❤...شهیــــدگمنـــام...❤
آقا دلم تنگه بـــــــــــــــــرات...😭
#شبتون_امام_رضایی
⚘﷽⚘
شهید_نشوی_میمیری!
میدانی حکایت من چیست؟
حکایت من آن گمشده ای است که می دود دربیابان دنیــا
میگردد دنبال نشانی از شهادت ...😔
°•⇜میدانی دردم را؟
°•⇜میفهمی اشکم را؟
°•⇜میبینی قلبم را؟
°•⇜من اینم😭
میدانی که شهید نشوی
آخرش میمیری...
تمـــــام...
یک کاغذ،پایان من وتوست
که رویش باخط تایپی مینویسند
فوت شد
💢میدانی؟
✧سخت است
✧درداست
✧بغض است
آخراین قصه اینطورتمام شود
بگویند: مُــــرد؟
خیلی سنگین است،مُرد...مُرد...مرد؟ و تمام شد؟
یعنی آخر نشد،شهادت قسمتش
👈یعنی دیدار
ابراهیم هادی،حاج همت،مهدی نوروزی،محمدرضادهقان،محمدهادی ذوالفقاری،محسن حججی رابه گور ببرد؟
اصلا انصاف نیست ها...😭
مامدعیان صف اول بودیم
ازآخرمجلس شهدا راچیدند
بیا برویم،آخر صف
شایدبه ما بی لیاقت ها هم رسید
دلشکسته ها💔 مرگ را نمی پذیرند
طاقت ندارندبگویند،آخر این قصه بامرگ ختم یافت.
خداوندا...
به حرمت شهدایت آخرقصه ی ما را شهادت قرار بده...
#اللهم_الرزقناتوفیق_الشهادة_فی_سبیلک
@shahidgomnam
🌸🍃بسم الله الرحمن الرحیم 🌸🍃
رمان { 🌸🍃#حورا 🌸🍃}
💝💝💝💝💝💝💝💝
عرض سلام و ادب خدمت عزیزان باتوجه به علاقه شما به رمان قبلی ما😍😍😍
تصمیم گرفتیم که رمانی مذهبی و بسیار زیبا به نام "حورا" رادرکانال {❤️شهید گمنام ❤️} تقدیم به چشمان زیبایتان کنیم
امیدوارم که لذت ببرید.....
ایدی ادمین و مسئول پارت ها👇👇👇
@Sit_narges_2018
🌸🍃 #رمان_حورا 🌸🍃
🌸🍃 #قسمت_پنجاه_و_یکم 🌸🍃
_می خوام اسامی دانشجویان برتر رو بگم که نمرات چشم گیری در این ترم و ترم های گذشته اوردند.
خانم لیلا فرهمند
آقای مجید برزویی
آقای رضا مشتاقیان
خانم حورا خردمند😍😍
و جناب آقای محمدرضا غربالی
تشریف بیارید یک قدم جلوتر تا دوستان زیارتتون کنند.
بچه ها جلو آمدند و همه تشویق کردند. حورا سرش پایین بود و هیچکس را نگاه نمی کرد.
داشت با خود جملاتی که قرار بود بگوید را تکرار می کرد.
به ترتیب پشت تریبون رفتند و سخنرانی کوتاهی کردند. نوبت حورا شد.
موقر و متین با صدایی آرام گفت:خوش آمد میگم خدمت همه دوستان و دانشجویان عزیز.☺️
همه انسان ها هدف هایی دارند که رسیدن به اونها براشون آرزوست. من هم هدف ها و نیت هایی دارم که برای رسیدن به اونها دو چیز رو همیشه سرلوحه قرار میدم برای خودم. اولیش توکل به خدا و دومیش تلاش برای رسیدن به خواسته هامه.😍😍
به نظر من مشاور خوب مشاوریه که به جای درد مردم، روحشون رو دوا کنه.😌
روحی که تو سختیا و مشکلات زندگی کدر و تیره شده. دلی که ممکنه انقدر پر از کینه شده باشه که دیگه جایی برای مهربونی نداشته باشه.🙂🙂
باید اینو بدونیم که هرچیزی
اگر نادرست بود، بی اعتنا باشیم.🙃
اگر غیر منصفانه بود، عصبانی نشیم.😊
اگر از روی نادانی بود، لبخند بزنیم.🤗
اگر عادلانه بود، از آن درس بگیریم.😌
دوست دارم روزی به جایی برسم که بتونم رو پای خودم بایستم و زندگیمو هرچند خوب🙂 و بد 😥خودم بگذرونم.😊
زندگی زیباست؛ اگر با معنی باشد، زیباتر است.😍
سخن زیباست؛ وقتی صادقانه باشد، زیبا تر است.😌
بخشش زیباست؛ اگر باعشق قرین باشد، زیبا تر است.😊
زمان زیباست؛وقتی با یادگیری توام باشد، زیباتر است🙂
رفتن زیباست؛ اگر برای رسیدن به هدف باشد، زیبا تر است.🙃
خداحافظی زیباست؛اگر با دیدار دوباره همراه باشد، زیباتر است.😘
ممنون که به حرفای خسته کننده من گوش دادید. موفق باشید..
صدای دست و جیغ و فریاد سالن را پر کرد.👏👏👏👏👏
🌸🌸🌸 #نویسنده_زهرا_بانو 🌸🌸🌸
🍃🍃🍃 #کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد 🍃🍃🍃
🌸🍃 #رمان_حورا 🌸🍃
#قسمت_پنجاه_و_دوم 🌸🍃
حورا که از تریبون پایین رفت آقای رضایی همان مرد جاافتاده که برای معرفی دانشجویان روی سن آمده بود با افتخار دستی زد و پشت بلندگو گفت:خانم خردمند من تو وجود شما مشاوره ای فوق العاده و بسیار موفق رو میبینم که میتونه هر دردی رو درمان کنه.😍😍
واقعا از سخن های شما استفاده کردیم.😊😊
دوباره همه دست زدند و بالاخره جشن با پزیرایی مختصری تمام شد.👏👏👏
دانشجویان برای عکس گرفتن کمی منتظر ماندند.
خبر نگاران دانشگاه و بقیه همراهان دوزبین های خود را اماده کرده بودند و تند تند عکس می گرفتند.
هدی دوربینش را به خواهرش داد و گفت:هدیه جون یک عکس قشنگ از من و حورا بگیر.📸📸📸
با تقدیر نامه ها کنار پرده سن ایستادند و هدیه عکس گرفت.
چند عکس دیگر با ژست هاس مختلف هم گرفتند تا حورا از دور کسی را دید که دست و پایش را گم کرد.
_امیر مهدی اینجا چی کار میکنه؟😰😰
هدی با تعجب مسیر نگاه حورا را گرفت تا به امیر مهدی رسید.
_مگه نگفتی دانشجو همین دانشگاهه؟🤔🤔 خب اومده جشن مگه کار بدی کرده؟ 😳😳
_ن...نه..😨
_چته چرا هول کردی؟😳😳
_ آخه داره میاد جلو.😱😱
حورا سرفه ای کرد و لباسش را مرتب کرد. نمی دانست چرا دوست ندارد امیر مهدی او را بدون چادر ببیند.
امیر مهدی جلو امد و سلام کرد.
_سلام مشاوره های آینده. حالتون خوبه؟😊😊
هدی سریع گفت:سلام خوبین شما؟ممنون خدا از دهنتون بشنوه.😍😍
حورا هم سلامی کرد و با خجالت تشکر کرد.
_حورا خانم پشت تریبون که خوب حرف می زدین الان چه کم حرف شدین.☺️☺️
هدی با شوخی گفت:این پسر که میبینه همینجوری عرق میریزه شر شر..😅😅
حورا محکم به بازوی هدی کوباند و سرش را بالا گرفت.
_هدی جان شوخی میکنن. من فکر نمی کردم شملا رو اینجا ببینم فقط.😇😇
امیر مهدی لبخند دلنشینی زد و گفت:می خواستم موفقیت دوستای دانشجو رو ببینم. منظورم همتونه.🤗🤗
سپس دستانش را داخل جیبش فرو کرد و گفت:بهتون تبریک میگم امیدوارم همیشه همین طور موفق باشید و مثل ستاره بدرخشید. 😍😍
هر دو تشکر کردند تا اینکه هدیه امد و به خواهرش گفت:بابا اومده هدی بریم.
_با اجازه من برم لباسامو عوض کنم و برم. با من امری ندارین؟😉😉
_نه آبجی برو به سلامت.😍
_خدانگهدار.😊
هدی که رفت، حورا به امیر مهدی گفت:منم دیگه برم دوست ندارم به شب بخوره که برسم خونه. 🙂🙂
_ میخواین برسونمتون؟!🙃🙃
_ نه ممنونم. خوشحال شدم زیارتتون کردم. خدانگهدار.👋👋
_ خدافظ👋👋
🌸🌸🌸#نویسنده_زهرا_بانو 🌸🌸🌸
🍃🍃🍃#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد 🍃🍃🍃
🌸🍃 #رمان_حورا 🌸🍃
🌸🍃 #قسمت_پنجاه_و_سومم 🌸🍃
حورا لباس هایش را عوض کرد و تک و تنها به خانه رفت.
در بدو ورود مهرزاد را دید که سیگاری دود کرده بود و روی پله نشسته بود و زمزمه کنان سیگار می کشید.
حورا نزدیکش شد اما حواس مهرزاد اصلا سرجایش نبود.
با خود این ها را زمزمه می کرد:
مردها برای خالی کردن بغض خود؛😢
برخلاف زنها؛
نه بغل می خواهند، نه درددل با کسی!😖😖
گریه کردن هم به کارشان نمی آید!😣😣
آنها فقط سیگار می خواهند!😩😩
یک نخ یا یک پاکت فرقی نمی کند!😫😫
فقط سیگار باشد!
آن هم وینستون سفید!😔😔
سفید باشد تا ذره ذره سوزاندنش بهتر دیده شود!😞😞
به آنها فقط سیگار بدهید و باقی کار را به خودشان بسپارید
تا همانطور که می دانند؛😣😣
بی سروصدا خودشان و بغضشان را یکجا باهم بسوزانند!😭😭😭
حورا اشک های مهرزاد را دید و دلش سوخت. 😓😓
دلش سوخت به حال تنهایی خودش و مهرزاد.😥😥
به حال دل عاشق مهرزاد و دل تنهای خودش.😢😢
به حال حال خراب مهرزاد و دل وامانده خودش.😭😭
سلام کوتاهی به مهرزاد کرد و رفت داخل. مارال به اتاقش آمد و به او تبریک گفت و چند ساعتی پیشش ماند اما فکر حورا فقط درگیر مهرزاد بود.
چرا نمی توانست او را دوست داشته باشد؟😳😳
چرا ذهنش همش به طرف امیر مهدی منحرف می شد؟🤔🤔
باید کاری کند تا مهرزاد او را فراموش کند.☹️☹️
🌸🌸🌸#نویسنده_زهرا_بانو 🌸🌸🌸
🍃🍃🍃 #کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد 🍃🍃🍃
🌸🍃 #رمان_حورا 🌸🍃
🌸🍃 #قسمت_پنجاه_و_چهارم 🌸🍃
تک تک جمله هایی که مهرزاد زمزمه می کرد درون مغزش وول می خورد. کاش می توانست او را آرام کند.
کاش می توانست تسکینی برای قلب عاشقش باشد.😔😔
کاش راه چاره ای داشت برای حال خرابش.😖😖
آن شب آنقدر به خود پیچید و قدم زد که سرگیجه گرفت و نشست. برای اولین بار بود که مهرزاد را این گونه می دید.
آنقدر آشفته و پریشان بود که سیگار هم دردش را دوا نمی کرد.😖😖
نیمه های شب صدای در امد و بعد هم صدای سرو صدای آقا رضا و مریم خانم.🗣🗣
_معلوم هست کجایی تو؟😧😧 ساعت۲شب موقع خونه اومدنه؟😤😤
مریم خانم جیغ و داد کنان گفت:من از دست شما بچه ها چی بکشم؟! 😠😠چقدر منو عذاب میدین آخه شما. من چه گناهی کردم شما بچه ها گیرم اومدین که هرکدومتون یه بدبختی و دردسری واسه من دارین؟ 😡😡
این چه ریخت و قیافه ایه اخه؟ چرا انقدر پریشونی؟😤😤
آقا رضا گفت:مه..مهرزاد تو.. تو مست کردی؟😱😱😱
_ن..نه😒😒
_ بوی گند الکل دهنت همه جا رو پر کرده پسر. خجالت بکش حیا کن این چه وضعیه واسه خودت درست کردی؟ 😡😡
من نون حلال آوردم سر سفره که شما اینجوری بار بیاین؟😡😡
حورا یاد وقتی افتاد که دایی اش همینطور پول به پای خانواده اش می ریخت. سالی سه چهار بار سفر خارج و اروپا بعدشم بریز و بپاش ها و مهمونی های انچنانی..🙄🙄
اگر این ها حرام نبود پس چه بود؟🤔🤔
چند سالی می شد که دیگر از این خبر ها نبود و آقا رضا ورشکست شده بود.
_بابا بسه نصیحت حوصله هیچی ندارم داغونم. بزارین برم کله مرگمو بزارم.😣😣
_کجا؟ باید بگی کجا بودی.😡😡
_قبرستون.. خیالتون راحت شد؟😩😩
انگار مهرزاد رفت اما صدای مریم خانم و اقا رضا می امد.
_این.. این پاکت سیگار از جیب مهرزاد افتاد رضا. این داره چی کار می کنه با خودش؟نگرانشم رضا یه کاری بکن. ببرش سر کار. 😰😰😰
_چی میگی مریم؟ مگه نشنیدی رئیس گفت نیارش شرکت؟😠😠
_خب من چه غلطی کنم با بچه های نفهمت؟ اون از مونا اینم از این پسرت که معلوم نیست چه غلطی می کنه و کجا میره.😩😩
من میدونم همش زیر سر اون حورا نمک به حرومه. 😡😡😡
_مریم بس کن دیگه.😡😡 از بین بچه هات مارال خوب دراومده که اونم واسه خاطر اینه که با حورا رفت و آمد می کنه.😍😍
یکم بفهم لطفا.😠😠
🌸🌸🌸 #نویسنده_زهرا_بانو 🌸🌸🌸
🍃🍃🍃 #کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد 🍃🍃🍃
🌸🍃 #رمان_حورا 🌸🍃
🌸🍃 #قسمت_پنجاه_و_پنجم 🌸🍃
فکر حورا سخت مشغول مهرزاد و حال خرابش بود.
او سیگار کشیده بود. مست کرده بود.
چرا با خود چنین کاری می کرد؟ چرا دل حورا را می سوزاند؟😓😓
_چرا اینجوری می کنه با خودش؟😳😳 چرا فراموشم نمی کنه؟😥😥 من که بهش گفتم به درد هم نمی خوریم.😭😭
ما به دنیای هم نمی خوریم. دنیای ما متفاوته.😰😰
من بچه هیئتیم و اون تا حالا یک رکعت نمازم نخونده.😢😢
ناگهان صدایی در سرش گفت:اگه درست بشه چی؟ اگه مثل خودت بچه هیئتی بشه چی؟😳😳😳😳😳🤗🤗🤗🤗🤗
حورا جانمازش را پهن کرد و رو به قبله نشست. مطمئن بود خدا صدایش را می شنید.
پس خدا را خواند و از او خواست که مهر خود را از دل مهرزاد ببرد. از او خواست راه درست را به او نشان دهد.😭😭😭
از خدا خواست تا حال دلش را خوب کند و برایش تا صبح دعا کرد.
برای نماز صبح مارال را بیدار کرد و با هم نماز خواندند بعد هم او را خواباند و گفت موقع مدرسه رفتن بیدارش می کند.🤓🤓
نیمرویی درست کرد با سیر و چای گذاشت روی میز و مارال را ساعت۶و نیم بیدار کرد. مثل دیروز او را راهی مدرسه کرد و خود بعد ۴۸ساعت بیدار خوابی، بالاخره خوابید.
چند روزی گذشت تا اینکه یک روز حورا مشغول آب دادن به گلدان های حیاط بود، در حیاط باز شد و مهرزاد وارد شد. 🚶🚶
مستقیم به سمت حورا آمد.
حورا با ان چادر گل گلی سفید شبیه فرشته ها شده بود. 😍😍
"وصله ی دل به نخ چادرتان می ارزد😌
تاری ازآن به دوصد زلف کمان می ارزد😉
بوسه از گوشه ی آن چادر مشکی بانو😇
به هزاران لب صد رنگ زمان می ارزد"😍
_سلام.🙂
_سلام.با من میای؟🤗
_ چی؟؟کجا؟ 😳😳
_گفتم از این خونه فراریت میدم میای یا نه؟😏😏
_ چی میگین آقا مهرزاد؟😳😳 با شما کجا بیام؟😨😨 اصلا چرا باید همراهتون بیام؟😰😰 من و شما نامحرمیم و...😱😱
_ حوا میای یا نه؟ یک کلام بگو.😤😤
_نه چون مرد آینده من نه سیگار می کشه نه شراب می خوره نه تا نیمه های شب بیرون میمونه. 😠😠مرد آینده من نمازاش مثل خودم قضا نمیشه، بچه هیئتیه و روزه می گیره.😊😊
مرد آینده من یکیه مثل خودم.😏
اما شما حتی یک درجه با اونی که تو فکرمه هم خوانی ندارین.🙁🙁
🌸🌸🌸 #نویسنده_زهرا_بانو 🌸🌸🌸
🍃🍃🍃 #کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد 🍃🍃🍃