🌸🍃 #رمان_حورا 🌸🍃
🌸🍃 #قسمت_صد_و_نوزدهم 🌸🍃
دایی رضا وقتی خبر خواستگاری را به مریم خانم داد، منتظر عکس العمل او بود اما برایش جالب بود که مریم خانم چیزی نگفت. فقط سکوت کرد اما نمی دانست که در همین سکوت چه راز بزرگی نهفته است.
مریم خانم به داخل آشپز خانه رفت و با خود فکر کرد.
که اگر حورا به خواستگارش جواب مثبت بدهد 😏😏
جهیزیه حورا به عهده شوهرش است.
آن ها هم که همه ی ارثیه حورا را خرج کرده بودند.
پس... چیزی از حقوق کمشان هم برایشان نمی ماند.🙁🙁
تصمیم گرفت کاری کند ک حورا جواب منفی بدهد یا خانواده ی امیر مهدی از خواستگاری حورا پشیمان شوند.
خلاصه شب شد و حورا زودتر از مهمان ها رسید و بعد از سلام احوال پرسی کوتاهی به اتاق مارال رفت.😉😉
_وای حورا جون سلام.😍😍
حورا، مارال را تنگ در آغوش گرفت و گفت:سلام عروسک. چطوری؟😘😘
_ الان که دیدمت عالیم. 😇😇
_ آخ که من فدات بشم مهربون. چه خبرا؟ درسات چطوره؟😚😚
_ از وقتی رفتی افتضاح شده.😔😔
_ عه عه شدی بچه تنبل؟😅😅
_ نه نه حورا جون اما خب باز کسی نیست کمکم کنه. راستی حورایی قراره ازدواج کنی نه؟؟ 😟😟
_اگه خدا بخواد.😁😁
مارال با شیطنت گفت:پسره خوشگله؟؟😆😆
حورا لپش را کشید و گفت: ای شیطون این حرفا به تو نیومده تو بشین درستو بخون. راستی... مهرزاد کجاست؟😎😎
قلب حورا شروع کرد به تپیدن. چقدر از او دور شده بود. اصلا او را فراموش کرده بود. چطور یکهو نامش بر زبانش جاری شد؟؟
نکند همین جا باشد و بخواهد الم شنگه ای به پا کند؟!
وای مارال زودتر بگو قلب من جنبه ندارد بهم میریزد.
_داداش مهرزاد نزدیک یه هفته اس که رفته مسافرت. 😌😌
حورا نفس راحتی کشید و گفت: کجا؟🤔🤔
_نمی دونم مامان گفت رفته جنوب. خیلیم ازش عصبانی بودا.🙁🙁🙁 مگه جنوب چیه حورا جون؟؟ 🙄🙄
حورا ناگهان فکرش پر کشید سمت طلائیه، شلمچه... نکند او واقعا به این سفر رفته باشد؟ اما مگر می شود؟ 😳😳مهرزاد اهل نماز خواندن هم نبود. حال به دیدن مناطق عملیاتی برود؟؟ نه محال بود.🤔🤔
چیزی او را سرزنش کرد. هیچ چیز محال نیست تا دست پروردگار بر این جهان مسلط است. او می تواند مهرزاد را تغییر دهد. او می تواند زندگیش را دگرگون کند. شهدا نیز می توانند. همان هایی که همه فکر می کنند دستشان از این دنیا کوتاه است می توانند هر کار محالی را انجام دهند.
با صدای زنگ در، حورا از جا پرید و به خود افتاد.😱😱 بهترین لباس هایش را پوشیده بود.
نفس عمیقی کشید و به آشپزخانه رفت. سینی را پر از استکان های کمر باریک کرد و گوشه ای از سینی را نعلبکی گذاشت.
چای های خوش رنگی ریخت و منتظر ماند تا دایی رضا صدایش کند.👀👀
🌸🌸🌸 #نویسنده_زهرا_بانو 🌸🌸🌸
🍃🍃🍃 #کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد 🍃🍃🍃
🌸🍃 #رمان_حورا 🌸🍃
🌸🍃 #قسمت_صد_و_بیستم 🌸🍃
امیر مهدی در آن لحضه فقط دلش میخواست حورا را ببیند. حورایی که عاشقش بود ولی هنوز حس خانواده حورا را نسبت به خود نمی دانست. ☹️☹️
همه در حال صبحت با هم بودند که حورا با یک سینی چای وارد پزیرایی شد.
سلام بلندی کرد و همه در جوابش برخواستند.
مادر امیر مهدی گفت: به به عروس قشنگم بیا پیش خودم بشین.😍😍
حورا چای ها را تعارف کرد و رفت پیش مادر امیر مهدی نشست.
_خوب حاج آقا دخترگلمونم که چای آورد حالا بریم سر اصل مطلب.😇😇
_بله بله حق باشماست.☺️☺️
_امیر مهدی شما شروع کن.😉😉
امیر مهدی با شرم و حیای همیشگی اش گفت: نه بابا شما شروع کنین. تا وقتی بزرگترا هستن من حرفی نمی زنم.🙂🙂
_پسر من که نمیخوام زن بگیرم تو میخوای زن بگیری پس حرف بزن از زندگیت بگو.
😬😬😬
امیر مهدی با دستمالی که در دست داشت عرق هایش را پاک کرد و گفت:من تو یک خانواده با ایمان بزرگ شدم و دوست داشتم همسرمم مثل خودم باشن.😍😍
یک بانوی کامل و محجبه که جز خودم کسی بهش نگاه نکنه.😘😘
مریم خانم وسط حرف های امیر مهدی پرید و گفت: مثلا شما چطورین؟؟😳😳 شما مذهبیا خشکی مقدسین. همه چیزتون مسجد و نماز و روزه و از این ریا کاریاست. 😤😤
آقا رضا خطاب به همسرش گفت : بسه خانم. بزار ببینیمامیر مهدی جان چی میگه..
بگو پسرم.🤗🤗
امیر مهدی که دلش از حرف های مریم خانم شکسته بود کمی مکث کرد و یک نگاه به صورت حورا انداخت. مشخص بود او هم مثل خودش ناراحت شده است.
دوباره شروع کرد به توضیح دادن.
_من یه مغازه کوچیک عطر وتسبیح فروشی کنار حرم دارم که اونجا کار میکنم. ☺️☺️البته زیر سایه پدرمه. پدرم خیلی برام زحمت کشیدن و هیچوقتم زحمتاشون جبران نمیشه.
درسم میخونم الان ارشد حقوق و الهیاتم.😇😇
آقا رضا گفت :خونه چی؟ داری پسر؟؟😉😉
_اگه حورا خانم موافق باشن یه خونه کنار حرم دیدم بعدش اگه خدا بخواد بریم همونجا کنار مرقد آقا زندگی کنیم😅😅
🌸🌸🌸 #نویسنده_زهرا_بانو 🌸🌸🌸
🍃🍃🍃 #کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد 🍃🍃🍃
🌹 روایت آسمانی شدن شهید کاظمی در ازآسمان
طلبۀ جوان اصفهانی به یکباره نام کوچک و مسیر زندگی اش را عوض کرد و رخت پاسداری به تن کرد. چند سال بعد هم در سوریه شهید شد. حالا دو دختر شهید عبدالمهدی کاظمی روایتگر حال و هوای قشنگ بابا هستند.
✅ امیر خورشیدی فرد تهیه کننده و کارگردان مجموعۀ از آسمان با بیان این نکات جذاب از مردم عزیز دعوت کرد تا بینندۀ روایت تازۀ برنامه اش که در خمینی شهر اصفهان تهیه شده است باشند.
🔶 از آسمان در این روایت 30 دقیقه ای که رأس ساعت 16 روز جمعه 17 اسفندماه روی آنتن شبکۀ دو سیما می رود ، گوشه های مهمی از سیرۀ زندگی شهید کاظمی به تصویر کشیده است.
عبدالمهدی کاظمی متولد سال 1363 بود و 26 دیماه 94 در سوریه به شهادت رسید.
💠 در تولید این روایت آقایان سعید سلیمانی، نادر گهرسودی، مرتضی اعطاسی و حمید بناء مشارکت نموده اند.
#شهید_عبدالمهدی_کاظمی
@shahidgomnam
🍃🕊🌹
۲۵ اسفندماه؛ بازگشت پیکر مطهر ۱۰۰ #شهید دفاع مقدس به کشور
🔸سردار باقرزاده، فرمانده کمیته جستوجوی مفقودین ستاد کل نیروهای مسلح:
🔹پیکر مطهر ۱۰۰ تن از #شهدا در جنوب کشور عراق در استانهای بصره و میسان و مناطق زبیدات، شلمچه، کتیبان و جزایر اروند پیدا شده است.
🔹این #شهدا روز شنبه، ۲۵ اسفند ساعت ۱۰ صبح از اسکله بندر خرمشهر به آغوش وطن بازخواهند گشت.
@shahidfomnam