🌸🍃 #رمان_حورا 🌸🍃
🌸🍃 #قسمت_صد_و_چهارم 🌸🍃
آقای یگانه مردی مهربان و گرم و صمیمی بود.که در حوزه, روانشناسی خانواده
خوانده بود و چندین سال بود که دراین زمینه فعالیت می کرد و چون هم سن و سال های خود مهرزاد بود، به راحتی باهم رابطه برقرارکردند. حرف هم رامی فهمیدند
_سلام حاج آقا خوبین؟🙂🙂خسته نباشین.چه خبره اینجا؟چقدرشلوغه!😳😳
_سلام اقا مهرزاد عزیز.😌😌 حواست کجاست پسر نیمه شعبان تو راهه..داریم مسجد و آذین میبندیم فقط به عشق آقامون صاحب الزمان.😍😍
مهرزادکمی ب فکر فرو رفت. مانده بود که چی بگوید. پس از کمی گپ و گفت آقای یگانه، مهرزاد را دعوت کرد داخل مسجد و گفت : مهرزاد جان, ما هر هفته؛ شب های چهاشنبه هیئت هفتگی داریم.😉😉 محرم و دهه اول فاطمیه هم همینطور. خوشحال میشیم که بیای☺️☺️
_حتما میام.ممنون که دارین بهم راه درست رو نشون میدین و کمکم میکنین.از همین فردا شب میام.😅😅😅
_فردا شب چرا جوون؟ امشبم هیئت داریم. بیا بریم با بچه ها آشنات کنم.😇😇
مهرزاد با شور و ذوق با همه هیئتی ها آشنا شد و با شروع جلسه کنار حاج آقا نشست.
_حاج آقا برنامه چیه؟🤗🤗
آقای یگانه پوفی کشید و گفت:من چند سالمه مهرزاد جان؟😤😤
_والا نمیدونم حاج آقا.😅😅
_ کشتی ما رو بس که گفتی حاج آقا.😆😆 بخدا۳۵ سالمه فوقش۱۰ سال ازت بزرگتر باشم. اسمم محمده هر چی می خوای صدام کن جز حاج آقا. حس پیرمردی بهم دست داد پسر.😂😂
مهرزاد خندید و گفت:چشم محمد آقا. خوبه؟😆😆
_آ باریکلا پسر😁😁😁
🌸🌸🌸 #نویسنده_زهرا_بانو 🌸🌸🌸
🍃🍃🍃 #کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد 🍃🍃🍃
🌸🍃 #رمان_حورا 🌸🍃
🌸🍃 #قسمت_صد_و_چهارم 🌸🍃
هدی رفت و حورا ماند.
حتی توان بلند شدن از نیمکت را هم نداشت. انقد برایش رویایی بود که نمی توانست کاری انجام دهد.
دلش مادرش را می خواست. 😞😞
دلش آغوشی را می خواست که سالها بود از آن محروم بود.😓😓
نمی دانست به چه کسی پناه ببرد تا آرام شود.
آرام آرام بلند شد و به سمت در دانشگاه حرکت کرد. از در که خارج شد به سمت پیاده رو حرکت کرد .
صدای حورا خانم گفتن کسی را از پشت سرش شنید.
برگشت و امیر مهدی را دید.😍😍
_سلام حورا خانم.😇😇
_سلام.😉😉
_خوبین؟😄😄
_شکر خدا خوبم. شما خوبین؟😌😌
_الحمدالله، جایی می رفتین؟☺️☺️
_بله. می خوام برم حرم.😍😍
_اگه اشکال نداره من برسونمتون ماشین اوردم.🙂🙂
-مزاحم نمی شم ممنون.😊😊😊
_مزاحم چیه خانم؟ باهاتون حرف هم دارم اگه افتخار بدین.😍😍
حورا سری تکان داد و قبول کرد.
به سمت ماشین حرکت کردند. امیر مهدی به سمت در راننده رفت می دانست حورا جلو نمی رود, پس در عقب را برایش باز کرد.
و چه قدر حورا از این فهم و درک امیر مهدی خوشحال بود. سوار شدند و به سمت حرم حرکت کردند.
باد از لحظاتی سکوت، حورا به حرف آمد.
_ببخشید می خواستم یک چیزی بگم.😰😰
_بفرمایین.😊😊
_راستش هدی امروز با من صحبت کرد آقای حسینی. بهم گفت که شما.. ازش یه درخواستی کردین و...😢😢😢
امیر مهدی از آینه نگاه گذرایی به حورا انداخت و با خجالت گفت:ام بله من ازشون خواستم که بیان با شما حرف بزنن. من خودم.. نمی تونستم...😰😰
_چرا نمی تونین؟ آدم باید جرات حرف زدن داشته باشه یا نه؟😏😏😏
امیر مهدی با اخم به جلو خیره شد وگفت:بحث جرات نیست حورا خانم. بحث خجالت و حیاست.😠😠😠😠
حورا خنده ریزی کرد و گفت:بله حرف شما صحیح. خب دیگه نزدیک حرم شدیم. من همین جا پیاده میشم ممنون. 🤗🤗فقط یادتون باشه من به کسی جواب نمی دم. هر کی هر حرفی داره باید خودش بهم بزنه. 😉😅
امیر مهدی نگه داشت شد و حورا پیاده شد.
_ممنون که منو رسوندین. سلام به همه برسونین.😇😇
_خواهش می کنم، چشم حتما بزرگیتون رو میرسونم.☺️☺️
_خدانگهدار.👋👋
🌸🌸🌸 #نویسنده_زهرا_بانو 🌸🌸🌸
🍃🍃🍃 #کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد 🍃🍃🍃
🌸🍃 #رمان_حورا 🌸🍃
🌸🍃 #قسمت_صد_و_پنجم 🌸🍃
_رضا میخوام باهات حرف بزنم.😊😊
آقا رضا عینکش را برداشت و گفت:باز چیه مریم؟ 😠😠می خوای یه معرکه دیگه راه بندازی؟😡😡
مریم خانم با مظلوم نمایی گفت:وااا رضا جان چرا انقدر بی حوصله شدی؟ 😤😤من خواستم با هم حرف بزنیم همین. زن و شوهر مگه نیستیم؟ حق ندارم با همسرم حرف بزنم؟😡😡😡
_آخه هر موقع که حرف می رنیم آخرش دعواست.😏😏
_قول میدم دعوا نشه.😬😬
_خب بگو..😒😒
مریم خانم سرفه ای کرد و گفت: تو خبر داری که مهرزاد شبا کجا میره؟🤔🤔
آقا رضا هوفی کشید و گفت:دیدی گفتم؟!😤😤
_چیو گفتی رضا؟جواب منو بده.😏😏
_من از کجا بدونم اون پسره خیره سر کجا میره؟ 😤😤یه حرفا میزنیا. جنم سر از کار این پسر در نمیاره که من بیارم. اصلا از وقتی حورا رفته خل و چل شده. 😩😩موقع خداحافظی با من میگه یاعلی..🤔🤔🤔
مریم خانم با ترس گفت:وای بسم الله. این نصفه بچه که از این حرفا بلد نبود.😳😳 معلوم نیست با کیا میگرده؟ ببین این دختره بدقدم چه کرد با ما! از اون طرف مارال که دیگه نمیتونم جلوشو بگیرم داره فرت و فرت نماز میخونه و تسبیح به دسته اونم پسرم که... ای وای چی کار کنم من؟😱😱😱😱
آقا رضا لبخندی زد و گفت:عوض تو من خیلی خوشحالم. همونی شد که دلم میخواست.
😍😍😍
مریم خانم با عصبانیت گفت:چی؟؟چی گفتی؟ رضا تو چی گفتی؟😠😠😠
_گفتم دعوا میشه، برو بخواب خانم. 😅😅
آن شب هم مهرزاد خانه نیامد و در مسجد ماند. بودن در آن مسجد حال و هوای دیگر داشت. با خدایش عشق می کرد و هیچکس را لایق نمی دانست که آن حال را از او بگیرد
"ببین هیچکی نمیتونه نبود یا وجود خدارو تجسم کنه ، خدا رو باید حسش کرد
من واسه خودم اینجوری ترسیم کردم
باالای یه کوه انبوهی از طلاست
من میرم دنبال اون طلا
ولی تو اعتقاد بهش نداری پایین میمونی
اگه طلایی ام نباشه من ضرری نکردم فقط واسش تلاش کردم
ولی اگه اون بالا طلا باشه تو ضرر کردی
مطمئنم که خدایی هست …"😍😍😍
🌸🌸🌸 #نویسنده_زهرا_بانو 🌸🌸🌸
🍃🍃🍃 #کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد🍃🍃🍃
🌸🍃 #رمان_حورا 🌸🍃
🌸🍃 #قسمت_صد_و_ششم 🌸🍃
امیرمهدی حورا را پیاده کرد و از توی ماشین سلام داد.
دلش می خواست برود داخل حرم اما باید زودتر می رفت تا با خانوادش قضیه خاستگاری را در میان بگذارد.
حورا آرام آرام به سمت حرم قدم برداشت. در دلش غوغایی بود که نمی دانست چگونه آرامش کند.😰😰
کفش هایش را به کفش داری تحویل داد و داخل شد.
چشمش که به ضریح افتاد اشک تمام صورتش را پرکرد.😭😭😭😭
دلیل اشک هایش را نمی دانست.
اشک خوشحالی بود!
اشک تنهایی بود!
اشک بی....
خودش هم نمی دانست در دلش چه خبر است؟
از شانس خوبش ضریح خلوت بود. به گوشه ضریح رفت و نشست چادرش را بر سرش کشید و تمام بغض هایش را خالی کرد. بغض هایی که خیلی وقت بود در وسط گلویش گیر کرده بودند و راه نفس کشیدنش را صد کرده بودند .😞😞😞
گویا ساعت ها بود که به آن حالت مانده بود،چون صدای اذان نشان میداد هوا تاریک است و حورا ساعت هاست با خدایش خلوت کرده است.
امیرمهدی در راه یک جعبه شیرینی خرید. به خانه رسید و ماشین را پارک کرد. زنگ در را فشرد که هدی دوید سمت در.
_سلام مهدی آقا.😍😍
_سلام هدی خانم. چه عجب از این ورا؟😇😇
_نفرمایین ماکه همیشه مزاحمیم.😉😉
_مراحمین.☺️☺️
امیر رضا رسید و گفت: به به آقا سید. حال و احوال؟😌😌
_سلام اقا رضا. قربان شما. شما خوبی؟😅😅
_از احوال پرسیای شما.😆😆
_عه داداش. تیکه میندازی!؟😄😄
مادرش هم رسید و گفت: انقد این پسر منو اذیت نکن رضا.😃
_سلام مادر جون.😍😍
_سلام به روی ماهت.😘😘
_بیا این پسر و عروستو جمع کن ریختن سر من بی گناه.😬😬
_از دست شما ها حالا چرا جلو در وایسادین بیاین تو.🤗🤗
همه به سمت پذیرایی حرکت کردند.
_ مامان، بابا نیستن؟🤔🤔
_چرا مادر هس داره نماز میخونه،راستی قضیه این جعبه شیرینی چیه؟😃😃
_میگم مادرم میگم. بزار برم نماز بخونم اقاجونم بیاد اون موقع میگم.😇😇
_باشه مادر برو التماس دعا.😌😌
بعد نماز همه دور هم نشستند.
_خب آقا سید حالا بگو قضیه این جعبه شیرینی چیه؟😉
_چشم داداش جان الان میگم.😊😊
رو کرد سمت مادر و پدرش.
_مگه همیشه نمیگفتین موقع زن گرفتنمه!؟😉
_چرا باباجان هنوزم میگیم.🙂🙂
_خب اگه الان جور شده باشه چی؟🙃
_جدی میگی مادر؟ کی هست حالا؟ آشناست ؟😳😳😳
_صبر کن مادر من, یکی یکی. دوست هدی خانمه.😉😉
مادرش رو کرد سمت هدی و گفت: آره هدی جان راست میگه؟😎😎
_بله مادرجون دوست منه. همون که تو حرممون بود!😚😚
_ آها همون دختره که تو رو بغل کرد؟ وای چقدرم ماه بود،🤗
_به همونه مادر.😚😚
🌸🌸🌸 #نویسنده_زهرا_بانو 🌸🌸🌸
🍃🍃🍃 #کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد 🍃🍃🍃
🌸🍃 #رمان_حورا 🌸🍃
🌸🍃 #قسمت_صد_و_هفتم 🌸🍃
مهرزاد همچنان مشغول هیئت بود و کارش شده بود رفت و آمد با بچه های مسجد.
دیگه زیاد به حورا فکرنمی کرد.
خانه هم نمی رفت. حوصله گیر دادن های مادرش را نداشت.
یک روزآقای یگانه با مهرزاد تماس گرفت.
_سلام مهرزاد جان. چطوری؟ کاروان زدیم. بچه های هیئت می خوان برن راهیان نور تو نمیای؟😉
_سلام محمدحسن جان.خوبم شکر خدا. راهیان نور؟کجا هست؟ 😳چه خبره اونجا؟🤔🤔
_داداش به مناطق جنوب و غرب کشور، اونجاهایی که ۸سال جنگ بوده و جونای ما ازجون و مالشون گذشتن و شهید شدن میگن مناطق راهیان نور که به کربلای ایران معروفه.😇😇😇
_باشه. یکم فکرکنم, اگ اومدنی شدم خبر میدم.🙂🙂
_منتظرخبرتم مهرزادجان. فردا حرکت میکنیم.😌😌
مهرزاد بعداز ساعت کاریش به سمت خانه رفت تا وسایلش را جمع کند.
با وارد شدن مهرزاد، مریم خانوم باز شروع کرد به غرزدن
_هیچ معلومه کجایی تو پسر؟ شبا کجا می خوابی؟😠😠😠
_ مامان جان, درگیره کارم... توروخدا گیرنده. اصلا اومدم ک بگم وسایلاموجمع کنی می خوام برم مسافرت.😩😩😩
_خوبه دیگ خود سر شدی. مسافرتم تنهامیری.😤😤😤
_مامان می خوام برم جنوب. جای خاصی نمیرم که.😏😏
_لازم نکرده..اگر حتی ازدواجم کرده باشی مادرت راضی نباشه بری جایی نباید بری. من راضی نیستم.😡😡😡
مهرزاد ک دید باز درحال عصبی شدن است و مریم خانم کوتاه نمی آید, از خانه خارج شد.
خواست بعد از مدتی شب را درخانه بخوابد، که نشد.
وسایلش را برداشت و رفت ب سمت منزل گاه همیشگی اش.
پیرمرد مهربان برای شام، املتی درست کرده بود و منتظرمهرزاد بود. انگار با مهرزاد خو گرفته بود و منتظرش بود.
بعد از نماز به مغازه رفت. دیدکه باتری موبایلش خالی شده. ناگهان یادش آمد که شارژرش را در خانه جاگذاشته.
ناچار باید برمی گشت خانه تا شارژرش رابردارد.
در راه رفتن به خانه بود که چشمش به اسم کوچه شان افتاد. تابحال به آن توجه نکرده بود.
کوچه شهید پرویز صداقت فرد😇😇😇
دلش تکان محکمی خورده بود انگار که آن شهید در مقابلش بود و نگاهش میکرد.
باخودش گفت: من تو رو نمی شناسم. نمیدونم که کجایی یا چه کسی هستی. ولی اگر واقعا طلبیده شدم که بیام و شما رو بشناسم خودت راهی نشونم بده.😞😞😞
به خانه رسید و روی تختش دراز کشید.
خوابش برد. درخواب مردی را دید که به دیدنش آمده.
او به مهرزاد گفت: من پرویزم. امروز صدام زدی. 😊😊
نامه ای به دست مهرزاد داد و گفت:اینم دعوتنامه ات. فتح المبین منتظرتم. 😍😍
مهرزاد از خواب پرید. عرق از سر و صورتش می ریخت. قلبش روی هزار میزد.
از اتاقش بیرون آمد.. مریم خانم رادید که درآشپزخانه درحال غذا درست کردن است.
_عه پسرم بیدارشدی؟ ساکت رو آماده کردم. صبحونه هم بخور روی میزه. فقط زود که جا نمونی.😘😘
مهرزاد هنوز در بهت بود و نمی دانست که چه چیزی درحال انجام است.😳😳
🌸🌸🌸 #نویسنده_زهرا_بانو 🌸🌸🌸
🍃🍃🍃 #کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد 🍃🍃🍃
🌸🍃 #رمان_حورا 🌸🍃
🌸🍃 #قسمت_صد_و_نهم 🌸🍃
صبحانه اش را خورد و بعد از خداحافظی از مادرش از خانه بیرون زد. مدتی بود که پدر و خواهرانش را ندیده بود. دلش برایشان تنگ شده بود. می دانست هیچ کدام دوست ندارند او را ببینند برای همین نامه کوتاهی برای خداحافظی نوشت و به نگهبان شرکت پدرش داد تا آن را به دستش برساند. 😊😊
تاکسی برای ترمینال گرفت و سوار شد. تا آن جا فقط ذهنش مشغول راضی شدن مادرش بود. برایش باور کردنی نبود مادری که تا دیروز او را از نماز خواندن باز می داشت چگونه راضی شده تا پسرش به مناطق جنگی برود؟ 🤔🤔🤔
در دلش خندید و گفت: خدا رو چه دیدی شاید همون شهیده به دلش انداخته.😍😍😍
راننده تعجب کرد و گفت: چی داداش؟😳😳
_با شما نبودم آقا.🙄🙄
راننده که از کنجکاوی در حال دیوانه شدن بود، گفت: ببخشید جناب فضولیه اما کجا میری؟😎😎
مهرزاد از پنجره نگاهی به بیرون انداخت و گفت: اگه خدا بخواد جنوب.😌😌
_قشم و کیش میری؟؟🤔🤔
_ نه. مناطق جنگی میرم.😏
راننده نگاهی به ریش و سیبیل تراشیده، گردنبند استیل دور گردنش و موهای درست کرده اش انداخت و گفت: به سلامتی.🙂🙂
اما خدا می داند در دل راننده کنجکاو چه خبر بود.
با رسیدن به ترمینال پیاده شد و کرایه را حساب کرد. مهرزاد به سرعت با چمدان کوچکش سمت سلالن انتظار رفت که آقای یگانه را دید و به سمتش دوید.
_به سلام داش مهرزاد خودمون.😍😍
سپس زد زیر خنده و همه بچه ها هم از لحن حاج آقا به خنده افتادند.
مهرزاد با لبخندی بر لب گفت:سلام حاج آ...😧
آقای یگانه اخم ساختگی😠😠 روی صورتش نمایان شد و انگشتش به نشانه تهدید بالا امد که مهرزاد فهمید و سریع حرفش را عوض کرد.
_سلام آقای یگانه. خوبین شما؟🤗🤗
_پسر جان من بهت گفتم ساعت چند این جا باشی؟🤔🤔
مهرزاد سرش را پایین انداخت و گفت:شرمندتونم خیابونا شلوغ بود.☹️☹️
_عیب نداره زود راه بیفتین که قطار الان حرکت میکنه ها.🤓🤓
کاروان آن ها ۱۵نفر بود. همه هم مجرد بودند و اهل مسجد و زیارت جز مهرزاد که نمی دانست این سفر با او چه خواهد کرد.
به سرعت سوار قطار شدند و در کوپه ها جای گرفتند.
تا خود اندیمشک آقای یگانه با بچه ها گفت و خندید. از همه سنین هم در جمع آن ها بود. برای همین خودمانی تر و صمیمی تر بودند.
آقای یگانه همش سعی داشت مهرزاد را وسط بکشد، با او شوخی کند، سر به سرش بگذارد تا یخش آب شود و او هم با جمع اخت بگیرد
🌸🌸🌸 #نویسنده_زهرا_بانو 🌸🌸🌸
🍃🍃🍃 #کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد 🍃🍃🍃
🌸🍃 #رمان_حورا 🌸🍃
🌸🍃 #قسمت_صد_و_دهم 🌸🍃
مقصدسفرآنها اندیمشک بود.
شب ساعت ۸رسیدند راه آهن اندیمشک. برای خواب به پادگان نظامی شهید حاج احمد متوسلیان رفتند. شام را هم همان جا در رستورانش خوردند. 😋😋
شب خوابیدند و صبح همگی برای نماز صبح که بیدارشدند، مهرزاد اول ازهمه آماده نماز شده بود.
دنبال پرویزصداقت فرد که خوابش را دیده بودو دعوت نامه به او داده بود، می گشت.
بعد از نماز راهی یادمان شهداشدند.
به همه بچه ها چفیه و سربند دادند.
سربند مهرزاد یازهرا بود.
چه حس عجیبی به او می داد این یازهرای روی پیشانی اش.😍😍
چشمش که به اسم یادمان افتاد باورش نمیشد.
فتح المبین!
همان جایی که پرویزگفته بود منتظرتم.
سریع سراغ آقای یگانه را گرفت.
بچه ها گفتند که برای وضو رفته است دستشویی.
منتظرش ماند تا بیاید.
_پس کجا موندی تو داداش؟ بیا دیگه.😊😊
_چی شده مهرزاد جان؟ رفتم برای وضو. نماز ظهر و عصر اینجاییم. ☺️☺️
_آقای یگانه اینجا منطقه فتح المبینه؟ دنبال یه نفرم که گفته اینجا منتظرمه.😍😍
_کی؟بگو عزیزم چی شده تا بتونم کمکت کنم.😉😉
_شهیدپاسدار پرویز صداقت فرد.😉😉
_بیابریم. بیا تا پیداش کنیم. دنبال صدای قلبت بیا خودش راهنماییت میکنه 🙂🙂
با واردشدن به یادمان، تپش قلب مهرزاد بیشتر و بیشتر می شد.❤️❤️
درمسیر رفتن به داخل یادمان ها مداحی دلنشین زیبایی میگذاشتند که بچه ها با آن هم خوانی می کردند.
بعد از خواندن نماز ظهر به سمت یادمان فکه راه افتادند.
از درب ورودی همه کفش هایشان را درآوردند و روی شن های داغ زیر افتاب سوزان خوزستان راه می رفتند.
بازهم همان نوای اشنا.☺️☺️
دل میزنم به دریا😉😉
پامیزارم توجاده😇😇
راهی میشم دوباره🙃🙃
با پاهای پیاده🤗🤗
🌸🌸🌸 #نویسنده_زهرا_بانو 🌸🌸🌸
🍃🍃🍃 #کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد 🍃🍃🍃
🌸🍃 #رمان_حورا 🌸🍃
🌸🍃 #قسمت_صد_و_یازدهم 🌸🍃
وقتی به گودال قتلگاه رسیدند دیگر نایی برایشان نمانده بود.
همگی روی رمل ها نشستند.
اقای یگانه شروع کرد به روایتگری...
_اینجا جاییه که بچه هایی حدود۱۷تا۲۱سال هرکدوم با باری به وزن ۳۰کیلو که روی پشتشون بود راه می رفتند. 😔😔
هر یک قدم روی این رمل ها مساوی است با۳قدم روی زمین صاف.
این گودال محل شهید شدن بچه هاییه که روزها بدون آب و غذا اینجا پناه گرفتند تا از تیررس نگاه دشمن در امان بمونند.😥😥 اما به خاطر زیادی گرما و بدون آب و غذا بودن شهید شدند.
آقای یگانه اضافه کرد: امسال به طور اتفاقی غذای شما هم دیرتر رسیده. حتما حکمتی درکار بوده که شما هم کمی با این حس شهدا آشنا بشین. 🤗🤗
بعد هم مداحی گذاشتند و اجازه دادند تاکمی بچه ها با شهدا خلوت کنند.
مهرزاد انقدر شیفته آنجاشده بودکه اصلا متوجه اشک هایی که ناخودآگاه از چشمانش جاری شده بودند، نبود.
بعد از روایتگری هرکدام از بچه ها گوشه ای را اختیار کردند تا با خود خلوت کنند.
مهرزاد ایستاد به نماز. دلش یک عبادت دبش کنارشهدا را می خواست. 😭😭😭
آقای یگانه با دیدن او حس میکرد که مهرزاد دارد به هدفش که رضایت خداو نزدیک شدن به ائمه و شهدا است، می رسد.
بعداز نمازش مهرزاد کمی از خاک ها را درپلاستیک کوچکی ریخت تا با خودش برای تبرک ببرد.😍😍
بعد از آن همه برگشتند برای ناهار.😋😋
مسئولین کاروان تکرار میکردند که زودتر ناهارشان را بخورند تا به بقیه یادمان ها هم برسند..
بعدازناهار راهی شدند. سوار اتوبوس ها شدند. مهرزاد نمی دانست کجا می روند ولی در دلش غوغایی بود.☺️☺️
این مسافرت بهترین مسافرتی بود که درعمرش رفته بود.🤗🤗🤗
هنگام غروب و اذان مغرب بود که به کانال کمیل رسیدند.😍😍
اقای یگانه به بچه ها گفت سریع وضو بگیرند تا برای نمازآماده شوند.
بارسیدن به کنار کانال کمیل، بچه ها سریع صف های نماز را مرتب کردندو نماز را همان جا خواندند.😇😇😇
وای که چه نمازی شد آن نماز! به یاد ماندنی ترین نمازی که تاالان خوانده بود. حضور شهدا و نگاه پر از محبتشان را به خوبی حس می کرد.
آقای یگانه بعداز نماز رو به بچه ها گفت:نمیدونم شمابچه ها چه کارهایی انجام دادین که شهدا این دعوت ها رو از ما می کنند. 😊😊
کانال کمیل همون جاییه که هنوز هم استخوان های شهدا رو پیدا می کنند.
همون جایی که شهید ابراهیم هادی هیچ نشونی ازش پیدانشد.😭😭😭
🌸🌸🌸 #نویسنده_زهرا_بانو 🌸🌸🌸
🍃🍃🍃 #کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد 🍃🍃🍃
🌸🍃 #رمان_حورا 🌸🍃
🌸🍃 #قسمت_صد_و_دوازدهم 🌸🍃
در آن لحظه مادر امیر مهدی از ذوقش مات و مبهوت مانده بود.
_مادر جون با خود دختره حرف زدی ؟ 😉😉
امیر مهدی گفت: راستیتش آره حرف زدم.😇😇
امیر مهدی دید که پدرش ساکت نشسته. رو به پدرش کرد و گفت: چرا ساکتین بابا؟ چیزی شده؟؟ چرا خوشحال نشدین؟😉😉😉
پدر امیر مهدی که مرد بزرگی در کوچه و بازار و سمت حرم بود و همه او را مرد با ایمان و دوست داشتنی می دانستند کمی مکث کرد و بلند شد.
قدم برداشت سمت در که خانمش گفت: کجا میری؟ 🤔🤔
_ میرم یه سر به مغازه بزنم برمیگردم.😉😉
امیر مهدی با غصه گفت: مامان چرا بابا این جوری کرد؟😖😖
_ مادر چیزی نیست شاید از این که پسراش دارن سر و سامون میگیرن و دیگه پیشش نیستن یه ذره ناراحته.. ☹️☹️
امیر مهدی بلند شد و به اتاقش رفت.
چرتی زد و وقتی صدای اذان صبح را شنید، برخواست.
وضو گرفت و سجاده اش را پهن کرد . در کمال آرامش، قامت بست و نمازش را خواند.
بعد نماز هم وقتی همه خواب بودند از خانه بیرون زد. به مغازه رفت و در مغازه را با بسم اللهی باز کرد و شروع به کار کرد. 🤗🤗
آقای حسینی بعد از نماز صبح به خانه رفت که همسرش به او گفت: حاجی بیا صبحانه درست کردم.😋😋😋
_ الان میام خانم.😌😌
پشت میز نشست. چای میخورد که همسرش گفت: پس چرا دیشب این جوری کردی؟😉😉
_چیزی نیست. یه ذره حالم خوب نبود😔😔
_من شما رو میشناسم حاجی. به من دروغ نگو. 😤😤
_راستش من برای ازدواج امیر مهدی دو دلم. ☹️☹️
_چرا؟؟ چیزی ازشون دیدی؟ دختره، دختر خوبی نیست ؟😳😳😳
_نه نه موضوع اینه که حورا الان پدر و مادری نداره که براش تصمیم بگیره. باید داییش تصمیم بگیره. چون ایشون سرپرستشه. 🙁🙁🙁
_اره شما راست میگین. ولی باید بریم خواستگاری ببینیم چی میگن؟ 🤔🤔🤔
_من اول باید به داییش زنگ بزنم باهاش حرف بزنم بعد قرار خاستگاری رو میزاریم.🤗🤗🤗
🌸🌸🌸 #نویسنده_زهرا_بانو 🌸🌸🌸
🍃🍃🍃 #کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد 🍃🍃🍃
🌸🍃 #رمان_حورا 🌸🍃
🌸🍃 #قسمت_صد_و_سیزدهم 🌸🍃
انگار واقعا شهدا با خدا عشقبازی میکردند.
دیگره اونقدر عزیز شده بودند که خودشون تعیین میکردند دوست دارن چجوری شهید بشن. 😊😊
یکی مثل شهید ابراهیم هادی می گفت که دلش نمی خواد چیزی ازش پیدا بشه و همین شد.😭😭😭
یکی دیگه گفته بود که دوست داره مثل اربابش شهید بشه باز هم همون شد.
روز دوم رسید.
چه حال و هوایی داشتند بچه ها!
مخصوصا مهرزاد که شیفته خدا و شهدا شده بود
آماده شدند برای رفتن به کنار اروند رود.🤗🤗
برای اروند ماشین گرفتند. ون بزرگی سوارشان کرد و تا اروند آن ها را رساند.
به آن جا که رسیدند،
آقای یگانه بچه ها را جمع کرد و برای آن ها سخنرانی کوتاهی انجام داد تا بیشتر با این منطقه آشنا شوند.☺️☺️
_ خب بچه ها حواستون به من باشه خوب گوش کنید.👂👂 می دونم همه خسته این اما خواستم بیارمتون اینجا تا هم یکم خرید کنین هم با این منطقه قشنگ آشنا بشین. 😝😝صحبتام زیاد طول نمی کشه پس گوش بدید.😎😎
اینجا اروند روده (به عربی: شط العرب) رودخانه پهناوریه در جنوب غربی ایران و در مرز ایران و عراق که از همریزش رودهای دجله،فرات و سپس کارون پدید اومده.
درازای اروندرود از قرنه تا ریزشگاهش در خلیج فارس ۱۹۰ کیلومتر است. بصره، خرمشهر، آبادان،خسرو آباد و فاو از جمله بندرهای مهم این آبراه هستند که نقش چشمگیری در رونق بازرگانی منطقه دارند.
ایران و عراق پیشینه درگیریهای دیرپایی بر سر مالکیت و حق به کارگیری از این رودخانه دارند. این درگیری ها پیشینهای ۴۰۰ ساله داره و از زمان هم جواری امپراطوری عثمانی با مرزهای غربی ایران آغاز شده. در طول این مدت قراردادهای بی شماری برای چگونگی بهرهبرداری از رودخانه میان دو کشور به امضاء رسیده. مهمترین این پیمانها پیمان۱۹۷۵ الجزایر هست که بخشی از اون درباره تعیین مرز در محل رودخانه است. این قرارداد تا امروز پابرجا ماندهاست.
مهرزاد به سخنان آقای یگانه به خوبی گوش می داد و آن ها را در حافظه ثبت می کردو خیلی دلش می خواست بیشتر از این جا بداند اما آقای یگانه زود بحث را تمام کرد و بچه ها برای خرید رفتند. 😇😇😇
🌸🌸🌸 #نویسنده_زهرا_بانو 🌸🌸🌸
🍃🍃🍃 #کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد 🍃🍃🍃
🌸🍃 #رمان_حورا 🌸🍃
🌸🍃 #قسمت_صد_و_چهاردهم 🌸🍃
مهرزاد خیلی زود وابسته آن جمع صمیمی شده بود. پیش اقای یگانه رفت و گفت: این جا خیلی قشنگه. حس خوبی به آدم میده.😍😍
آقای یگانه لبخندی زدو گفت:هنوز شلمچه رو ندیدی....😭😭😭
همیشه پدرش چنین طرز فکری به او داده بود که مردم برای پول شهید می شدند. اما او تازه فهمیده بود که شهید شدن... از جان و مال و ناموس گذشتن نه تنها کار شهدا که کار امام حسین هم بوده.
و هیچکدام برای مال و منال جان خود را به خطر نمی انداختند. 😥😥
هر چه بود دنیایی نبود، خدایی بود.🤗🤗
یک دلیل خدایی داشت. مثل عاشق شدن مقدس بود.
فکر مهرزاد دیگر جایی برای حورا نداشت. تمام ذهنش را شور اشتیاق این سفر روحانی پر کرده بود.😚😚
تمام قلبش درگیر نام یا زهرایی بود که روی سر بند شهدا دیده بود.
تمام دلش پیش شهیدی بود که دعوت نامه آن جا را به دستش داده بود.😊😊
کاش این سفر او را کمی تکان بدهد.
کاش او را عوض کند. بعد همه راهی طلائیه شدند. آن جا هم بسیار قشنگ و زیبا بود.
با پای پیاده روی خاک داغ راه رفتن اول کمی مهرزاد را اذیت کرد اما بعد دیگر کسی مهرزاد را با کفش ندید. 😇😇😇
سخنرانی آقای یگانه آنجا کمی بیشتر شد.
_پیش از آغاز جنگ در تاریخ ۲۷ شهریور ۱۳۵۹ برپایه گزارش گروهان ژاندارمری هوزگان، نیروهای عراقی روبروی پاسگاه طلائیه قدیم با ۱۰۰ دستگاه تانک و روبروی پاسگاه طلائیه جدید با سنگرسازی و انتقال نیروها برای حمله آماده میشدند.
طلائیه از روزهای آغازین جنگ تا عقبنشینی عراق در عملیات بیت المقدس در دست نیروهای عراقی بود.
هر چه می گذشت و جاهای دیگر که می رفتند مهرزاد بیشتر از پیش عاشق و دیوانه این مناطق می شد.😘😘 گوشی اش از ساعتی که پایش را در خرمشهر گذاشت خاموش بود. قصد روشن کردن هم نداشت. دلش می خواست در این سفر فقط برای خودش باشد.
آقای یگانه وقتی مهرزاد را مشغول نماز خواندن روی خاک گرم طلائیه دید لبخند عمیقی بین ریش های پر پشتش نمایان شد و زیر لب گفت: یا ارحم الراحمین.. سنه قوربان یا الله.
😌😌😌😌
آن شب آقای یگانه قصد کرد به بچه ها شام فلافل بدهد و بعد هم در گروهبانشان بازی دسته جمعی بر پا کند.
حسابی آن شب به مهرزاد خوش گذشت. حال دیگر با همه صمیمی شده بود و حسابی با پسرا گرم می گرفت.😅😅😅
او آقای یگانه را مانند پدری جوان و دل سوز می دانست که راه درست را به او نشان داده بود.
شب بعد از بازی بچه ها از خستگی خوابشان برد ولی مهرزاد چشم روی هم نگذاشت. تحولی آشکار را درون خود حس می کرد. دستی به صورتش کشید که تیزی ته ریش کوتاهش را حس کرد.
مگر با ته ریش جذاب تر نمی شوند؟😉😉
پس چرا خود را شبیه دخترا کند و تمام ریشش را با تیغ بزند؟🙁🙁🙁
ریش به او بیشتر می آمد پس تصمیم گرفت دیگر کوتاهشان نکند.
🌸🌸🌸 #نویسنده_زهرا_بانو 🌸🌸🌸
🍃🍃🍃 #کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد 🍃🍃🍃
🌸🍃 #رمان_حورا 🌸🍃
🌸🍃 #قسمت_صد_و_پانزدهم 🌸🍃
حاج خانم در جواب همسرش پاسخ داد: امیر مهدی رو خودت بزرگ کردی حاجی.😁😁 اون حتما یه چیزی تو دختره می بینه که انتخابش کرده. بریم ببینیم خدا چی میخواد.😍😍 پسری که من و شما بزرگش کردیم و با ایمانه حتما دختری ک دیده دختر خوبیه.🤗🤗
_باشه خانوم. سپردم این وصلت رو به جدم حضرت زهرا. 😊😊هر چی خودش خواست انشالله ک درسته. برم بیرون و برگردم اگر شد زنگ بزنیم برای اجازه گرفتن از خانواده حورا خانم.🙃🙃🙃
****
_سلام علیکم. خوبین ان شالله؟ 😇😇
_سلام. بفرماین.😒😒
_من پدر امیر مهدی هستم. قرض از مزاحمت جناب ما امرمون خیره اگه خدا بخواد.
شما دایی حورا خانم هستین دیگه؟😉😉
_بله بله خواهش میکنم بفرمایین.😎😎
_ما می خواستیم اگه بشه فردا شب برای خواستگاری حورا خانم مزاحمتون بشیم.😍😍😍
آقا رضا کمی مکث کرد. نمیدانست چی بگوید ولی خودش را جمع وجور کرد وگفت:شما از کجا حورا خانم ما رو می شناسین؟ 😉😉
_ حورا خانم دوست عروس بنده هستن. گویا هم دانشگاهین. برای عقد عروس و پسرمم اومدن حرم و من دیدمشون. خانم ما عم خیلی از حجب و حیای دختر خواهر شما خوشش اومد و پسرمونم که... ☺️☺️☺️☺️
خنده ای کرد و گفت: قضیه اون یک دل نه صد دله حاج آقا. 😅😅
برای اولین بار بود کسی او را حاج آقا صدا می کرد.
_ خلاصه ما هم شمارتونو از عروسمون گرفتیم تا مزاحمتون بشیم برای امر خیر. شاید فرجی شد و این پسر ما هم از مجردی و تنهاییش دراومد. 😆😆😆
_پسرتون چی کاره اس؟😉😉
_ امیر مهدی ما تو مغازه انگشتر و عطر فروشی سمت حرم کار میکنه. در اصل من دو دهنه مغازه دارم که یکیش مال پسرامه یکیشم یه جوونی رو گذاشته بودم برای فروشندگی که چند روزی اومد اجازه گرفت که بره سفر.😌😌😌
_آهان که این طور. باشه ما فرداشب منتظرتونیم.😘😘
_خیلی ممنونم. ببخشیدآقای؟؟🤔🤔🤔
_ ایزدی هستم.😉
_ بله جناب ایزدی پس ما مزاحمتون میشیم.🤓🤓
_ اختیار دارین. امری دیگه نیست؟😐😐
_ عرضی نیست. التماس دعا یا علی خدانگهدار.👋👋👋
_ خدافظ
پدر امیر مهدی نفس عمیقی کشید وگفت: بفرما حاج خانم به امیر مهدی بگو خودشو واسه فردا شب اماده کنه.😄😄
_نه من نمیگم خودت برو یه سر بزن مغازه اونجا ببینش بهش بگو.😇😇
_باشه پس خودم میگم بهش .😛😛
امیر مهدی مشغول مغازه و مشتری ها بود که پدرش را دید و گفت: عه سلام بابا. خوبین؟
😍😍
_سلام پسرم. بیا کارا رو ول کن. یه دقیقه باهات حرف دارم.😘😘😘
امیر مهدی گفت: چشم شما برین بشینین من مشتری ها رو جواب کنم میام.🤗🤗
بعد از اینکه مشتری ها رفتند، دو فنجان چای برای خودش و پدرش ریخت و گذاشت روی میز.
_ من در خدمتتم بابا جون.😌😌
_ببین بابا جون زندگی شوخی بردار نیست. باید تا آخرش وایستی. ببینم تو اصلا حورا رو دوست داری؟🙄🙄🙄
امیر مهدی که خیلی خجالتی بود کمی من و من کرد ولی چیزی نگفت.
_ ای بابا خوب دوسش داری دیگه.😂😂
پس برو و خودتو واسه فردا شب اماده کن.😅😅
امیر مهدی مات و مبهوت مانده بود. با تعجب گفت: واقعا بابا ؟؟ 😀😀
_آره برو دیگه.😆😆
_ پس مغازه چی میشه؟ 😟😟
_برو من در مغازه هستم. خسته شدم زنگ میزنم داداشت بیاد. تو خیالت راحت باشه پسرم. 😎😎
امیر مهدی از ذوق نمیدانست چه بگوید.
اول به آرایشگاه رفت و بعد هم سری به بوتیک ها زد و کت و شلوار قشنگی خرید. آن قدر خوشحال و ذوق زده بود که ماشین ها را دو تا یکی رد می کرد که زودتر به مقصد برسد.
🌸🌸🌸 #نویسنده_زهرا_بانو 🌸🌸🌸
🍃🍃🍃 #کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد 🍃🍃🍃
🌸🍃 #رمان_حورا 🌸🍃
🌸🍃 #قسمت_صد_و_شانزدهم 🌸🍃
روز سوم شد و روز آخر.
آخرین یادمانی که می خواستند بروند شلمچه بود.😍😍
از درب ورودی کفش هایشان را درآوردند.
ازطرفی اذان را هم گفته بودند و برای نماز جماعت می خواستند برسند.
سنگ و کلوخ های ریز وارد پایشان میشد. ولی این باعث نمیشد که سرعتشان برای رسیدن به نمازجماعت کم شود.🙁🙁
نمازجماعت را که خواندند، بیشتر کاروان ها آماده برگشتن شدند اما کاروان مهرزاد اینها تازه آمده بودند.
بعد ازگشتن درفروشگاه کوچک شلمچه آقای یگانه بچه ها را به گوشه ای روی خاک ها راهنمایی کرد.
و خودش ایستاد برای روایتگری
_بچه ها برای بار چندم میگم براتون؟! 😅😅نمیدونم چیکار کردید که اینجوری دعوتتون کردن.
بعداز چندین سال که دارم برای روایتگری میآم، اولین سفرمه که این دعوت شدن های خاص رو میبینم.😍😍
روبه روتون کربلاست و پشت سرتون مشهد.😇😇
همینطور که آقای یگانه می گفت همه مخصوصا مهرزاد ناله میکردند و به پهنای صورت، اشک می ریختند.
_بزارین ادامه اش رو بگم. تو بین الحرمین نشستین. امشبم که شب جمعه است.
شب زیارتی اربابمون حسینه.😘😘😘
از همه مهمتر ایام، ایام شادی و سرور ائمه است. نیمه شعبان تو راهه.🤗🤗
بیاید همه با هم حدیث کسایی تقدیم کنیم به اهل بیتمون و اونایی که بین ما بودند و الان نیستند.😎😎
بیاین از امام رضا و امام حسین و این شهدایی که تو جمعشون بودیم و داریم برمی گردیم، بخوایم سند کربلا رو برامون امضا کنن تا سال دیگه این موقع ان شالله کربلا باشیم.😊😊😊
آقای یگانه شروع کرد به خواندن حدیث کسا و بچه ها از خود بی خود شده بودند.
عجب حال و هوایی بود.
بعد از آن هرکدام گوشه ای اختیار کردند. یکی نمازمیخواند..
یکی در سجده بود..
یکی مشغول خاک جمع کردن بود..
اقای یگانه فرصتی به همه داد برای وداع با شهدا.
صبح روز بعد با دل هایی شکسته و حالی پرازمعنویت آماده می شدند.
هیچ کدام دلشان راضی به رفتن نمی شد عجیب خو گرفته بودند به آن جا.
معراج شهدا آخرین جایی بود که رفتند.😌😌
نوای مداحی شهیدگمنام پخش می شد.
عکس و فیلم مادران شهدایی که تفحص شده بودند را هم گذاشته بودند.
دو شهید گمنام هم آورده بودند.🤗🤗
آن ها دقیقا روزی که کاروان آقای یگانه وارد خرمشهر شد پیدا شده بودند.
باز هم نشانه...
باز هم دعوت خاص شهدا...
آقای یگانه درحالی که خودش اشک می ریخت، تنهاجملاتی که توانست بگوید این بود
😭😭😭
"بچه ها چی کارکردین شماها؟ چیکارکردین که شهدا این طوری دارند با ما عشق بازی میکنند؟ انگار راست قامت ازبدو ورودتون ایستادند تا به شما خوش آمد بگن. انگار که شماها مهمونای خاص شهدا بودین."😖😖😖
بعد این جملات، بچه ها دیگر جانی برایشان نمانده بود از بس که گریه کرده بودند.
به ایستگاه قطار رفتند و بعد از رفتن به قم و زیارت درقم وجمکران برگشتند به سمت مشهد.
🌸🌸🌸 #نویسنده_زهرا_بانو 🌸🌸🌸
🍃🍃🍃 #کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد 🍃🍃🍃
🌸🍃 #رمان_حورا 🌸🍃
🌸🍃 #قسمت_صد_و_هفدهم 🌸🍃
بعد از خرید یک دست کت و شلوار شیک برای خودش یک دست هم برای پدرش خرید.
سوار ماشین شد. چند دقیقه توی ترافیک با خودش خلوت کرده بود. استرس این را داشت که چطور با خونواده حورا روبرو شود.
_ اقا نمیخوای حرکت کنی ما کار و زندگی داریم. 🤗🤗
امیر مهدی با معذرت خواهی لبخندی زد و راه افتاد.
روز بعد تا ساعت۸شب در مغازه بود. وقتی به خانه رسید ساعت ۸و نیم شب بود.
پدر و مادرش با استرس گفتند: پسر کجا بودی تو؟ منتظرت بودیم خب دیر شد.گوشیتم که جواب نمیدی نگرانت شدیم.😡😡😡
امیرمهدی در جواب آن ها پاسخ داد: شرمنده توی ترافیک مونده بودم.😔😔😔
_آخ از دست تو پسر.😤😤
_مادر من ناراحت نشین بیاید ببینید چی خریدم برا بابا. 😍😍
کت و شلوار را از کاور در آورد و به دست پدرش داد.
_قابل شما رو نداره باباجون. امیدوارم خوشتون بیاد.😅😅
_ وای پسرم دست شما درد نکنه. چرا زحمت کشیدی؟ خیلی قشنگه ممنونم پسرم.😘😘
_خواهش میکنم پدرم وظیفه بود. ببخشید که کمه.😇😇😇
_قربونت برم پسرم نزن این حرفو.😉😉
هدی گفت:خب دیگه بریم دیره مامان جون.😎😎
بالاخره همه با خوشی و خنده راه افتادند.
فقط دل در دل امیر مهدی نبود. چقدر دلش برای حورایش تنگ شده بود. چقدر بی صبرانه منتظر دیدن حورا در لباس سفید خاستگاری بود.قلبش در سینه می کوبید و بی قراری می کرد.💓💓💓💓
"ميگم دلبر💞💞
ولى من دوستت دارم چون شبيهِ هيچكس نيستى❣❣
شبيهِ هيچكس شعر نميخونى💗💗
شبيهِ هيچكس نگآه نميكنى💘💘
شبيهِ هيچكس نيستى جز خودت كه دلبرى💝💝
يا اينكه هيچكس شبيهات دلبر نيست؟😍😍
و شعر نميخونه؟😉😉
و نگاه نميكنه؟😇😇
و نميدونم...
ولى ميدونم كه تو، فقط تو دلبرى...
شبيهِ خودت دلبر بمون هميشه
خـب؟!"☺️☺️
🌸🌸🌸 #نویسنده_زهرا_بانو 🌸🌸🌸
🍃🍃🍃 #کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد 🍃🍃🍃
🌸🍃 #رمان_حورا 🌸🍃
🌸🍃 #قسمت_صد_و_هجدهم 🌸🍃
آقا رضا از این که حورا شماره اش را به خانواده ی امیر مهدی داده بود، خوشحال بود. با آن همه بدی که در حق آن دخترک مظلوم کرده بودند، حورا باز هم احترامشان را نگه داشته بود و سر خود کاری نکرده بود.☺️
البته این کار از دختری مثل حورا بعید نبود.😌😌
هدی به حورا خبر داده بود که پدر امیر مهدی برای خواستگاری به آقا رضا زنگ زده است.
حورا از این اتفاق خوشحال بود اما از این که آقا رضا و مریم خانم مخالفت کنند دلشوره داشت.😰😰😰
از صبح منتظر این بود که دایی رضا به او خبر خواستگاری را بدهد.
"تو را باید کمی بیشتر دوست داشت😍😍
کمی بیشتر از یک همراه😇😇
کمی بیشتر از یک همسفر😉😉
کمی بیشتر از یک آشنای ناشناس!🤗🤗
تو را باید...
اندازه تمام دلشوره هایت😊😊
اندازه اعتماد کردنت
تو را باید با تمام حرف هایی که در چشمانت موج میزند🙂🙂
با تمام رازهایی که در سینه داری دوست داشت
تو را باید همانند یک هوای ابری
یک شب بارانی😍
یک آهنگ قدیمی😉
یک شعر تمام نشدنی😗
همانند یک ملو درامِ کلاسیکِ عاشقانه ی فرانسوی
همانند یک آواره ی عاشق دوست داشت!
برای دوست داشتنت باید غرور را رها کرد!"😎😎
حورا در خانه ی خود نشسته بود و مشغول خواندن کتاب بود که تلفن خانه اش به صدا در آمد.
شماره خانه دایی رضا بود حورا با استرس گوشی تلفن را برداشت.
_بله؟!😱😱
_سلام حورا جان. خوبی؟!😍😍
_سلام. ممنون دایی جان. شما خوبین؟😰😰😰
_قربانت. حورا جان زنگ زدم بگم که بیای خونه ما. قراره امیر مهدی و خانواده اش بیان خواستگاری.🤗🤗🤗
حورا که هم هول شده بود هم از خوشحالی زبانش بند آمده بود، گفت:ب...باشه چشم.😨😨
_حورا جان کاری نداری؟! 😉😉
_نه. سلام برسونین به همه.😊😊
حورا از اینکه دایی رضا با ملایمت با او صحبت می کرد کمی احساس آرامش کرد.
اما هنوز هم نگران حرف های مریم خانم بود. چون فقط او می توانست نظر دایی رضا را تغییر دهد.
🌸🌸🌸 #نویسنده_زهرا_بانو 🌸🌸🌸
🍃🍃🍃 #کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد 🍃🍃🍃
🌸🍃 #رمان_حورا 🌸🍃
🌸🍃 #قسمت_صد_و_نوزدهم 🌸🍃
دایی رضا وقتی خبر خواستگاری را به مریم خانم داد، منتظر عکس العمل او بود اما برایش جالب بود که مریم خانم چیزی نگفت. فقط سکوت کرد اما نمی دانست که در همین سکوت چه راز بزرگی نهفته است.
مریم خانم به داخل آشپز خانه رفت و با خود فکر کرد.
که اگر حورا به خواستگارش جواب مثبت بدهد 😏😏
جهیزیه حورا به عهده شوهرش است.
آن ها هم که همه ی ارثیه حورا را خرج کرده بودند.
پس... چیزی از حقوق کمشان هم برایشان نمی ماند.🙁🙁
تصمیم گرفت کاری کند ک حورا جواب منفی بدهد یا خانواده ی امیر مهدی از خواستگاری حورا پشیمان شوند.
خلاصه شب شد و حورا زودتر از مهمان ها رسید و بعد از سلام احوال پرسی کوتاهی به اتاق مارال رفت.😉😉
_وای حورا جون سلام.😍😍
حورا، مارال را تنگ در آغوش گرفت و گفت:سلام عروسک. چطوری؟😘😘
_ الان که دیدمت عالیم. 😇😇
_ آخ که من فدات بشم مهربون. چه خبرا؟ درسات چطوره؟😚😚
_ از وقتی رفتی افتضاح شده.😔😔
_ عه عه شدی بچه تنبل؟😅😅
_ نه نه حورا جون اما خب باز کسی نیست کمکم کنه. راستی حورایی قراره ازدواج کنی نه؟؟ 😟😟
_اگه خدا بخواد.😁😁
مارال با شیطنت گفت:پسره خوشگله؟؟😆😆
حورا لپش را کشید و گفت: ای شیطون این حرفا به تو نیومده تو بشین درستو بخون. راستی... مهرزاد کجاست؟😎😎
قلب حورا شروع کرد به تپیدن. چقدر از او دور شده بود. اصلا او را فراموش کرده بود. چطور یکهو نامش بر زبانش جاری شد؟؟
نکند همین جا باشد و بخواهد الم شنگه ای به پا کند؟!
وای مارال زودتر بگو قلب من جنبه ندارد بهم میریزد.
_داداش مهرزاد نزدیک یه هفته اس که رفته مسافرت. 😌😌
حورا نفس راحتی کشید و گفت: کجا؟🤔🤔
_نمی دونم مامان گفت رفته جنوب. خیلیم ازش عصبانی بودا.🙁🙁🙁 مگه جنوب چیه حورا جون؟؟ 🙄🙄
حورا ناگهان فکرش پر کشید سمت طلائیه، شلمچه... نکند او واقعا به این سفر رفته باشد؟ اما مگر می شود؟ 😳😳مهرزاد اهل نماز خواندن هم نبود. حال به دیدن مناطق عملیاتی برود؟؟ نه محال بود.🤔🤔
چیزی او را سرزنش کرد. هیچ چیز محال نیست تا دست پروردگار بر این جهان مسلط است. او می تواند مهرزاد را تغییر دهد. او می تواند زندگیش را دگرگون کند. شهدا نیز می توانند. همان هایی که همه فکر می کنند دستشان از این دنیا کوتاه است می توانند هر کار محالی را انجام دهند.
با صدای زنگ در، حورا از جا پرید و به خود افتاد.😱😱 بهترین لباس هایش را پوشیده بود.
نفس عمیقی کشید و به آشپزخانه رفت. سینی را پر از استکان های کمر باریک کرد و گوشه ای از سینی را نعلبکی گذاشت.
چای های خوش رنگی ریخت و منتظر ماند تا دایی رضا صدایش کند.👀👀
🌸🌸🌸 #نویسنده_زهرا_بانو 🌸🌸🌸
🍃🍃🍃 #کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد 🍃🍃🍃
🌸🍃 #رمان_حورا 🌸🍃
🌸🍃 #قسمت_صد_و_بیستم 🌸🍃
امیر مهدی در آن لحضه فقط دلش میخواست حورا را ببیند. حورایی که عاشقش بود ولی هنوز حس خانواده حورا را نسبت به خود نمی دانست. ☹️☹️
همه در حال صبحت با هم بودند که حورا با یک سینی چای وارد پزیرایی شد.
سلام بلندی کرد و همه در جوابش برخواستند.
مادر امیر مهدی گفت: به به عروس قشنگم بیا پیش خودم بشین.😍😍
حورا چای ها را تعارف کرد و رفت پیش مادر امیر مهدی نشست.
_خوب حاج آقا دخترگلمونم که چای آورد حالا بریم سر اصل مطلب.😇😇
_بله بله حق باشماست.☺️☺️
_امیر مهدی شما شروع کن.😉😉
امیر مهدی با شرم و حیای همیشگی اش گفت: نه بابا شما شروع کنین. تا وقتی بزرگترا هستن من حرفی نمی زنم.🙂🙂
_پسر من که نمیخوام زن بگیرم تو میخوای زن بگیری پس حرف بزن از زندگیت بگو.
😬😬😬
امیر مهدی با دستمالی که در دست داشت عرق هایش را پاک کرد و گفت:من تو یک خانواده با ایمان بزرگ شدم و دوست داشتم همسرمم مثل خودم باشن.😍😍
یک بانوی کامل و محجبه که جز خودم کسی بهش نگاه نکنه.😘😘
مریم خانم وسط حرف های امیر مهدی پرید و گفت: مثلا شما چطورین؟؟😳😳 شما مذهبیا خشکی مقدسین. همه چیزتون مسجد و نماز و روزه و از این ریا کاریاست. 😤😤
آقا رضا خطاب به همسرش گفت : بسه خانم. بزار ببینیمامیر مهدی جان چی میگه..
بگو پسرم.🤗🤗
امیر مهدی که دلش از حرف های مریم خانم شکسته بود کمی مکث کرد و یک نگاه به صورت حورا انداخت. مشخص بود او هم مثل خودش ناراحت شده است.
دوباره شروع کرد به توضیح دادن.
_من یه مغازه کوچیک عطر وتسبیح فروشی کنار حرم دارم که اونجا کار میکنم. ☺️☺️البته زیر سایه پدرمه. پدرم خیلی برام زحمت کشیدن و هیچوقتم زحمتاشون جبران نمیشه.
درسم میخونم الان ارشد حقوق و الهیاتم.😇😇
آقا رضا گفت :خونه چی؟ داری پسر؟؟😉😉
_اگه حورا خانم موافق باشن یه خونه کنار حرم دیدم بعدش اگه خدا بخواد بریم همونجا کنار مرقد آقا زندگی کنیم😅😅
🌸🌸🌸 #نویسنده_زهرا_بانو 🌸🌸🌸
🍃🍃🍃 #کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد 🍃🍃🍃
🌸🍃 #رمان_حورا 🌸🍃
🌸🍃 #قسمت_صد_و_بیست_و_یکم 🌸🍃
ݥپدر امیر مهدی گفت: خب اگه اجازه بدین حورا خانم با این آقا امیر مهدی ما برن چند کلمه ای با هم حرف بزنن تا بیشتر باهم آشنا بشن. چطوره آقا رضا؟😇😇
مریم خانم از این صمیمیت پدر امیر مهدی با شوهرش خوشش نیامده بود اما آقا رضا با خوش رویی گفت: البته چرا که نه..😌😌
سمت حورا چرخید و گفت: حورا جان بلند شو آقا امیر مهدی رو ببر تو اتاقت با هم حرف بزنین بلند شو دایی جان..😘😘
حورا با کمی مکث امیر مهدی را به اتاق قبلی خود برد.😁😁
اتاقی که گریه و ناراحتی حورا را دیده بود.😔😔
نماز شب ها و مناجات های او را دیده بود.😩😩
اتاقی که هنوز هم دست نخورده و مرتب بود.🤗🤗
حورا در اتاق را باز کرد وگفت: بفرمایید.☺️☺️
امیر مهدی کنار کشید و گفت:خانم ها مقدم ترند.😇😇
حورا با لبخند پر از حیای همیشگی اش وارد اتاق شد. بعد هم امیر مهدی داخل شد و در را بست.
وقتی نشستند هر دو سکوت کردند. هیچ کدام نمی دانستند درباره چه چیزی حرف بزنند یا از کجا شروع کنند.🙁🙁
_حورا خانم نمیخواین شروع کنین؟😉😉
_نه شما اول شروع کنید.😌😌
_حرفای اولیه رو که زدم و زدید فقط اومدم این جا بهتون بگم تا آخرش هستم و پا پس نمی کشم. اومدم که بهتون نشون بدم هر چی هم بشه من عقب نمی کشم و بالاخره خودمو به آرزوم می رسونم.😘😘😘
حورا که منظور امیر مهدی را فهمیده بود با خجالت سرش را به زیر انداخت و لپ هایش گلی شد.
درطول حرف زدن های امیر مهدی حورا با چادر سفیدی که از مادرش به ارث برده بود جلویش نشسته بود و سرش را لحظه ای بالا نیاورد... و چه خانومی شده بود.❤️❤️❤️
حورا بعد از امیرمهدی خواست حرف بزند اما رویش نمیشد.
"الا بذکر الله تطمئن القلوب" را در دلش خواند و شروع کرد به حرف زدن.
_من کسی رو ندارم فقط خانواده داییم هستن که قبلا پیششون بودم ولی حالا جدا شدم در جریان که هستین؟!😉😉
امیر مهدی سری تکان داد و حورا ادامه داد: دارم لیسانس دومم رو میگیرم و دوست دارم همسر آیندم همراهم باشه تو زندگیم. اجازه بده درسمو ادامه بدم. ☺️☺️
وسط حرف زدن حورا در اتاق باز شد و مریم خانم داخل شد.
_بسه دیگهنمیخواین تمومکنین حرفاتون رو؟😡😡 شما که حرفاتونو قبلا زدین چه حرفی دارین مگه؟؟😤😤😤
حورا مثل همیشه سکوت کرد ولی امیر مهدی گفت: بله حرفامون تموم شده دیگه میایم خدمتتون.😏😏
مریم خانم که رفت امیر مهدی به حورا گفت: ناراحت نباشین حورا خانم. حالا حالاها خیلی وقت داریم با هم حرف بزنیم. شرایطتون رو درک میکنم.😊😊😊
🌸🌸🌸 #نویسنده_زهرا_بانو 🌸🌸🌸
🍃🍃🍃 #کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد 🍃🍃🍃
🌸🍃#رمان_حورا 🌸🍃
🌸🍃 #قسمت_صد_و_بیست_و_دوم 🌸🍃
با هم از اتاق بیرون آمدند و چند لحظه ای هم پیش خانواده ها نشستند که پدر امیر مهدی گفت: پس با اجازه آقا رضا ما رفع زحمت کنیم. خبر از شما...🙂🙂
آقا رضا گفت: بله چشم خبرتون میکنیم..😍😍
خانواده حسینی با خداحافظی از خانه خارج شدند. حورا و آقا رضا تا دم در مهمانان را بدرقه کردند. موقع رفتن امیرمهدی به حورا گفت: دوست دارم جوابت بله باشه...😘😘😘
آن شب فقط حورا دلش خانواده اش را میخواست.
طبق معمول زندایی اش گفت :همه کارا خودت بکن واسه تو خواستگار اومده حورا خانم.😏😏
حورا با تمام بغضی که در گلویش بود چیزی نگفت وتمام کارها را تا ساعت یک انجام داد و با اصرار به دایی رضا از او خواست بگذارد به خانه خودش برود. آن جا راحت تر بود.
طبق معمول شب با گریه خوابش برد وصبح به دانشگاه رفت.😢😢
هدی همان جای همیشگی منتظر حورا مانده بود. دیشب بخاطر رفتار زشت و معذبانه مریم خانم نتوانست خوب با او حرف بزند.😞😞
_به به سلام عروس خانم. خوبی؟؟😍😍
_ وای سلام هدی.خوبم. تو خوبی؟ چه خبر؟😉😉
_منو ولش کن تو چه خبر فکراتوکردی جواب ما چیه؟😅😅
بابا به خدا این امیر مهدی گناه داره خوب نگاه وایستاده اونجا جوابشو بگیره.😆😆
حورا نگاهی به سمتی که هدی اشاره می کرد انداخت و گفت: وای بگم خدا چکارت کنه ورش داشتی آوردی اینجا چکار آخه؟😱😱😱
_من نیاوردمش که خودش اومده .😂😂
داره میاد باهات حرف بزنه من میرم. تو هم بعدا بیا.😄😄
امیر مهدی اومد جلو و سلام و احوال پرسی کرد. حورا هم جوابش را مودبانه داد.
امیرمهدی خیلی آروم از حورا پرسید: ببخشید که مزاحمتون شدم نتونستم صبرکنم خودم اومدم جوابتونو بشنوم. 😇😇
_ من باید ببینم داییم نظرشون چیه؟🤔🤔
_ همه اینا رو میدونم من نظر خودتونو میخام بدونم. 😍😍
حورا دیگر نتوانست جلوی آن همه عشق نسبت به امیر مهدی را بگیرد. می خواست او هم بفهمد چقدر دوستش دارد.
_من... من خودم جوابم مثبته.😌😌
امیر مهدی زبانش بند آمده بود. با ذوق گفت: و...واقعا؟ وای خدایا شکرت. ممنونم حورا خانم خیلی خوشحالم کردین.🤗🤗🤗
امیرمهدی از ذوقش نمیدانست چه بگوید؟!
فقط شاخه گل پنهان در زیر کتش را در آورد و جلویش گرفت و گفت: این شاخه گلم مال شما.🌹🌹🌹
حورا گل را گرفت و گفت: ممنونم خیلی خوشگله.😘😘
_ من پس میرم خیلی کار دارم ..مواظب خودتون باشین. خدانگهدار.☺️☺️
حورا باخودش کمی خلوت کرد و به جمله ای که امیر مهدی به او گفته بود فکر کرد.
این مواظب خودت باش از صد تا دوستت دارم هم عمیق تر بود.😊😊
چه حس قشنگی دارد که یکی دلش برایت تنگ شود، یکی مراقبت باشد و دل نگران تو و کارهایت باشد.
همین طور در فکر بود که صدای هدی را شنید.
_پس کجایی دختر؟؟بلند شو بریم تو کلاس استاد الان میاد.😉😉
آن روز هم دانشگاه تموم شد و حورا به خانه رفت ونمازش را خواند.
🌸🌸🌸 #نویسنده_زهرا_بانو 🌸🌸🌸
🍃🍃🍃 #کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد 🍃🍃🍃
🌸🍃 #رمان_حورا 🌸🍃
🌸🍃 #قسمت_صد_و_بیست_و_سوم 🌸🍃
مهرزاد در راه آهن از بقیه جدا شد و با تاکسی به سمت خانه رفت. برای دیدن خانواده اش عجیب ذوق داشت. دلش برای همه تنگ شده بود و این را نمی توانست انکار کند.
زنگ در را فشرد که صدای ریز مارال را شنید.
_کیه؟😉😉
_بدو بیا دم در که دلم برات آب شده خانم کوچولو.😇😇
مارال از پشت آیفن داد زد: وااای داداشی اومده.😍😍
و سپس دوید سمت در و خودش را در بغل برادرش پرت کرد.
مهرزاد با لذت خواهر کوچکش را در آغوشش فشرد و او را بوسید. چقدر دلش برای شیطنت هایش تنگ شده بود. لبخندی زد و دست مارال را گرفت.
_مامان، بابا، مونا بیاین داداش مهرزاد اومده.😘😘😘
همه دویدند سمت در و یکی یکی با مهرزاد رو بوسی کردند. انگار آن ها هم دلشان حسابی برای تک پسر خانواده تنگ شده بود.
مونا چمدانش را به دست گرفت و گفت:بریم تو داداش خسته ای..😌😌
همگی وارد خانه شدند و مونا برای آوردن شربت به آشپزخانه رفت.
_دلم برای همتون تنگ شده بود. اگه بدونین چه سفر خوبی بود. همش خاطره شد.😊😊
مریم خانم هنوز حرص می خورد از این که گذاشته پسرش به آن مناطق برود اما نمی خواست دیدن پسرش را با این چیز ها خراب کند.
_ وای مادر چقدر سیاه شدی.کجا بودی مگه؟😩😩 همش تو بیابون بودی تو گرما نه؟ برا همینه سیاه شدی.😟😟
_عه مامان مده این رنگ پوست برنزه است.😅😅
_هر چی که هست من دوست ندارم. دو روزه با کرم هایی که دارم برمی گردونم پوستت رو پسر گلم.😊😊
مهرزاد لبخندی زد و گفت:مادر من این سیاه شدنم ارزش داره شک نکنین که هر چی شده اونجا برام دل نشین و لذت بخشه.😍😍
کمی با خانواده حرف زد.. وسط حرف هایش از مادرش حرف هایی از خاستگاری و مجلس عروسی شنید.
یاد گرفته بود دیگر در هیچ کاری دخاات نکند. کمی در جمع ماند و سپس به مغازه رفت. امیر رضا را دید و حسابی با او احوال پرسی کرد.
_ به به کجا هستی ستاره سهیل؟؟😅😅
_سلام داداش. خوبی؟ با اجازتون مناطق عملیاتی جنوب.😍😍
امیر رضا مات ماند و گفت:چ ...چی؟جنوب؟😳😳😳
_وا آره چیه مگه جای من نیست؟!☹️☹️☹️
_ نه.. یعنی آره. اه شوکه شدم جون رضا.😆😆
مهرزاد خندید و گفت:خودمم باورم نمیشه منه سرو پا تقصیر رو دعوت کردن.😍😍
_بابا ایول خوشبحالت. زیارتا قبول بشین تعریف کن.😇😇
دوتا چای ریخت و به گوش کردن حرف های مهرزاد نشست.
بعد از تعریف کردن مهرزاد گقت:راسته که میگن بهشته ها واقعا بهشته.😄😄
امیر رضا لبخندی زد و گفت:به سلامتی. پس حسابی خوش گذشته بهت.🤔🤔
مهرزاد برخواست و گفت:بله. ببخشید مزاحم کارت شدم من دیگه برم کار دارم.
کلید رو لطف می کنی؟ 😜😜😜
مهرزاد کلید رو گرفت و بدون این که از حورا یا امیر مهدی سوال کند، رفت.
🌸🌸🌸 #نویسنده_زهرا_بانو 🌸🌸🌸
🍃🍃🍃 #کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد 🍃🍃🍃
🌸🍃 #رمان_حورا 🌸🍃
🌸🍃 #قسمت_صد_و_بیست_و_چهارم 🌸🍃
حورا نمازش را که خواند، قرآن را از کنار سجاده اش برداشت.
چند آیه ای را تلاوت کرد.
قرآن خواندن بعد از نماز حس خوبی را به حورا می داد. انگار خدا داشت با او سخن می گفت.
حس آرامشی پیدا می کرد که در هیچ مکانی نمی توان آن را پیدا کرد؛ مگر در درگاه خالق هستی.
حورا در خلوت خود به یاد حرف های مارال افتاد.. که می گفت مهرزاد به جنوب رفته.
پسری که از او حمایت می کرد و
حورا مانند برادر او را دوست داشت.😍😍
حالا به سفر جنوب رفته بود.
چه کسی فکرش را می کرد یک روز مهرزاد آن قدر خوب و با ایمان بشود که شهدا او را دعوت کنند؟
یعنی هنوز هم او را دوست داشت؟🤔🤔
عشق حورا بود که باعث شد مهرزاد به آرامشی که حورا قبل تر آن را یافته بود برسد.
صدای زنگ موبایل، خلوت حورا را بر هم زد.
به سمت تلفن رفت گوشی تلفن را برداشت.📞📞📞
_سلام حورا جان. خوبی؟!🤗🤗
_سلام دایی جان. ممنون شما خوبین؟ 😉😉چطورین با زحمتای ما؟😊😊
_رحمتی دخترم. می خواستم بگم که امشب بیا خونه ما تا درموردآیندت و جواب خواستگارت صحبت کنیم.☺️☺️
_چشم میام.😇😇
_چشمت بی بلا. پس منتظرتم.😘😘
_مزاحم میشم، خدا نگهدار.👋👋
حورا بعد از خداحافظی سجاده اش را جمع کرد.
کمی خانه ی کوچکش را مرتب کرد.
دوساعتی استراحت کرد و بعد هم برای رفتن به خانه دایی رضا آماده شد.
چه قدر از آن خانواده دور شده بود که حتی شب را هم نتوانست آن جا بماند.
در خانه آقا رضا باز دعوا راه افتاده بود.😔😔😔
آقا رضا از مریم خانم خواسته بود برای شب که حورا به خانه شان می آید شام درست کند و مهرزاد را که نا غافل برگشته بود به بیرون بفرستد.
اما مریم خانم قبول نمی کرد و
می گفت: دختر خواهر تو میخواد ازدواج کند😠😠
من باید کلفتیشو بکنم؟ بعدشم مهمون که نیست.😡😡 اصلا تو به چه حقی زنگ زدی دعوتش کردی؟ شب اولیه که پسرم اومده اون دختره نحسم گفتی بیاد؟
نمیزاری تو آرامش زندگی کنیم رضا؟ باز می خوای مهرزاد بفهمه دردسر بشه؟ 😤😤
از این به بعد هم که با شوهرش می خواد تلپ شه اینجا، واقعا که.
🌸🌸🌸 #نویسنده_زهرا_بانو 🌸🌸🌸
🍃🍃🍃 #کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد 🍃🍃🍃
🌸🍃 #رمان_حورا 🌸🍃
🌸🍃 #قسمت_صد_و_بیست_و_پنجم 🌸🍃
مهرزاد که پشت در بود و همه چیز را شنیده بود کمی مکث کرد. پس بالاخره امیر مهدی پا پیش گذاشته بود.
انگار کمی دو دل شد. بالاخره یک زمانی حورا را بسیار دوست می داشت.
در زد و وارد شد.
_مامان جان بسه لطفا دعوا راه ننداز. 🤗🤗من همه چیو میدونم. برام مهمم نیست که چه اتفاقی افتاده. شام تو اتاق میمونم اگه دوست ندارین تو جمعتون باشم اگرم نه که خوشحال میشم تبریک بگم به دختر عمم.😍😍😍
آقا رضا و مریم خانم با تعجب مهرزاد را نگاه می کردند. باورشان نمی شد که همان پسری که تا دیروز تا پای جان از دختر مورد علاقه اش دفاع می کرد و در به دست آوردنش مصر بود حال دارد با بی خیالی از ازدواج همان دخترحرف می زند.
_چیه چیشده؟؟ نکنه انتظار داشتین تا آخر عمر منتظر جواب مثبت حورا باشم؟😔😔😔
مریم خانم ته دلش غنج رفت و سریع پرید و پسرش را بغل کرد.
_ آخ قربونت بشه مادرت می دونستم که سر عقل میای. می دونستم این دختره رو فراموش می کنی.🤗🤗 خدایا شکرت آرزوهامو بهم برگردوندی. ممنونم ازت.😍😍
مهرزاد خندید و دستی به پشت مادرش کشید.
با همان خنده گفت:البته زیادم خوشحال نباشین شرایطم سخت تر شده.😅😅
_یعنی چی؟؟😳😳
_میگم حالا. فعلا برم استراحت کنم خسته ام.😏😏
مهرزاد به طبقه بالا رفت و ساعاتی استراحت کرد. اول از این که فهمید حورا دارد ازدواج می کند کمی ناراحت شد اما بعد با خود فکر کرد و گفت: زندگی دیگران که به من ارتباطی نداره چرا خودمو ناراحت کنم؟😔😔 یه زمانی به حورا علاقه مند بودم اما الان میدونم یه چیزی داره جاشو میگیره که خیلیم قوی و محکمه. انقدر محکم که تو این چچند روز دیگه فکرم مشغول حورا نشده.😭😭😭
مهرزاد برای مطمئن شدن از این که دیگر به حورا فکر نمی کند، تصمیم گرغت امشب او را ببیند. دیدن حورا می توانست به او ثابت کند که چه قدر برایش مهم است.
تا شب ساعاتی استراحت کرد و بعد برای دیدن حورا به طبقه پایین رفت. او آمده بود
با همان چادر مشکی همیشگی😍😍
با همان معصومیت خاص همیشگی😌😌
با همان حیا و غرور خاص دوست داشتنی اش😇😇
مهرزاد از او چشم برداشت و زیر لب گفت:تو چادرت را نگه دار من چشم هایم را.. این است رسم شهیدان. 😘😘
وقتی نزدیک حورا رسید، حورا برخواست.
_سلام.😇😇
_سلام دخترعمه. حالتون چطوره؟😉😉
حورا از لحن رسمی و سر پایین و ته ریش مرتب مهرزاد متعجب شد. واقعا این مهرزاد بود که این گونه با او رفتار می کرد؟ این همان مهرزاد بی پروا بود که به او دلبسته بود؟!
🌸🌸🌸 #نویسنده_زهرا_بانو 🌸🌸🌸
🍃🍃🍃 #کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد 🍃🍃🍃
🌸🍃 #رمان_حورا 🌸🍃
🌸🍃 #قسمت_صد_و_بیست_و_ششم 🌸🍃
او که زمین تا آسمان فرق کرده بود. اصلا مگر با او چه کرده بودند که این همه نگاهم آسمانی شده بود؟🤔🤔
چقدر برادرانه تر شده بود برای حورا.
_خوبم ممنون. شما بهترین؟😍😍
_شکرخدا عالیم.😌😌
_خداروشکر.😎😎
_تبریک میگم امر خیرتونو امیدوارم که خوشبخت باشین و سال های سال زیر سایه امام زمان زندگی خوب و عالی رو سپری کنین.😘😘😘
حورا همان طور مات و مبهوت مانده بود. او انگار مهرزاد نبود. یک جورهایی شهدایی شده بود. لبخندش آسمانی بود و چشمانش می درخشید.
شاید اغراق بود اما حورا فکر می کرد که کلا تغییر کرده است.
کجاست آن نگاه های بی پروا؟🤔🤔
کجاست آن همه بزن و برو؟😘😘
کجاست آن همه علاقه و طرفداری؟😍😍
وقدر مهرززاد از این صفات دور شده بود.
ته ریش تازه در آمده اش انگار جوانه نویدی تازه بود.
حورا لبخندی به صورت برادرش زد و گفت:ممنونم.🙂🙂
_امیدوارم این آقا سید لیاقت حورا خانم ما رو داشته باشه. در ضمن شما هم مثل خواهر من میمونین اگه امری بود برادرانه کمکتون می کنم.🙃🙃
مریم خانم، آقا رضا، مونا و حورا همه مات این پسر و حرف هایش شده بودند.
_اگر هم قبلا حرف هایی که زدم باعث ناراحتیتون شده بنده عذر میخوام من دیگه اون آدم قبل نیستم و بابت گذشته ام واقعا خجالت می کشم.😔😔😔
_ خجالت مال آدمیه که هنوز از کارش پشیمون نشده. خوشحالم که راهتونو پیدا کردین آقا مهرزاد.😇😇
مهرزاد دست بر سینه گذاشت و گفت:لطف دارین. بفرمایین بشینین خواهش می کنم ببخشید ایستاده نگهتون داشتم. بفرمایین..😌😌
همه نشستند و سکوتی سنگین فضا را گرفت.
– خب بابا نمی خواین حرفی بزنین؟😅😅
_چرا چرا..😰😰
آقا رضا رو کرد به حورا و گفت: خب دایی نظرت چیه؟🤔🤔
_من که.. راستش.. 😨😨
_من من نکن حورا جان. رک و راست بگو.🙃🙃 حرفتو بزن می خوام بدونم. چون من که مشکلی ندارم با این پسره. پسر معقول و خوب و فهمیده ای هست😍😍. سرشم به کار خودشه، مومنه، خانواده داره.. به نظر من که مشکلی نیست. تو چی می گی دایی جان؟🤔🤔🤔
_منم... اگر.. شما مخالفتی... ندارین... حرفی ندارم. 😇😇
مونا دست زد و گفت: پس مبارکه..😍😍
همه دست زدند و بعد از خوردن شام حورا رفت. هر چه آقا رضا اصرار کرد که شب بماند نماند و رفت. خانه اش از هر جایی راحت تر و دل پذیر تر بود برایش.
به خانه که رسید طی پیام کوتاهی به هدی خبر امشب را رساند و سپس خوابید.
"برای آنان كه بايد، شبيه جايی باشيد تا در شما آرام بگيرند،😍😍
به چيزی فكر نكنند،😏😏
نفس تازه كنند..🙂🙂
جای دنج يار باشيد و رفيق خوب ..😍😍
شبيه بالكنی باشيد كه تنها نقطه ای از خانه است كه می شود در آن نشست و ماه را ديد،
شبيه آن نيمكتی باشيد كه در انتهای پارك زير درخت شاهتوت سايه ای بزرگ دارد و سنگفرش های پارك به آنجا راهی ندارند،
شبيه يك خانه قديمی باشيد كه نمای آجريش را پيچك سبزی پوشانده و در انتهای يک بن بست در سكوتی عجيب است، انگار نه انگار كه در شهر است ...
خلاصه برای بعضی ها گوشه دنجشان باشيد ...!"😊😊😊
🌸🌸🌸 #نویسنده_زهرا_بانو 🌸🌸🌸
🍃🍃🍃 #کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد 🍃🍃🍃
🌸🍃 #رمان_حورا 🌸🍃
🌸🍃 #قسمت_صد_و_بیست_و_هفتم 🌸🍃
اما مهرزاد کمی از ته دلش ناراحت بود.😔😔 دلش می خواست حالا که مسیر زندگیش تغییر کرده کسی مثل حورا شریک زندگیش شود.😞😞
کاش زودتر می آمد.
کاش قسمتش حورا بود...
آن شب امیر مهدی با دیدن مهرزاد جا خورد. مانند حورا کلی تعجب کرد و رفت جلو.
_سلام.😇😇
_به آقا مهدی! سلام حالت چطوره داداش؟😍😍
_خوبم حال شما چطوره؟ سفرا بی خطر!🙂🙂
مهرزاد لبخندی شیرینی زد و گفت: ممنونم راهیان نور که خطری نداره داداش.😅😅
_ پس معلومه حسابی خوش گذشته بهت. 😆😆
_خیلی زیاد. جای شما خالی. بشین داداش راحت باش.😎😎😎
همه نشستند و حورا چای آورد. نشست کنار دایی رضا و مجلس رسمی شروع شد. بعد از صحبت های اولیه، قرار شد امیر مهدی و حورا دوباره با هم حرف بزنند.
مثل دفعه پیش به اتاق رفتند و حورا سوال های آماده شده اش را از او پرسید و بعد از او امیر مهدی چند سوال پرسید.
همین صحبت ها یک ساعت و نیم طول کشید و بعد از آن قرار عقد را برای هفته آینده گذاشتند.🤗🤗🤗
همه چیز انگار خیلی سریع اتفاق می افتاد. شب زود گذشت و خانواده حسینی موقع رفتن، انگشتر زیبایی رو به دست حورا کردند برای نشان.💍💍
مهرزاد لبخند میزد ولی ته دلش بغض بود.. گریه بود..😭😭😭
چقدر از خودش بدش می آمد. چقدر سخت بود فراموش کردن خاطره ها.
اما او باید فراموش می کرد. یعنی دیگر راهی نداشت. مهمان ها رفتند و حورا هم با اصرار شب همان جا ماند. مریم خانم در اتاقشان شوهرش را سوال جواب می کرد.
_ یعنی می خوای جهیزیشو بدی؟ 😟😟
_ عه مریم من جای پدرشم مگه میشه ندم؟🤔🤔 ما همه ارثشو بالا کشیدیم اون ارث پول جهازشم بود. خیلی بیشترم بود. پس وظیفمه که تمام وکمال جهازشو بدم.🙄🙄
مریم خانم با حرص گفت: آخخخ رضا از دست تو. خب اونا پولدارن می تونن خونه با جهاز کامل بدن تو نگران نباش.😏😏
🌸🌸🌸 #نویسنده_زهرا_بانو 🌸🌸🌸
🍃🍃🍃 #کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد 🍃🍃🍃
🌸🍃 #رمان_حورا 🌸🍃
🌸🍃 #قسمت_صد_و_بیست_و_هشتم 🌸🍃
چند روزی از جواب مثبت دادن حورا می گذشت که به دانشگاه رفت.
_حورا چرا هرچی صدات میزنم جواب نمیدی ؟؟😠😠
_عه سلام ببخش این روزا خیلی ذهنم درگیره نمیدونم چرا این روزا بیشتر احساس تنهایی میکنم.🙁🙁
هدی دستانش را دور شانه های حورا انداخت و گفت: عزیزم من که هستم نمیذارم اب تو دلت تکون بخوره.😇😇
لبخندی زد وگفت: آخه من ازتو تجربه ام بیشتره عسلی.😅😅
حورا خندید و گفت: مادربزرگ!! تو این چندماه تجربه جمع کردی ؟؟😄😄
_خب آره دیگه خودظ یه عمر زندگیه خواهر.😊😊
وای حورا اگه بدونی مهدی چقدر خوشحاله. اصلا سر از پا نمی شناسه همش دور خودش می چرخه میگه استرس دارم.🤗🤗
_عوضش هدی من خیلی آرومم نمی دونم چرا. حس می کنم...همین که قراره از تنهایی در بیام... برام خیلی بهتره.😍😍
_اون که بعله معلومه.😇😇
با خنده وارد دانشگاه شدند و با هم قرار گذاشتن بعد کلاس سری به بازار بزنند تا حورا برای مراسم عقد لباس بخرد.😎😎
لباس ها آن قدر باز و کوتاه بود که حورا حتی با خجالت به آن ها نگاه می کرد.🤗🤗🤗
حورا بلاخره از آن خانه نجات یافت با امیر مهدی مطئنن خوشبخت میشد
انها دو دختر دو پسر پچه دار شدند به نام فاطمه زینب حسین محمد
مهرزاد با اینکه خیلی حورا دوست داشت دل کند و با یک دختر محجبه ازدواج کرد و دوقلو بچه دار شد یک دختر و پسر به نام زهرا مهدی
هدی امیر رضا دو تا بچه به نام رقیه محمد بچه دار شدند
پس نتیجه میگیریم و قول میدهیم :
همیشه با این ستاره ها میشود راه را پیدا کرد ای شهیدان ما نمیگذاریم چادر از سرمان کنار برود با چادر انتقام مادرمون زهرا میگیریم و خون شما را نمیگذاریم پای مال شود و تا جانی برایم باقیست از رهبرم حضرت اقا حمایت میکنیم و نمیگذاریم نایب امام زمان (عج ) تنها بماند
خدایا به زنان ما حیا حضرت زینب (س) حضرت زهرا (س) و به مردان غیرت حیدری عباسی بده 😍😍
الهی امین🙏🙏🙏
🌸🌸🌸 #نویسنده_زهرا_بانو 🌸🌸🌸
🍃🍃🍃 #کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد 🍃🍃🍃