه‌نیـٺ‌‌ایشـون‌خوانـده‌شـد✅ ان‌شـاءالله‌هرحـاجٺے‌دارن‌ .. از‌خود‌سـیدالشـھدا‌بگیـرن🦋 🤍
⊰•🔏⛓📓•⊱ . ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گفتیم‌:شھـادت‌:)🕊 گفتن:محالـ‌ه‌دخترو‌چہ‌بہ‌شھـادت..💔 ندونستن... خداۍ‌ما‌خـداۍمَحالـاتِ...:) ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. ⊰•📓•⊱¦⇢ ⊰•📓•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⊰•🖤🔏•⊱ . ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌دل‌ڪھ‌مشتـاق‌باشـد هوا؎یارمیگیـرد امـاامـان‌ازفاصلـھ . . 🚶‍♀️ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. ⊰•🖤•⊱¦⇢ ⊰•🖤•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
|ـب‌ـسم‌رب‌‌بابڪ••♥️ |ـصب‌ـح‌ـتون‌بخیـر••🎗
⊰•♥️🔗👀•⊱ . ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌چـ‌ہ‌خـوش‌باشـدڪ‌ه‌مـا درگوشـ‌ہ‌اے‌باشیـم‌واوبامـاシ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. ⊰•🔗•⊱¦⇢ ⊰•🔗•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🤍🔏 پارت۱۱۸ سرم را پایین انداختم احساس سرگیجه کردم. یادم آمد که از صبح جز حرص و جوش چیزی نخورده‌ام. از تن درخت چنار گرفتم. همان موقع چند قطره باران هم روی صورتم ریخت. امیرزاده پرسید: –چی شد؟ –هیچی، یه کم سرم گیج رفت. الان درست میشه. –اینجا سرده، بارونم گرفت، بیایید بریم داخل مغازه. –نه، خوبم، باید برم. نوچی کرد. –خیلی خب هر وقت خواستید برید، اگه نیایید مجبورم چهار پایه رو بیارم اینجا تو بارون بشنیدا. چاره ایی نداشتم. به داخل مغازه رفتم. چهارپایه‌ایی آورد و کنار پایم گذاشت. –بشینید اینجا. همین که نشستم امیرزاده یک ویفر شکلاتی جلوی صورتم گرفت. –اینو بخورید، احتمالا فشارتون افتاده. ویفر را گرفتم. –فکر نکنم فشارم باشه. –چرا، خانما معمولا با کوچکترین فشار عصبی اینطور میشن. حتی خود منم اون موقع که کرونا داشتم زیاد اینجوری میشدم مادرم بنده خدا مدام تقویتم می‌کرد. مادرش؟ پس زنش کجا بود؟ اصلا اون از کجا می‌داند که همه‌ی خانمها اینطور می‌شوند؟ –شمام مگه اون موقع فشار عصبی داشتید؟ آهی کشید. –اهوم، خیلی... –چرا؟ –بگذریم. به اطراف نگاهی انداخت و گفت: –خانم حصیری، میخوام یه چیزی بهتون بگم لطفا مخالفت نکنید. با حرفش جا خوردم کلا لحنش عوض شد،جدی‌تر شد. –من تو مغازه کارم زیاده، بهشون نمیرسم، نیاز دارم یکی کمکم کنه، از شما میخوام که دو سه ماه کمکم کنید تا یه نفر آدم مطمئن رو پیدا کنم. از طرفی مغازه‌ی برادرمم هست، حواسم باید به اونم باشه. بدون معطلی و فکر جواب دادم. –ببخشید ولی من نمی‌تونم. من توی خونه صنایع دستی انجام می‌دم و می‌فروشم. حالا که کارم رو از دست دادم بیشتر به اون کارم می‌پردازم. ابروهایش بالا رفت. –واقعا؟ چه هنرمند! –البته به کمک خانوادم، دستهایش را داخل جیب شلوارش فرو برد و نگاهم کرد. –خیلی خوبه، همه‌ی کارهای شما غافلگیر کنندس. از تعریفش تمام ناراحتی‌ام را فراموش کردم. نگاهم را به بیرون از مغازه دادم. –شما لطف دارید. با اجازتون من برم. دیگه حالم خوب شد. دقیق نگاهم کرد. –مطمئنید؟ از جایم بلند شدم. –بله. با اجازتون. دو قدم که جلو رفتم سرم دوباره گیج رفت. دستم را روی سرم گذاشتم. از آستین پالتوام گرفت و روی چهارپایه نشاندم. –فعلا اینجا بشنید حالتون جا بیاد، بعد خودم می‌رسونمتون. نگاهش کردم. –نه خودم میرم. ویفر را از دستم گرفت و شروع به باز کردنش کرد. –این واسه خوردنه نه نگاه کردن. بدون این که ویفر را کامل از بسته بندی‌اش خارج کند سرش را بیرون آورد تا با دستش در تماس نباشد. بعد با دست دیگرش ماسکم را پایین کشید و گفت: –یه گاز گنده بزنید فشارتون بیاد بالا. از کارش خجالت کشیدم دستم را دراز کردم تا ویفر را از دستش بگیرم، آنقدر نزدیکم آمده بود که احساس کردم هر لحظه ممکن است بیهوش شوم. بخصوص از بوی عطرش که عجیب با دلم بازی می‌کرد. مطمئن بودم اگر در آن لحظه همه‌ی شکلاتهای دنیا را هم می‌خوردم فشارم بالا نمی‌آمد. ولی او دستش را عقب کشید و ویفر را نداد و جدی گفت: –گاز بزنید. بعد چشم‌هایش را برای چند لحظه بست، من هم از فرصت استفاده کردم و ویفر را گاز زدم. وقتی چشم‌هایش را باز کرد ویفر را دستم داد و به طرف پیشخوان رفت. من هم از جایم بلند شدم. امیرزاده پالتو به دست برگشت. –بریم خانم، من می‌رسونمتون و برمی‌گردم. این جور مواقع چنان تحکم می‌کرد که دیگر نمی‌توانستم مخالفت کنم. ولی واقعا پای رفتن با او را نداشتم. می‌ترسیدم داخل ماشین مجبورم کند که حرف بزنم، آنجا دیگر راه فراری نداشتم. کنارم ایستاد. –الان چرا نمیایید؟ عاجزانه گفتم: –باور کنید خودم برم راحت ترم. پالتواش را پوشید و مرموز نگاهم کرد. انگار فکرم را خواند. –چیه می‌ترسید؟ مظلومانه نگاهش کردم و او دوباره گفت: –نترسید، قول میدم سوالی ازتون نپرسم، اگرم پرسیدم دلتون نخواست میتونید جواب ندید. سرم را پایین انداختم. هنوز هم در همراهی‌اش مردد بودم. –قول من قوله، باور ندارید امتحان کنید. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🤍🔏 پارت۱۱۹ مردد نگاهش کرد. این بار از گوشه‌ی کیفم که در دستم بود گرفت و کشید. –فکرشم نکنید تو این بارون با اون حالتون بزارم تنها برید. مجبور شدم چند قدم دنبالش بروم. –آخه اینجوری از کارتون میوفتید. کیفم را رها کرد. –کار من شمایید. باران شدیدتر شده بود. تا خواستم پایم را از مغازه بیرون بگذارم گفت: –چند دقیقه صبر کنید. به پشت پیشخوان رفت و چتر به دست آمد. –امروز جا پارک پر شده بود مجبور شدم ماشین رو دورتر پارک کنم. بیرون مغازه هر دو زیر چتر ایستادیم تا او ریموت مغازه را بزند. من برای این که نزدیکش نباشم کنارتر ایستاده بودم و در حال خیس شدن بودم. کرکره که پایین آمد نگاهی به من انداخت وقتی دید یک طرفم در حال خیس شدن است. چتر را به دستم داد. –من جلوتر می‌رم شمام بیایید. بعد یقه‌ی نیم‌پالتواش را بالا کشید و راه افتاد. دانه‌های باران آنقدر درشت بودند که هنوز چند قدم نرفته بود موهایش خیس شدند انگار خدا سخاوتش را به رخ می‌کشید. پا تند کردم و خودم را به او رساندم. هم قدمش شدم. چتر را روی سرش گرفتم و زمزمه کردم. –خیس شدین. چتر را از من گرفت و سعی کرد جوری روی سرم بگیرد که زیاد نزدیکم نباشد. سربه زیر شده بود و تا به کنار ماشین برسیم حرفی نزد. من هم سر به زیر شدم و در دلم تا می‌توانستم قربان صدقه‌اش رفتم. سوار ماشین که شدیم بخاری ماشین را روشن گرد. –چند دقیقه دیگه گرم میشید. دیگر تا مقصد حرفی نزد. فقط گاهی از آینه نگاهم می‌کرد. نزدیک خانه شدیم. باران بند آمده بود و آفتاب چنان می‌درخشید و هوا را گرم کرده بود باورکردنی نبود همین چند لحظه‌ی پیش چه سیلی راه افتاده بود. به سر خیابان که رسیدیم ماشین را متوقف کرد. –می‌خواهید تا سر کوچه برسونمتون. دستم را روی دستگیره گذاشتم. –همینجا خوبه. ممنون. ببخشید به زحمت انداختمتون. خداحافظ. از ماشین پیاده شدم. صدایم کرد. –تلما خانم چند لحظه بیایید. جلو رفتم. –بله. آرنجش را روی پنجره ماشین گذاشت و عینک دودی‌اش را به بالای سرش سُر داد و به روبرو نگاه کرد. –دیگه سر گیجه ندارید؟ لبخند زدم. –اصلا، خوبم. آرام گفت: –خدارو شکر. من اینجا هستم تا شما برید. –باور کنید حالم خوبه نیازی نیست، برید به کارتون برسید. در جوابم فقط گفت: –خداحافظ، بعد چشم‌هایش را بست و خیلی آرام باز کرد. نمی‌دانم می‌دانست این کارش چقدر دلم را زیرو رو می‌کند یا نه. به طرف کوچه راه افتادم. به جلوی در خانه که رسیدم نگاهی به ساعتم انداختم، هنوز ظهر نشده بود. اگر به خانه می‌رفتم مادر سوال پیچم می‌کرد. راه رفته را برگشتم. ماشین امیرزاده نبود. به ایستگاه مترو نزدیک خانه‌مان رفتم تا ساره را پیدا کنم و از او کمک بگیرم که با این بیکاری چه کنم. به ساره زنگ زدم و به آدرس ایستگاهی که داده بود رفتم. تا مرا دید پرسید: –این وقت روز اینجا چیکار می‌کنی؟ چرا سرکارت نیستی؟ من هم تمام ماجرای کافی‌شاپ را برایش تعریف کردم و این که دیگر هیچ وقت به آن کافی شاپ برنمی‌گردم. خندید و گفت: –بیا همینجا پیش خودم، جنس بیاریم با هم بفروشیم –جنس؟ –آره، اینجا هر چیزی‌می‌تونی بفروشی. هر چیزی که خانما خوششون بیاد و به دردشون بخوره. فکری کردم و گفتم: –یعنی اینجا تابلو‌ی جواهر دوزی هم میشه فروخت؟ ابروهایش بالا رفت. –چی‌چی؟ اینی که میگی گرونه؟ سرم را کج کردم. –آره خب. خانمی آمد و از ساره پرسید: –این کش موها چنده؟ –ساره گفت: –دوتا ده تومن، خانم گفت: –من یدونه میخوام. ساره دوتا کش مو را از بقیه جدا کرد و طرف خانم گرفت. –دوتا ببر عزیزم، لازمت میشه، قیمتی نداره که، الان ده تومن یه آدامس نمیدن. خانم یک ابرویش را بالا داد. –من هیچ وقت آدامس نمیخرم، چون دندونام رو خراب می‌کنه، بعد هم رفت. ساره پشت چشمی نازک کرد و پچ پچ کنان گفت: –می‌بینی، بعضی از اینا دوتا کش نمیخرن، اونوقت بیان تابلو گرون قیمت تو رو بخرن؟ مگر این که یه کاری کنی؟ کنجکاو پرسیدم: –چیکار؟ –یکی این که جنس ارزون توش به کار ببری، دوم سایزش رو کوچیک کنی که قاب ارزون استفاده کنی. اینجوری قیمتش میاد پایین راحت تر فروش میره. به نظرم ایده ساره عالی بود، اگر این کار را می‌کردم وقت کمتری هم برای دوخت هر قاب نیاز بود. ولی فعلا نباید به مادر می‌گفتم که کارم را از دست داده‌ام. حتما اگر می‌شنید دچار اضطراب میشد. از فردای آن روز برنامه زندگی‌ام عوض شد. کارو تلاش خودم و خانواده‌ام بیشتر شد. از خانم بهاری و دخترش هم کمک گرفتیم. رستا مسئول خرید شده بود، روزهایی که شوهرش با ماشین به محل کارش نمیرفت رستا ماشین را برمی‌داشت و با محمد امین برای خریدن قاب و پارچه و مروارید و انواع سنگ و پولک به بازار میرفتند. اولین روزی که با ساره برای فروش تابلوها به مترو رفتیم برایم خیلی سخت گذشت. لیلا‌فتحی‌پور 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🤍🔏 پارت۱۲۰ خجالت می‌کشیدم مثل ساره از قابها تعریف کنم و قیمت بگویم. ساره مثل یک معلم به من آموزش میداد و بعد خودش کنار می‌ایستاد و نگاه می‌کرد ببیند چکار می‌کنم. گاهی وسط حرف زدن کم می‌آوردم نمی‌دانستم باید چه بگویم. آن وقت ساره سراغم می‌آمد و ادامه‌ی حرفهایم را تکرار می‌کرد. که این تابلوها کار دسته و خیلی ارزونه و خریدش کمک به پیشرفت صنایع دستیه و از این حرفها. فروشم خوب نبود. با نا امیدی داخل واگن بعدی رفتم. یک صندلی خالی پیدا کردم و کنار یک خانم چادری نشستم. خانم نگاهی به تابلوهایم انداخت و گفت: –مینیاتوری و فانتزی بودن تابلوهات چقدر برام جالبه. به امید این که شاید بخرد گفتم: –برای این که همه بتونن بخرن اینجوری درستش کردیم. یک تابلو که نقش یک آهو داشت را برداشت. –چقدر پاهای ظریف و قشنگی داره، آدم تو قدرت خدا می‌مونه. بعد کیف پولش را باز کرد و مبلغش را پرداخت کرد. از خوشحالی بال نداشتم که پرواز کنم. مدام استرس این را داشتم که نکند آشنایی مرا ببیند، ساره می‌گفت حتی اگر این اتفاق هم بیفتد اهمیتی ندارد. کار کردن که عیب نیست. شاید درست می‌گفت ولی حرفهایش آرامم نمی‌کرد. ساعت کارم نسبت به کافی شاپ بیشتر بود. روز دوم کارم وقتی به خانه رفتم. مادر پرسید: –چرا دیر امدی؟ کوله پشتی‌ام را آرام روی کانتر آشپزخانه گذاشتم –مامان جان از این به بعد دیرتر میام. چون به خاطر کرونا کافی شاپ بستس فعلا، این تابلوها رو میبرم توی مغازه‌ی دوست ساره می‌فروشم، واسه همین دیرتر میام. مادر نگاهی به کوله پشتی انداخت. –پس چرا اینا رو با خودت میاری، خب بزار همونجا باشن دیگه، –آخه فعلا روم نمیشه بهش بگم وسایلم اونجا بمونن، خودشم چیزی نمیگه. حس کردم مادر قانع نشد، برای این که سوال دیگری نپرسد فوری به اتاق رفتم. صدای زنگ گوشی‌ام بلند شد. با دیدن شماره‌ی دوستم تماس را وصل کردم. –سلام. زهرا شاکی بدون این که جواب سلامم را دهد گفت: –تلما اینه رسمشه؟ چرا آبروی منو پیش بابام بردی؟ مبهوت پرسیدم: –من؟ مگه چی شده؟ –چی میخواستی بشه، الان بابام زنگ زده میگه آقای غلامی گفته این کی بود به ما معرفیش کردی، آبروی کافی شاپ رو برده، اینجا همه کار می‌کرد جز کار کردن. هین بلندی کشیدم. –اون دروغ میگه زهرا، تو حرفهاش رو باور میکنی؟ یعنی من همچین آدمی هستم؟ زهرا کمی آرام‌تر شد و با مکث کوتاهی گفت: –چی بگم؟ البته من به بابام گفتم شاید اشتباه شده تلما خیلی دختر خوب و درس خونیه، من تو دانشگاه هیچ وقت ندیدم دنبال... حرفش را بریدم و پیشنهادی که غلامی به من داده بود را گفتم، همینطور تمام اتفاقات کافی شاپ را و همینطور سوءتفاهم ها را، بعد هم گفتم من به خاطر تهمتی که به من زدند از آنجا بیرون آمدم. بعد از قانع کردن دوستم گوشی را کناری گذاشتم و به این فکر کردم فردا سر ماه است و من پول کافی برای پرداخت قسط وام ندارم. تقریبا سه روزی میشد که از امیرزاده خبری نداشتم. فقط دیروز بین کار وسایلم را پیش ساره گذاشتم و نزدیک مغازه‌اش رفتم تا از دور ببینمش ولی نبود. مغازه باز بود و مشتریهای زیادی داخل مغازه بودند. تعجب کردم اکثر اوقات امیرزاده یا مشتری نداشت یا یکی، دو مشتری بیشتر نداشت. لیلا‌فتحی‌پور 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🤍🔏 پارت۱۲۱ خیلی با احتیاط طوری که از داخل مغازه دیده نشوم جلو رفتم. ولی فروشنده آقای امیرزاده نبود. مرد دیگری جای او ایستاده بود و با مشتریها خوش و بش می‌کرد. بعضی‌ از مشتریها با او سلفی می‌گرفتند و بعد یک جنس می‌خریدند و به اصرار آن آقا از مغازه بیرون می‌رفتند. حالا که امیرزاده نبود با خیال راحت تری جلوی مغازه ایستادم و نگاه کردم. کارهایشان برایم عجیب بود. خواستم از یکی از مشتریها بپرسم که او کیست ولی پشیمان شدم. ترسیدم امیرزاده سر برسد. برای همین زود برگشتم. به خانه که رسیدم به این فکر کردم که امیرزاده گفته بود پولم را از آقای غلامی می‌گیرد. یعنی نرفته پیش غلامی؟ ناگهان یادم افتاد که من قبلا شماره‌اش را مسدود کرده‌ام، آه از نهادم بلند شد. او اگر بخواهد هم نمی‌تواند با من تماس بگیرد. فوری گوشی را برداشتم و از بلاکی خارجش کردم. اگر غلامی نصف حقوقم را هم بدهد کار من راه می‌افتد. صفحه‌ی امیرزاده را باز کردم تا پیامی برایش بفرستم. که متوجه شود دیگر مسدود نیست. هر چه با خودم کلنجار رفتم نتوانستم. شاید اصلا پیگیر کار من نبوده در آن صورت این پیام فرستادن من یک جور تحمیل کردن است. بالشتی روی زمین انداختم و رویش دراز کشیدم. آنقدر فروشندگی در مترو خسته‌ام می‌کرد که وقتی به خانه می‌رسیدم فقط می‌خواستم بخوابم. تازه چشم‌هایم گرم شده بود که با صدای زنگ گوشی‌ام چشم‌هایم را باز کردم. ساره بود. گوشی را جواب دادم. –ساره دقیقا وسط خوابم زنگ زدی میشه بعدا بزنگی. از خستگی دارم میمیرم. صدای نفسهایی از آن طرف خط به گوشم خورد که ناخوداڱاه قلبم را به ضربان انداخت. با احتیاط و آرام گفتم: –ساره، خوبی؟ صدای سلام گفتنش را که شنیدم بلند شدم و ایستادم. گوشی ساره دست او چه می‌کرد. با لکنت پرسیدم: –آقای امیرزاده شمایید؟ خیلی سرد جواب داد: –بله. –گوشی ساره دست شماست؟ با لحن دلخوری گفت: –بله، من الان جلوی در خونشون هستم. مجبور شدم بیام اینجا.، چون شما شماره‌ی غریبه جواب نمیدید. از دوستتون خواستم با گوشیش شماره شما رو بگیرن. از حرفش خجالت کشیدم مسدود کردن شماره‌اش چه کاری بود وقتی او اگر بخواهد به من زنگ بزند بالاخره راهش را هم پیدا می‌کند. وقتی سکوتم را دید ادامه داد: –ببخشید مزاحم خوابتون شدم .زنگ زدم ازتون شماره کارت بگیرم. آقای غلامی می‌خواد حقوق این ماهتون رو واریز کنه، با شرمندگی پرسیدم: –چطوری راضی شد؟ –کار سختی نبود. فقط من جای شما برگه‌ی تایید واریزی رو امضا کردم. –آخه اون شماره کارتم رو داره. –مثل این که تمام اطلاعات شما رو از سیستم پاک کرده. مانده بودم چه بگویم. چطور تشکر کنم. –ممنونم، خیلی لطف کردید. رنجیدگی لحنش، قلبم را آتش زد. مختصر گفت: –کاری نکردم. خداحافظ. منتظر جواب خداحافظی من نشد و گوشی را قطع کرد. خیره به صفحه‌ی گوشی‌ام مانده بودم. حق داشت ناراحت باشد، او دنبال کار من بوده و من مسدودش کرده بودم. نمی‌دانستم باید چه کار کنم. شماره کارتم را برایش ارسال کردم و بعد هم پیام تشکر فرستادم. سین شد ولی جوابی نداد. پروفایلش را نگاه کردم، عکس و نوشته‌ایی که گذاشته بود نشان از احساسش بود. روی یک عکس غروب خورشید نوشته بود: "یه روزی زمین دلش برای بارون تنگ میشه ، ولی اون روز شاید دیگه بارون نیاد" با خواندش قلبم درد گرفت ولی کاری جز بغض کردن از دستم بر‌نمی‌آمد. نادیا وارد اتاق شدو با هیجان گفت: –تلما، بدبخت شدیم. فکر و خیال امیرزاده از ذهنم پرید و روبرویش نشستم پرسیدم: –چی شده؟ هیچی بابا، از وقتی این تابلو کوچیکارو داریم میزنیم، به خاطر قیمتش که مناسب شده کلی سفارش گرفتم. ولی مامان میگه کنسل کنم، میگه نمی‌رسیم. وای تلما اعتبارمون از بین میره. لبهایم را به هم فشار دادم و ضربه‌ایی به پشت گردنش زدم. –ترسیدم بابا، فکر کردم حالا چی شده. یه جوری میگی اعتبار انگار کل بازار تو دستته. –تو فضای مجازی نمیشه اعتبار داشت؟ –پس اگه اینقدر مشتری هست این تابلوها رو هم بفروش دیگه چرا دادی من بفروشم. –اونایی که تو میبری مغازه‌ی دوستت مجازی فروش نمیرن، انگار رنگ نخ‌هایی که توشون به کار رفته یه مشکلی دارن، خودشون قشنگن ولی توی عکس بد رنگ میوفتن و مشتری نمیخره. تو هر سری که دوخته میشه یه چندتا اینجوری داریم. –اوم، میگم نادی به جای این که سفارشها رو کنسل کنیم نیروی کمکی بگیریم. –از کجا؟ تازه مگه چقدر سود داره که... –خب یه کوچولو قیمت رو میبریم بالا، نیرو گرفتن که کاری نداره، الان تو همین مجتمع خودمون، نزدیک بیست خانواده زندگی میکنن. نصفشونم بخوان کار کنن کلی آدم میشه. نادیا تعجب زده پرسید: 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
『مُدافِـ؏ـان‌حَࢪیم‌ِآل‌اللّٰھ』
⁴⁹💚⃟🌱خـاد‌ـم‌الشـھدا ⁵⁰💚⃟🌱خـانوـم‌حـورا امـروز‌بـ‌ه‌نیـٺ‌‌ایشـون‌خوانـده‌شـد✅ ان‌شـاءالله‌هرحـاجٺے‌د
⁵¹💚⃟🌱خـانوـم‌ریـحانـ‌‌ه‌گنـدمۍ ⁵²💚⃟🌱خـانوـم‌بٺـول‌مسـاح امـروز‌بـ‌ه‌نیـٺ‌‌ایشـون‌خوانـده‌شـد✅ ان‌شـاءالله‌هرحـاجٺے‌دارن‌ .. از‌خود‌سـیدالشـھدا‌بگیـرن🦋 🤍