💔
باز صبح شد...
اربابم تو بگو
ڪجای دل بگذارم
این همه دلتنگی را
تا نمیرد..!
از فراق شما
#اللهمارزقنازیارتالحسینعلیهالسلام
#صلےاللهعلیڪیااباعبدالله
#السلامعلیڪدلتنگم💔
#آھ_ڪربلا
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشهداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #سردار_بی_مرز خاطرات شهید(حاج قاسم سلیمانی) #قسمت_نهم حاج قاسم تعریف می کرد: حاج احمد کاظمی همی
💔
#سردار_بی_مرز
خاطرات شهید(حاج قاسم سلیمانی)
#قسمت_دهم
خیلی دوست داشت یک زمانی ، یک جایی، یک حالی نصیبش شود.
می دانست که چه کار کند!
خود #حاج_قاسم می گوید:
همیشه دلم می خواست کف پای مادرم را ببوسم ولی نمی دانم چرا این توفیق نصیبم نمی شد.
آخرین بار قبل از مرگ مادرم که دیدنش آمدم، بالاخره سعادت پیدا کردم و کف پای مادرم را بوسیدم ، باخودم گفتم که حتما رفتنی ام که خدا توفیق داده و این حاجتم بر آورده شد.
قطره قطره اشک از چشم حاجی می چکید روی صورتش .
آرام دستش را بالا آورد و اشک ها را پاک کرد و لب زد:
نمی دانستم دیگر این پاهای خسته را نخواهم دید تا فرصت بوسیدن داشته باشم.
🍁خیلی از جوان ها ،قد و بالا که پیدا می کنند ، مدرک و قدرت و زیبایی که نصیبشان می شود ،
دیگر ادب واحترام را کنار می گذارند.
🌼اولین گام انسانیت ،فهم رموز عالم است؛ و
والدین رمز بزرگ سعادت فرزندان است.
#ادامہ_دارد...
📚حاج قاسم
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
#سردار_سلیمانی
#قاسم_هنوز_زنده_ست...
#شهید_سپهبد_قاسم_سلیمانی
#سردار_دلها
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
💔
فرضیه اثر پروانهای میگه اگر در این سر کره زمین، پروانه، ای بال بزنه در ایجاد طوفان در آنسوی کره زمین اثر داره.
مثلا اینجا سردار قاآنی علیه آمریکا سخنرانی میکنه، اونجا توی آمریکا همه چیز میسوزه :))
*سیداحمد هاشمی*
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
💔
حضرت صائب میفرماید:
غمگین مکن، اگر نکنی شاد خاطری
گر مرهم دلی نشوی نیشتر مباش
اگه نمیتونی کسی رو شاد کنی
غمگینشون نکن..
یه لبخند زدن مگه قیمتش چنده؟😉
💕 @aah3noghte 💕
💔
#پیوند_آسمانی_دو_نور
وصال حیدر و یارش مبارک
وصال یاس و دلدارش مبارک
زالطاف و عنایات الهی
رسیده حق به حقدارش مبارک
#سالروز_ازدواج_امام_علی_ع
#و_حضرت_زهرا_س_مبارک_باد
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
💔
⚜ از آیت الله بهجت«ره» سوال کردند:
《برای ازدیاد محبت به حضرت حقتعالے و ولیعصر«عج» چه کنیم؟》
🎗در جواب فرمودند:
📌《گناه نکنید》
📌《نمـــاز اولِ وقت بخوانید》
#دم_اذانی
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
#فنجانےچاےباخدا #قسمت_65 دانیال نقشِ یه نابغه ی ساده رو به خودش گرفت و صوفی با عنوانِ دختری زیبا و
#فنجانےچاےباخدا
#قسمت_66
حالا داعش میدونست که ضربه ی سختی از این نخبه ی جدید الورود و ایرانی الاصل، که به نوعی پیشنهادِ سازمان مجاهدین هم محسوب میشد، خورده.
و همین باعث شد تا بالا دستی های منافقین و داعش واسه پیدا کردنِ مقصر بین خودشون، مثه سگ و گربه به جوون هم بیوفتن.
بی خبر از وجود یک رابط تو زنجیره ی اصلی خودشون و چیتی حاوی اسرار سِری، در دست ما ایرانیها..)
حالم زیاد خوب نبود. عجولانه سوالم را پرسیدم ( اما این امکان نداره.. چون عثمان و صوفی مدام اسم اون رابط رو ازتون میپرسیدن و ..)
به میان حرفم پرید ( صبر کنید.. چقدر عجله دارین..
بله.. اونا دنبال رابط بودن.. اصلا دلیل همه ی اتفاقها رسیدن به اون رابط بود. و اِلا عملا کشتنِ دانیال یا من، سودی جز صرف هزینه و وقت براشون نداشت.
چون عملیاتی که نباید لو میرفت ، رفته بود و اونا انقدر بیکار نیستن که بخوان از یه خائن انتقام بگیرن.
اما.. اما وقتی تعدادی از مهره های اصلیشون تو ایران دستگیر شدن، اونا به این نتیجه رسیدن که جریان باید فراتر از دانیال باشه و فردی درست در هسته اصلی داره یه سری از اطلاعاتو لو میده..
چون دسترسی به اسمایی اون افراد برای کسی مثه دانیال غیر ممکن بود.
اونا با یه تحقیق گسترده به این نتیجه میرسن که یک رابط تو زنجیره ی اصلیشون وجود داره که مطمئنا دانیال از هویتش باخبره.. بی اطلاع از اینکه روح برادرتون هم از ماهیت اون رابط خبر نداشت.
پس باید دانیالو پیدا میکردن و تو اولین قدم سعی کردن تا به شما نزدیک بشن، البته از درِ دوستی. چون فکر میکردن که شما حتما از دانیال خبر دارین. اما تیرشون به سنگ خورد. آخه فهمیدن بی خبرتر از خودشون، خوونوادش هستن.
اما پیدا کردنِ اون رابط براشون از هر چیزی مهمتر بود، به همین دلیل عثمان به عنوان یه دوست خوب و مهربون کنارتون موند و ازتون در برابر مشکلات و حتی صوفی هم مراقبت کرد. کسی که چهره ی دوست داشتنی و همیشه نگرانش باعث شد تا وارد خونه و حریم خصوصیتون بشه و حتی به عنوانِ یه عاشقِ سینه چاک بهتون پیشنهاد ازدواج بده..
اونا مطمئن بودن که بالاخره دانیال سراغتون میاد و اگه عثمان بتونه اعتمادتون رو جلب کنه خیلی راحت میتونن، گیرش بندازن.
اما بدخلقی و یک دنده گی تون مدام کارو برایِ عثمان و بالادستی هاش سخت و سختتر میکرد.)
ناگهان خندید و دستش را رویِ گونه اش گذاشت (البته شانس با عثمان یار بود.. آخه نفهمید که چه دستِ سنگینی دارین، ماشالله..)
منظورش آن سیلی بود که در باغ به صورتش زدم.
عثمان نفهید اما من طعم دست سنگین و بی رحمش را چشیده بودم.
خجالت کشیدم. فقط سیلی نبود، یک بریدگی عمیق هم رویِ سینه اش به یادگار گذاشته بودم و او محجوبانه آن را به یاد نمی آورد...
↩️ #ادامہ_دارد...
#نویسنده: زهرا اسعد بلند دوست
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
#فنجانےچاےباخدا #قسمت_66 حالا داعش میدونست که ضربه ی سختی از این نخبه ی جدید الورود و ایرانی الاصل
#فنجانےچاےباخدا
#قسمت_67
با تک تک جملاتی که بر زبان می آورد، تمام آن خاطرات بدطعم دوباره در دهانِ حافظه ام مزه مزه میشد. خاطراتی که هر چند، گره از معماهایِ ریزو درشتِ زندگیم باز میکردند اما کمکی به بیشتر شدنِ تعداد نفسهایِ محدودم نمیکردند.
نفسهایی که به لطفِ این بیماری تک تک شان را از سر غنیمت بودن میشمردم، بی خبر از اینکه فرصت دیدنِ دوباره یِ دانیال را نصیبم میکنند یا نه؟؟
مرگی که روزی آرزویم بود و حالا کابوسِ بزرگ زندگیم.
و رویایی از خدایی مهربان و حسامی محجوب مسلک، که طعمِ زبانم را شیرین میکرد و افسوسم را فراوان، که کاش بیشتر بودمو بیشتر سهمم میشد از بندگی و بندگانش.
خدایی که ندیدمش در عین بودن.
این جوان زیادی خوب بود.
آنقدر که خجالت میکشیدم به جای دست پختم رویِ صورتش نگاه کنم.
ناگهان صدایی مرا به خود آورد. همان پرستار چاق و بامزه (بچه سید.. آخه من از دست تو چیکار کنم؟ هان؟؟ استعفا بدم خلاص میشی؟ دست از سر کچلم برمیداری؟)
حسام با صورتی جمع شده که نشان از درد بود به سمتش چرخید (هیچی والا.. من جات بودم روزی دو کعت نماز شکر میخووندم که همچین مریض باحالی گیر اومده. مریض که نیستم، گل پسرم)
مرد پرستار با آن شکم بزرگش، دست به جیب روبه رویِ حسام ایستاد (من میخوام بدوونم کی گفته که تو اجازه داری، بدون ویلچر اینور اونور بری؟ تو دکتری؟ تخصص داری؟جراحی؟ بابا تو اجداد منو آوردی جلو چشمم.. از بس دنبالت، اتاقِ اینو اونو گشتم)
حسام با خنده انگشت اشاره اش را به شکم پرستار زد (خدا پدرمو بیامرزه پس.. داری لاغر میشیااا.. یعنی دعایِ یه خوونواده پشت و پناهمه. برو بابت زحماتم شکرگذار باش.)
پرستار برای پاسخ آماده شد که صدایِ مسنِ زنی متوقفش کرد (امیرمهدی.. اینجایی؟؟ کشتی منو تو آخه مادر.. همیشه باید دنبالت بدوئم.. چه موقعی که بچه بودی.. چه حالا..)
امیر مهدی؟ منظورش چه کسی بود؟ پرستار؟
حسام با لبخند به نشانه ی احترام خواست تا از جایش بلند شود که زن به سرعت و با لحنی عصبی او را از ایستادن نهی کرد (بشین سرجات بچه.. فقط خم و راست شدنو بلده؟؟ تو تا منو دق ندی که ول کن نیستی.)
حسام زیر لبی چیزی به پرستار گفت (خیلی نامردی. حالا دیگه میری مامانمو میاری؟ این دفعه خواستیم گل کوچیک بزنیم بچه ها بازیت ندادن، بازم میای سراغم دیگه.)
پرستار با صدایی ضعیف پاسخش را داد (برو بابا.. تو فعلا تاتی تاتیو یاد بگیر. گل کوچیک پیشکش. در ضمن فعلا مهمون منی)
حسام (آدم فروشی) حواله اش کرد و با لبخندی ترسیده به زن خیره شد.
امیر مهدی نامِ حسام بود؟ و آن زن با آن چهره ی شکسته، هیبتی تپل و کشیده و چادری مشکی رنگ که روسریِ تیره و گلدارِ زیرش را پوشانده بود، مادرش؟
زن ویلچر به دست وارد اتاق شد (بیخود واسه این بچه خط و نشون نکشاا.. با من طرفی.) و حسام مانند پسر بچه ایی مطیع با گردنی کج، تند و تند سرش را تکان داد.
زن به سمتم آمد و دستم را فشار داد، گرم و مادرانه (سلام عزیزم.. خدا ان شالله بهت سلامتی بده.. قربون اون چشمایِ قشنگت برم) با چشمانی متعجب، جواب سلامش را با کلمه ایی دست و پا شکسته دادم.
سلامی که مطمئن نبود درست ادا کرده باشم.
حسام کمی سرش را خاراند (مامان جان.. گفته بودم که سارا خانووم بلد نیست فارسی صحبت کنه.)
زن بدون درنگ به حسام تشر زد (تو حرف نزن که یه گوشمالی حسابی ازم طلب داری. از وقتی بهوش اومدی من مثه مادر یه بچه ی دوسال دارم دنبالت میگردم.)
مادرش بود. آن چشمها و هاله ایی از شباهتِ غیر قابل انکار، این نسبت را شهادت میداد.
حسام با لبخند دست مادرش را بوسید (الهی قربونت برم. ببخشید.. خب بابا من چیکار کنم. این اکبر، عین زندانبانا وایستاده بالای سرم، نمیذاره از اتاقم جم بخورم، خب حوصله ام سر میره دیگه. در ضمن برادر سارا خانووم، ایشونو به من سپرده. باید از حالشون مطلع میشدم یا نه؟ بعدشم ایشون نگران برادرشون بودن و باید یه چیزایی رو میدونستن، که من از فرصت استفاده کردم هم با برادرشون تماس گرفتم تا صحبت کنن، هم اینکه داستانو براشون توضیح دادم. البته نصفشو چون این اکبر آدم فروش، وسطش رسید و شمام که..)
پرستار که حالا میدانستم اکبر نام دارد به میان حرفش پرید (عه.. عه .. عه .. من کی مثه زندانبانا بالای سرت بودم؟ آخه بچه سید، اگه تو اتاق بقیه مریضا فضولی نکنی که من دنبالت راه نمیوفتم تمام مریضایِ بخش میشناسنت. اینم از الانت که بدون ویلچر واسه خودت راه افتادی.)
زن دستی بر موهای ِنامرتب حسام کشید (فدایِ اون قدت بشم من! قبول کن مادر که تو آدم بشو نیستی. از الانم هر وقت خواستی جایی بری، بدون ویلچر تشریف ببری، گوشِ تو طوری میپیچونم که یه هفته ام واسه خاطرِ اون اینجا بستری بمونی.)
↩️ #ادامہ_دارد...
#نویسنده: زهرا اسعد بلند دوست
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
💔
میگه:
چه حیف شد..!!
"پارسال این موقع چقدر بزن و برقص داشتیم..!!!"
چه مشکلیه بعضیا دارن؟🙄
شاد بودن صرفا مساوی رقصیدن نیست..
اتفاقا رقصیدن و آهنگ حرام و..
تو این روز های مقدس مشکلش بیشتره..
#اللهم_ارزقنا_فکرا_صحیحا😊
#سبک_زندگی_اسلامی
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte 💞
💖بسم رب الحیدر💖
✌ #چالش_شعر_علوی ✌
زائر همیشه
بعد نجف کربلا رود
یعنی غدیر
اذن دخول محرم است..😊
به مناسبت ایام عید ولایت امیر المومنین علیه السلام یه مسابقه گرفتیم..:
💟 #چالش_شعرعلوی 💟
هر کسی
یه بیت شعر در مدح مولا✍
(چه شعر از خودش باشه یا از کس دیگه)
همراه یک عکس مرتبط با امیرالمومنین 🎑
برای ما میفرسته👌
هر شعری، سین بیشتر خورد برنده ست..😉
👈به برنده ها هم
جوایز خیلی خیلی نفیسی تقدیم میشه.😌😌
جا نمونی که
فرصت کمه..😬
جایزه مون واقعا خاصه
شارژ و .... نیست
یه سوپرایز ویژه که روز عید غدیر اعلام میشه🤩🤩
عکس هاتونو بفرسین به آیدی این ادمینمون
👇👇
@Salar31
💔
#قرار_عاشقی
✨🥀منِ خسته چون ندارم، نفسی قرار بیتو
به کدام دل، صبوری، کنم ای نگار بیتو؟
رهِ صبر چون گزینم، منِ دل به باد داده
که به هیچ وجه جانم، نکند قرار بیتو🥀✨
#اللهم_صل_علی_علی_بن_موسی_الرضا_المرتضی
#امام_رضآی_دلم
#دلتنگ_حرم
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕