شهید شو 🌷
💔 #آھ... این نگاه نگرانت ثبت شد برای روزهای بیخیالی من حق داشتی نگران آینده باشی... چون من مثل
💔
#آھ...
در مدتی که عراق بود وقتی میخواست به کربلا برود روی صورتش چفیه میانداخت و میگفت:
"اگر به نامحرم نگاه کنم راه شهادت بسته میشود"
#شهيد_هادی_ذوالفقاری
راستی تو... برای شهادت آماده ای؟
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 با همین سوز که دارم بنویسید حسين هرکه پرسید ز يارم بنویسید حسين ثبت احوالِ من از ناحیه يِ ارب
💔
هرکجا
پر بکشیم سوی حرم مےآییم
چون کبوتر
شده ایم جَــلد اباعبدالله
#صلےاللهعلیڪیااباعبدالله
#ڪربلالازممدلمتنگاست
#السلامعلیڪدلتنگم💔
#ما_ملت_امام_حسینیم
#آھ_ڪربلا
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
#بسم_الله
❣لا إِلَهَ إِلَّا هُوَ فَاتَّخِذْهُ وَكِيلًا
معبودی جز او نیست، او را نگاهبان و وکیل خود انتخاب کن.
سوره مزمل، آیه ۹
#یک_حبه_نور✨
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
💔
#مرا_شهید_بخواه
از جان خویش صرف نظر کرده ایم ما
خود را برای دوست سپر کرده ایم ما
این روزهای سرد زمستان شام را
با عشق زینب است که سر کرده ایم ما
#شهید_محمدتقی_سالخورده
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
💔
#حضرتروحالله
ما نهضت خودمان را مدیون زنها می دانیم.
مردها به تبع زنها در خیابانها می ریختند.
#زنان_شهیده
#انقلاب_اسلامی
#دهه_فجر
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
💔
مرد با همسر و فرزندش در حال عبور از پل معلق اهواز بودند.
از روبرو دو سرباز آمریکایی و انگلیسی مست ! به طرف آنها می آمدند.😰
سرباز آمریکایی با چشمان دریده به زن خیره شده و تلوتلوخوران به سمتش می آمد.
گویا قصد بدی داشت؛ مرد جلو رفت تا از ناموسش دفاع کند؛ دعوا شد. 😡
مردم جمع شدند؛ پاسبان های ایرانی هم بودند!!
سربازهای مست، مرد را از بالای پل به رودخانه انداختند. 😰
مردم با عصبانیت از پاسبان ها خواستند تا آنها را دستگیر کنند؛ گفتند: ما حق دستگیری و محاکمه آنها را نداریم!! (بخاطر قانون #کاپیتولاسیون)😥
پدر جلوی چشم زن و بچه اش غرق شد.😭
دو سرباز آمریکایی و انگلیسی بلندبلند میخندیدند و دور می شدند.😞
مادر و فرزند نرده های پل را گرفته بودند و هق هق کنان می گریستند.😭
.
.
✅ 37 سال بعد...
📢📢 "شما وارد محدوده آبهای جمهوری اسلامی ایران شده اید. بدون مقاومت تسلیم شوید."👊💪
👈این صدای بلندگوی قایق #سپاه_ایران🇮🇷 بود که به طرف تفنگداران آمریکایی 🇺🇸 در نزدیکی یک جزیره ایرانی می آمد...
وقتی شناورهای ایرانی به قایق آمریکایی رسیدند،آنها با ترس و خفت، دستها را بالا بردند.🏳🏳
و برای همیشه تصویر درازکشیدن سربازان آمریکا در مقابل ایران را بر صفحه رسانه ها حک کردند.💪
و سرانجام، با عذرخواهی از ایران، آزاد شدند. 😊
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
💔
#قرار_عاشقی
همینکه نفَس میکِشَم در هوایت
اگرچه خدایی نکرده شوَم طَرد!
همینکه به خورشید ،چشمم میاُفتد
به چشمم میآیَد همان گنبدِ زرد!
#سلام_آقا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔
#نشرحداکثری
قرار عاشقی((:
امشب راس ساعت ۲۱🌿
همه با هم ندای «الله اکبر» سر میدهیم✊🏽🇮🇷🌱
#فرمانده
#دهه_فجر
#انقلاب
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 به من نگاه کن ؛ دارم از دست میروم حسین #شب_جمعه #شب_جمعه_ست_هوایت_نکنم_میمیرم #آھ_اے_شھادت.
💔
نقش است به روی لب مهتاب، سلامی
شد ذکر لب هر دل بی تاب، سلامی
ای فطرس فردوس دراین شب حسينی
از ما برسان محضر ارباب، سلامی
#شب_جمعه
#کربلا
#شب_جمعه_ست_هوایت_نکنم_میمیرم
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 اللهاکبر؛ این صدای ملت ایران است
🌺 فرا رسیدن یومالله ۲۲ بهمن بر ملت عزیز ایران مبارک #الله_اکبر
شهید شو 🌷
💔 جواد، محمد پسرم، رضا دامادم و چند تا از بچه های دیگر دور مسئول ثبت نام سوریه را گرفته بودند و هر
💔
آن زمانی که بحث بیداری اسلامی اوج گرفته بود، آمد و گفت من تا الان به تو نگفتم کاری برای من انجام بدهی؛ ولی الان یک خواسته ازت دارم.
۲۰ تا از اسب هایت را برایم آماده کن. میخواهم ببرم شان راهپیمایی ۲۲ بهمن میدان امام.
قرار بود هر کدام از بچه ها لباس محلی یکی از استانها را بپوشد و پرچم یکی از کشورهای اسلامی را دستش بگیرد و برود وسط جمعیت.
طرحش را جواد داده بود. وقتی جواد این را بهم گفت، داشتم بال در می آوردم. ذوق کرده بودم که کاری از من خواسته تا برایش انجام بدهم. اسب هارا مجانی دادم. گفتم جواد فقط به یک شرط.
گفت تو هر شرطی بگذاری من قبول می کنم. گفتم لباس های من باید پلنگی باشد با یک سربند یا مهدی پرچم جمهوری اسلامی را هم باید بدهی دست من. همه را برایم رو کرد ۱۰-۲۰ روزی می آمد اینجا تا اسب ها را آماده کنیم.
روز ۲۲ بهمن هر کدام از اسب ها را با یک وانت بردیم دروازه شیراز "خیابان بهشتی" جواد خودش با موتوربود.
من و بچه های دیگر هر کداممان سوار یک اسب شدیم از دروازه شیراز تا میدان امام را با این اسبها بالا و پایین می کردیم. یه وضعی در اصفهان درست کرده بود که نپرس.
راوی :دوست شهید، حسین درچه ای
#شهید_جواد_محمدی
قسمتیازکتاب #بی_برادر
#دههفجر
#بیست_و_دو_بهمن
#22بهمن
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت140 حامد دهان
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت141 باز هم سکوت میانمان حاکم میشود. راننده انتحاری به سختی از خندق بیرون میآید؛ اما قبل از این که تکانی بخورد و حتی سرش را بالا بیاورد، کنار پایش را به رگبار میبندم. با صدای بلند و پشت سر هم شلیک گلوله، از جا میپرد و فریاد میزند. رگبار را تمام میکنم و بلند میگویم: - أنت تحت حصارنا. ضع يديك على رأسك. (توی محاصره ما هستی. دستتو بذار روی سرت!) حامد هم برای تکمیل این عملیات روانی به کمکم میآید و کنار پای دیگر راننده رگبار میگیرد. راننده پایش را بلند میکند و درحالی که در خودش جمع شده، به اطراف نگاه میکند. بعد با ترس و تردید دستش را روی سرش میگذارد. حامد داد میزند: - اخلع ملابسك! مرد چند ثانیه با بهت و تردید خیره میشود به خاکریز؛ جایی که گمان میکند صدای ما را از آنجا میشنود. میخواهد به سمت خاکریز بیاید که حامد با یک خط آتش متوقفش میکند. بلندتر و خشمگینتر داد میکشم: - یالا! اخلع ملابسک! و یک رگبار دیگر مهمانش میکنم. چند قدم عقب میرود و از ترس عربده میکشد. عجب انتحاری جان بر کفی! با همین شجاعتش میخواست ما را بکشد و خودش را بیندازد در آغوش حوریهای بهشتی؟!😏 دستش را بالا میگیرد و نفس میزند. بعد با تردید، دکمههای پیراهنش را باز میکند. پیراهن مشکی گشادش را که از تن در میآورد، برجستگی و سیمهای رنگارنگ #جلیقه_انفجاریاش پیدا میشوند. نفس عمیقی میکشم و صدایم را بالا میبرم: - اخلع قمیصک وإلا سأفجرك هناك. (جلیقهت رو دربیار وگرنه همونجا منفجرت میکنم!) باز هم خیره میشود به خاکریز. تعللش را که میبینم، خشاب را جلوی پایش خالی میکنم: - إن أطلقت عليك ستنفجر. یالا! (اگه بهت شلیک کنم منفجر میشی. زود باش!) دستش میرود به سمت جلیقه انتحاری. چشمانم را میبندم و به حامد میگویم: - یه خشاب پر بهم بده! حامد خشاب را کف دستم میگذارد. منتظرم راننده خودش را منفجر کند تا حداقل اسیر نشود؛ اما صدای انفجار نمیشنوم. انگار دارد با خودش فکر میکند بدون کشتن ما، مُردن برایش نمیصرفد! چشم که باز میکنم، جلیقه انتحاری را در آورده و انداخته روی زمین. تمام لباسهایش را بجز لباسهای زیرش درمیآورد تا مطمئن شویم خطری ندارد. حامد میگوید: - ارفع یدک و تقدم. (دستتو ببر بالا و بیا جلو.) مرد قدمی به جلو برمیدارد. از پشت خاکریز بیرون میآیم و به سمت مرد میروم. پشت سرش قرار میگیرم و درحالی که با فشار اسلحه به سمت جلو هلش میدهم، به حامد میگویم: - به بچههای تخریب بگو بیان ماشین و جلیقهش رو بررسی کنن. لباسهاش رو هم بررسی کن، اگه مشکلی نداشت بیار که بپوشه. #ادامه_دارد... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #آھ... در مدتی که عراق بود وقتی میخواست به کربلا برود روی صورتش چفیه میانداخت و میگفت: "اگ
💔
#آھ...
عجب شبےست امشب
شب یوم الله ۲۲ بهمن
شب زیارتی ارباب بےکفن
شب های ماه رجب
این روزها و شب ها یادآور اطاعت از #ولایت است
خدایا!
یارےمان ده چون مادرجانمان، #مدافع_ولایت باشیم
خدایا!
ما را هم به خیل #شهدا برسان...
که #شهادت، مزد دفاع از ولایت است
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 سالیان سال است که تبعید شده ایم انگار؛!😔 کاش از راه برسی و این نیمه جان ها را برَهانی.....🦋
💔
خورشید من ٺویے وبے حضور ٺو
صبحم بخیرنمےشود اے آفٺاب من
گر چهره را برون نڪنے از نقاب خود
صبحے دمیده نگردد بہ خواب من
#السلامعلیکیاصـاحبالزمان
#اللهم_صل_علي_محمدﷺو_آل_محمدﷺو_عجل_فرجهم
#اللهّمَعَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
#بسم_الله
و لا تقتلوا انفسکم ان الله کان بحکم رحیما
خودکشی نکنید زیرا خدا همواره به شما مهربان است.
سوره نساء، آیه ۲۹
#یک_حبه_نور✨
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
سلام همسنگری ها
امشب طرح حمایتی داریم از کانال های مذهبی ـ شهدایی
فقط ۱۵ کانال اولی که رزرو کنن👌
تگ کانالتون به همراه معرفی کوتاه از کانال رو برامون بفرستین
مثل این
@aah3noghte کانالی با حال و هوای شهدا
💔
امروز سالروز شهادت شهیدی است
که مانند نامش
به #هدایت کردن دلها مشغول است
به امید #هدایت دل تاریکم
#شهید_ابراهیم_هادی
با یاد گردان کمیل و سالروز آسمانی شدنشان
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
💔
🇮🇷ایران تولدت مبارک
پلاکاردی جالب از روزهای منتهی به پیروزی انقلاب اسلامی
#دهه_فجر
#ایران_قوی
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت141 باز هم سک
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت142 پشت سرش قرار میگیرم و درحالی که با فشار اسلحه به سمت جلو هلش میدهم، به حامد میگویم: - به بچههای تخریب بگو بیان ماشین و جلیقهش رو بررسی کنن. لباسهاش رو هم بررسی کن، اگه مشکلی نداشت بیار که بپوشه. پشت خاکریز، دستان مرد را محکم میبندم و میپرسم: - شو إسمک؟(اسمت چیه؟) با نفرت نگاهم میکند؛ انگار مقصر این که نتوانسته خودش را منفجر کند و به بهشت و حوریهای بهشتیاش برسد منم. تکانی به لب و دهانش میدهد و بجای جواب سوالم، به سمتم آب دهان میاندازد. حالت خیس و لزج آب دهانش را روی گونه سمت راستم حس میکنم و حالم را بههم میزند. دندانهایم را روی هم فشار میدهم و تند نفس میکشم. دستم برای زدن یک سیلی محکم به صورتش بیقراری میکند. برای این که دستم را در کنترل خودم نگه دارم، آن را محکم مشت میکنم و از جا بلند میشوم. با آستین، آب دهان مرد را از روی صورتم پاک میکنم. باز هم حس بدی دارم؛ واقعاً چندشآور است. از قمقمهام مشتی آب در دستم میریزم و آن را به صورتم میزنم. حامد با دیدن چهره در هم رفتهام میپرسد: - چیزی شده؟ میخواهم ماجرا را تعریف کنم؛ اما منصرف میشوم. ممکن است حامد یا بقیه با شنیدن این قضیه بخواهند سر اسیر تلافی دربیاورند. میگویم: - هیچی. تحویلش بدید به بچههای سوری. حامد سری تکان میدهد و میگوید: - کلی مهمات غنیمت گرفتیم از انتحاریه. کار خدا بود. دیشب پهپادهاشون خندق رو ندیدن. و به ماشین انتحاری که درهایش باز است و حالا خالی شده اشاره میکند. یک تویوتای هایلوکس است که داعشیها خودشان با ورقههای فلزی، زرهیاش کردهاند. این یکی از ترفندهایشان است؛ بجای این که از ماشینهای سنگین جنگی مثل نفربر استفاده کنند، ماشینهای معمولی را زرهی میکنند تا انتحاری بتواند با سرعت بالا حرکت کند. حامد میگوید: - برای عملیات اصلی آزادسازی دیرالزور باید یه مدت منتظر بمونیم. قراره نیروهای حزبالله و حیدریون و زینبیون هم بیان بهمون دست بدن و سازماندهی بشیم برای عملیات. دست به کمر میزنم و بچهها را میبینم که دارند چادر میزنند: - پس یه فرصتی برای استراحت هست. حامد هنوز جواب نداده که از دور و در صفحه صاف بیابان، دو وانت هیوندا با پرچم زرد رنگ میبینم. از این فاصله نمیشود نوشته روی پرچمشان را تشخیص داد. چون از جاده خاکی به سمتمان میآیند، از پشت سرشان غبار غلیظی به آسمان میرود. چندبار سرفه میکنم. این مدتی که سوریه بودهام، انقدر خاک در حلقم رفته است که ریههایم رسوب گرفته. مادرم اگر بفهمد با این ریه زخمی و خراب در چنین بیابانی خدمت میکنم، خودش چادر به کمر میبندد و میآید اینجا تا من را برگرداند.🙄 حامد دستش را سایهبان چشمانش میکند و میگوید: - فکر کنم نیروهای لبنانیاند. منتظرشون بودم. درست فهمیده است. وقتی نزدیکتر میشوند، میتوانم علامت حزبالله لبنان را روی پرچم زردشان ببینم. نزدیک اردوگاه توقف میکنند. با دیدن کسی که از سمت کمکراننده پیاده میشود، دست به دامان حافظهام میشوم تا بشناسمش. مطمئنم این جوانِ گندمگون و لاغر را میشناسم. فکر کنم از بچههای دانشگاه امام حسین(ع) باشد... سالهای اول با هم بودیم. اسمش چی بود؟ یادم هست سید بود و از بچههای تهران... اسمش... اسمش حسین بود. سیدحسین. باد موهایش را در هم ریخته و چشمانش را تنگ کرده تا خاک داخلشان نرود. تند و فرز به سمتمان قدم برمیدارد و دستش را برای دست دادن دراز کرده است. به ما که میرسد، به گرمی سلام میکند و حامد را در آغوش میگیرد. بعد انگار تازه چشمش به من میافتد. به صورتم دقیق میشود و زود میشناسدم: - عباس! خودتی؟ با یک دستم دستش را میگیرم و با دست دیگر، انگشت اشارهام را میگذارم روی بینیام: - هیس! من اینجا سیدحیدرم! سیدحسین ابروهایش را بالا میدهد: - آهان... فهمیدم. باشه! حامد میپرسد: - شما هم رو میشناسید؟ سیدحسین دستش را دور گردنم میاندازد: - آره چه جورم! با نگاهم به سیدحسین میفهمانم بیشتر توضیح ندهد. سیدحسین حرف را عوض میکند: - من یه مدته شدم مسئول آموزش نیروهای لبنانی. بچههای باصفاییاند. یه خبرنگار هم یکی دو روزه اومده بین ما. خیلی سمجه. چندبار داشت خودش رو به کشتن میداد. با شنیدن نام خبرنگار کمی نگران میشوم؛ اما حرفی نمیزنم. نیروها فرصتی پیدا کردهاند برای دور هم نشستن، چای نوشیدن و گپ زدن. آرامشی از جنس آرامش قبل از طوفان بر اردوگاه حاکم شده است. حامد به سیدحسین میگوید: - وای سید... نبودی ببینی چه سوژه خندهای پیدا کرده بودیم. و دست سیدحسین را میگیرد و میبرد به سمت انتحاریای که در خندق افتاده و هنوز هم وسیلهای ست برای خستگی در کردن و خندیدن نیروها. خستهام. از زیر تیغ آفتاب بیابان، پناه می
شهید شو 🌷
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت141 باز هم سک
برم به سایه چادر و کمی دراز میکشم. باید استراحت کنم تا برای عملیات شناسایی شب آماده باشم. هنوز چشمانم گرم نشده است که صدای غرولند کردن حامد را میشنوم: - بابا ولم کن. من بشینم چی بگم به تو؟ از میان پلکهای نیمهبازم، بالا رفتن پرده چادر را میبینم و حامد را که همزمان با وارد شدنش، غر میزند: - داداش! اخوی! برادر! بیخیال ما شو. به خدا من این ادا اطوارا رو بلد نیستم. صدای جوان و ناآشنایی میشنوم که پشت سر حامد میآید: - خواهش میکنم آقا! دو دقیقه فقط! به خدا زیاد وقتتون رو نمیگیرم! جوانی که پشت سر حامد بود، دوربین به دست وارد چادر میشود. باید همان خبرنگاری باشد که سیدحسین میگفت. با دیدن خبرنگار، خودم را به خواب میزنم و ساعدم را روی پیشانیام میگذارم تا چهرهام قابل تشخیص نباشد. برای یک مامور امنیتی، جایی که دوربین هست یعنی خطر!‼️ #ادامه_دارد... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte💞