💔
یه حرف دلی...
از روز شهادت #جهانآرا تا آزاد سازی خرمشهر ۷ ماه و ۲۶ روز زمان برد
و از شهادت #حاجقاسم تا آزاد سازی قدس، اگر همین رقم را بکار ببریم، میدونید چه روزی در میاد؟؟
#عاشورای99
شهادت حاج قاسم تسریع کننده فتح قدس است.
بچه مذهبیا!
بسیجیا!
اونایی که پای کار امام زمان عج هسین...
زود باشین... یه حرکتی بزنین تا دیر نشده...
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
#سردار_سلیمانی
#قاسم_هنوز_زنده_ست...
#شهید_سپهبد_قاسم_سلیمانی
#سردار_دلها
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
#دلشڪستھ_ادمین 💔
#کپےباصلوات
شهید شو 🌷
#فـنـجــانـے_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_47 اما حالا در ایران، در آن آموزشگاهی که یان معرفی کرد، در خانه ی
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_48
قرآن به دست برگشت. درست در چهار چوبِ باز مانده یِ در نشست. دیگر در تیررس نگاهم نبود و من از حال رفتنش را تضمین میکردم اما برایم مهم نبود.
او حتی لیاقت مردن هم نداشت. چند ثانیه سکوت و سپس صدایِ آوازه قرآنش، پس هنوز سرپا بود و خوب دستم را خواند بود این سربازه استاد شده در مکتب خدا پرستی..
صدایش در سلول سلولم رخنه میکرد و آیاتش رشته میکردند پنبه هایِ روحم را. دلم گریه میخواست و او هر چه بیشتر میخواند، بغضم نفسگیرتر میشد اما من اشک ریختن بلد نبودم.
نمیدانم چقدر گذشت که آرام شدم و هم خوابه یِ خواب؛
که سکوت ناگهانیش، هوشیارم کرد.
بهوش بودم اما فرقی با مردگان نداشتم چرا که ته مانده ایی از نیرو حتی برای درست دیدن هم نبود.
صدایشان را شنیدم. همان دکتر و قاریِ لحظه های دردم. (آقای دکتر شرایطش چطوره؟)
موج صدایش صاف و سالخورده بود (الحمدالله خوبه. حداقل بهتر از قبل. اولش زود خودشو باخت اما بعد از ایست قلبی، ورق برگشت. داره میجنگه! عجیبه اما شیمی درمانی داره جواب میده. بازم توکل به خدا)
دکتر رفت و حسام ماند. (سارا خانووم! دانیال خیلی دوستتون داره. پس بمونید).
معنی این حرفها چه بود؟
نمیتوانستم بفهمم. دوست داشتن دانیال و حرفهای صوفی هیچ هم خوانی با یکدیگر نداشتند.
صوفی میگفت که دانیال در مستی اش از رستگار کردن من با جهاد نکاح در خدمتِ داعش حرف میزد. یعنی حسام به خواستِ برادرم، محض اینکار تا به اینجا آمده؟
یان مرا به این کشورِ تروریست خیز هُل داد.. اما چرا؟
اصلا رابطه اش با این مرد چیست؟ و عثمان.. همان مسلمانِ ترسو مهربان. نقش او در این ماجراها چه بود؟
اگر هدفش اهدای من به داعش بود که من با پای خودم عزم رفتن کردم و او جلویم را گرفت.
سرم قصدِ انفجار داشت
و حسام بی خبر از حالم، خواند. صدایش جادویی عجیب را به دوش میکشید. این نسیم خنک از آیاتِ خدایش بود یا تارهایِ صوتی خودش؟
حالا دیگر تنها منبع آرامشم در اوجِ ناله هایِ خوابیده در شیمی درمانی و درد، صوتِ قرآنِ جوانی بود که روزی بزرگترین انتقام زندگیم را برایش تدارک دیده بودم. صاحب این تارهای صوتی، نمیتوانست یک جانی باشد اما بود.
همانطور که دانیالِ مهربان من شد.. این دنیا انباری بود از دروغهای ِواقعی.
در آن لحظات فقط درد نبود که بی قرارم میکرد سوالهایی بود که لحظه به لحظه در ذهنم سلامی نظامی میداد و من بی توانتر از همیشه، نایی برایِ یافتنِ جوابش نداشتم. در این مدت فقط صدا بود و تصویری مه گرفته از حسام.
مدتی گذشت و در آن عصر مانند تمام عصرهای پاییز زده ی ایران، جمع شده در خود با چشمانی بسته، صدایِ قدمهایِ حسام را در اتاقم شنیدم. نشست.
روی صندلی همیشگی اش، درست در کنار تختم. بسم اللهی گفت و با باز شدنِ کتاب، خواندن را آغاز کرد. آرام، آرام چشمهایم را گشودم. تار بود اما کمی بهتر از قبل.
چند بار مژه بر مژه ساییدم. حالا خوب میدیدم. خودش بود. همان دوست.
همان جوان پر انرژی و شوخ طبعِ عکسهای دانیال.
با صورتی گندمگون، ته ریشی مشکی و موهایی که آرایشِ مرتب و به روزش در رنگی از سیاهی خود نمایی میکرد.
چهره اش ایرانی بود، شک نداشتم! و دیزاینِ رنگها در فرمِ لباسهایِ شیک و جذابِ تنش، شباهتی به مریدان و سربازان داعش نداشت.
این مرد به هر چیزی شبیه بود جز خونخواری داعش پسند. کتاب به دست کنار پنجره ایستاد و به خواندنش ادامه داد.. قدش بلند بود و چهارشانه و به همت آیه آیه ایی که از دهانش بیرون می آمد انگار در این دنیا نبود.
↩️ #ادامہ_دارد...
#نویسنده: زهرا اسعد بلند دوست
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_48 قرآن به دست برگشت. درست در چهار چوبِ باز مانده یِ در نشست. دیگر د
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_49
در بهبه ی غروب خورشید، نم نمِ باران رویِ شیشه مینشست و درختِ خرمالویِ پشتش به همت نسیم، میوه ی نارنجی نشانش را به رخ میکشید. نوای اذان بلد شد. حالا دیگر به آن هم عادت کرده بودم. عادتی که اگر نبود روحِ پوسیده ام، پودر میشد محض هدیه به مرگ. حالا نفرت انگیز ترین های زندگیم، مسکن میشدند برایِ رهاییم از درد و ترس.
صدایش قطع شد. کتاب را بست و بوسید. به سمت میزِ کنارِتختم آمد. ناگهان خیره به من خشکش زد.. (سا.. سارا خانوم..)
ضعف و تهوع همخوابه های وجودم شده بودند. کتاب را روی میز گذاشت و به سرعت از اتاق خارج شد. چند ثانیه بعد چند پرستار وارد اتاق شدند اما حسام نیامد.
چند روز گذشت و من لحظه به لحظه اش را با تنی بی حس، چشم به در، انتظارِ آوازه قرآنِ دشمنم را میکشیدم و یافتن پاسخی از زبانش برای سوالاتم اما باز هم نیامد.
حالا حکم معتادی را داشتم که از فرط درد از خود میپچید و نیازش را طلب میکرد و من جز سه وعده اذان از مسکن اصلیم محروم بودم. این جماعت ایدئولوژی شان محتاج کردن بود.
بعد از مدتی حکم آزادیم از بیمارستان صادر شد و من با تنی نحیف بی خبر از همه جا و همه کس آویزان به پروین راهی خانه شدم.
او با قربان صدقه های مادرانه اش مرا به اتاقم برد. به محض جاگیری روی تخت و خروج پروین از اتاق با دستانی لرزان گوشی را از روی میز قرض گرفتم. باید با یان یا عثمان حرف میزدم. تماس گرفتم اول با عثمان. یک بار.. دو بار.. سه بار.. جواب نمیداد و این موضوع عصبیم میکرد..
شماره ی یان را گرفتم.. بعد از چندین بار جواب داد (سلام دختر ایرانی..) صدایم ضعیف بود (بگو جریان چیه؟ تو کی هستی؟) لحنش عجیب شد (من یانم.. دوست سارا..)
دوست داشتم فریاد بزنم و زدم، هرچند کوتاه (خفه شو.. من هیچ دوستی ندارم.. من اصلا کسی رو تو این دنیا ندارم.)
آرام بود (داری.. تو دانیالو داری.)
نشسته رویِتخت با پنجه ی پایم گلِ قرمز رنگ قالی را هدف گرفتم (داشتم دیگه ندارم یه آشغال مثه عثمان؛اونو ازم گرفت، توام یه عوضی هستی مثه دوستت و همه ی هم کیشاش. اصلا نکنه توام مسلمونی؟)
جدی بود (سارا آرام باش. هیچ چیز اونی که تو فکر میکنی نیست. از وضعیت لحظه به لحظه ات باخبرم. میدونم چه شرایطی رو از سر گذروندی. پس فعلا یه کم استراحت کن)
از کوره در رفتم (با خبری؟ چجوری؟ یان بیشتر از این دیوونم نکن. این دوستی که تو ایران داری کیه؟ کسی که منو به اون آموزشگاه معرفی کرد کیه؟ کسی که پروینو آورد تو این خونه کیه؟ اسمش چیه؟ حسام؟ یان دارین باهام بازی میکنید اما چرا؟) گرمم بود زیاد.
به سمت پنجره رفتم تا بازش کنم چشمم که به تصویر خودم در شیشه افتاد میخکوبِ زمین شدم.
این من بود؟ همان دختر مو بور با چشمان رنگی. این مرده ی متحرک شباهتی به من نداشت. صدای الو الو گفتنهای یان را میشنیدم اما زبانم نمیچرخید. گوشی از دستم افتاد. به سمت آینه رفتم.
دیگر چیزی از آن دختر چند ماه پیش باقی نمانده بود جز چشمانی آبی رنگ. وحشت کردم. سری بی مو. چشمی بی مژه. صورتی بی ابرو. جیغ زدم. بلند..
دوست نداشتم خودم را ببینم، پس آینه محکوم شد شکستن. پروین هراسان به اتاقم آمد. با فریاد این زنِ تپل و مهربان را به بیرون هُل دادم.
تا جاییکه از دستم برمیآمد شکستم و پاره کردم و در این بین در زدنهای گریان پروین پشت در اتاق قصد قطع شدن نداشت. صدایش را میشنیدم. (آقا حسام، مادر! تو رو خدا خودتو زود برسون، این دختره دیوونه شده! در اتاقم بسته. میترسم یه بلایی سر خودش بیاره. من که زبون این بچه رو نمیفهم.)
مدتی گذشت.. تتمه ی توانم را صرفِ خانه خرابیم کرده بودم و حالی برایِ ادامه نبود. روی زمین، تکیه زده به کمد نشستم.. دیگر چه چیزی از همه ی نداشته هایم، داشتم تا برایش زندگی کنم..؟ با ضعیفی عجیب تکه ی خورد شده از آیینه را برداشتم..
تمام لحظه های نفس کشیدنم را مرور کردم.
معدود خنده هایم با دانیال.. شوخی هایش.. جوک های بی مزه اش.. سر به سر گذاشتن های بچه گانه اش.. کل عمرم خلاصه میشد در دانیال. تکه ی تیزِ آیینه را روی مچ دستم قرار دادم.. مردن هم جرات میخواست و من یکبار نخواسته تجربه اش کرده بودم. چشمانم را بستم. که ناگهان ضربه ایی آرام به در خورد (سارا خانووم! لطفا درو باز کنید.)
خودش بود. قاتل خوش صدای تنها برادرم.
صدایش را شنیدم. درست مانند وقتی که قرآن میخواند نرم و خوش آهنگ اما من متنفر بودم، نه از صدا، که از صاحبش.
دوباره ضربه ایی به در زد (سارا خانووم. خواهش میکنم درو باز کنید.)
زیادی آلمانی را خوب حرف میزد. به همان خوبی که ته مانده ی انگیزه ی زندگیم را گرفت. دیگر چه داشتم که دل وصل کنم به بودن و نفس گرفتن؟
زیبایی، آخرین چیزی بود که از دست دادم و حالا به امید مرگ باید لحظه های آغشته به سرطانم را میشمردم. صدایش در گوشم موج زد (سه ثانیه صبر میکنم. در باز نشد، میشکنمش.)
#ادامہ_دارد..
💕 @aah3noghte💕
💔
✨🌿دیدی دستمونو رو بالا میکنیم و دعا می کنیم🤲 و بعدش میگیم: من از خدا گله دارم چون دعام رو مستجاب نکرد یا میگیم خدا منو فراموش کرده و ...😡
حیا کن!🤨
بی ادبی نکن!🤨
وقتی نماز میخونی میگی سبحان الله، سبحان یعنی بی عیب!🙂
یعنی خدا ظلم نمیکنه،🙂 اگه میگی خدایا ما رو فراموش کردی، باید اعتقاداتت رو از اول بررسی کنی...🌿
#دم_اذانی
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
عزیزان!
نماز را حتی سبک نشمارید، لحظه ای از توفیق خدمتگزاری به مادرتان غافل نشوید که خیر دنیا و آخرت نصیبتان شده است.
خواهرانم! برای دیگران در #نماز و #حجاب، الگو باشید.
دعایم کنید و برایم نماز و روزه بگیرید.
برایم دعا کنید.
#شهید_مرتضی_مسیب_زاده
#شهید_مدافع_حرم
#عکس_نوشته
#سالروزولادت
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
#jihad
#martyr
11.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💔
📹 محبت خدا را در بلا و امتحانات ببینیم
#تصویری
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
سلام حاج محمدرضا!
میدانم حاجی نشدی اما در دنیای امروز ما همه لقب حاجی گرفته اند با ریا بی ریا باحج بی حج با کربلا بی کربلا..
هرگز رویم نشد شما یا بقیه را داداش صدا کنم. نمیدانم شاید هم باید بگویم خوش بحال آنها که میتوانند..
اما من هرگز خودم رالایق نمیدانم،پی همان حاج محمدرضایی خودمان خوب است
حاجی جان اینجا هوادیگر آبی نیست..
آسمان بالاشهرها خیلی از آسمان پایین شهرها بهتراستاما هیچجا هوانیست.
حاجی باورت میشد روزی بیایدکه مردم نتوانند بهم دست بدهند تا گناهانشان درمیان دستهایشان بریزد.
باورت میشد روزی بیاید که نشود دست داد وقبول باشد گفت وآرام دست را روی صورت کشید؟!!
حاجی جان اصلا نمیخواهم حاجت بخواهم ویک عالمه غرغر کنم و خاطر مبارکتان که به هم نشینی باحسین فاطمه سلام الله علیهما شاد است را مکدر کنم..
اما خلاصه میگویم؛تولدت مبارک حاجی.
بجای کادوی تولدکه مال ما به درد شما نمیخورد؛شمابا کرامتتان،هدیه ای بما دهید.هدیه ای که پر باشد ازعطر سلامت که به خونت قسم مصیبت حسین رافدای کرونا کردن ازحالا مصیبت مان شده است
حاجی جان شنیده ام گره گشایی میکنی،دستم کوتاه وقدم کوتاه است از زیارتت،امابه کرم همانها که همنشینان هستی،دستی بالا ببر و برای همهی دردهایمان الحمد بخوان که سخت محتاجیم...
تولدت مبارک حاجی..
#تولدشهید محمدرضا #تورجی_زاده مبارک باد.
#شهید_محمدرضا_تورجی_زاده
#شهید_دفاع_مقدس
#دلنوشته
#سالروزولادت
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
#jihad
#martyr
💔
شهیدی که بر سر مزار شهید حاج قاسم شهادتش را گرفت
برادر #شهید_خلبان_امیر_اسلامی میگوید:
یک ماه پیش از شهادت برادرم، همراه او بر سر مزار شهید حاج قاسم سلیمانی حضور یافتیم و بعد از اینکه توسلی پیدا کرد از او پرسیدم از حاج قاسم چه خواستی⁉️
گفت: آرزوی شهادت کردم.🕊
#شهید_امیر_اسلامی
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
💔
هنوز دارند راجع به چگونگی سرنگونی هواپیمای حامل افسران ارشد سیا در افغانستان تحقیق میکنند.
به این تحقیق، یک ناو بالگردبر هم اضافه شد.
شاید اتصالی برق باشد، شاید ژنراتور را دستکاری کرده باشند و شاید هم مقداری C4 بردهاند! شاید کار اف۳۵ اسرائیلی باشد... بگذار فعلا تحقیق کنند...
✍ #تیرغیب
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
💔
#قرار_عاشقی
🌿غریبی میآید آشناترین؛
که پناه دادن عادتِ اوست
علیست و حق، تمام رأفت و رضایتش را در جانِ او ریخته است تا گریختگان، به سوی او بگریزند و درماندگان از کثرتِ عطایش رضا شوند!
ای حریمت ملجاءِ آهوانِ رمیدهی جانهای بیپناه!
دلهای شکستهی ما را نیز دریاب...
#اللهم_صل_علی_علی_بن_موسی_الرضا_المرتضی
#امام_رضآی_دلم
#دلتنگ_حرم
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
دکتر سید محمد موسوی متخصص اطفال بر اثر ابتلا به بیماری کرونا در بیمارستان خورشید اصفهان آسمانی شد.
پیکر این شهید مدافع سلامت امروز (۲۳ تیر) از مقابل بیمارستان الزهرای اصفهان تشییع و در گلستان شهدای این شهر به خاک سپرده شد.
#شهید_سیدمحمد_موسوی
#شهید_سلامت
#مدافع_سلامت
#مدافع_امنیت
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞