eitaa logo
شهید شو 🌷
4.2هزار دنبال‌کننده
18.9هزار عکس
3.6هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
💔 -چه خوش گفت شاعر شیرین سخن:) +چی گفت؟! -دلمان یک بغل سیر حرم میخواهد..! ... 💕 @aah3noghte💕
💔 بنمای رخ که خلقی واله شوند و شیدا.... ۲۲ بهمن ۷۹‌ فکه سالروز شهادت سردار شهید حاج علی محمودوند فرمانده بااخلاص گروه تفحص شهدا لشکر ۲۷ محمد رسول الله(ص) 💞 @aah3noghte💞
💔 فرزندان با او رابطه ایدئولوژیک دارند؛ نه رابطه ژنتیک!✌️ ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
❤️🌻 الوعده وفا✌️ از امشب به یاری خدا می‌خوایم هر شب بابت یکی از نعمتهای خداوند شکرگذاری کنیم تمرین
خوب نوبت شکر گذاری خودمه😍 سلام خداجانم❤️ بهترین جای اتاق خواب من جانمازمه که همیشه پهنه☺️ 🍃عزیزدلم ممنون بابت اون جانماز آبی رنگ زیبا که روی یه جفیه سفید پهن شده😍 با یه تسبیح عقیق سرخ رنگ که همدم و مونس تنهاییه منه💔 جانماز همیشه پهن من دائم بهم یادآوری می‌کنه که تو منو میبینی😌 و این بهههتترین دلخوشیِ زندگی منه☺️ زیبای من😍 ممنون بابت بالشت فوق العاده نرم و زیبایی که شبها مادرم با دستای زحمتکشیدش تیکه تیکه پارچه ها رو با صرف وقت زیاد با سلیقه گری تمام کنار هم چیده تا یه بالشت چهل تیکه برای من بدوزه❤️ بالشتی که هیچ کس نداره جز من،و من هر شب که می‌خوام سرم رو روی این بالشت رویایی بذارم تو رو هم کنار خودم در آغوش میگیرم❤️ 🍃همه کسم،ممنون بابت کمد دیواری جاداری که دارم و هر چیزی که دلم بخواد رو میتونم داخلش جا بدم البته اشکالی نداره که قفلش خراب شده و کلیدم نداره😜 🍃زیبای من ممنون بابت قالی نرم و راحتی که یادگار بابامه،هم اتاقم رو گرم نگه میداره هم زیر پام نرم و راحته و هم همیشه احساس میکنم بابام کنارمه☺️ 🍃 دلبر جانم،ممنون بابت پنجره ی زیبای اتاقم هر چند که پشتش دیواره😉 🍃عشق من،ممنون بابت سقف بالای سرم که بهم یادآوری می‌کنه که من یه خونه ی قشنگ دارم و هنوز دارم زندگی میکنم😉 (خب زلزله بیاد دیگه ندارمش) 🍃آرامش قلبم ممنون بابت ترکهای دیوار که من دلم میخواد همیشه باهاشون حرف بزنم آخه مثل دل بنده هات میمونن که شکسته باشه😔 عزیزم خیلی دوستدارم❤️ ... 💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 . سلام رفقااااا😍 به به عجب جایی ببینید چی اوردم براتون✌ تمرین اول؛ زیبایی هاش رو لطفا ببینید و بنویسید و لذت ببرید و شکرگزار باشید😍🌻 ... 💕 @aah3noghte💕 @fhn18632019
💔 و اما تمرین دوم😊👇 دیگه واقعا نوبتِ آشپزخونه منزلِ که شکرگزاریِ وسایلش شاید یه هفته طول بکشه😍 فردا فقط میخوام بابت وسایلی شکر کنیم که به ما کمک میکنند غذایی میل کنیم همین✌ آشپزخانه پر از نعمتِ نمیشه سریع ازش رد شد😉 تمرین مکمل یه وقت یادتون نره هاااا😎 ... 💕 @aah3noghte💕 @fhn18632019
💔 به سینه آینه‌بندان داشت، هزار هزار صبح امید جان می‌گرفت با هر نوایش، «و الصّبح اذا تنفس». ‌ ‌... 💕 @aah3noghte💕
💔 یاد ابراهیم بخیر می‌گفت: به فکر مثل شهدا مُردن نباش به‌ فکر مثل شهدا زندگی‌کردن باش ... 💕 @aah3noghte💕
💔 پناه! جهان از تنهایی به تو پناه‌ آورده از عاقبتی که پیدا نیست *رَ‌بّ الْمَشَارِ‌قِ وَالْمَغَارِ‌بِ... ... 💕 @aah3noghte💕
خدای عزیزم❤️ مهربانم❤️، تنها یاورم❤️، همه کس و کارم❤️، انیس و مونس تمام لحظات تنهاییم❤️ ممنون که هستی و از رگ گردن بهم نزدیک تری🙏 خدایا شکرت که هر بار از تو دور میشم نادیده میگیری و هر بار که به سمتت میام سخت بغلم میکنی🌺🌺🌺 خدایا شکرت که من ایران به دنیا اومدم🙏 خدایا شکرت که وسط پرچم کشورم اسم خودت رو جای دادی🙏 خدایا شکرت بابت امام حسین(ع) خدایا شکرت بابت امام حسین(ع) خدایا شکرت بابت امام حسین(ع) ... خدایا شکرت که شب هست🙏 خدایا شکرت که روضه های خانگی کوتاه هست که دانلود کنم و دوباره قلبم زنده بشه🙏 خدایا شکرت که اشک هست🙏 خدایا شکرت که یکم مریض شدم😷 خداروشکر که فعلا معلوم نیست کرونا باشه😅 ای تنها ترین پشت و پناه بنده گنهکارت شکرت که خودت خدای منی😘😘😘 خدایا شکرت که گوشیم با یک درصد شارژ همچنان داره کار میکنه😎 ... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 #شرح_خطبه_فدکیه #قسمت_سی‌_و_یکم * أَمْ أَنْتُمْ أَعْلَمُ بِخُصُوصِ الْقُرْآنِ وَ عُمُومِهِ مِن
💔 سخن حضرت(س) با انصار * ثُمَّ رَمَتْ بِطَرْفِهٰا نَحْوَ الْأَنْصارِ فَقالَتْ: يا مَعْشَرَ الْفِتْيَةِ وَ أَعْضادَ الْمِلَّةِ سپس حضرت نگاهشان را به طرف انصار انداختند و فرمودند: ای جماعت جوانمردان (يا ای باقيمانده و بازماندۀ گذشتگان) و ای بازوان دين و شريعت. تعبير بازوان شريعت يعنی اين انصار بودند كه اسلام را ياری دادند اين عبارت نشان می‏دهد كه در مسجد، انصار در يك قسمت جدا از مهاجرين و ديگران نشسته بودند. چون سردمداران سقيفه و غاصبان خلافت از مهاجرين بودند نه از انصار، لذا حضرت(س) حساب انصار را از مهاجرين جدا می‏كند، البته انصار هم مقصّر بودند امّا آن جرم بزرگ متوجّه مهاجران است، زيرا سردمداران غصب خلافت و فدك از مهاجرين بودند نه از انصار. * وَ حَصَنَةً الإسْلامِ و شمايی كه از اسلام محافظت می‏كرديد. اگر حِصْنِه باشد يعنی شما حافظ اسلام بوديد و اگر حَضَنَةَ باشد يعنی ياری‏دهندۀ اسلام بوديد. اشارۀ حضرت به زمانی است كه پيغمبر اكرم(ص) به مدينه مهاجرت كرد و انصار از وی حمايت كردند و اسلام گسترش يافت. چه بسا اشاره به اين باشد كه پيغمبر اكرم(ص) پيكرۀ اسلام بود و شما او را پناه داديد و حفظ كرديد. * ما هذِهِ الْغَميزَةُ فی حَقّی؟ پس چه شده كه در شما نسبت به حقّ خودم سستی می‏بينم؟ * وَ السِّنَةُ عَنْ ظُلامَتی؟ و آيا خوابتان برده در اين ظلمی كه به من شده؟ آيا چرتتان گرفته است آيا خوابيده‏ايد؟ * أَمٰا كٰانَ رَسُولُ اللّهِ(ص) أَبی يَقُولُ: اَلْمَرْءُ يُحْفَظُ فی وُلْدِهِ آيا پدرم پيغمبر اكرم(ص) نفرمودند كه: احترام هر شخص را با احترام به فرزندانش حفظ می‏كنند؟ آيا نفرمودند احترام به فرزند احترام به پدر است؟ * سَرْعٰانَ ما أَحْدَثْتُمْ وَ عَجْلانِ ذا إِهالَةً امّا چه زود حادثه آفريديد و چه زود چربی‏ها از بينی‏های شما خارج شد. دقت كنيد اينجا كنايه است. حضرت(س) به انصار می‏فرمايد شما دست روی دست گذاشتيد تماشاگر شديد و به تعبيری عملاً آنچه واقع شد را پذيرفتيد، از طرفی شما كه سوابقتان خوب بود و در گسترش اسلام نقش داشتيد، پس از دو حال خارج نيست يا از آن مسيری كه در آن حركت می‏كرديد بكلّی منحرف شده‏ايد و صد و هشتاد درجه تغيير مسير داده‏ايد و ديگر حمايت و حفاظت از حق نمی‏كنيد يا اين كه نيروی‏تان را از دست داده‏ايد، يعنی می‏خواهيد حمايت از حق كنيد امّا نمی‏توانيد، يعنی مشی شما هنوز عوض نشده امّا قدرت و توانايی دفاع از حق را از دست داده‏ايد. چقدر حضرت(س) زيبا بيان كردند، در عرب ضرب‏المثلی است كه می‏گويند كسی بزی داشته كه دائماً آب از دماغش بيرون می‏آمده و لاغراندام هم بوده و راجع به بز می‏گفتند اين چربی‏هايش است كه از دماغش بيرون می‏آيد و بعد هم آرام‏آرام می‏ميرد. يعنی جانش از دماغش بيرون می‏آيد. حضرت(س) به انصار می‏گويد، آيا شما هم مثل كسی شده‏ايد كه جانش را دارد آرام‏آرام از دست می‏دهد؟ * وَ لَكُمْ طاقَةٌ بِمٰا أُحٰاوِلَ وَ قُوَّةٌ ما أَطْلُبُ وَ أُزٰاوِلُ و حال آن كه شما به آنچه من از شما می‏خواهم توانايی داريد و توانايی شما از بين نرفته است. همان‏طور كه ملاحظه می‏كنيد حضرت(س) در اينجا در واقع انصار را به قيام عليه ظلم دعوت می‏كند، آن هم بصراحت زيرا می‏گويد شما حركت كنيد، نيرو داريد دست روی دست نگذاريد و بر عليه ظلم اقدام كنيد. اگر حضرت علی(ع) می‏خواست تنها حركت كند يك داماد بود و بعدش هم آن آثار سوء، امّا حضرت زهرا(س) برای اينكه برخی نگويند اگر حق بود چرا دختر پيغمبر ساكت نشسته است اين چنين وارد صحنه شده و ضمن تبيين حق، انصار را به قيام عليه ظلم و حمايت از حق دعوت می‏كند و اين حركت حضرت تا قيامت در تاريخ بشريت ثبت می‏شود. حضرت(س) هر راه عقلايی را مطرح كردند يعنی اگر همگان قيام می‏كردند ديگر ضرر و زيانی برای اسلام در بر نداشت. ضمناً اين خود اتمام حجّت است كه اگر بگويند چرا از انصار حمايت نخواستيد پاسخ اين است كه حضرت(س) از انصار طلب قيام كرد امّا آنها اقدامی نكردند. * أَتَقُولُونَ مٰاتَ مُحَمَّدٌ(ص) آيا می‏گوييد پيغمبر مُرد و تمام شد. يعنی آيا از نظر شما حركت عليه ظلم و حمايت از حق فقط تا زمان حيات رسول اكرم(ص) بوده است، و ديگر وظيفه‏ ای نداريد؟ ادامه دارد... ... 💕 @aah3noghte💕
💔 ‏ای شهدا برای ما حمدی بخوانید که شما زنده اید و ما مرده .... ‎ .... ... 💕 @aah3noghte💕
سلام‌ای‌غایب‌بی‌نشان ای بهانه ی تمام گریه هایم ای آقای ندیده ام...✋ 💔 😔 یک و ، برای سلامتی و تعجیل در فرج حضرت پدر به یاد حضرت باشیم🙏🏼🌿 ... 💕 @aah3noghte💕
💔 • الهـی به حق امام رضا علیه‌السلام مرگ مون همراه با شهادت و وسط این روضه ها و هیئت ها باشه ... 💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
💔 #رمان_دلارام_من #قسمت_صد_و_بیست قدم به چشم ما گذاشتی/ تو آسمونا پا گذاشتی/ داغ جسارت به حرم ر
💔 کارهایی باید برای نذری و روضه به من محول شده را از شب قبل و صبح زود انجام میدهم، میخواهم عاشورایم را تنها کنار پدر باشم؛ کمی که کارها سبک‌تر میشود، آماده میشوم که بروم گلستان؛ یکی دو ساعتی به ظهر مانده است، نماز ظهر عاشورایم را هم همانجا می‌خوانم. خیابان ها شلوغند؛ مخصوصا خیابان های منتهی به گلستان؛ از میدان بسیج به بعد کلا بسته است برای تردد دسته های عزاداری، روی پل هوایی می ایستم. دسته های عزاداری هیئت های مختلف از دو طرف خیابان می آیند و وارد گلستان میشوند؛ علَم ها و پرچم ها روی دست میچرخند و نوحه های قدیمی تکرار میشوند؛ هردسته ای به سبک محله خودش سینه میزند؛ دسته آبادانی ها، نایینی ها، شهرکردی ها و... قیامت کوچکی ست و حال غریبی دارم. در گلستان میچرخم و سینه میزنم برای خودم، انگار شهدا هم ایستاده اند به سینه زنی و اصلا آنها میاندار اند. بعد از نماز ظهر عاشورا که با حال پریشان اقامه کردیم، راهی میشوم سمت خانه. تمام راه دلم شور میزند و تپش قلبم شدت میگیرد؛ همراه حامد همچنان در دسترس نیست، هرچه ذکر بلد بودم گفتم ولی بی فایده است. به خانه میرسم، کلید را در قفل می‌اندازم و داخل میشوم؛ نذری ها را پخش کرده اند و باید روضه تمام شده باشد؛ اما از داخل خانه هنوز هم صدای گریه می آید و خانه شلوغ است؛ از عمو رحیم که اولین کسی ست که میبینم. میپرسم: اینجا چه خبره؟مگه روضه تموم نشده؟ عمه کجاست؟ عمو با دیدنم قدمی به عقب میگذارد: بیا تو دخترم، چرا نگرانی؟ نرگس با چهره ای سرخ و چشمان ورم کرده از اتاق بیرون می آید و در ایوان می ایستد. با دیدن من، دوباره بغضش میشکند؛ صدایم چند بار در گلویم میپیچد تا خارج شود: چرا نمیگید چی شده؟ زنگ میزنند، عمو در را باز میکند، علی‌ست که سلام دست و پا شکسته ای میکند و با دیدن من، سر به زیر می اندازد. راضیه خانم پشت سر علی وارد میشود و دست میزند سر شانه ام: چرا اینجا ایستادی عزیزم؟ بیا بریم تو، چقدر خاکی شدی! صدای همه پر از بغض است. میپرسم: چی شده؟ اینجا چه خبره؟... و با نگاهم صورتشان را می کاوم. بلندتر می نالم: چی شده؟ چرا بهم نمیگین؟ وقتی جواب نمی شنوم، دست به دامان علی میشوم که دارد میرود به اتاق. صدایم شبیه فریاد است: علی آقا! شما بگین چه خبره! علی در آستانه در می ایستد، پشتش به من است؛ سرش را روی چارچوب در میگذارد و شانه هایش می لرزد؛ الان است که قلبم از سینه بیرون بزند؛ راضیه خانم میخواهد آرامم کند: آروم عزیزم! چرا بی تابی میکنی؟ آروم باش تا بگیم! - آرومم... به خدا آرومم! شما که نمیگین ناآروم میشم. راضیه خانم میبردَم به اتاق، عمه را میبینم که نشسته بین جمع خانم ها؛ اشکی از گوشه چشم راضیه خانم سر میزند، عمه مرا که میبیند میزند توی صورتش: دیدی حامد شهید شد؟ صدایش چندبار در ذهنم می پیچد؛ درد عجیبی در ستون فقراتم میپیچد و بالا می آید تا برسد به مغزم؛ انگار یک جریان الکتریکی به سرم رسیده باشد، مغزم تکان می خورد؛ ضربان قلبم که تا الان داشت سینه ام را می‌شکافت، از حرکت می‌ایستد و احساس سرما میکنم، دنیای مقابلم رنگ می‌بازد و پلک برهم میگذارم که نبینمش. به طرف عمو میروم که با دو دست صورتش را پوشانده. - راست میگن؟ درسته؟ از عمو جواب نمی‌گیرم؛ علی را خطاب میکنم: واقعا حامد... درحالی که بغضش را میخورد تا جلوی من نشکند، سر تکان میدهد. سر میخورم کنار دیوار... درک چندانی از وقایع اطرافم ندارم، صداها را گنگ میشنوم و تصاویر را تار میبینم؛ نجمه شده ملازم من چون اصلا حواسم به خودم نیست، حتی گاه یادم میرود چه اتفاقی افتاده و وقایع در ذهنم ثبت نمی‌شوند؛ گاهی که دلداری ام میدهند و می‌گویند صبور باش، برایم سوال میشود که مگر چه اتفاقی افتاده؟! صدایم به سختی در می آید و راه گلویم بسته است؛ شاید بخاطر ضعف است که بدنم یخ کرده؛ اما دست خودم نیست که چیزی از گلویم پایین نمی‌رود. تنها واکنشم، اشکهایی ست که بی صدا از چشمم می جوشد؛ خانه شلوغ کلافه ترم میکند؛ دلم میخواهد تنها باشم تا دقیق تحلیل کنم چه اتفاقی افتاده، درک من از شلوغی، صداهای گنگ و مبهمی ست که خلوتم را بهم میزند؛ جلد قرآن جیبی در دستم عرق کرده. از ماشین پیاده میشویم؛ اول نمیدانم کجا هستیم اما چشمم به سردر گلستان می افتد؛ دیدن این بهشت، آرامم میکند؛ کسی صدایم میزند و در آغوشم میگیرد. شانه هایش از شدت گریه می‌لرزد، صدای مرثیه خواندنش در گوشم نامفهوم است، به خودم می آیم؛ اینکه مادر است! عمه برعکس او، ساکت و متین به سمت خیمه میرود؛ از عمه میپرسم: پس حامد کجاست؟ دستم ر ا میگیرد و دنبال خودش میکشد؛ از بلندگوهای خیمه صدای مداحی می آید: سلام عزیز پرپرم/ سلام عزیز برادرم/ سلام فدایی حسین/ سلام مدافع حرم ... به قلم فاطمہ شکیبا ... 💞 @aah3noghte
شهید شو 🌷
💔 #رمان_دلارام_من #قسمت_صد_و_بیست_و_یک کارهایی باید برای نذری و روضه به من محول شده را از شب ق
💔 آرام و بی اختیار، رها می شوم روی تخت و پلک هایم روی هم میرود؛ شاید وقتی بیدار شدم، حامد زنگ بزند و بگوید جور کرده برای اربعین کربلا باشیم. صدای عمه نزدیکتر میشود: حورا... مادر کجایی؟ احتمالا صدای باز شدن در اتاق است، آماده میشوم که از عمه بشنوم کابوس دیده ام و به همین امید چشم باز میکنم؛ هوا گرم است مخصوصا برای من که با چادر و مقنعه خوابیده ام. به محض اینکه خودم را در اتاق حامد میبینم، درونم شعله میکشد؛ هوا گرم نیست، من داغم. عمه می‌ایستد بالای سرم، چرا انقدر پیر شده؟ نکند من مثل اصحاب کهف چندین سال خوابیده ام؟ تا دیروز این چروک ها روی صورتش نبود! با صدای گرفته میگوید: خوبی؟ چرا نمیای پایین؟ صدایم به سختی در می آید: پایین چه خبره؟ - مراسمه، دوستای حامد اومدن. اشکی از گوشه چشمش سر میزند؛ میگویم: خسته ام... خیلی خسته ام... دست میگذارد روی پیشانی ام: چقدر داغی! تب داری فکر کنم! مادر می آید داخل و در آغوشم میکشد؛ احتمالا به جای حامد؛ نوازشم میکند و می بوسدم، تبم را اندازه میگرد و برایم دارو تجویز میکند؛ تابه حال این حس شیرین را تجربه نکرده بودم. دست هایم را ستون میکنم که بلند شوم؛ مادر اعتراض میکند: کجا میخوای بری با این حالت؟ - میخوام برم پایین! تخت حامد را مرتب میکنم، قبل از اینکه بروم پایین، روبروی آینه می ایستم و دست میکشم روی صورتم، بلکه رد اشکها پاک شوند؛ دستم را به نرده ها میگیرم اما جان گرفتن نرده را هم ندارم. تمام خانه را پرچم زده اند، عکس خندان حامد جای خودش را بین دوستانش گرفته، عکسی با لباس نیمه نظامی، چفیه ای عرقچین سر، با پس زمینه حرم. میخندد؛ لابد به ریش نداشته جامانده هایی مثل من! احساس سرما میکنم با اینکه عمه میگوید در تب می‌سوزم، همه نگاه ها به سمتم برمیگردد و اذیتم میکنند، صدای گریه اوج میگیرد؛ از نگاه ها و پچ پچ هایشان دوباره پناه میبرم به اتاق؛ نمیتوانم از پله ها بالا بروم. سرم گیج میرود، مادر به زور چند قاشق آب قند در دهانم میریزد. از گرما بیدار میشوم، گلویم از تشنگی میسوزد؛ به حنجره ام فشار می آورم: مامان... عمه در اتاق را باز میکند و سینی سوپ را میگذارد کنار تختم؛ بی مقدمه میپرسم: مامان کجاست؟ - داری خودتو از بین می‌بری، اینا رو علی آورده گفته حتما همشو بخوری؛ مامانتم فعلا رفت خونه. می نشینم؛ گرسنه نیستم، تشنه ام؛ عمه با دست تبم را اندازه میگیرد: خیلی داغی! بذار تب گیر بیارم... عمه بیرون میرود و من هم قصد خروج از اتاق میکنم؛ ساعت هشت شب است، مقنعه را روی سرم مرتب میکنم؛ میخواهم بروم به اتاق حامد. ناگاه ساعت شروع به چرخیدن میکند، بعد میز مطالعه میچرخد، پشت سرش قفسه کتابخانه و همه دنیا؛ از شدت گرما درحال انفجارم، پاهایم در هم می پیچند و زمین میخورم؛ دنیا تار و واضح میشود، صدای ضعیف عمه می آید: وای خدا مرگم بده چی شده؟ علی آقا... علی آقا حورا حالش بده... آقا رحیم... ... به قلم فاطمہ شکیبا ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #رمان_دلارام_من #قسمت_صد_و_بیست_و_دو آرام و بی اختیار، رها می شوم روی تخت و پلک هایم روی هم می
💔 صدایش تحلیل میرود، قدرت تکان خوردن ندارم؛ صدای عمو رحیم است به گمانم که میگوید: یه پتو بدید... باید بریم بیمارستان... بجز نوری مبهم از بین پلک هایم چیزی نمی‌بینم؛ دستان مردانه ای داخل پتویم میگذارند و با یک یاعلی بلندم میکنند؛ شده ام مثل پر کاه. عمو رحیم میگوید: علی برسونش نزدیکترین بیمارستان. پایش را روی گاز میگذارد، عطر حامد مشامم را پر کرده؛ صدای زمزمه آیت الکرسی علی را واضح می‌شنوم، تکان های ماشین به گهواره می ماند و برای همین است که آرام آرام نورها و صداها محو میشوند. چشمانم را که باز میکنم، در اتاق حامدم و جوانی نشسته بالای سرم، چهره تارش کم کم واضح میشود؛ از خوشحالی دلم میخواهد جیغ بزنم! با همان تیپ نیمه نظامی زانو زده کنار تخت، دیگر چهره اش خسته نیست؛ سرحال سرحال است. میخندد: چه آبجی بی حالی من دارم! دو روزه افتادی رو تخت که چی بشه؟ - منتظرت بودم حامد! - مگه کجا رفته بودم که منتظرم بودی؟ من که همش نشسته بودم کنارت! لیوان شربتی از روی میز برمی دارد و با قاشق هم میزند: بیا، برات شربت زعفرون و گلاب درست کردم، بشین بخور. شربت آنقدر خنک است که همه وجودم را خنک میکند، آنقدر سرحال شده ام که می توانم تا ته دنیا بدوم؛ با دست سرم را نوازش میکند: دیگه نبینم از این شل و ول بازیا در بیاریا! یه محلی ام به این علی بیچاره بذار تا مجنون تر نشده! صدا و تصویرش تار و ضعیف میشود، پلک میزنم تا واضح شود، اما همه جا سفید است؛ کسی دستم را نوازش میکند. - حورا جان... عزیز دلم بیدار شدی؟ عمه است، موقعیت را می‌سنجم، روی تخت بیمارستان، با یک سرم در دست؛ چشمم به علی میافتد که دست در جیب به دیوار تکیه داده. - چرا آوردینم بیمارستان؟ من خوبم! عمه دست میکشد روی سرم: خیلی حالت بد بود، تبت رسیده بود به چهل درجه؛ علی آقا و عموت رسیدن به دادم و آوردنت بیمارستان. علی جلو می آید: میشه چند لحظه تنهامون بذارین؟ عمه پیشانیم را می‌بوسد و میرود؛ علی به جایش می ایستد: چرا انقدر خودتو اذیت میکنی؟ اولین باری است که برایش مفرد شده ام. ادامه میدهد: میدونم، خیلی سخته؛ همه ما داغداریم، ولی باور کن حامدم راضی نیست تو رو توی این حال ببینه. - من حالم خوبه، شما شلوغش کردید. - الحمدلله، دیگه ام قول بدید به خودتون برسید. می نشیند روی صندلی، دوباره عطر حامد را حس میکنم. می پرسد: اون روز بالای کوه، گفتید معیار نقص و کمال آدما این چیزا نیست، می‌خوام بدونم از دید شما معیار سنجش آدما چیه؟ چقدر جالب است که بحث های فلسفی را دوست دارد؛ بیشتر گفت و گوهایمان هم درباره همین مسائل بوده، حتی در میانه بحث با او جواب خیلی از سوال هایم را گرفتم؛ نفس تازه میکنم و چشم هایم را می‌بندم: معیار سنجش آدما، چیزیه که دوستش دارن و میخوان بهش برسن؛ هرچی هدفشون متعالی تر بشه، آدمو هم متعالی میکنه. نفسی عمیق میکشد و با صدای لرزان میگوید: پس ارزش من خیلی بالاست...چون...چون...شما کسی هستید که...من دوست دارم! مغزم با شنیدن جمله اش قفل میشود و دمای بدنم می‌رسد به پنجاه درجه؛ خون در صورتم می‌دود و به سمتی دیگر خیره میشوم تا چهره گل انداخته ام را نبیند. خوب جایی گیرم انداخته؛ نمیتوانم فرار کنم، فقط میتوانم حرفش را نشنیده بگیرم. عمیق نگاهم میکند و با صدایی حزین میگوید: اینجا کربلاست باباجان! - کربلا؟ - آره! مگه همین الان آب فرات رو نخوردی؟ - فرات؟ خود فرات کجاست؟ حرم کجاست؟ اینجا فقط یه شهر جنگ زده ست! لبخند میزند: نشنیدی کل ارض کربلا؟ آرامش و مهربانی پدرانه اش از ترسم می کاهد و باعث میشود آرام پشت سرش راه بروم؛ به خیابانی می رسیم و پیرمرد می ایستد و من هم به دنبالش متوقف میشوم، با دست به کمی جلوتر اشاره میکند: از اینجا به بعد رو باید با اونا بری، برو دخترم،نترس بابا. رد انگشت اشاره اش را میگیرم و میرسم به دو رزمنده که پشت به ما در خیابان راه می روند؛ برای اینکه صدایم در صدای تیراندازی و انفجار گم نشود، بلند فریاد میزنم: اونا کیان؟ من نمیشناسمشون! - میشناسی باباجون، میشناسی؛ برو حوراء! - من... من میترسم... - نترس بابا... من همیشه هواتو دارم... - شما کی هستید؟ - برو دخترم! انگار کسی به سمت آن رزمنده ها هلم میدهد، پیرمرد عقب میرود و میگوید: برو دخترم... برو حوراء! دست تکان میدهد و میخندد. دیگر صدایی از گلویم خارج نمیشود و با صدای بی صدایی، سوالاتم را فریاد میزنم؛ با رفتنش همه جا دوباره تار میشود. برمی‌گردم طرف آن دو رزمنده، دارند دور میشوند؛ انگار همه رمق و توانی که با دیدن پیرمرد گرفته بودم، با رفتنش جای خود را به ناتوانی میدهد؛چند قدم میروم و دوباره پشت سرم را می پایم، پدر با لبخند نگاهم میکند: برو... مگه دنبال دلارام نمیگردی؟ برو حوراء!
شهید شو 🌷
💔 #رمان_دلارام_من #قسمت_صد_و_بیست_و_سه صدایش تحلیل میرود، قدرت تکان خوردن ندارم؛ صدای عمو رحیم
💔 قسمت آخر🥀 .... هوا پر از دود و غبار است، خوب اطرافم را نمی‌بینم، به طرف رزمنده ها میروم؛ وقتی پشت سرم، به سختی پدر را بین گرد و خاک میبینم، از ترس گم شدن، با سرعت بیشتری می دوم تا به یکی دو قدمی شان برسم. میگویم: آ... آقا... میشه منو برسونید یه جای امن؟ من گم شدم!چطور ممکنه گم بشی حوراء؟ تو راهتو پیدا میکنی... بیا ما میرسونیمت! - شما اسم منو از کجا میدونید؟ - بیا... مگه نمیخوای دلارام رو ببینی؟ پشت رزمنده ها راه میافتم؛ چهره هاشان مشخص نیست اما وقتی پشت سرشان هستم، حس اعتماد در تمام رگهایم جاری میشود، کم کم دود و غبار پراکنده تر می شوند و سر و صداها کمتر؛ از بین غبار، دو گنبد طلایی خودنمایی میکنند، دلم با دیدن گنبد آرام میگیرد؛ یکی از رزمنده ها برمیگردد؛ حامد است. دست میگذارد بر سینه اش: السلام علیک یا اباعبدالله... و من هم دلم با دیدن دلارام آرام میگیرد: السلام علیک یا اباعبدالله... والسلام والعاقبه للمتقین یا زهرا به قلم فاطمہ شکیبا ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 در بهار آزادی جای #شهدا خالی #شهید_جواد_محمدی #دهه_فجر #۲۲بهمن #انقلاب_مردم #آھ_اے_شھادت... #
💔 همه‌مان می دانستیم که هر جا گیـر کنیم از هر جنسی که باشد می شود روی جواد حساب کرد چه گرفتاری مالی باشد... چه بیماری... یا حادثه... ✍ ! ما دنیایی ها که هر لحظه مان لبریز از گرفتاری ست ممنون از لحظه لحظه بودنت لحظه لحظه نگاهت 📚 ، ص۵۵ ... 💞 @aah3noghte💞
💔 مصداق «يَوْمَ تُبْلَى السَّرائِرُ»؛ پیام رهبری که یکی بودن آخورِ اصلاح‌طلبا و براندازا و نفوذی‌ها با نتانیاهو رو، رو کرد:)) 👤 وفا دوران ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 و اما تمرین دوم😊👇 دیگه واقعا نوبتِ آشپزخونه منزلِ که شکرگزاریِ وسایلش شاید یه هفته طول بکشه😍 فر
سلاااااااام😍 🍃خداجانم ممنون بابت اجاق گاز تولید کشور خودم که اکثر اوقاتم روش کثیفه😜 خب این یعنی ما همیشه یه چیزی داریم که روش بذاریم👍 🍃عزیزدلم ممنون بابت هود بالای اجاق گاز،که اتتفاقا اونم همیشه کثیفه😜 خب چون همیشه یه چیزی زیرش هست دیگه😍 🍃زیبای من ممنون بابت پکیج خوشکلمون،هر چند دائم ارور میده☺️ عوضش ما پکیج داریم😂 خب اکثر اوقات خوبه،مشکلی نداره❤️ 🍃عزیزدلم،ممنون بابت قهوه ساز خوشگلی که داریم،هر چند الحمدالله زیاد به کارمون نمیاد، آخه تو رو دارم که آرومم کنی😍 🍃تمام هستیِ من،ممنون بابت یخچال و فریزر ساده اما همیشه پر کارمون همیشه یه چیزی داخلشون هست هیچ وقت خالی نبودن👌 🍃همه کسم،ممنون بابت اون همه چیزی که داخل یخچال و فریزر داریم. این یعنی زندگی به زیبایی تو خونمون جریان داره 🍃جان دلم،ممنون بابت اون لکه های روی یخچال و فریزر مخصوصا جای پاهای مگس ها😂(الان دیدمشون) خب این یعنی که یکی هست که همیشه تمیزشون میکنه🌿 🍃 نازنینم،ممنون بابت آبسردکن ساده اما مفیدمون😘 البته بعضی وقتا منبعش خالیه،عوضش خیلی وقتام پره آب تو شیر که هست بریزیم داخلش😍 این یعنی ما پول داریم بدیم بابت قبض آب👌 🍃 زندگی من،ممنون بابت لباسشوئی ساکت اما پرکارمون،زمانی خریدیمش که هنوز جنسا اینقدر گرون نشده بودن اگه می‌خواستیم الان بخریم حتما نمیتونستیم😔 🍃عشق من،ممنون بابت لامپ‌هایی که از سقف آشپزخونه آویزونن،این یعنی ما یه سقف بالای سرمون داریم و زیرش یه زندگی زیبا و یک نعمت الهی جریان داره تازشم پول داریم که قبض برقمونو بپردازیم😁 🍃اووووووه خداجانم خیلی زیادن❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 سلام رفقا؛ ببخشید دیر اومدم😊 اینم تمرین امشب؛ تصاویر فوق العاده😍 لذت ببرید🌻 ... 💞 @aah3noghte💞
خوب تمرین فردا؛ بریم سراغ کارآیی یخچال و گاز و وسایل برقی که تو اشپزخانه به ما کمک میکنند مثل ابمیوه گیری؛ چرخ گوشت؛ همزن؛ غذاساز و و و و ..... منتظر تمرین های قشنگتون هستم😊❤ ... 💕 @aah3noghte💕 @fhn18632019
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا