eitaa logo
شهید شو 🌷
4.2هزار دنبال‌کننده
19.1هزار عکس
3.7هزار ویدیو
70 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
💔 فرزند: فضل الله متولد: 1335/07/10 محل تولد: آبادان تاریخ شهادت: 1360/10/26 محل شهادت: شوش محل دفن: کازرون بهشت زهرا توضیحات: این شهیده والا مقام بر اثر واژگونی آمبولانس و خون ریزی داخلی به شهادت رسیده است. ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #شهید_مرضیه_شیروانی فرزند: فضل الله متولد: 1335/07/10 محل تولد: آبادان تاریخ شهادت: 1360/10/26 م
💔 زندگینامه شهید: اروندرود در کشاکش دشت می خرامید و شور سرودن داشت. مردم آبادان نهال سبز صفا را دردل ها می کاشتند تا یکرنگی و یگانگی فراوان تر شود و گلدان ها را از گل محبت می انباشتند تا هم دردی و همدلی رونق بیشتری گیرد. مرضیه نیز از بطن زمان می آمد تا در سال1335 و در جنجال و غوغای کشتی و سرخی آفتاب ساحل متولد شود. اکنون خانواده ی مذهبی و تلاش گر شیروانی مقدم دومین فرزند را گرامی می دارند و زمینه را برای تعلیم و تربیت او فراهم می کنند. مرضیه تحصیلات ابتدای خود را در آبادان آغاز می کند و با هوش خدادادی که دارد، جزو دانش آموزان موفق به شمار می رود و پشتکار و جدیت او سبب می شود که با رتبه ی بالا دوره ی متوسطه را به پایان رساند. او پس از اخذ مدرک متوسطه، به حرفه ی شریف پرستاری علاقه مند می شود، به توان و استعداد خود در این رشته پی می برد و وارد سازمان شیر و خورشیدسرخ آن زمان می شود و پس از3 سال آموزش مداوم و کسب مهارت های لازم، حرفه ی مقدس و دشوار پرستاری را آغاز می کند مرضیه که از دوران کودکی، صبر و صبوری و مهر ورزیدن را آموخته بود و خلق و خویی پسندیده داشت، در درمان دردمندان و برای شفای بیماران با تعهد و اخلاص، تلاش می کند و با مهر، مرهم جسم و روحشان می شود. او بارعایت نکته های مهم روحی و روانی در درمان بیماران، به زودی نمونه و الگو می شود و از دیگر همکاران خود پیشی می گیرد. سپس مرضیه به بندر دور افتاده و محروم چابهار سفرمی کند و در آن جا با کمترین و سیله و امکانات زندگی به مدت یک سال، صادقانه به پرستاری و مداوای مردم بیمار آن منطقه می پردازد و هرگز شرایط سخت زندگی در چاه بهار، براصالت کار و حرفه اش اثر نمی گذارد. در آستانه ی پیروزی انقلاب اسلامی به شهرستان شوش منتقل می شود و با آغاز جنگ تحمیلی، درآنجا و در شهر شهیدان گمنام، بار دیگرخدمت خالصانه ی خود را باشور و شوق بیشتر ادامه می دهد. مرضیه که کمتر به مرخصی می آمد، تصمیم می گیرد برای استفاده از مرخصی استحقاقی خودبه مدت15روز در کانون گرم خانواده زندگی کند، اما دل بی تابش مانع از آن می شود که یاد جبهه و مجروحان را حتی در اندک مدتی فراموش کند، او در این مدت پیوسته تکرارمی کند: «من باید در بین رزمندگان باشم و خدمت کنم...» و با همین انگیزه ی مقدس است که پیش از به پایان رسیدن زمان مرخصی، به محل کار خود می شتابد. مرضیّه روز26دی ماه 1360، داوطلب می شود تا تنی چند از مجروحان دفاع مقدّس را که به مقصد دزفول اعزام می کنند همراهی کند. او با آگاهی از این که جاده زیر آتش مستقیم دشمن است و هرلحظه امکان دارد، حادثه ای به وقوع بپیوندد قبل از عزیمت، غسل شهادت را به جا می آورد و آنگاه رهسپار سفر می شود، تا وظیفه ی خطیر خود را به انجام رساند. باران گلوله و آتش هم چنان ادامه دارد؛ مرضیّه چون پروانه برگرد جمع مجروحان می گردد. او آرام و قرار ندارد و قامت سفیدپوش او در آفتاب می درخشید. ناگهان خمپاره ای درکنار آمبولانس آنها منفجرمی شود. خون گرم مرضیّه، برسپیدی جامه، جاری می شود... منبع: خبرگزاری دفاع مقدس ... 💞 @aah3noghte💞
💔 👈 دولت همه چیز را مهیای یک تابستان داغ می‌کند ♨️ دولتی‌ها دلار را به نزدیک بیست هزار تومان می‌رسانند. ♨️ هم‌اکنون قیمت دلار با بیش از نوزده هزار تومان معامله می‌شود. پ.ن: سال 96 و 97 مهمترین دلیل اعتراضات گرانی کالا به دلیل گرانی دلار بود. گرانی دلار، گران شدن ناگهانی گازوئیل در آینده توسط وزارت نفت و اختلال در بورس زنگ خطر مهمی است. ... 💞 @aah3noghte💞
💔 تابوتتــ را به روی دستـ می‌گیـرم سـرم را بـه آسمان بلند می‌کنــم.. و با همان حســـرت همیــشگی میـــگم ازتـــ جاموندم‌ رفیق!!! ... 💞 @aah3noghte💞
9.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💔 🌿🥀هوس رفتن حج فقرایی کردم هوس پنجره فولاد و گدایی کردم هوس اذن دخول از سوی بست طوسی و خروج از طرف شیخ بهایی کردم هوس خوردن آب یخ سقاخانه داخل کاسۀ برّاق طلایی کردم🥀🌿 ... 💕 @aah3noghte💕
💔 میگویند اگر کسی تنها گوشه ای مینشست و حرفی نمیزد.. میرفتی کنارش رفیقش میشدی.. آقاجواد..! جز شما رفیق ندارم.. در این دنیا گوشه نشین شدم منتظرم بیایی و بگویی چته رفیق..! من هم آغوشت را بهانه ی اشکهایم کنم آنقدر زار بزنم که تو هم به من بگویی "حلش میکنم نگران نباش" در این تنهایی دلم میخواهد.. ... 💞 @aah3noghte 💞
💔 💞 🌟🌸ای آن‌که باریافتگان بر کریم‌تر از او بار نیابند و قصدکنندگان مهربان‌تر از او را نیابند ای بهترین کسی که شخص تنها با او خلوت کند و ای مهربان‌ترین کسی که انسان رانده به‌جانب او روی آورد❤️ به‌سوی گستردگی عفوت دست گدایی دراز کردم و به دامن کرمت چنگ آویختن🙏 مرا سزاوار حرمان مکن و به ناامیدی و زیان دچار مساز😭 ای شنوای دعا، ای مهربان‌ترین مهربانان ... 💕 @aah3noghte💕
💔 پُر کن از زخمِ مقدَس تن ما را یـــا رَب! تا نه با چنتِه‌ی خالی به قیامَت برسیم ... ... ... 💞 @aah3noghte💞
💔 🏠زینتِ خانه کتاب علمی است که در طاقچه است، نه مجسمه سگ و گربه و... خانه شما باید کتابخانه باشد.📚 (هزار و یک نکته، ص ۵۴۱) 💞 @aah3noghte 💞
شهید شو 🌷
#فـنـجــانـے_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_20 باز دانیال را گم کردم.. حتی در داستان سرایی های این دختر.. و ب
فـنـجــانـے_چـاے_بـا_خـدا ناگهان سکوت کرد.. تا به حال، نگاهِ پر آه دیده اید؟؟ من دیدم، درست در مردمک چشمهای مشکی صوفی.. چه دروغ عجیبی بود قصه گویی هایِ این زن.. دروغی سراسر حقیقت که من نمی خواستمش.. به صورتم زل زد (ازدواج کردی؟؟) سر تکان دادم که نه.. لبخند زد. چقدر لبهایش سرما داشت.. هوا زیادی سرد نبود؟؟ ابرویی بالا انداخت و پر کنایه رو به عثمان (فکر کردم با هم نامزدین.. آنقدر جان فشانی واسه دختری که برادرش دانیاله و خودش تصمیم داره که همرزم داداشش بشه، زیادی زیاد نیست؟) عثمان اخم کرد.. اخمی مردانه (من دانیال نمیشناسم، اما سارا رو چرا.. و این ربطی به نامزدی نداره.. یادت رفته من یه مسلمونم؟؟ اسلام دینِ تماشا نیست..) رنگ نگاه صوفی پر از خشم و تمسخر شد (اسلام؟؟😏 کدوم اسلام؟؟ منم قبلا یه مسلمون زاده بودم، مثل تو.. ساده و بی اطلاع.. اما کجای کاری؟؟ اسلام واقعی چیزیه که داعش داره اجرا میکنه.. اسلام اصیله ۱۴۰۰ سال قبل، اسلامِ دانیال و فرمانده هاشه.. تو چی میدونی از این دینِ، جز یه مشت چرندیات که عابدهای ترسو تو کله ات فرو کردن.. اسلام واقعی یعنی خون و سربریدن..) صوفی راست میگفت.. اسلام چیزی جز وحشی گری و ترس نشانم نداد.. خدا، بزرگترین دروغ بشر برای دلداری به خودش بود. عثمان با لبخندی بی تفاوت، بدون حتی یک پلک زدن یه چشمان صوفی زل زد ( حماقت خودتو دانیال و بقیه دوستانتو گردن اسلام ننداز.. اسلام یعنی محمد(ص) که همسایه اش هرروز روده گوسفند رو سرش ریخت اماد وقتی مریض شد، رفت به عیادتش.. اسلام یعنی دخترایی که به جای زنده به گوری، الان روبه روی من نشستن.. اسلام یعنی، علی که تا وقتی همسایه اش گرسنه بود، روزه اشو باز نمیکرد.. اسلام یعنی حسن که غذاشو با سگ گرسنه وسط بیابون تقسیم کرد.. من شیعه نیستم، اما اسلام و بهتر از رفقای داعشیت میشناسم.. تو مسلمونی بلد نیستی، مشکل از اسلامه؟؟) صوفی با خنده سری تکان داد (خیلی عقبی آقا.. واسم قصه نگو.. عوضی هایی مثه تو، واسه اسلام افسانه سرایی کردن.. تبلیغات میدونی چیه؟؟ دقیقا همون چرندیاتی که از مهربونی محمد و خداش تو گوش منو تو فرو کردن.. چند خط از این کتاب مثلا آسمونیتون بخوون، خیلی چیزا دستت میاد.. مخصوصا در مورد حقوق زنان.. خدایی که تمام فکر و ذکرش جهنمه به درد من نمیخوره.. پیشکش تو و احمقایی مثله تو..) پدر من هم نوعی داعشی بود.. فقط اسمش فرق داشت.. مسلمانان همه شان دیوانه اند.. صوفی به سرعت از جایش بلند شد.. چقدر وحشت زده ام کرد؛ صدایِ جیغِ پایه ی صندلیش.. و من هراسان ایستادم (صوفی.. خواهش میکنم، نرو..) چرا صدایش کردم، مگر باورم نمیگفت که دروغ میگوید.. اما رفت ....  ↩️ ... : زهرا اسعد بلند دوست ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
فـنـجــانـے_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_21 ناگهان سکوت کرد.. تا به حال، نگاهِ پر آه دیده اید؟؟ من دیدم، در
فـنـجــانـے_چـاے_بـا_خـدا دستم را از میان انگشتان گرم عثمان بیرون کشیدم و به سرعت به دنبال صوفی دویدم.. و صدای عثمان که میگفت (مراقب باش.. صبر کن خودم برمیگردونمش..) اما نمیشد.. صوفی مثل من بود.. و این مسلمانِ ترسو ما را درک نمیکرد.. چقدر تند گام برمیداشت (صوفی.. صوفی.. وایستا.. ) دستش را کشیدم.. عصبی فریاد زد (چی میخواین از جون من.. دیگه چیزی ندارم.. نگام کن.. منم و این یه دست لباس..) دلم به حالش سوخت.. مردن دفن شدن در خاک نیست، همین که چیزی برای از دست دادن نداشته باشی، یعنی مردی.. صوفی چقدر شبیه من بود.. اسلام و خدایش، او را هم به غارت برد..و بیچاره چهل دزده بغداد که جورِ خدای مسلمانان را هم میکشیدند در بدنامی.. (صوفی.. وقتی داشتن خوشبختی رو تقسیم میکرد، خدای این مسلمونا منو سرگرم بازیش کرد.. منم عین تو با یه تلنگر پودر میشم.. میبینی؟! عین هم هستیم.. هر دو زخم خورده از یک چیز.. فقط بمون، خواهش میکنم..) چقدر یخ داشت چشمانش( تو مگه مثه داداشت یا این مردک عثمان، مسلمون نیستی؟؟) سر تکان دادم ( نه.. نیستم.. هیچ وقت نبودم.. من طوفانِ بدون خدا رو به آرامشِ با خدا ترجیح میدم..) خندید، بلند.. ( چقدر مثله دانیال حرف میزنی.. خواهرو برادر خوب بلدین با کلمات، آدمو خام کنید..) راست میگفت، دانیال خیلی ماهرانه کلمات را به بازی میگرفت، درست مثله زندگی من و صوفی.. پس واقعا او را دیده بود.. با هم برگشتیم به همان کافه ومیز.. عثمان سرش پایین و فکرش مشغول. این را از متوجه نشدنِ حضورم در کنارش فهمیدم. هر دو روی صندلی های چوبی و قهوه ایمان نشستیم. و عثمان با تعجب سر بلند کرد.. عذرخواهی، از صوفی انتظارِ عجیب و دور از ذهنی بود.. پس بی حرف از جایش بلند شد و فنجان ها را جمع کرد (براتون قهوه میارم..) نگاهش کردم. صورت جذابی داشت این مسلمانِ ترسو. چرا تا به حال متوجه نشده بودم؟ ذهنِ درگیرش را از چشمانش خواندم و او رفت. صوفی صدایش را جمع کرد و به سمتم خم شد ( دوستت داره؟؟). و من ماندم حیران که درباره چه کسی حرف میزند.. ( عثمانو میگم.. نگو نفهمیدی، چون باور نمیکنم..) نگاهش کردم( خب من دوستشم..) اما من هیچ وقت دوستانم را دوست نداشتم. صاف نشست و ابرویی بالا انداخته (هه.. به دانیال نمیخورد که خواهری به سادگی تو داشته باشه.. فکر میکنی واسه چی منو از اونور دنیا کشونده اینجا.. فقط چون دوستشی؟؟) او چه میگفت؟؟ ↩️ ... : زهرا اسعد بلند دوست ... 💞 @aah3noghte💞