eitaa logo
❤...شهیــــدگمنـــام...❤
1هزار دنبال‌کننده
15.4هزار عکس
6.8هزار ویدیو
87 فایل
•بسم‌رب‌الشهداء• زنده نگه داشتن یاد #شهدا کمتر از #شهادت نیست تازنده ایم‌رزمنده ایم✋ 🌷إن‌شاءالله‌شهادت🌷 #شهید_گمنام 🌹خوش‌نام‌تویی‌گمنام‌منم 🌹کسی‌که‌لب‌زد‌برجام‌تویی 🌹ناکام‌منم😔✋️ 🌹گمنام‌منم😔✋ ⛔کپی ممنوع⛔ بیسیمچی: @shahidgomnam313
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍃 🌸🍃 🌸🍃 حورا که از تریبون پایین رفت آقای رضایی همان مرد جاافتاده که برای معرفی دانشجویان روی سن آمده بود با افتخار دستی زد و پشت بلندگو گفت:خانم خردمند من تو وجود شما مشاوره ای فوق العاده و بسیار موفق رو میبینم که میتونه هر دردی رو درمان کنه.😍😍 واقعا از سخن های شما استفاده کردیم.😊😊 دوباره همه دست زدند و بالاخره جشن با پزیرایی مختصری تمام شد.👏👏👏 دانشجویان برای عکس گرفتن کمی منتظر ماندند. خبر نگاران دانشگاه و بقیه همراهان دوزبین های خود را اماده کرده بودند و تند تند عکس می گرفتند. هدی دوربینش را به خواهرش داد و گفت:هدیه جون یک عکس قشنگ از من و حورا بگیر.📸📸📸 با تقدیر نامه ها کنار پرده سن ایستادند و هدیه عکس گرفت. چند عکس دیگر با ژست هاس مختلف هم گرفتند تا حورا از دور کسی را دید که دست و پایش را گم کرد. _امیر مهدی اینجا چی کار میکنه؟😰😰 هدی با تعجب مسیر نگاه حورا را گرفت تا به امیر مهدی رسید. _مگه نگفتی دانشجو همین دانشگاهه؟🤔🤔 خب اومده جشن مگه کار بدی کرده؟ 😳😳 _ن...نه..😨 _چته چرا هول کردی؟😳😳 _ آخه داره میاد جلو.😱😱 حورا سرفه ای کرد و لباسش را مرتب کرد. نمی دانست چرا دوست ندارد امیر مهدی او را بدون چادر ببیند. امیر مهدی جلو امد و سلام کرد. _سلام مشاوره های آینده. حالتون خوبه؟😊😊 هدی سریع گفت:سلام خوبین شما؟ممنون خدا از دهنتون بشنوه.😍😍 حورا هم سلامی کرد و با خجالت تشکر کرد. _حورا خانم پشت تریبون که خوب حرف می زدین الان چه کم حرف شدین.☺️☺️ هدی با شوخی گفت:این پسر که میبینه همینجوری عرق میریزه شر شر..😅😅 حورا محکم به بازوی هدی کوباند و سرش را بالا گرفت. _هدی جان شوخی میکنن. من فکر نمی کردم شملا رو اینجا ببینم فقط.😇😇 امیر مهدی لبخند دلنشینی زد و گفت:می خواستم موفقیت دوستای دانشجو رو ببینم. منظورم همتونه.🤗🤗 سپس دستانش را داخل جیبش فرو کرد و گفت:بهتون تبریک میگم امیدوارم همیشه همین طور موفق باشید و مثل ستاره بدرخشید. 😍😍 هر دو تشکر کردند تا اینکه هدیه امد و به خواهرش گفت:بابا اومده هدی بریم. _با اجازه من برم لباسامو عوض کنم و برم. با من امری ندارین؟😉😉 _نه آبجی برو به سلامت.😍 _خدانگهدار.😊 هدی که رفت، حورا به امیر مهدی گفت:منم دیگه برم دوست ندارم به شب بخوره که برسم خونه. 🙂🙂 _ میخواین برسونمتون؟!🙃🙃 _ نه ممنونم. خوشحال شدم زیارتتون کردم. خدانگهدار.👋👋 _ خدافظ👋👋 🌸🌸🌸 🌸🌸🌸 🍃🍃🍃 🍃🍃🍃
🌸🍃 🌸🍃 🌸🍃 🌸🍃 حورا لباس هایش را عوض کرد و تک و تنها به خانه رفت. در بدو ورود مهرزاد را دید که سیگاری دود کرده بود و روی پله نشسته بود و زمزمه کنان سیگار می کشید. حورا نزدیکش شد اما حواس مهرزاد اصلا سرجایش نبود. با خود این ها را زمزمه می کرد: مردها برای خالی کردن بغض خود؛😢 برخلاف زنها؛ نه بغل می خواهند، نه درددل با کسی!😖😖 گریه کردن هم به کارشان نمی آید!😣😣 آنها فقط سیگار می خواهند!😩😩 یک نخ یا یک پاکت فرقی نمی کند!😫😫 فقط سیگار باشد! آن هم وینستون سفید!😔😔 سفید باشد تا ذره ذره سوزاندنش بهتر دیده شود!😞😞 به آنها فقط سیگار بدهید و باقی کار را به خودشان بسپارید تا همانطور که می دانند؛😣😣 بی سروصدا خودشان و بغضشان را یکجا باهم بسوزانند!😭😭😭 حورا اشک های مهرزاد را دید و دلش سوخت. 😓😓 دلش سوخت به حال تنهایی خودش و مهرزاد.😥😥 به حال دل عاشق مهرزاد و دل تنهای خودش.😢😢 ‌به حال حال خراب مهرزاد و دل وامانده خودش.😭😭 سلام کوتاهی به مهرزاد کرد و رفت داخل. مارال به اتاقش آمد و به او تبریک گفت و چند ساعتی پیشش ماند اما فکر حورا فقط درگیر مهرزاد بود. چرا نمی توانست او را دوست داشته باشد؟😳😳 چرا ذهنش همش به طرف امیر مهدی منحرف می شد؟🤔🤔 باید کاری کند تا مهرزاد او را فراموش کند.☹️☹️ 🌸🌸🌸 🌸🌸🌸 🍃🍃🍃 🍃🍃🍃
🌸🍃 🌸🍃 🌸🍃 🌸🍃 تک تک جمله هایی که مهرزاد زمزمه می کرد درون مغزش وول می خورد. کاش می توانست او را آرام کند. کاش می توانست تسکینی برای قلب عاشقش باشد.😔😔 کاش راه چاره ای داشت برای حال خرابش.😖😖 آن شب آنقدر به خود پیچید و قدم زد که سرگیجه گرفت و نشست. برای اولین بار بود که مهرزاد را این گونه می دید. آنقدر آشفته و پریشان بود که سیگار هم دردش را دوا نمی کرد.😖😖 نیمه های شب صدای در امد و بعد هم صدای سرو صدای آقا رضا و مریم خانم.🗣🗣 _معلوم هست کجایی تو؟😧😧 ساعت۲شب موقع خونه اومدنه؟😤😤 مریم خانم جیغ و داد کنان گفت:من از دست شما بچه ها چی بکشم؟! 😠😠چقدر منو عذاب میدین آخه شما. من چه گناهی کردم شما بچه ها گیرم اومدین که هرکدومتون یه بدبختی و دردسری واسه من دارین؟ 😡😡 این چه ریخت و قیافه ایه اخه؟ چرا انقدر پریشونی؟😤😤 آقا رضا گفت:مه..مهرزاد تو.. تو مست کردی؟😱😱😱 _ن..نه😒😒 _ بوی گند الکل دهنت همه جا رو پر کرده پسر. خجالت بکش حیا کن این چه وضعیه واسه خودت درست کردی؟ 😡😡 من نون حلال آوردم سر سفره که شما اینجوری بار بیاین؟😡😡 حورا یاد وقتی افتاد که دایی اش همینطور پول به پای خانواده اش می ریخت. سالی سه چهار بار سفر خارج و اروپا بعدشم بریز و بپاش ها و مهمونی های انچنانی..🙄🙄 اگر این ها حرام نبود پس چه بود؟🤔🤔 چند سالی می شد که دیگر از این خبر ها نبود و آقا رضا ورشکست شده بود. _بابا بسه نصیحت حوصله هیچی ندارم داغونم. بزارین برم کله مرگمو بزارم.😣😣 _کجا؟ باید بگی کجا بودی.😡😡 _قبرستون.. خیالتون راحت شد؟😩😩 انگار مهرزاد رفت اما صدای مریم خانم و اقا رضا می امد. _این.. این پاکت سیگار از جیب مهرزاد افتاد رضا. این داره چی کار می کنه با خودش؟نگرانشم رضا یه کاری بکن. ببرش سر کار. 😰😰😰 _چی میگی مریم؟ مگه نشنیدی رئیس گفت نیارش شرکت؟😠😠 _خب من چه غلطی کنم با بچه های نفهمت؟ اون از مونا اینم از این پسرت که معلوم نیست چه غلطی می کنه و کجا میره.😩😩 من میدونم همش زیر سر اون حورا نمک به حرومه. 😡😡😡 _مریم بس کن دیگه.😡😡 از بین بچه هات مارال خوب دراومده که اونم واسه خاطر اینه که با حورا رفت و آمد می کنه.😍😍 یکم بفهم لطفا.😠😠 🌸🌸🌸 🌸🌸🌸 🍃🍃🍃 🍃🍃🍃
🌸🍃 🌸🍃 🌸🍃‌ ‌ 🌸🍃 فکر حورا سخت مشغول مهرزاد و حال خرابش بود. او سیگار کشیده بود. مست کرده بود. چرا با خود چنین کاری می کرد؟ چرا دل حورا را می سوزاند؟😓😓 _چرا اینجوری می کنه با خودش؟😳😳 چرا فراموشم نمی کنه؟😥😥 من که بهش گفتم به درد هم نمی خوریم.😭😭 ما به دنیای هم نمی خوریم. دنیای ما متفاوته.😰😰 من بچه هیئتیم و اون تا حالا یک رکعت نمازم نخونده.😢😢 ناگهان صدایی در سرش گفت:اگه درست بشه چی؟ اگه مثل خودت بچه هیئتی بشه چی؟😳😳😳😳😳🤗🤗🤗🤗🤗 حورا جانمازش را پهن کرد و رو به قبله نشست. مطمئن بود خدا صدایش را می شنید. پس خدا را خواند و از او خواست که مهر خود را از دل مهرزاد ببرد. از او خواست راه درست را به او نشان دهد.😭😭😭 از خدا خواست تا حال دلش را خوب کند و برایش تا صبح دعا کرد. برای نماز صبح مارال را بیدار کرد و با هم نماز خواندند بعد هم او را خواباند و گفت موقع مدرسه رفتن بیدارش می کند.🤓🤓 نیمرویی درست کرد با سیر و چای گذاشت روی میز و مارال را ساعت۶و نیم بیدار کرد. مثل دیروز او را راهی مدرسه کرد و خود بعد ۴۸ساعت بیدار خوابی، بالاخره خوابید. چند روزی گذشت تا اینکه یک روز حورا مشغول آب دادن به گلدان های حیاط بود، در حیاط باز شد و مهرزاد وارد شد. 🚶🚶 مستقیم به سمت حورا آمد. حورا با ان چادر گل گلی سفید شبیه فرشته ها شده بود. 😍😍 "وصله ی دل به نخ چادرتان می ارزد😌 تاری ازآن به دوصد زلف کمان می ارزد😉 بوسه از گوشه ی آن چادر مشکی بانو😇 به هزاران لب صد رنگ زمان می ارزد"😍 _سلام.🙂 _سلام.با من میای؟🤗 _ چی؟؟‌کجا؟ 😳😳 _گفتم از این خونه فراریت میدم میای یا نه؟😏😏 _ چی میگین آقا مهرزاد؟😳😳 با شما کجا بیام؟😨😨 اصلا چرا باید همراهتون بیام؟😰😰 من و شما نامحرمیم و...😱😱 _ حوا میای یا نه؟ یک کلام بگو.😤😤 _نه چون مرد آینده من نه سیگار می کشه نه شراب می خوره نه تا نیمه های شب بیرون میمونه. 😠😠مرد آینده من نمازاش مثل خودم قضا نمیشه، بچه هیئتیه و روزه می گیره.😊😊 مرد آینده من یکیه مثل خودم.😏 اما شما حتی یک درجه با اونی که تو فکرمه هم خوانی ندارین.🙁🙁 🌸🌸🌸 🌸🌸🌸 🍃🍃🍃 🍃🍃🍃
آمده بودم که تــو را بشناسم خودم را یافتم من در تو، او را لحظه به لحظه دیده‌ام شاید خودت هم ندانی اما من با تو، خدا را پیدا کرده ام‌... 💫#سلام_دوست_شهیدم
✍️ماجرای اذان معجزه آسای شهید «هادی» در یک سحرگاهی در یک جای بحرانی از جنگ، تصمیم می گیرد اذان بگوید😳. همه به او می گفتند: «چه شده که الان می خواهی اذان بگویی؟» ولی او دلیلش را برای هیچ کسی توضیح نمی دهد و با صدای بلند مشغول اذان گفتن می شود.🤔وقتی که اذان می گوید: به سمت او تیراندازی می‌کنند و یکی از تیرها به گلوی او می خورَد.😰همه می گویند: «چرا این کار را انجام دادی؟!» بعد او را داخل سنگر می برند و در حالی که خون از بدنش جاری بود، کمک های اولیه امدادی را برایش انجام می دهند. بعد از مدتی یک دفعه ای می بینند که عراقی ها با دستمال سفید دارند می آیند این طرف😳. اول فکر می کنند شاید این فریب دشمن است. لذا اسلحه ها را آماده می کنند، اما بعد می بینند که این عراقی ها با فرمانده خودشان تسلیم شده اند.👌می گویند: چرا تسلیم شدید؟ می گویند: آن کسی که اذان می گفت کجاست؟🤔گفتند: او یکی از بچه های ما بود که شما به او تیر زدید. گفتند: ما به خاطر اذان او تسلیم شدیم و ماجرای خودشان را توضیح می دهند👌... این اثر نَفَس یک جوان ورزشکار است که اهل گود زورخانه بود👏🏻. او در دوران دبیرستان در ورزش کُشتی، قهرمان بوده و می گوید: من همیشه در کُشتی مراقب بودم که روی نقطه ضعف های حریفم انگشت نگذارم😊. در حالی که رسم کشتی این است که طرف مقابل را از روی نقطه ضعف هایش به زمین می زنند.این نشان می دهد که ابراهیم هادی فوق قهرمان و فوق پهلوان بوده است.😃 🌷 🌸 منبع: خبرگزاری دفاع مقدس
نام و نام خانوادگی: میثم نجفی محل تولد : شهرستان قرچک تاریخ تولد: ۱۳۶۷/۲/۱۰ تاریخ شهادت: ۱۳۹۴/۹/۱۲ محل شهادت: حلب، سوریه تعداد فرزندان: یک فرزند دختر به نام حلما
°•| 🌿🌸 ابری ترین هواست دلم بی هوای تو دل را سپرده ام به #دل مبتلای تو هرروز #میروم به مسیر همیشگی آنجاکه مانده است به جا رد پای تو #شهید _داریوش _ساکی °•| 🌿🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🍃حسین جان... 🌸🍃آب در داغترین 🌸🍃روز ازل تا به ابد 🌸🍃به ترک های لبت 🌸🍃داشت حسادت می کرد ‌ 🌸🍃از همان خیمه تو 🌸🍃دستور اگر میدادی 🌸🍃که به این سمت بیا 🌸🍃آب اطاعت می کرد @Shahidgomnam