eitaa logo
شهید شو 🌷
4.2هزار دنبال‌کننده
19.1هزار عکس
3.7هزار ویدیو
71 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
✨ انتشار برای اولین بار✨ #رمان_آنلاین #حسین_پسر_غلامحسین #قسمت_هفتاد_و_چهار جزر و مد اروند یکی
✨ انتشار برای اولین بار✨ 

  

جزر و مد اروند


جلو رفتم. بی مقدمه گفت :«حسین تو شهید نمی شوی!»

 رنگم پرید و فهمیدم که قضیه از چه قرار است، ولی خیلی مهم بود.


گفتم :« چرا شهید نمی شوم؟ حرف دیگری نبود بزنی؟»
گفت :«همین که گفتم.»

گفتم :«خب دلیلش را بگو!»
گفت :«خودت می دانی.»

گفتم :«من چیزی را نمی دانم، تو بگو!»
گفت :«تو دیشب نگهبان میله بودی، درست است؟»
گفتم :«خب بله!»


گفت :«بیست و پنج دقیقه خواب ماندی و از پیش خودت دفترچه را نوشتی. آدمی که می خواهد شهید شود، باید شهامت و مردانگی اش بیش از اینها باشد. بهتر بود جای آن بیست و پنج دقیقه را خالی می گذاشتی و می نوشتی که خواب بودم.»


گفتم :«کی گفته؟ اصلا چنین چیزی نیست من نگهبان بودم اما خواب نیفتادم.»
گفت :«دیگر صحبت نکن! حالا دروغ هم می گویی پس یقین پیدا کردم شهید نمی شوی!» 


سپس با ناراحتی سوار ماشین شد و سراغ کار خودش رفت با این حرفش حسابی ذهنم مشغول شد. 
با خودم گفتم آخر او چطور فهمیده بود؟!
آن شب که همه خواب بودند.


تازه اگر کسی متوجه من شده باشد چطور به محمدرضا کاظمی خبر داده، او که اهواز بود و به محض ورودش با کسی حرفی نزد و یک راست آمد سراغ من! و از همه مهم تر چطور این قدر دقیق می دانست که من بیست و پنج دقیقه خواب بوده ام!


تا چند روز ذهنم درگیر این مسئله بود هر چه فکر می کردم او از کجا ممکن است قضیه را فهمیده باشد راه به جایی نمی بردم. بالاخره یک روز محمدرضا کاظمی را صدا زدم و گفتم :«چند دقیقه بیا کارت دارم.»
آمد و گفت :«چیه؟»


گفتم :«راجع به مطلب آن روز می خواستم صحبت کنم.»
گفت :«چه می خواهی بگویی؟»
گفتم : حقیقتش را بخواهی آن روز تو درست می گفتی، من خواب مانده بودم، اما باور کن عمدی نبود. نگهبان بیدارم کرد، ولی چون خیلی خسته بودم دوباره خوابم برد.»


گفت :«تو که آن روز گفتی خواب نمانده بودم!» 
گفتم :«آن روز می خواستم کتمان کنم، ولی وقتی دیدم تو محکم و با اطمینان حرف می زنی، فهمیدم که باید از جایی خبر شده باشی.»


گفت : با این حرفت می خواستی من را به شک بیندازی.»
گفتم :«چه شکی؟»
گفت :«بیخیال خب! حالا چه می خواهی بگویی؟»
گفتم :«هیچی! من فقط می خواهم بدانم تو از کجا فهمیدی؟»


گفت :«دیگر کار به این کارها نداشته باش. فقط بدان که شهید نمی شود.»
گفتم :«تو را به خدا به من بگو، باور کن چند روزی این مطلب ذهنم را به خود مشغول کرده.»


گفت :«چرا قسم می دهی؟ نمی شود بگویم.»
گفتم :«حالا که قسم داده ام. پس بگو.»



مکثی کرد و با تردید گفت :«خیلی خب! حالا که این قدر اصرار می کنی می گویم، ولی باید قول بدهی که چیزی به کسی نگویی، لااقل تا موقعی که زنده ایم.»
گفتم :«هر چه تو بگویی قول می دهم.»






... 
...



💞 @aah3noghte💞


 
شهید شو 🌷
💔 و همه چیز از همان #اشک شروع شد اشک بر #اباعبدالله که شد واسطه رسیدنت به خود اباعبدلله #شهی
💔 نزدیڪ ایام محرم ڪه میشد دیگه دل تو دلش نبود . جواد بود و پیراهن مشڪی ڪه ڪل ایام ماه محرم و صفر تنش بود . خیلی مقید بود هر شب حتما در هیئت حضور داشتہ باشه اڪثر وقتها هم تو آشپزخانه مسجد بود و مشغول آماده کردن شام هیئت. جواد ثابت ڪرد بچہ هیئتی آخرش میشه. ... 🏴 @aah3noghte🏴
💔 هُوَ‌مَعَكُمْ‌أَيْنَ‌ما‌كُنْتُمْ هرکجاباشیداوباشماست... سوره‌ حدید، آیه۴ ... 🏴 @aah3noghte🏴
💔 خدایا شکرت که امضای خودت پایه تموم ارزوهامه 🥰💙 اینطوری دلم قرص قرصه 😍 ... 💕 @aah3noghte💕
💔 [ اگر حتی یک پیر زن یهودی در آن سوی مرز های اسلامی به حسین نامه بنویسد و از او داد بخواهد، در یاری او لحظه ای درنگ نخواهد ڪرد... ] 📚 نامیرا ... 🏴 @aah3noghte🏴
5.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💔 🎥 | آخرین دیدار 🔶 من دیگه بر نمی‌گردیم... 🔰 مجموعه کلیپ‌های برش‌هایی پرجاذبه و زیبا از زندگانی ... 🏴 @aah3noghte🏴
15.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💔 علی سلیمانی بازیگر متعهد و با اخلاق که در این تئاتر زیبا هم نقش آفریده بود، دار فانی را وداع گفت.... .... ... 🏴 @aah3noghte🏴