فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یه #پلاک با یه ساک میبینی که همین دو قلم پیش ما مونده، رفقات اومدن پس چرا بابایی من سوریه جامونده!؟ پیش زینب کبری مونده 😭😭منتظرتم بابایی
جاویدالاثر شهید رضا حاجی زاده
مدافع حرم حضرت زینب سلام الله علیها
شهادت خانطومان سال نود و پنج
.
#اللهم_عجل_لوليك_الفرج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم
🌷 🌷 🌷 🌷 🌷 🌷 🌷 🌷 🌷
#شهدای_مدافع_حرم
#خانطومان
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
@modafeonharem
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 هرکس هوای کربلا دارد بیاید
سومین سالگرد شهادت عبد صالح خدا
شهید عبدالصالح زارع
چهارشنبه
@modafeonharem
چادر پوشیدن
منطق و دلیل نمی خواد😊
کمی فکر می خواد
که بین یک دوراهی
کدام را باید انتخاب کنی؟
خدا😍
یا
چشم های هرزه و هوسران دیگران ؟؟😏
🍃💐🍃💐🍃💐🍃💐🍃💐🍃💐
#دلنوشته
پدر جان...!
سوگند كه آرامش اين لحظه كه خود را در حضورتان حس ميكنم با دنيا عوض نخواهم كرد...🕊
لحظه ای كه مانند فرزندی راه گم كرده، صدايتان ميكنم
و مطمئن ميشوم در سايه ی امن شما به سر منزل مقصود خواهم رسيد...✨
دلم را به اين لحظه لحظه ها خوش ميكنم...💞
تا روزي كه نسيم خبر آمدنتان را به جهان بدهد...🕊
السَّلامُ علیڪَ یا بقیَّةَ الله🌺
🕊✨اللهم عجل لولیک الفرج✨🕊
🍃💐🍃💐🍃💐🍃💐🍃💐🍃💐
@Shahidgomnam
به ما گفت :
من تندتر میروم
شما پشت سرم بیایید
تعجب کرده بودیم !!
سابقه نداشت
بیشتر از صد کیلومتر
سرعـت بگیرد !!
غروب نشده رسیدیم گیلانغرب ...
جلو مسجدی ایستاد ؛
ماهم پشت سرش
نمــاز ڪہ خواندیم ،
سریع آمدیـم بیـرون ...
داشتیم تنـد تنـد
پوتینهایمان را میبستیم
ڪہ زود راه بیفتیم
گفت : ڪجا با این عجله ؟!
میخواستیم به نماز جماعت برسیم
ڪہ رسیـدیم ...
#سردار_عاشورایی_بدر
#شهید_مهدی_باکری
#نماز_اول_وقت
@Shahidgomnam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #فاطمیه
#واحد
#پیشنهاد_دانلود
ذکر امیرالمومنین علی علیه السلام...
#کربلایی_محمدحسین_حدادیان
#مهدیه_امام_حسن_مجتبی(ع)
🌹 🕊 🕊️ 🌹 🕊️ 🌹 🕊️
@Shahidgomnam
سلام خدمت دوستان گرامی ❤️❤️
خوشامد گویی خدمت کسایی که تازه به ما پیوستند😍😍
بخاطر درخواست های شما دوستان عزیز امشب هم رمان #حورا در کانال قرار میدیم ساعت ۱۲منتظر رمان باشید 😊😊
به قسمت های هیجانی رمان #حورا نزدیک میشیم چند وقت دیگ😍😍
خیلی ممنونم که پیگیر ما هستنید همراهیمون میکنید و دل گرممون میکنید😘😘
باتشکر🙏🙏
🌸🍃بسم الله الرحمن الرحیم 🌸🍃
رمان { 🌸🍃#حورا 🌸🍃}
💝💝💝💝💝💝💝💝
عرض سلام و ادب خدمت عزیزان باتوجه به علاقه شما به رمان قبلی ما😍😍😍
تصمیم گرفتیم که رمانی مذهبی و بسیار زیبا به نام "حورا" رادرکانال {❤️شهید گمنام ❤️} تقدیم به چشمان زیبایتان کنیم
امیدوارم که لذت ببرید.....
ایدی ادمین و مسئول پارت ها👇👇👇
@Sit_narges_2018
🌸🍃 #رمان_حورا🌸🍃
🌸🍃 #قسمت_شانزدهم 🌸🍃
_ببین پسرم حورا توخونه وضعیت خوبی نداره قبول داری؟😒😒
_بله😏😏
_من دارم این کارو میکنم که از شر مادرت نجات پیدا کنه و راحت شه. مگر نه من بد دختر خواهرم رو که نمی خوام.😃😃
مهرزاد در دلش گفت:اگه بدشو نمی خواستین، نمی زاشتین زنتون عذابش بده و زندگی رو براش جهنم کنه.😖😖😖
_مهرزاد اون دختر تو این سال ها به لطف مادرت سختی زیادی دیده میخوام بقیه زندگیش خوش و خرم و در رفاه باشه. میفهمی؟😠😠
_پدر من اینجوری که دارین بدبخت ترش می کنین.😟😟 اون مرتیکه پیر خرفت داره صدای کلنگ قبرش میاد.😏😏 حورا هنوز ۲۲سالشه. خواهش میکنم بدتر نکنین اوضاع رو. فقط به خاطر پول حورا رو از دست ندین.😞😞
_سعیدی فقط۴۵سالشه.😶😶
_همسن شوهر عمه است هه..جای پدر حوراست.😤😤
اقا رضا عصبی شد و برخواست.😡😡
_به تو هیچ ربطی نداره مهرزاد. دخالت نکن و برگرد خونه.😤😤
مهرزاد هم برخواست و گفت:من نمیزارم زندگی حورا رو تباه کنین.😡😡
_تو چیکاره ای مگه؟😳😳فضولی نکن فهمیدی؟😠😠سرت به کار خودت باشه اختیار حورا دست منه.😏😏
مهرزاد دندان هایش را به هم فشرد و گفت:حالا میبینیم.😅😅
با سرعت اتاق را ترک کرد و از شرکت خارج شد. آنقدر عصبانی بود که فقط دعا کرد سعیدی را نبیند. مگر نه او را زنده نمیگذاشت.🏃🏃🏃
تا خانه راهی نبود اما راهش را کج کرد که بیشتر در راه باشد. موبایلش دوبار زنگ خورد اما جواب نداد و آخر هم خاموش کرد.📱
"روزهایم را🌅🌅
خیابان های شهر می گیرند🛣🛣
شبهایم را ؛ "فکرهای تو"!🌠🌠
بیولوژی هم نخوانده باشی📖📖
می فهمی چه مرگم شده است!"😓😔
🌸🌸🌸 #نویسنده_زهرا_بانو 🌸🌸🌸
🍃🍃🍃 #کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد🍃🍃🍃
🌸🍃 #رمان_حورا🌸🍃
🌸🍃 #قسمت_هفدهم 🌸🍃
دلش میخواست حورا به او اطمینان بدد که میماند.😢😢
که نمی رود..🚶🚶
که تنهایش نمی گذارد..😨😨
دلش می خواست بتواند اندکی با حورا حرف بزند.
دلش می خواست به او بگوید که دوست داشتن چند سال پیشش الکی و از سر بچگی نبوده.😍😍
الان که فکر می کند ممکن است حورا از آن خانه برود انگار تن و بدنش را آتش می زدند.
موبایلش را برداشت و با انگشت روی اسم امیر رضا زد📱📱.
_به به آقا مهرزاد. شماره گم کردی؟📞📞
_سلام امیر حوصله ندارم لطفا گوش کن ببین چی میگم.🙂🙂
_چیشده باز کارت جای ما گیر افتاده؟😏😏
_امیرررر؟😠😠
_باشه خیلخب بگو.🤗🤗
_کسیو داری یه نفرو نفله کنه؟😉😉
_مهرزاد خجالت بکش.😟😟
_فقط یه هفته بره بیمارستان.😒😒
_مهرزااااد معلوم هست چی میگی؟😩😩
_امیر مهمه طرف گنده برداشته میخوام پاهاشو قلم کنم.😖😖
_خودت این کارو بکن. مگه ما لات و آدم کشیم؟😣😣
_نمیدونم داداش یه کاری بکن. 😞😞واحبه بخدا داره زندگیم نابود میشه😭😭. من _فقط میتونم برات کار گیر بیارم.😥😥
_کار؟ کار چیه این وسط؟😓😓
_مهرزاد کار واجبه برات. چقدر میخوای بی کار بگردی هان؟😧😧
_خیلخب نصیحتات باشه واسه بعد. خدافظ🤐🤐
بدون منتظر بودن جواب امیر رضا، ارتباط را قطع کرد.😵😵
دیگر هیچ فکری به ذهنش خطور نمی کرد.😰😰
راهی خانه شد و امیدوار بود اتفاق تازه ای نیفتد. از بین دوستانش فقط امیر رضا کار راه انداز بود و بقیه دوستانش به درد نخور بودند.
به خانه که رسید مونا را دید که با او همقدم شد و وارد خانه شد.
_سلام داداش.😉😉
_علیک سلام. کجا بودی؟😠😠
_وا دانشگاه دیگه.🙄🙄
_دانشگاه با این وضع و قیافه؟🤔🤔
به مانتو تنگ و کوتاه و مقنعه آزادی اشاره کرد که روی سر خواهرش بود. آرایش غلیظش هم حسابی در چشم بود و هر پسری را جذب می کرد.😤😤
🌸🌸🌸 #نویسنده_زهرا_بانو🌸🌸🌸
🍃🍃🍃 #کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد 🍃🍃🍃