۱۲ آذر ۱۳۹۷
۱۲ آذر ۱۳۹۷
💠یک قمقمه، دوازده سرباز💠
🌸🌺🌸🌺ارتباط گردان کمیل با مقر قطع شد.
آخرین حرف را بچه ها به حاج همت گفتند:😔👇👇
«حاجی به امام بگو ما #عاشورایی جنگیدیم» و حاج همت شاید آن سوی بی سیم فقط می توانست سر بکوبد به جعبه های فشنگ و اشک بریزد.😔😭😭
نه آب رسید و نه غذا...
دوازده نفر با یک قمقمه سر کردند.😔
عراقی ها که به کانال رسیدند اکثر بچه ها از تشنگی شهید🌹 شده بودند.
بقیه را هم تیر خلاص زدند.😔
بچه ها در قتلگاه ماندند برای همیشه.
قتلگاهی پر از لب های تشنه😭 و پر از #لاله هایی که سال ها بعد نیز با یک سوراخ در جمجمه های پر از گل پیدا می شوند،😞 و می شوند شهید #گمنام...🌸🌺🌸🌺
@Shahidgomnam
۱۲ آذر ۱۳۹۷
در هیاهوے این شهرِ آلوده هوا !
که نه دستت به #مشـــــهد میرسد
نه به #کـــــربلا
نه به #نـــــجف
و نه حتے به قم !
دنج ترین جا
براے پر کردن خلا قلبت❤️
همیـن جاست ..
جایے کنار #شـــــهدا ..
آن هم از نوع گـــــمنام 🌷!
اینجا #بےاختیـار خـم میشود پاها ..
اشک مے ریزد چشم ها 😭...
حاجت مے خواند لب ها ...
#شهـــــداےگـــــمنام
@Shahidgomnam
۱۲ آذر ۱۳۹۷
شهیـد شو اما شهیـد نمایے مڪن!
لبـاس قدّیسـان را پیـش از آنڪـہ پاے در میـدانِ تقـدّسِ راستیـن بگذارے بر تـن مڪن!
@shahidgomnam
۱۲ آذر ۱۳۹۷
هدایت شده از ❤...شهیــــدگمنـــام...❤
اسم رمان: من با تو
نویسنده؛ لیلی سلطانی
چند قسمت: ۷۱ قسمت
با ما همـــراه باشیـــــن😊👇
@shahidgomnam
۱۲ آذر ۱۳۹۷
🌸🍃رمـــان #من_با_تو... 🍃🌸
قسمت #سی_و_پنجم
مادرم همونطور ڪہ گل ها🌹 رو انتخاب مے ڪرد گفت:
_از رفتار بابات دلگیر نشو،حق دارہ!
گل ها رو گذاشت روے میز فروشندہ.
فروشندہ مشغول دستہ ڪردن گل ها💐 شد.
پدرم از وقتے ڪہ مادرم ماجرا رو براش تعریف ڪردہ بود،باهام سرسنگین شدہ بود، 😒لبخند ڪم رنگے زدم:
_من ڪہ چیزے نگفتم!
فروشندہ گل ها رو بہ سمتم گرفت،از گل فروشے اومدیم بیرون،همونطور ڪہ بہ سمت تاڪسے🚕 میرفتیم مادرم پرسید:
_مطمئنے ڪار اون پسرہ نبودہ؟😐
در تاڪسے رو باز ڪردم.
_بلہ مامان جانم چندبار ڪہ گفتم!😕
سوار تاڪسے شدیم،
از امین دور بودم، شرایط روحے خوبے نداشت و همین باعث مے شد روے رفتارهاش ڪنترل نداشتہ باشہ!
دلم نمیخواست ماجراے سہ چهار سال پیش تڪرار بشہ این بار قوے تر بودم، عقلم رو بہ دلم نمے باختم!😊
دہ دقیقہ بعد رسیدیم جلوے بیمارستان، از تاڪسے پیادہ شدیم، پلاستیڪ آبمیوہ و ڪمپوت دست مادرم بود و دستہ گل دست من!💐
بہ سمت پذیرش رفتیم،
دستہ گل رو دادم دست چپم و دست راستم رو گذاشتم روے میز، پرستار مشغول نوشتن چیزے بود با صداے آروم گفتم:
_سلام خستہ نباشید!😊
سرش رو بلند ڪرد:
_سلام ممنون جانم!😊
+اتاق آقاے امیرحسین سهیلے ڪجاست؟
با لبخند برگہ اے برداشت و گفت:
_ماشالا چقدر ملاقاتے دارن!🙂
بہ سمت راست اشارہ ڪرد و ادامہ داد:👈
_انتهاے راهرو اتاق صد و دہ!0⃣1⃣1⃣
تشڪر ڪردم،
راہ افتادیم بہ سمت جایے ڪہ اشارہ ڪردہ بود! چشمم خورد بہ اتاق مورد نظر،اتاق صد و دہ! انگشت اشارہ م رو گرفتم بہ سمت اتاق و گفتم:
_مامان اونجاس!👈
جلوے در ایستادیم،
خواستم در بزنم ڪہ در باز شد و حنانہ😊 اومد بیرون!
با دقت زل زد بهم، انگار شناخت، لبخند پررنگے زد و با شوق گفت:☺️
_پارسال دوست،امسال آشنا!
لبخندے زدم ☺️و دستم رو بہ سمتش دراز ڪردم:
_سلام خانم،یادت موندہ؟
دستم رو گرم فشرد☺️ و جواب داد:
_تو فڪر ڪن یادم رفتہ باشہ!
بہ مادرم اشارہ ڪردم و گفتم:
_مادرم!😍
حنانہ سریع دستش☺️ رو گرفت سمت مادرم و گفت:
_سلام خوشوقتم!
مادرم با لبخند😊 دستش رو گرفت.
_مامان ایشونم خواهر آقاے سهیلے هستن!
حنانہ بہ داخل اشارہ ڪرد و گفت:
_بفرمایید مریض مورد نظر
اینجاست!😄
وارد اتاق شدیم،
سهیلے روے تخت دراز 🛌ڪشیدہ بود، پاش رو گچ گرفتہ بودن، آستین پیرهن آبے بیمارستان رو تا روے آرنج بالا زدہ بود، ساعدش رو گذاشتہ بود روے چشم ها و پیشونیش، فقط ریش هاے مرتب قهوہ ایش و لب و بینیش مشخص بود!
حنانہ رفت بہ سمتش و آروم گفت:
_داداشے؟😊
حرڪتے نڪرد،مادرم سریع گفت:
_بیدارش نڪن دخترم!😊
حنانہ دهنش رو جمع ڪرد و گفت:
_خالہ آخہ نمیدونید ڪہ همش میخوابہ یڪم بیدارے براش بد
نیست!😄
مادرم نشست روے تخت خالے ڪنار تخت سهیلے،آروم گفت:
_خیالت راحت ما اومدیم دیدن ایشون، تا بیدار نشن نمیریم!😊
بہ تَبعيت از مادرم، ڪنارش روے تخت نشستم، مادرم پلاستیڪ رو بہ سمت حنانہ گرفت و گفت:
_عزیزم اینا رو بذار تو یخچال خنڪ بشن!😊
حنانہ همونطور ڪہ پلاستیڪ رو از مادرم مے گرفت گفت:
_چرا زحمت ڪشیدید؟☺️
پلاستیڪ رو گذاشت توے یخچال ڪوچیڪ گوشہ اتاق! خواست چیزے بگہ ڪہ صداے باز شدن دراومد، برگشتیم بہ سمت در!
پسر لاغر اندام و قد بلندے وارد شد،انگار سهیلے هیفدہ هیجدہ سالہ شدہ بود و ریش نداشت!
با دیدن ما سرش رو انداخت پایین و آروم سلام ڪرد!
جوابش رو دادیم،آروم اومد بہ سمت حنانہ و گفت:
_اومدم پیش داداش بمونم،ڪارے داشتے جلوے درم!😊
سر بہ زیر خداحافظے ڪرد و از اتاق خارج شد! حنانہ سرش رو تڪون داد و گفت:
_باورتون میشہ این خجالتے قُل من باشہ؟😄
با تعجب نگاهش ڪردم و گفتم:
_واقعا دوقلویید؟😳
سرش رو بہ نشونہ مثبت تڪون داد:
_آرہ ولے خب وجہ تشابهے بین مون نیست!😕
انگشت اشارہ و شصتش رو چسبوند بهم و ادامہ داد:👌
_بگو سر سوزن من و این بشر شبیہ باشیم!
مادرم گفت:
_خب همجنس نیستید،دختر و پسر خیلے باهم فرق دارن!😊
با ذوق گفتم:😄
_خیلے باهم ڪل ڪل میڪنید نہ؟
حنانہ نوچے ڪرد:
_اصلا و ابدا!الان چطور بود خونہ ام اینطورہ!🙁
ابروهام رو دادم بالا:
_وا مگہ میشہ؟
حنانہ تڪیہ ش رو داد بہ تخت سهیلی:
_غرور ڪاذب و این حرفا ڪہ شنیدے؟ برادر من خجالت ڪاذب دارہ!😄
بے اختیار گفتم:
_اصلا باورم نمیشہ!آخہ آقاے سهیلے اینطورے نیستن!😟
با گفتن این حرف، سهیلے دستش رو از روے پیشونیش برداشت، چندبار چشم هاش رو باز و بستہ ڪرد و سرش رو برگردوند سمت من!
با دیدن من چشم هاش رو ریز ڪرد،چشم هاش برق زد، برق آشنایے!
چند لحظہ بعد چشم ها رو ڪامل باز ڪرد!
با باز شدن چشم هاش سرم رو انداختم پایین، احساس عجیبے 💓بهم دست داد!
سرفہ اے ڪرد و با عجلہ خواست بنشینہ!
🌺🍃ادامه دارد....
🌸✍نویسنده:لیلے سلطانے🌸
@Shahidgomnam
۱۲ آذر ۱۳۹۷
🍃🌸رمـــان #من_با_تو... 🍃🌸
قسمت #سی_و_ششم
حنانہ رفت بہ سمتش و ڪمڪ ڪرد.
سرش رو برگردوند سمت مادرم و زل زد بہ دست هاش!
با صداے خواب آلود و خش دار گفت:
_سلام خوش اومدید!😊
سرش رو برگردوند سمت حنانه:
_چرا بیدارم نڪردے؟
حنانہ خواست جواب بدہ ڪہ مادرم زودتر گفت:
_سلام ما گفتیم بیدارتون نڪنن، حالتون خوبہ؟😊
سهیلے همونطور ڪہ موهاش رو با دست مرتب میڪرد گفت:
_ممنون شڪر خدا!
حنانہ بہ من نگاہ ڪرد و گفت:
_راستے تو چرا با بچہ هاے دانشگاہ نیومدے؟😉
سهیلے جدے نگاهش ڪرد و گفت:
_حنانہ خانم ڪنجڪاوے نڪن!
در عین جدے بودن مودب بود،نگفت فضولے نڪن!
لبخندے زدم و گفتم:
_اتفاقا قرار بود بیام اما یہ ڪارے پیش اومد نشد،بابت تاخیر شرمندہ!
خندیدم و ادامہ دادم:
_در عوض خانوادگے اومدیم!😄
سهیلے لبخند ملایمے زد و گفت:
_عذرمیخوام حنانہ ست دیگہ، زود میجوشہ قانون فیزیڪو بهم زدہ!🙂
خندہ م گرفت،
حنانہ بدون اینڪہ دلخور بشہ چادرش رو ڪمے ڪشید جلو و گفت:
_آق داداش خوبہ خودت ناراحت
بودیا!😉
سهیلے با چشم هاے گرد شدہ😳😬 نگاهش ڪرد و لب هاش رو محڪم روے هم فشار داد!
حنانہ بدون توجہ ادامہ داد:
_اون روز ڪہ بچہ هاے دانشگاہ اومدن سراغتو گرفتم امیرحسین با دلخورے گفت نمیدونم چرا نیومدہ!آقا رو با یہ من عسل هم نمیشد خورد!😉😊
صورت سهیلے سرخ شد شرمگین گفت:
_حالم خوب نبود،حنانہ ست دیگہ میبرہ و میدوزہ!
سرفہ اے ڪردم و با ناراحتے گفتم:😔
_حق داشتید خب،در قبال ڪارهاتون وظیفہ م بودہ!
از روے تخت بلند شدم و چادرم رو مرتب ڪردم!
_خدا سلامتے بدہ استاد!
همونطور ڪہ بہ سمت در میرفتم رو بہ مادرم گفتم:
_مامان تا من با حنانہ حرف میزنم شما هم ڪارتو بگو!😒
حنانہ نگاهے بهمون انداخت و دنبالم اومد!سهیلے مستقیم نگاهم ڪرد، براے اولین بار، ☝️سرش رو تڪون داد و چیزے نگفت!
از اتاق خارج شدم زیر لب گفتم:
_پر توقع!😕
لابد میخواست بخاطرہ ڪمڪش همیشہ جلوش خم و راست بشم!
🌺🍃ادامه دارد....
🌸✍نویسنده:لیلے سلطانے🌸
@shahidgomnam
۱۲ آذر ۱۳۹۷
۱۲ آذر ۱۳۹۷
🌺 حاج آقا قرائتی:
شما جنس مرغوب راکادو مىپیچید
کتاب قیمتى راجلد میکنید
طلاو جواهرات راسادہ دردسترس قرار نمی دهید
بنابراین #حجاب نشانه ارزش است.
@Shahidgomnam
۱۳ آذر ۱۳۹۷