📜فرازے از وصیتنامه ے شهید:
براے من مراسم هفت وچهلم نگیرید خرج فقرا کنید،لباس وشال سیاه عزامو توے مزارم بذارید
یادشون کنیم با ذکر یا صاحب الزمان عج ❤
#خاطرات_حاج_عبدالله_باقری🌷
🍂یک روز آمد دوزانو نشست روبهرویم. زل زد توی چشمهایم. نگاهش تا عمق نگاهم رفت و دلم را لرزاند. معلوم بود یک حرفی نوک زبانش هست که جرئت گفتنش را ندارد. گفت «مامانِ من تو نمیخوای خمس پسرهات رو بدی؟» گفتم «خمس پسرهام تویی؟» گفت «چه فرقی میکنه؟» اما فرق میکرد. عزیزکردهام بود. همه هم این را میدانستند، فک و فامیل و بقیه بچهها. اما حسودیشان نمیشد. انگار خودشان هم قبول کرده بودند که عبدالله یک چیز دیگر است. گفتم «نرو.» گفت «خودت یادم دادی مامان. همون وقتها که چادرت را میکشیدی سرت و دست ما پنج تا رو میگرفتی میکشوندی تو هییت و مسجد. ضجه میزدی کاش بودیم و یاریت میکردیم، یادته؟ بلندبلند داد میزدی که خانم زینب! من و بچههام فدات بشیم. بفرما الان وقت عمل شده.»
📚برشي از كتاب باديگارد-زندگينامه داستاني شهيد عبدالله باقری
💐شادی ارواح طیبه شهدا صلوات
➬🌷@Shahidkolahdoz121
#الله_اڪبر