eitaa logo
❤...شهیــــدگمنـــام...❤
1هزار دنبال‌کننده
15.4هزار عکس
6.7هزار ویدیو
86 فایل
•بسم‌رب‌الشهداء• زنده نگه داشتن یاد #شهدا کمتر از #شهادت نیست تازنده ایم‌رزمنده ایم✋ 🌷إن‌شاءالله‌شهادت🌷 #شهید_گمنام 🌹خوش‌نام‌تویی‌گمنام‌منم 🌹کسی‌که‌لب‌زد‌برجام‌تویی 🌹ناکام‌منم😔✋️ 🌹گمنام‌منم😔✋ ⛔کپی ممنوع⛔ بیسیمچی: @shahidgomnam313
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 کلیپی تاثیرگذار از شفاعت امام حسین(ع) در شب اول قبر (+18) ◼️حسین جانم تو ضمانت نکنی در شب قبرم چه کنم؟.... بار عصیان مرا جز تو کسی ضامن نیست؟.... @Shahidgomnam
یکی از اعضای محترم کانال👇👇👇👇👇 سلام روزتون به خیروشادی، امروز بیستمین سالگرد پدر شهید محمود بام افکن است هدیه به روح ایشان و همه پدران ومادران شهداکه سربه تیره تراب بردند صلوات.
#یادواره_شهیدان_هادی شهید ابراهیم هادی، هادی دفاع مقدس شهید محمدرضا شفیعی، هادی اسارت شهید ابراهیم عشریه، هادی سوریه زمان: ساعت ۱۷:۴۵، چهارشنبه ۱۳۹۸/۳/۲۲ مکان: مصلی قدس شهر قم باحضور خانواده های شهدا... #پویش_مردمی_دوستان_آسمانی_من 🌷منتظر شما هستیم🌷 چهارشنبه را جایی قول ندهید...
❤...شهیــــدگمنـــام...❤
سلام علیکم😊✋ از همه ی بزرگوارانی که در چند دوره ختم قرآن کریم در ماه مبارک شرکت کردند و از جانب شهد
سلام علیکم😊✋ اعضای محترم ثبت نام ختم قران این ماه شروع شد.لطفا بزرگوارانی که مایل هستند به پی وی خادم کانال مراجعه کنند. @shahidgomnam
🌼گریه برای حضرت أباعبد الله الحسين علیه السلام ، سختی های زمان احتضار (هنگام قبض روح) را از بین می برد. امام حسین جونم فدااات😊 🆔👇 @Shahidgomnam
🌸🕊 ...❣ ♡ما براے اینڪہ از دعاے شهدا برخوردارباشیم، باید در مسیر آنها حرڪت ڪنیم و بدانیم، دعاے شهدا، جزو دعاهاے مستجاب است.♡ ( آیت اللہ جوادے آملے ⇧) ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 💚 @Shahidgomnam
من از طرح نگاه تو امـید مبهمـی دارم ؛ نگاهـت را نگیر از من ڪہ با آن عالمـی دارم شهـید @Shahidgomnam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🕊🍃¤•¤•¤••• ❤️🍇عشق به کربلا و شور حسینی را باید در رزمنده ها دید. 🕊آنان که با عشق به سرور و سالار شهیدان و مولایشان؛ عاشقانه از جان خود گذشتند... مداحی شهید @Shahidgomnam
هيچ عملى نزد خداوند☝️، محبوب تر از نماز نيست👌، پس هيچ كار دنيايى شما را در وقت نماز به خود مشغول ندارد.♨️ 📚 خصال، صفحه ۶۲۱ @Shahidgomnam
🌺🌺 #بـــســـــــــــم_الـلــه_الـرحـمــن_الـرحـــیـــم 🌺🌺 🍂🍂 #عــــــاشـــــقــــانــــه_حــــــلال 🍂🍂 🍁🍁 #رمــــان_مـــدافـــع_عــــشـــــق 🍁🍁 ❤️❤️‌ #مـــذهــــبـــے_ــها_عاشـــــــــــــــقــتـــــرنـــد ❤️❤️ 🌸🍃 #محـــیا_ســــادات_هــــاشمے 🌸🍃
مدافع عشق/ قسمت 10 صدای بوق آزاد در گوشم میپیچید شماره را عوض می کنم خاموش! کلافه دوباره شماره گیری می کنم بازم خاموش فاطمه دستش را مقابل چشمانم تکان میدهد: _چی شده؟ جواب نمیدن ؟ _نه! نمیدونم کجا رفتن... تلفن خونه رو جواب نمیدن... گوشی‌ها شونم خاموشه، کلید هم ندارم برم خونه. چند لحظه مکث میکند: فعلا خونه ما تعارف کردم و "نه" آرومم ... دو دل بودم اما آخر سر در برابر اصرار های فاطمه تسلیم شدم وارد حیاط که شدم،ساکم را گوشه گذاشتم و یک نفس عمیق کشیدم مشخص بود که زهرا خانم تازه گل ها را آب داده... فاطمه داد میزد: ماااااامااااان...ما اومدیممممم .... و تو یک تعارف می زنی که: اول شما بفرمایید.... اما بی معطلی سرت را پایین می اندازی و میر میروی داخل. چند دقیقه بعد علی اصغر پسر کوچک خانواده پشت سرش زهرا خانم بیرون می‌ آیند... علی جیغ میزند و می دود به سمت فاطمه خنده ام می گیرد چقدر شیطون زهرا خانم بدون اینکه با دیدن من جا بخورد لبخند گرمی می زند و اول به جای دخترش به من سلام می کند! این نشان می‌دهد که چقدر خون گرم و مهمان نوازند... _ سلام مامان خانم!... مهمون آوردم... هو پشت بندش ماجرا را تعریف می‌کند... _خلاصه اینکه مامان باباش رو تموم کرده اومد خونه ما! علی اصغر بالحن شیرین و کودکانه می‌گوید: آچی ؟خاله گم جده؟واقیهنی؟ زهرا خانم می خندد و بعد نگاهش را سمت من می‌گرداند _ نمیخوای بیای داخل دختر دختر خوب؟ _ ببخشید مزاحم شدم.خیلی زشت شد. _زشت این بود که تو خیابون میموندی! حالا تعارفو بزار پشت در و بیا تو .... لبخند میزند، پشت به من می‌رود داخل. خانه های بزرگ، قدیمی و دو طبقه که طبقه بالای متعلق به بچه‌ها بود. یک اتاق خواب برای سجاد و تو دیگری هم برای فاطمه و علی اصغر. زینب هم یک سالی میشد ازدواج کرده و سر زندگی اش رفته. از راه عبور می کند و پایین پله ها میشینم و خستگی شروع می کنم پاهایم را میمالم. که صدایی از پشت سر پل های بالا به گوش می‌خورد: _ببخشید!...میشه رد شم؟ دستپاچه از روی پله بلند می‌شوم. یکی از دستانت را بسته ای، حمایتی که موقع افتادن از روی ضربه دیده بود.... علی اصغراز پذرایی به راهرو میدود و آویزان پایت میشود. _داداچ علی، چلا نیمیای کولم کنی؟! بی اراده لبخند میزنم به چهره ات نگاه می‌کنم سرخ میشوی و کوتاه جواب میدهی: _ الان خستم ام... جوجه من! کلمه جوجه را طوری گفتی که من نشنوم اما شنیدم !!! یک لحظه از ذهنم می گذرد: چه خوب شد که پدر و مادرم نبودم و من الان اینجام.... ادامه دارد... نویسنده این رمان: محیا سادات هاشمی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹رهبر معظم انقلاب : همین الان ڪسانے در دنیا هستند ڪه با شهدا بیشترے دارند ، در مشڪلات زندگے متوسّل بہ شهدا مےشوند و شهدا جواب مےدهند . 🌷 اُنس با شهدا را امروز تجربہ ڪن : با شهدا ڪه انس داشتہ باشے ، یڪ قدم بہ خدا نزدیڪ ترے ... 🌷 @Shahidgomnam
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 چادر مادر من فاطمه، حرمت دارد... نه فقط شبه عبایی مشکیست که سرت بندازی و خیالت راحت که شدی چادری و محجوبه! . چادر مادر من فاطمه، حرمت دارد قاعده، رسم، شرایط دارد شرط اول همه اش نیت توست... محض اجبار پدر یا مادر یا که قانون ورودیه دانشگاه است یا قرار است گزینش شوی از ارگانی یا فقط محض ریا شایدم زیبایی، باکمی آرایش! نمی ارزد به ریالی خواهر... چادر مادر من فاطمه،شرطش عشق است عشق به حجب و حیا به نجابت به وفا عشق به چادر زهرا که برای تو و امنیت تو خاکی شد تا تو امروز شوی راحت و آسوده کسی سیلی خورد خون این سیل شهیدان همه اش با هدف چادر تو ریخته شد. . خواهرم! حرمت این پارچه ی مشکی تو مثل آن پارچه مشکی کعبه والاست یادگار زهراست نکند چادر او سرکنی اما روشت منشت بشود عین زنان غربی خنده های مستی چشمک و ناز و ادا عشوه های ناجور . به خدا قلب خدا می گیرد به خدا مادر من فاطمه شاکی بشود به همان لحظه سیلی خوردن لحظه پشت در او سوگند خواهرم! چادر مادر من ، فاطمه ، حرمت دارد خواهرم! من،پدرم ایل و تبارم همه ی دار و ندارم به فدایت حرمتش را نشکن... آقام میگفت موقع به دنیا اومدنت با اینکه هم ننت سالم بود هم تو سالم به دنیا اومدی دکتر دم در اتاق عمل گفت واقعا متاسفم... هیچوقت منظورشو متوجه نشدم... تا اینکه بعدها دیدم عقل درست درمونی نداری تازه دوزاریم افتاد دکتر چی میگفت اونموقع😕😂😂 @shahidgomnam https://eitaa.com/Shahidgomnam گفت اصل بده؟🌹 گفتم مادرم کنیز رباب... 🍂 باباموڹ هم غلام عباس... 🍃 برادرم غلام علی اکبر... خودمم کنیز زینب✔️✔️✔️ ما اصل و نصبمون غلام در خونه حسینه...🍂 جد در جدمون نوکرش بودن، غلام خانه زادشیم..!🌹 گفت : تو دنیا چی داری؟؟؟🍂 گفتم: یه چادر...!رنگش مشکیه چون تا ابد عزادار حسین...!🍃 و یه سَر ، که اگه بخواد افتاده زیر پاش..!!🍂 خندید گفت روانی خدا شفات بده!!!🍃 گفتم: "بیمار حسینم شفا نمیخواهم...🍂 جز حسین و کربلا از خدا نمیخواهم"☺️والا @shahidgomnam https://eitaa.com/Shahidgomnam
دشمن هرروز از یک رنگے میترسد ۱روز از لباس سبز سپاه💚 ۱روز از لباس خاکی بسیج😌 ۱روز از سرخے خون شهید❤️ ۱روز از جوهر آبے انگشتمان💙 ولی از سیاهے #چادر تو هر روز به خود میلرزد⚫️ #شهید_گمنام @shahidgomnam https://eitaa.com/Shahidgomnam
🔮♻️﷽♻️🔮 #شهدا؛ دعا داشتند، ادعا نداشتند؛🌹 نیایش داشتند، نمایش نداشتند؛🌹 حیا داشتند، ریا نداشتند؛🌹 رسم داشتند، اسم نداشتند .🌹 شهدا گاهی نگاهی #شهدا_شرمنده_ایم سالروز شهادت #غلام رضا جهانگیری #لحظه ای با شهدا #شهید_گمنام @shahidgomnam https://eitaa.com/Shahidgomnam
بعضی وقتها دلم تنگ میشود، برای همه انروزهای یک رنگی، یک دلی چقدر ساده، بی الایش، #شهدا رامی گویم، بسیجیان دلاور، حالا خیلی هاشون بینمان نیستند عکس بالا بسیجیان دهه اول انقلاب یادشان وخاطراتشان گرامی @shahidgomnam https://eitaa.com/Shahidgomnam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از پیکر چاک چاک اثر آوردند زان یار سـفر کـرده خـبر آوردند . . . پیکر مطهر #پاسدار_مدافع_حرم #شهید_محمد_جنتی (حاج‌حیدر) فرمانـده ایرانی تیپ زینبیون بعداز گذشت ۲ سال از زمان شهادت شناسایی و به آغوش میهن برمی‌گردد #شهید_گمنام @shahidgomnam https://eitaa.com/Shahidgomnam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷شهید نوشت: 🍃گاهی وقتا ... گذشتن از چیزای خوب باعث میشه چیزای بهتری به دست بیاری... را که فانی است دهی و... جانان به دست آری😍❤ برای شادی روح شهدا 🌸کپی فقط با 😊 مجاز است: @Shahidgomnam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕊عاشقان‌حسین(ع) این کلیپ رو ببینید.... نه یکبار ...بلکه ده بار.... 🕊به اشتراک بگذارید.... اگه دلت لرزید بگو 🕊 السلام علیک یا سیدالشهدا😔 فقط حسین😔 @Shahidgomnam
Narimani-13941108-007-1-www.Baradmusic.ir.mp3
5.79M
🎵 ★تا کی باید نگاه کنم ❣به قاب عکس این ★ مدافع حرم ★بذار برم تا ❣تا که یکم اروم بگیره ★این غصه های تو دلم 🎤🎤 🍃🌹🍃🌹 @Shahidgomnam
🌺🌺 #بـــســـــــــــم_الـلــه_الـرحـمــن_الـرحـــیـــم 🌺🌺 🍂🍂 #عــــــاشـــــقــــانــــه_حــــــلال 🍂🍂 🍁🍁 #رمــــان_مـــدافـــع_عــــشـــــق 🍁🍁 ❤️❤️‌ #مـــذهــــبـــے_ــها_عاشـــــــــــــــقــتـــــرنـــد ❤️❤️ 🌸🍃 #محـــیا_ســــادات_هــــاشمے 🌸🍃
مدافع عشق / قسمت 11 مادرم تماس گرفت... حال پدربزرگ بد شده... و ما مجبور شدیم بیا اینجا( منظور یکی از روستاهای اطراف تبریز است) چند روز دیگه معطل ای داریم... برو خونه عمه اینها خلاصه جملاتی بود که گفت و تماس قطع شد چادر رنگی فاطمه را روی سرم مرتب می کنم و به حیاط سرک می‌کشم. نزدیک غروب است و چیزی به اذان نمانده. تو لبه ی حوض نشسته آستین‌ها را بالا زده و وضو میگیری.پیراهن چهارخانه سرمه ای مشکی و شلوار شش جیب! میدانستم دوستت ندارم فقط ...احساسم به تو ‌..‌.احساس کنجکاوی بود... کنجکاوی راجع به پسری که رفتارش برایم عجیب بود. اما چرا حس فضولی اینقدر برام شیرینه؟! مگه میشه کسی اینقدر خوب باشه؟ می ایستی دستت را بالا می آورید تا مصح بکشیدکه نگاهت به من می‌افتد و به سرعت روی بر می گردانی و استغفار الله می گویی... اصلا یادم رفته بود برای چه کاری اینجا آمده ام ... _ ببخشید ظهر خانوم گفتم بهتون بگم مسجد رفتید به اقا سجاد گوشزد کنید امشب زود بیان خونه ... _ همانطور که آستین هایت را پایین می کشیی جواب میدهی: بگید چشم! سمت در میروی که من دوباره می‌گویم : _ گفتن اون مسئله هم از حاجی پیگیری کنید... مکث می کنی: _بله، یا علی زهرا خانم ظرف را پر از خورشت قورمه سبزی می کند و به دست هم می‌دهد _ بیا دخترم... ببر بزار سر سفره.... _ چشم. فقط اینکه من بعدشام میرم خونه عمه ام! .... بیشتر از این نمی شوم. فاطمه سادات از پشت بازو مرا میگیرد _چه معنی داره !نخیر شما هیچ جا نمیری! دیر وقته... _ فاطمه راست میگه... حالا فعلا به بعد غذاها را یخ کرد... هر دو از آشپزخونه بیرون و به پذیرایی می رویم همه چیز تقریباً حاضر است صدای یا الله مردانه کسی نظرم را جلب کند. پسری با پیراهن ساده مشکی شلوار گرم کن قد بلند و چهره بی نهایت شبیه تو! ازذهنم مثل برق می‌گذرد_ آقا سجاد! _ پشت سرش را داخل می آیی علی اصغر چسبیده به پای تو کشان کشان خودش را به صبح می رساند .... خنده ام می گیرد که این بچه به تو وابسته است... نکنه اگه یک روز هم من مانند این بچه به تو ... ادامه دارد... نویسنده این رمان: محیا سادات هاشمی
مدافع عشق/ قسمت 12 پتو را کنار می زنم ,چشمهایم را ریز و به ساعت نگاه می کنم " سه نیمه شب " خوابم نمیبرد... نگران حال پدربزرگم... زهرا خانوم آخر کار خودش را کرد و مرا شب نگه داشت... به خود می پیچم ... دستشویی در حیاط را من از تاریکی میترسم! تصور عبور از راه پله ورفتن به حیاط لرزش خفیفی به تن می‌اندازد بلند می شوم شالم را روی سرم می‌اندازم و با قدم های آهسته از اتاق فاطمه خارج می‌شوم در اتاقت بسته است حتمن آرام خوابیده ای! یک دست را روی دیوار با احتیاط پله ها را پشت سر می گذارم. آقا سجاد بعد از شام برای انجام باقی مانده کارهای فرهنگی پیش دوستانش به مسجد رفت. تو علی اصغر در یک اتاق خوابیدید و من هم همراه فاطمه. سایه های سیاه کوتاه و بلند اطرافم تکان میخورد قدم هایم را تند می کنند و وارد حیاط می شوم چند متر فاصله است یا چند کیلومتره ؟؟ زیر لب ناله میکنم: ای خدا چقدر من ترسوام ....! ترس از تاریکی را از کودکی داشتم چشمهایم را می بندم و میدوم سمت دستشویی که صدای سر جا میخکوبم می‌کند! صدای پچ پچ ...زمزمه!!... نکنه... جن!!... ترس به دیوار می چسبند و سعی می کنم اطرافم را در آن گنگی و سیاهی رصد کنم! اما هیچ چیزی نیست جز سایه حوض، درخت و تخته چوبی!! زمزمه قطع می‌شود و پشت سر صدای دیگر... گویی کسی دارد پاروی زمین می کشد قلبم گروپ گروپ میزند گیج از خودم می پرسم: صدا از چیهه!! سرم را بی اختیار بالا می گیرم.. روی پشت بام سایه یک مرد!!! ایستاد و به من زل زده !!! نفسم در سینه حبس می شود یه دفعه مینشیند و من دیگر چیزی نمیبینم بی اختیار با یک حرکت سری از دیوار کنده می شوم به سمت درمیدوم صدای خفه در گلویم را رها می کند: _دززززززززززددددد.......دزد رو پشت بومههه...!! دزدددد....! خودم را از پله ها بالا می کشم گریه و ترس رو با هم ادغام می شوند.. _ دزد!!! در اتاق باز می‌شود وتو سراسیمه بیرون می‌آید!! شوکه نگاهت به چهرهام میدوزی!!! سمتت می آیم و دیوانه وار تکرار می‌کنم :دزددد......الان فرااااار میکنهههه _کو به سقف اشاره میکنم و با لکنت جواب می‌دهم: رو...رو...پش... پشت ...بوم....م فاطمه و علی اصغر هر دو با چشم نگران اتاقشان بیرون می‌آیند... وتو با به سرعت از پله ها بالا می دوی... ادامه دارد .... نویسنده این رمان: محیا سادات هاشمی