eitaa logo
❤...شهیــــدگمنـــام...❤
1هزار دنبال‌کننده
15.4هزار عکس
6.7هزار ویدیو
86 فایل
•بسم‌رب‌الشهداء• زنده نگه داشتن یاد #شهدا کمتر از #شهادت نیست تازنده ایم‌رزمنده ایم✋ 🌷إن‌شاءالله‌شهادت🌷 #شهید_گمنام 🌹خوش‌نام‌تویی‌گمنام‌منم 🌹کسی‌که‌لب‌زد‌برجام‌تویی 🌹ناکام‌منم😔✋️ 🌹گمنام‌منم😔✋ ⛔کپی ممنوع⛔ بیسیمچی: @shahidgomnam313
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍃 🌸🍃 🌸🍃 🌸🍃 مهرزاد در راه آهن از بقیه جدا شد و با تاکسی به سمت خانه رفت. برای دیدن خانواده اش عجیب ذوق داشت. دلش برای همه تنگ شده بود و این را نمی توانست انکار کند. زنگ در را فشرد که صدای ریز مارال را شنید. _کیه؟😉😉 _بدو بیا دم در که دلم برات آب شده خانم کوچولو.😇😇 مارال از پشت آیفن داد زد: وااای داداشی اومده.😍😍 و سپس دوید سمت در و خودش را در بغل برادرش پرت کرد. مهرزاد با لذت خواهر کوچکش را در آغوشش فشرد و او را بوسید. چقدر دلش برای شیطنت هایش تنگ شده بود. لبخندی زد و دست مارال را گرفت. _مامان، بابا، مونا بیاین داداش مهرزاد اومده.😘😘😘 همه دویدند سمت در و یکی یکی با مهرزاد رو بوسی کردند. انگار آن ها هم دلشان حسابی برای تک پسر خانواده تنگ شده بود. مونا چمدانش را به دست گرفت و گفت:بریم تو داداش خسته ای..😌😌 همگی وارد خانه شدند و مونا برای آوردن شربت به آشپزخانه رفت. _دلم برای همتون تنگ شده بود. اگه بدونین چه سفر خوبی بود. همش خاطره شد.😊😊 مریم خانم هنوز حرص می خورد از این که گذاشته پسرش به آن مناطق برود اما نمی خواست دیدن پسرش را با این چیز ها خراب کند. _ وای مادر چقدر سیاه شدی.کجا بودی مگه؟😩😩 همش تو بیابون بودی تو گرما نه؟ برا همینه سیاه شدی.😟😟 _عه مامان مده این رنگ پوست برنزه است.😅😅 _هر چی که هست من دوست ندارم. دو روزه با کرم هایی که دارم برمی گردونم پوستت رو پسر گلم.😊😊 مهرزاد لبخندی زد و گفت:مادر من این سیاه شدنم ارزش داره شک نکنین که هر چی شده اونجا برام دل نشین و لذت بخشه.😍😍 کمی با خانواده حرف زد.. وسط حرف هایش از مادرش حرف هایی از خاستگاری و مجلس عروسی شنید. یاد گرفته بود دیگر در هیچ کاری دخاات نکند. کمی در جمع ماند و سپس به مغازه رفت. امیر رضا را دید و حسابی با او احوال پرسی کرد. _ به به کجا هستی ستاره سهیل؟؟😅😅 _سلام داداش. خوبی؟ با اجازتون مناطق عملیاتی جنوب.😍😍 امیر رضا مات ماند و گفت:چ ...چی؟جنوب؟😳😳😳 _وا آره چیه مگه جای من نیست؟!☹️☹️☹️ _ نه.. یعنی آره. اه شوکه شدم جون رضا.😆😆 مهرزاد خندید و گفت:خودمم باورم نمیشه منه سرو پا تقصیر رو دعوت کردن.😍😍 _بابا ایول خوشبحالت. زیارتا قبول بشین تعریف کن.😇😇 دو‌تا چای ریخت و به گوش کردن حرف های مهرزاد نشست. بعد از تعریف کردن مهرزاد گقت:راسته که میگن بهشته ها واقعا بهشته.😄😄 امیر رضا لبخندی زد و گفت:به سلامتی. پس حسابی خوش گذشته بهت.🤔🤔 مهرزاد برخواست و گفت:بله. ببخشید مزاحم کارت شدم من دیگه برم کار دارم. کلید رو لطف می کنی؟ 😜😜😜 مهرزاد کلید رو گرفت و بدون این که از حورا یا امیر مهدی سوال کند، رفت. 🌸🌸🌸 🌸🌸🌸 🍃🍃🍃 🍃🍃🍃