🌸🍃 #رمان_حورا 🌸🍃
🌸🍃 #قسمت_صد_و_بیست_و_پنجم 🌸🍃
مهرزاد که پشت در بود و همه چیز را شنیده بود کمی مکث کرد. پس بالاخره امیر مهدی پا پیش گذاشته بود.
انگار کمی دو دل شد. بالاخره یک زمانی حورا را بسیار دوست می داشت.
در زد و وارد شد.
_مامان جان بسه لطفا دعوا راه ننداز. 🤗🤗من همه چیو میدونم. برام مهمم نیست که چه اتفاقی افتاده. شام تو اتاق میمونم اگه دوست ندارین تو جمعتون باشم اگرم نه که خوشحال میشم تبریک بگم به دختر عمم.😍😍😍
آقا رضا و مریم خانم با تعجب مهرزاد را نگاه می کردند. باورشان نمی شد که همان پسری که تا دیروز تا پای جان از دختر مورد علاقه اش دفاع می کرد و در به دست آوردنش مصر بود حال دارد با بی خیالی از ازدواج همان دخترحرف می زند.
_چیه چیشده؟؟ نکنه انتظار داشتین تا آخر عمر منتظر جواب مثبت حورا باشم؟😔😔😔
مریم خانم ته دلش غنج رفت و سریع پرید و پسرش را بغل کرد.
_ آخ قربونت بشه مادرت می دونستم که سر عقل میای. می دونستم این دختره رو فراموش می کنی.🤗🤗 خدایا شکرت آرزوهامو بهم برگردوندی. ممنونم ازت.😍😍
مهرزاد خندید و دستی به پشت مادرش کشید.
با همان خنده گفت:البته زیادم خوشحال نباشین شرایطم سخت تر شده.😅😅
_یعنی چی؟؟😳😳
_میگم حالا. فعلا برم استراحت کنم خسته ام.😏😏
مهرزاد به طبقه بالا رفت و ساعاتی استراحت کرد. اول از این که فهمید حورا دارد ازدواج می کند کمی ناراحت شد اما بعد با خود فکر کرد و گفت: زندگی دیگران که به من ارتباطی نداره چرا خودمو ناراحت کنم؟😔😔 یه زمانی به حورا علاقه مند بودم اما الان میدونم یه چیزی داره جاشو میگیره که خیلیم قوی و محکمه. انقدر محکم که تو این چچند روز دیگه فکرم مشغول حورا نشده.😭😭😭
مهرزاد برای مطمئن شدن از این که دیگر به حورا فکر نمی کند، تصمیم گرغت امشب او را ببیند. دیدن حورا می توانست به او ثابت کند که چه قدر برایش مهم است.
تا شب ساعاتی استراحت کرد و بعد برای دیدن حورا به طبقه پایین رفت. او آمده بود
با همان چادر مشکی همیشگی😍😍
با همان معصومیت خاص همیشگی😌😌
با همان حیا و غرور خاص دوست داشتنی اش😇😇
مهرزاد از او چشم برداشت و زیر لب گفت:تو چادرت را نگه دار من چشم هایم را.. این است رسم شهیدان. 😘😘
وقتی نزدیک حورا رسید، حورا برخواست.
_سلام.😇😇
_سلام دخترعمه. حالتون چطوره؟😉😉
حورا از لحن رسمی و سر پایین و ته ریش مرتب مهرزاد متعجب شد. واقعا این مهرزاد بود که این گونه با او رفتار می کرد؟ این همان مهرزاد بی پروا بود که به او دلبسته بود؟!
🌸🌸🌸 #نویسنده_زهرا_بانو 🌸🌸🌸
🍃🍃🍃 #کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد 🍃🍃🍃