*شهیدی که حقش را گرفت*☑️
*شهید داوود عابدی*🌹
تاریخ تولد: ۷ / ۱ / ۱۳۴۲
تاریخ شهادت: ۲۲ / ۱۱ / ۱۳۶۳
محل تولد: دخر آباد
مزار: تهران
محل شهادت: عملیات بدر
🌹همرزمش میگوید← داوود گفت می خوام دم آخری روضه مادرم زهرا(س) رو بخونم🏴یکی یکی بچه ها آمدند و دورمان جمع شدند💫 شاکی شدم و گفتم: «بابا، چه خبره؟ یواشتر. الان همهمون لو میریم.»❌
آخرش داوود شعری خواند، همهمان گریه کردیم🥀. به دلم افتاد داوود رفتنی است. واقعا آسمانی شده بود. از رخش پیدا بود.💫 نگاهش کردم. *دیدم شانهاش رو از جیبش در آورد و موهایش رو شونه کرد*
گفتم: «داوود، انگار ملاقاتی داری؟؟.»💫
گفت: *« سید امشب می خوام حقم رو بگیرم !»💫*🕊️ دور و بر ساعت 12، تو سکوت کامل و به ستون راه افتادیم. پاهایم درد داشتو بچه ها از من دور تر شدند🥀 وقتی رسیدم دیدم چند نفر حلقه زدند دور یک نفر🥀 *رفتم جلو و دیدم داوود است*🥀 سر داوود روی قبضه بود و نمی توانست بلندش کند. فقط گفت: *«یا علی، سید، دیدی من مسافر شدم؟»*🕊️ گفتم:«سلام منو به مادرم فاطمه زهرا (س) برسون🌷، گفت منتظرتم سید💫.. بغلش کردم و ماچش کردم. *او بلند شد دست به سینه گذاشت تعظیم کرد و بعد به شهادت رسید*🕊️ او طی عملیات بدر بود *که با تیری به پهلو*🖤شربت شهادت را نوشید🕊️🕋
*شهید داوود عابدی*
*شادی روحش صلوات*🌹
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🌷ڪانال شهـیدگمنـام🕊👇
@shahidgomnam
#گفت: «#این_مال_شما!»
🌷دنبال سه شهید بودیم که پس از یک هفته تجسس پیدایشان کردیم. آنها را داخل پارچههای سفید گذاشتیم و آوردیم مقر تا شناسایی شوند. به پدر و مادرهایشان اطلاع داده بودند که فرزندانشان پیدا شدهاند.
🌷مادری آمده بود و طوری زجه میزد که تا به حال در عمر چهل و شش سالهام ندیده بودم. دخترش میگفت: «مادرم از زمانی که فرزندش مفقود شده، بیستوپنج سال است که حالش همین طور است.» ناگهان رفت داخل اتاق و روبهروی سه شهید ایستاد. به بچهها گفتم: « کاری نداشته باشید.»
🌷رفتیم و دوربین آوردیم. این مادر، یک شهید را بغل کرد و دوید سمت مسجد. به بچهها گفتم: «بگذارید ببرد.» هنوز اطلاع دقیقی از هویت سه شهید نداشتیم. نمیدانستیم اصلاً همان سه نفر هستند یا نه؟ نامشان چیست؟...
🌷آن مادر بر جنازه شهید نماز خواند و شروع کرد به صحبت کردن با او. دل تنگیهای بیست وپنج سالهاش را گفت؛ از تنهاییهایش، از این که پدرش فوت کرده، خواهر و برادرانش ازدواج کردهاند و سختیهایی که کشیده بودند. گفت: «میخواستند تو را به ما بفروشند به یک میلیون، دو میلیون تومان. میآمدند به ما میگفتند، ماشین میخواهید، خانه میخواهید یا زمین؟»
🌷پس از شش ساعت شهیدش را آورد و گفت: «این مال شما!» به او گفتم: «مادر چه طوری فهمیدی این بچه شماست.» گفت: «همان موقع که رفتم و در را باز کردم، دیدم پسرم با همان چهره بیست و پنج سال پیش، که فرستاده بودمش منطقه، با همان تیپ و همان وضعیت بلند شد و به من سلام کرد و گفت، مادر منتظرت بودم...»
🌷همه اینها را ضبط کردیم و نوار ویدیوئیاش موجود است. صبح روز بعد، وقت نماز مادر دق کرد و از دنیا رفت. پس از فوت مادر شهید، رفتیم و شناسایی کردیم. پلاک شهید را در قفسه سینهاش یافتیم. تا اطلاعات را وارد رایانه کردیم، دیدیم که شهید، پسر خودش است.
🌷شما اگر میخواهید بدانید شهدا چه طور و با چه وضعیتی پیدا میشوند، بیایید توی گروه تفحص، در منطقه شلمچه تا چیزهایی ببینید که تا به حال ندیدهاید. جبهه عالمی داشت، آمدن اُسرا خودش دنیایی بود. پیدا کردن شهدا هم عالمی دارد و همه اینها از لطف خدا، حضرت فاطمه زهرا(س)، امام حسین(ع) و امام زمان(عج) است.😭😭😭
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
#رزمنده_١٢_ساله_اسیر_قساوت_دشمن_شد.
🌷در مرحله سوم ازعملیات فتح خرمشهر، تعدادی از نیروهای دشمن را اسیر گرفته بودیم. به رسم خوب و خداپسند ما ایرانی ها به اسرا، غذا، آب و سیگار تعارف می کردیم تا اندکی هم که شده از رنج اسارتشان کاسته شود.
🌷هنگامی که یک رزمنده ١٢ ساله در حال دادن آب به یکی از عراقی ها بود، این نامرد بعثی با سر نیزه ای که در آستین لباسش پنهان کرده بود به این رزمنده حمله برد و آن را در شکم او فرو کرد....!!
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
--------------------------
🇮🇷ڪلیڪ ڪنی شهـید میشی☺️👇🇮🇷
http://eitaa.com/joinchat/4274126848C1c9c736147
#ديده_بانى_كه_دستانش_را_تقديم_كرد....
🌷بدون اينكه لحظه اى احساس خستگى كند، مرتب به قبضه ها گِرا مى داد و قبضه ها هم به شدت نيروهاى مزدور عراقى را زير آتش خود داشتند. عراقى ها از او رد شده و او پشت آنها قرار گرفته بود، امّا همچنان به كار خود ادامه مى داد، با اين كار او تقريباً هفتاد، هشتاد درصد نيروهاى بعثى منهدم شده بودند و به همين خاطر مجبور به عقب نشينى شدند.
🌷هنگام برگشت به او برخورده بودند كه مشغول ديده بانى و دادن گرا به رزمندگان اسلام است و در اين حالت او را به شهادت رسانده بودند. هنگامى كه عراقى ها عقب نشينى كردند و ما وارد منطقه شديم، با جنازه قطعه قطعه شهيد جليل بهرامى روبرو شديم كه مردانه دستانش را تقديم ابوالفضل العباس (ع) كرده بود.
🌹خاطره اى به ياد شهيد جليل بهرامى
راوى: رزمنده دلاور برادر محمدى
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
------------------------
🇮🇷ڪلیڪ ڪنی شهـید میشی☺️👇🇮🇷
http://eitaa.com/joinchat/4274126848C1c9c736147
#درخواست_با_حاشيه_خونى....
🌷شهيد بهروز كيانيان در آخرين وصيت نامه اش كه حاشيه تمامى صفحات آن به صورت زيبايى با خون سرخش مزّين شده است، از بنياد شهيد همدان درخواست كرده بود تا مزارى در كنار محل دفن خود براى برادرش عباس، كه آن زمان زنده بود، خالى بگذارند و نوشته بود دوست دارم هميشه در كنار عباس باشم.
🌷عباس نيز گفته بود؛ اربعين شهادت من مصادف با سالگرد داداش خواهد بود، جالب اينجاست كه هر چه آن دو شهيد والامقام در اين باب گفته بودند، همان شد.
راوى: پدر شهيدان بهروز و عباس كيانيان
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
@Shahidgomnam
#جاى_احساسات_برادرى_نبود!
🌷عليرضا در عمليات والفجر بواسطه آتش دشمن به شدت مجروح شده بود و چند نفر او را به روى دست، به سوى اورژانس مى بردند با خودم گفتم: كاش او اينجا نبود و عليرضا را با اين حالت نمى ديد، به سوى او رفتم تا به خاطر مجروحيت برادرش، دلداريش بدهم اما....
🌷....اماوقتى كنارش رسيدم، ديدم چشمانش را بسته و سرش را پايين انداخته است، گفتم: فلانى، برادرت مجروح شده و دارند او را به اورژانس مى برند. چرا چشمانت را بسته اى؟
🌷با حالتى عجيب جواب داد: مى دانى! آخر نمى خواهم در اين لحظات حساس، احساسات برادرى بر من غلبه كند و نعوذ بالله باعث قصور در انجام وظايفم گردد. او همان محمدرضا شريفى بود كه تنها به عشق وصال معشوقش جان و تن سپرده بود.
راوى: برادر بسيجى عباس ـ الف
❌ بعضيام!!
❌❌برادرشون....
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
@Shahidgomnam
#اهدا_خون_به_اسیری_که_به_ما_توهین_می_کرد!!
🌷یکی از افسران عراقی اسیر شده بود. به شدت احتیاج به خون داشت. چند تا بچه بسیجی آستین بالا زده بودن تا بهش خون اهدا کنن اما افسر عراقی قبول نمی کرد. می گفت: شما فارسید، شما نجس هستید. خون شما رو نمی خواهم.
🌷بچه ها ناامید شده بودن و آستین ها رو پایین می آورند. [شهيد] مهدی باکری وارد شد و با شنیدن ماجرا خندید و گفت: ما انسانیم! بهش خون تزریق کنین تا زنده بمونه. پزشک با زور به افسر عراقی خون تزریق کرد....
🌹خاطره ای به ياد سردار شهید مهدی باکری
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
@Shahidgomnam
🕊🌷بسم رب الشهدا والصدیقین🌷🕊
طی حمله عوامل تروریستی در یکی از روستاهای سروان به ماشین حمل صندوق رای، یکی از مرزبانان غیور کشور #شهید_مسعود_رضوی🌷🕊که وظیفه صیانت از آرای مردم رو برعهده داشته به صورت ناجوان مردانه به درجه رفیع شهادت رسیده است.
#شهدا_را_یاد_کنیم_با_ذکر_صلوات 💐
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی🌹🍃
#یازهرا....🌹🍃
#یـــازیــنـــبــــــ....🌹🍃
مسیر
روشن است ،
مقصد!!
مستقیم ،
بهشت...❤️💚
#شهدا_را_یاد_کنیم_با_ذکر_صلوات 💐
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
🌷 #هر_روز_با_شهدا_🌷
#مراقب_دستت_هستی...؟!
🌷یک روز در فرودگاه، شهید حاج احمد کاظمی را دیدم. ایشان بعد از احوالپرسی از من پرسیدند: حاج مرتضی دستت چطور است؟ مواظبش هستی؟ گفتم: بله یک دست مصنوعی گذاشتهام که به عصبهای قطع شده دستم آسیبی نرسد و زیاد درد نکند. حاج احمد گفتند: خدا پدرت را بیامرزد این را نمیگويم. میگويم مواظبش هستی که با ماشینی، درجهاى، پست و مقامی تعویضش نکنی؟ سرم را به پایین انداختم و سکوت کردم.
🌷ایشان ادامه دادند: اگر یک سکه بهار آزادی در جیبت باشد و هنگام رانندگی یک مرتبه به یادت بیفتد سریعاً دستت را از فرمان برنمیداری و روی جیبت نمیگذارى که ببینی سکه سر جایش هست یا نه؟!! آیا این دستی که در راه خدا دادهای ارزشش به اندازه یک سکه نیست که هر شب ببینی دستت را داری، دستت چطور است؟ سر جایش هست یا با چیزی عوضش کردهای؟ پس مواظب باش با چیزی عوضش نکنی.
🌹خاطره ای به یاد سردار شهید فرمانده حاج احمد کاظمی
#راوى: آزاده سرافراز و جانباز قطع دست راست حاج مرتضی حاج باقری
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج❤️
#یخ_گرم!!
🌷نیمه یك شب تاریك از خواب بلند شدم، هوا خیلی گرم بود، به نظرم رسید قبل از آنكه برای سركشی به خط بروم، بهتر است یك لیوان شربت بخورم، وقتی به سراغ سطل شربت رفتم از دیدن تكه بزرگ یخ در آن خوشحال شدم. دسته لیوان پلاستیكی قرمز را گرفتم و با آن یخ را درداخل سطل چرخاندم تا بهتر خنك شود.
🌷یك لیوان را پر كردم و شروع به خوردن كردم،؛ وسط كار گرمای شربت مرا ازخوردن آن پشیمان كرد ولی به نظرم رسید، به هر جهت برای رفع تشنگی خوب است. پس از مدتی كه از خط برگشتم، دیدم یخ هنوز كاملا آب نشده، آن را دوباره هم زدم و یك لیوان را یك باره سركشیدم. در این موقع گرمای آن مرا مشكوك كرد، چراغ قوه را روشن كردم، یك موش گنده از همانها كه گربهها میترسند، داخل سطل شناور بود!!
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
14.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بازگشت پس از ۴۰سال...
🔹 #پیکر_شهید_جاویدالاثر_جواد_ایزدی🌷🕊
پس از ۴۰سال شناسایی شد و مادر شهید در حرم رضوی در روز مادر با فرزندش دیدار کرد
#شهدا_را_یاد_کنیم_با_ذکر_صلوات
🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم