eitaa logo
شهید شو 🌷
4.2هزار دنبال‌کننده
18.9هزار عکس
3.6هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
💔 خوش سحری که روی او باشدآفتاب ما!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💔 وقتی میگیم بازیچه دست این دنیا نباشیم، دنیا می‌تونه یک فیلمی باشه که نمازتو قضا می‌کنه، دنیا می‌تونه یک موسیقی ای باشه که تمرکز رو تو نماز ازت میگیره، دنیا می‌تونه یک شوخی یا حرفی باشه که توفیق نماز شب رو ازت میگیره! و.. خلاصه که به دنیا و متعلقاتش دل نبند که زمین گیر میشی:)
💔 🔞 خاطره‌ای بشنوید از گروهک کومله که به بهانه مرحومه می‌خواد مردم رو بکشونه کف خیابون و مثلاً شده لیدر اعتراضات رسمه به میمنت ازدواج، جلوی پای عروس و داماد قربانی می‌کنن. این رسم رو کومله هم اجرا می‌کردن، با این تفاوت که قربانی‌ها جوانان اسیر بودند یک بار چند نفر از ما رو برای دیدن عروسی دختر یکی از سرکردگان کومله بردن. بعد از مراسم، اون عفریته گفت: "باید برام قربانی کنید تا به خونه شوهر برم". دستور داده شد قربانی‌ها را بیارن. شش نفر از مقاوم‌ترین بچه‌های بسیج که شاید حداکثر سن آنها ۱۴ سال نمی‌شد را آوردن و تک تک سر بریدن... شهدای نوجوان مانند مرغ سر بریده پر پر می‌زدن و آنها شادی و هلهله می‌کردن. اما این پایان ماجرا نبود. اون دختر دوباره تقاضای قربانی کرد و این بار شش نفر سپاهی، چهار نفر ارتشی و دو نفر روحانی را آوردن و این دوازده نفر رو هم سر بریدن. من و عده دیگری از برادران رو که برای تماشا برده بودن، به حالت بیهوشی و اغما افتاده بودیم و در این وضعیت، مجددا ما رو روانه ی زندان کردن... 📚 حکایت فرزندان فاطمه جلد۱، ص۳۴ ... 💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 این روزها از قول شما مینویسند حاج قاسم سلیمانی---- همان دختر کم حجاب دختر من است--- ولی این راهم گفته بودی ... 💞 @aah3noghte💞
💔 شهیده ؛ دختری ۱۶ ساله که حاضر نشد به امام توهین کند، یازده ماه توسط حزب کومله شکنجه شد، با سر تراشیده در روستاها چرخانده شد، ناخن هایش را کشیدند ، دستهایش را قطع کردند و زنده به گورش کردند! حالا این جانی ها خونخواه مهسا امینی شدند! ... 💞 @aah3noghte💞
هدایت شده از شهید شو 🌷
شهید شو 🌷
بسم الله الرحمن الرحیم 🔸🔸 هادی فِرز 🔸🔸 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی «قسمت بیست و ششم» هادی بلند شد و
بسم الله الرحمن الرحیم 🔸🔸 هادی فِرز 🔸🔸 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی «قسمت بیست و هفتم» اون خانم که بعدا معلوم شد اسمش زینت خانم هست، با حداکثر هفتصد و پنجاه و پنج تومان تمامش کرد!! همین قدر حرفه ای و کاربلد و مقتدر! هادی باید تصمیم میگرفت. نگاهی به ماشین های شیک دوردست کرد. نگاهی هم به ونِ زپرتیِ عراقی و یه ایل زائرِ اصفهانی و زینت خانمشون! یه کم این پا و اون پا کرد. ولی ریسک نکرد. ترجیح داد به حرف مرده گوش بده و کاری کنه که اون مرده بدون هیچ چشمداشتی پیشنهاد داد و راهی که پیش پاش گذاشت، تا تهش بره ببینه به کجا میرسه؟! به همین خاطر، تا به خودش اومد، دید ردیف جلویِ ونِ عراقی نشسته و کاروان زینت خانم هم پشت سرش و زینت خانم هم داره طلب صلوات میکنه... شما اینا رو اصفهانی از نوع غلیظش بخونید: جهت شادی روح همه گذشتگان جمع حاضر، پدران و مادران، ذوی الحقوق، شهدای عزیزمون، پدرِ حاج عبدالله خودمون که بیچاره هفته پیش سکته کرد و از همه التماس دعا داره، و خواهر مرضیه خانم خیاط که پارسال در جمع ما بود و اگه یادتون باشه دو تا خرمای دست چین جنوب که براش از بندر آورده بودند بین همه تو همین مسیر تقسیم کرد و الان دستش از دنیا کوتاهه، (نفسی تازه کرد و آب دهانی قورت داد و ادامه داد) همچنین شهدای منا و شهدای آتش نشانِ پلاسکو و اگه یادتون باشه شهدای مسجدِ ارگِ حاج منصور که دوسه بار رفتیم دعای کمیلش تو شاه عبدالعظیم، و جوون هایی که تو اتوبوسِ خمینی شهرمون بودن و چند سال پیش چپ کردن و داداش یکی از جمع حاضر در اون جمع بوده، و روح همه علما و شهدایی که در تخت فولادمون آرمیده اند و شاهد زیارت ما هستند و همچنین روا شدن حاجات من گوینده و شمای شنونده و آقای راننده و برادرمون که جلو نشسته و میگه شیرازی هست و خدا یارش باشه، بر محمد و آل محمد چهارده تا صلوات بفرست! هادی گیج شده بود. به قرآن منم گیج شدم. اما خوشش اومده بود. از این همه صفا و اخلاص زینت خانم و پیرزن ها و پیرمردهایی که باهاش بود خوشش اومده بود. اما هر چی با خودش دو دو تا چهارتا میکرد ببینه چهارده تا صلوات چطوری قراره بین این همه آدم حسابی و انبیا و اولیا و ذوی الحقوق و کَس و کارِ زینت خانم و دوستاش تقسیم بشه، جور در نمیومد. آروم لبش میجنبید و با جمع صلوات میفرستاد و بیرونو نگاه میکرد. انگار از دنیای قبلی کنده شده بود و انداخته بودنش تو یه دنیای کاملا متفاوت دیگه! ساعتی نگذشته بود و شاید مثلا حداکثر از بصره عبور کرده بودند که هادی ازتو آینه متوجه شد پیرزن ها و پیرمردها شروع کردند سرِ ساک و بُغچشون باز کردن. براش جالب بود بدونه علاوه بر چنین زینت خانمِ باحال و انقلابی و کاردرست، دیگه چه چیزِ حق و آسی دارن که میخوان رو کنند! دید علی برکت الله. هر کی هر چی خوردنی و خوراکی داشت، گذاشت در طبق اخلاص. یه خانم که مشخص بود از زینت خانم هم جوان تر هست و نسبت به بقیه، دست و پای سالم تری داره و میتونه وسط ون، این ور واون ور بشه و چیز میز تقسیم کنه، شروع کرد و ابتدا دو تا پلاستیک میوه تازه تقسیم کرد. بعدش دو تا جعبه یکبار مصرف کیک خونگی تازه. بعدش دو سه تا بطری نوشابه ای حاوی سکنجبین و شربت آب لیمو تازه! بعدش هم بساط چایی. هادی دید راننده که یه جوونِ حدودا نوزده ساله عراقی بود، به جای نگاه کردن به جلوش و جاده، داره از توی آینه به بساط عیش و نوشِ اعوان و انصار زینت خانم نگا میکنه و فکش از تعجب افتاده! با همون لهجه و زبون ضایع فارسی عربی گفت: حاجی اینجا موکب؟ اینجا مَضیف؟ والا به قرآن اینجا ون ... اینجا مینی بوس! هادی هم نمیدوسنت چی داره میگه، فکر کرد داره پسره به زنا نگاه میکنه. چشم قهری به پسره زد و با همون لحنِ هادی خانِ خودش گفت: حواست جلوت باشه. هادی اولش یه کمی از پذیرایی ها برداشت و بعدش مثلا کنار نشست و توجهی نکرد. اما مگه زینت خانم و اینا ول کن بودند؟ قشنگ همه چی بستن به معده همه و خوب و خوش به سفرشون ادامه دادند. حدودا سه ساعت از شروع سفرشون گذشته بود که هادی که همچنان داشت دهنش میجنبید و چیز میز میخورد یهو دید راننده داره خوابش میبره. اینجوری بگم که پسره عراقی از بس خسته بود و شبِ قبلش نخوابیده بود، داشت با یه چشمش رانندگی میکرد. شاید نصف بدنش کلا خواب بود و با نصف دیگه اش دنده و سرعت و ترمز میزد. با سرعت بالای 120 و یا 130 تا. کجا؟ جاده های غیر استاندار و بدون ذره ای نظارت و راهورِ عراقی! حتی هادی دید پسره سه چهار بار کاملا خوابش برد و سرش تا فرمون ماشین اومد و معجزه وار بیدار شد و سرش برگشت سر جاش! ملت پشت سرش هم خوابِ خواب. ادامه دارد... 💕 @aah3noghte💕 @Mohamadrezahadadpour
شهید شو 🌷
بسم الله الرحمن الرحیم 🔸🔸 هادی فِرز 🔸🔸 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی «قسمت بیست و هفتم» اون خانم که ب
بسم الله الرحمن الرحیم 🔸🔸 هادی فِرز 🔸🔸 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی «قسمت بیست و هشتم» هادی داشت از این حرکات راننده عصبی میشد که یهو راننده زد کنار. هادی دید کنارِ یه موکب بزرگ عراقی که با جاده هفت هشت متر فاصله داشت، ایستاد. مسافرا هم پیاده شدند و از ون اومدند پایین. دو تا دسشوییِ فاجعه اما کار راه انداز چند متر اون طرف تر بود. همه هجوم بردند همون طرف. بعدش هم دونه دونه رفتند تو موکب که فقط یه چادرِ نصفه‌ی بزرگ بود، دقایقی دراز کشیدند. هادی دید راننده از اولش که ایستاد، اومد جای هادی و صندلی رو یه کم خم کرد و غش کرد. بیست دقیقه نیم ساعت شد که زینت خانم همه رو جمع و جور کردند و سوار شدند. وقتی همه سوار شدند، زینت خانم میخواست پسره رو بیدارش کنه که دید هادی فورا پرید پشتِ فرمون. انگشت اشاره اش به نشان هیس آورد جلوی دهنش و به زینت خانم گفت: بیدارش نکن که هممون به کشتن میده. این داشت میمرد از بس خسته بود. خودم میشینم پشتِ فرمون. زینت خانم هم از جربزه و جنم هادی خوشش آمد و پسره رو بیدار نکرد. اما سوال حیاتی که از هادی پرسید این بود که: طلب صلوات هم نکنم! نمیشه که! هادی هم جواب داد: اگه این پسره بیدار بشه، تا نیم ساعت دیگه باید بقیه برای شادی روح خودمون طلب صلوات کنند! زینت خانم که خنده اش گرفته بود به هادی گفت: باشه مادر. بسم الله بگو و برو. هادی هم استارت زد و با احتیاط ماشین رو برد تو جاده و کم کم سرعت گرفت. همین طوری که داشت می‌رفت، چشمش خورد به دکمه کولر. یه نگاه به پسره کرد. دید خوابه. یه نگا به بقیه که دید دارن می‌پزن. گفت: زینت خانم! زینت خانم هم گفت: بله پسرم! هادی گفت: بگو شیشه ها و پنجره ها ببندن تا کولرش روشن کنم. زینت خانم با تعجب گفت: مگه کولرم داره؟ هلاک شدیم از گرما! به همه گفت پنجره ها ببندید. هادی هم دکمه کولر زد. چند ثانیه نشد که هوای ماشین شد بهار. شد بهشت. از بس خنک و راحت شد. همه خوشحال شدند. زینت خانم گفت: دیگه نوبتم نوبتی باشه باید برای اموات این جوونِ شیرازی طلب صلوات کنم. هادی که خنده اش گرفته بود گفت: شما محبت دارین. اما بابا سر و صدا نکنین که این پسره بیدار میشه ها. زینت خانم ازش پرسید: مادرت زنده است؟ هادی جواب داد: نه ... با بابام هستم و آبجی مرضیه. زینت خانم: خدا رحمت کنه مادرت. فقط دو تا بچه بودین؟ هادی گفت: نه. دو تا از داداشامم شهید شدند. من یادم نیست. ولی میگن نوجوون بودند که شهید شدند. زینت خانم گفت: پس برادر شهیدی که اینقدر غیرت و جنم داری. ماشالله. ماشالله. یه پیرمرد گفت: بابات اسمش چیه؟ دیدین پیرمردا اهلِ هر جایی باشن، تا اسم باباتو نگی، ولت نمیکنن. انگا اصلا با فامیلی و نام خانوادگی حال نمکینند. هادی گفت: نمیشناسیش پدر جان! پیرمرده گفت: من چل سال قبل اومدم شیراز. پنج شیش تا هم رفیق شیرازی دارم. تو بگو شاید بشناسمش. هادی دید نه! ول کن نیست. نمیشه باهاش بحث کرد. اصولا با کسی که منطقش اینه که چل سال پیش اومدم شیراز و سه چهار نفر دیدم و برگشتم و شاید بشناسم، نمیشه بحث کرد. هادی به خاطر اینکه پیرمرد اصفهانیِ همسایه زینت خانوم رو از سر خودش باز کنه گفت: مصطفی. اوس مصطفی. پیرمرده هم تاملی کرد و چپ و راستی نشست و نفس عمیقی کشید و با خودش حرف میزد: اوس مصطفی! خیلی آشناست! هادی دوس داشت بگه: چی میگی پیری؟ کجا آشناست؟ چرا الکی حرف میزنی؟ تو اصلا یادته صبح چی خوردی که الان توقع داری بابای علیل من بینِ دو سه تا آشنای چل سال پیش تو باشه. وسط همین افکار بود که یهو پیرمرده یه چیزی گفت و کفِ همه رو برید. مخصوصا کفِ هادیِ خانِ تحتِ تعقیب! یهو پیرمرده گفت: یه اوس مصطفا نامِ شیرازی بود ... پدر دو تا شهید ... که یه کم اعصابش هم ضعیف بود و شیرازیا بهش میگفتند آقا مصطفی ... از بس طرفداری از خانواده شهدا میکرد... همون نیست که کشیده ای خوابوند تو گوشِ ! خودشه؟ باباته؟ ادامه دارد... 💕 @aah3noghte💕 @Mohamadrezahadadpour
💔 دیروز ضد انقلاب تو میدون ولیعصر: کلا ۴۰۰ نفر دوماه پیش جشن غدیر تو میدون ولیعصر: بیش از ۳ میلیون نفر الان فازتون چیه؟ فاز پیروزی دارید؟ ... 💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پخش زنده سخنرانی رهبر انقلاب در دیدار جمعی از پیشکسوتان و فرماندهان دفاع مقدس 🔻 در آستانه هفته دفاع مقدس، جمعی از فرماندهان و رزمندگان دفاع مقدس و خانواده‌های شهدا، صبح چهارشنبه ۳۰ شهریور ۱۴۰۱ با حضور در حسینیه امام خمینی(ره) با حضرت آیت‌الله خامنه‌ای رهبر انقلاب اسلامی دیدار خواهند کرد. 📲 این برنامه که ساعت ۱۰:۳۰ صبح چهارشنبه ۳۰ شهریور آغاز میشود، به صورت زنده و مستقیم از رسانه KHAMENEI.IR و شبکه‌های صدا و سیما پخش خواهد شد. 🔺 علاوه بر حضور برخی پیشکسوتان و فرماندهان دفاع مقدس در حسینیه امام خمینی (ره)، جمع دیگری از پیشکسوتان دفاع مقدس در اقصی نقاط کشور نیز از طریق ارتباط تصویری با همه مراکز استان‌ها در این دیدار حضور خواهند داشت.
مداحی_آنلاین_چادری_که_روی_سر_ناموسمه_مهدی_رسولی.mp3
4.84M
💔 ⏯ 🍃زمزمه‌ی ای رهبر آزاده‌ام 🍃آماده‌ی آماده‌ی آماده‌ام 🎤 👌بسیار دلنشین ... 💞 @aah3noghte💞
💔 همونجور که یه عده مذهبی نما به بهونه مهساامینی به نظام جمهوری اسلامی پشت کردند یک عده هم در همون جریان، بیدار شدند دقیقا منظورمون از غربالگریه قبل از ظهور که میگفتیم این بود👌 ... 💞 @aah3noghte💞
💔 خطای بزرگی کردید ارثیه مادر بچه شیعه هاست ... 💞 @aah3noghte💞
💔 ‏یه جایی هم عبدالله انصاری تو یکی از مناجات‌هاش میگه: خدایا؛ تا وقتی درد فراق هست، چه نیازی به جهنم هست؟! ... 💕 @aah3noghte💕
💔 ‏ما با آرزوی اینکه این پرچمو بکشن رو تابوتمون زندگی میکنیم ...
هدایت شده از شهید شو 🌷
شهید شو 🌷
بسم الله الرحمن الرحیم 🔸🔸 هادی فِرز 🔸🔸 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی «قسمت بیست و هشتم» هادی داشت از ا
بسم الله الرحمن الرحیم 🔸🔸 هادی فِرز 🔸🔸 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی «قسمت بیست و نهم» همون نیست که کشیده ای خوابوند تو گوشِ ! خودشه؟ باباته؟ هادی نمی‌دونست چی بگه! کف کرد. چشماش شد صد تا! یه نگا کرد به پیرمرده و گفت: تو بابای منو از کجا میشناسی؟ پیرمرده که حسِ پیروزی و مظفرانه ای داشت، صاف نشست و دستی به سیبیل و ریشش کشید و پُزی هم جلوی حاج خانمش و زینت خانم و بقیه داد و گفت: من که گفتم سه چهار تا رفیق شیرازی دارم. البته آقا مصطفی را از نزدیک ندیدم اما صدای کشیده اش تا اصفهان هم اومد! هادی فقط نگاش کرد حتی از ذهنش گذشت که وقتی ملت یه خاطره مالِ چهل سال پیش یادشه، خبر از قاتل شدن پسر اوس مصطفی نداره؟ وسط همین فکرا بود و نمیدونست خوشحال باشه یا ناراحت که پیرمرده گفت: پس تو پسرِ اون مردی! ماشالله. ماشالله. چه پسرِ با غیرت و با محبتی! زینت خانم که دید بعله... بساط یه صلوات در حدِ قصیده جور شده و دیگه الان هم وقتشه و اگه نگه دیر میشه و از دهن میفته، شروع کرد: شادی ارواح طیبه شهدا.. از صدر اسلام و اُحد و بدر و خندق و صفین و نهروان و کربلا تا کنون... شهدای مشروطه و شهدای پانزده خرداد و شهدای جنگ تحمیلی... شهدای فتنه 88 و شهدای مدافع حرم... ارواح همه شهدای شیراز و استان فارس مخصوصا روح دو تا داداشی های این آقا... (که هادی گفت: کوچیک شما هادی هستم) بعله ... داداشی های آقا هادی ... روح مرحوم مادرشون ... که عجب زنی بوده که خدا دو تا شهید گذاشته تو دامنش... سلامتی باباش که میگن دلاور مردی بوده برای خودش ... قشنگ اگه بگم ده دقیقه فقط قصیده بلندِ طلبِ صلواتش طول کشید دروغ نگفتم. لحظه خدافظی از اکیپ زینت خانم اصفهانی شد. هادی ساکش برداشت. میخواست کرایه اش رو با پسره عراقی حساب کنه که پسره گفت: حاج خانم ... پرداخت شد. هادی تعجب کرد. زینت خانم همان جا بود. گفت: برو پسرم به سلامت. شما مهمون امام حسین هستید. هادی گفت: راضی به زحمت نبودم. پول دارم خودم. زینت خانم لبخندی زد و با همون لهجه اش گفت: خب خدا بیشترش کنه. ما که نگفتیم پول نداری. برو جوون. برای ما هم دعا کن. سلام خدمت پدر بزرگوارتون و آبجی عزیزتون هم برسون. هادی خیلی شرمنده این همه محبت های مادرانه و خالصانه زینت خانم شد. اون پیرمرده هم نزدیکتر شد و به هادی گفت: ماشالله جوون. برای ما هم دعا کن. میان دنبالتون؟ هادی با تعجب پرسید: کیا؟ پیرمرده سرشو نزدیکتر کرد و گفت: بچه ها دیگه. هادی بیشتر مشکوک شد. گفت: حاجی کدوم بچه ها؟ تو رو جدت ولمون کن. پیرمرده گفت: ماشالله. ماشالله. از همون اول که دهنت قرص بود و سرسنگین بودی و نمیخندیدی و پریدی پشت فرمون و به راننده هم گاهی چشم قهری میزدی و الان هم خودت هستی و خدای خودت، فهمیدم که ماشالله قشنگ پوشش خودت حفظ کردی! هادی گیج تر شد. پرسید: پوشش؟! کدوم پوشش؟ پیرمرده گفت: ماشالله به این همه دهن قرصی. برو پسرم. خدا به همرات. (یه کم تنِ صداش پایین ترآورد و دستشو گرفت کنار دهنش و گفت) منم جوونیام مثل شما ... پوشش و بچه های بالا و ... هییییی ... جوونی ... هادی که چشماش شده بود ده تا با پیرمرد خدافظی کرد. وقت رفتن به زینت خانم گفت: زینت خانم ... جسارت نباشه ... یه وقت عقلتون ندید دست این پیری ... همتون به فنا میده ها. به قرآن. از من گفتن. زینت خانم هم جمله تاریخی گفت که هادی ترجیح داد برود و هیچ نگوید و در افق به طرز نامعلومی محو شود. زینت خانم اشاره ای به پیرمرد کرد و با افتخار فرمودند: عاقلِ گروه ما همین حاج عسکر آقاست! اصلا ما هر جا گیر میکنیم و عقلمون قد نمیده، حاج عسکر جای هممون فکر میکنه!! هادی رفت. هنوز تا لوکیشنی که اون مرده داده بود فاصله زیادی داشت. ساکش گرفت دست و در خیل جمعیت گم شد. ادامه دارد... 💕 @aah3noghte💕 @Mohamadrezahadadpour
شهید شو 🌷
بسم الله الرحمن الرحیم 🔸🔸 هادی فِرز 🔸🔸 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی «قسمت بیست و نهم» همون نیست که کش
بسم الله الرحمن الرحیم 🔸🔸 هادی فِرز 🔸🔸 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی «قسمت سی» جمعیت عراقی و ایرانی و از همه اقصی نقاط جهان. هادی هم با تعجب به همه نگاه میکرد و راه میرفت. ستون ها را میدید که عکس یک یا چند تا شهید به اونا نصب شده و هر ستون، شماره خاص خودشو داره. یه ساعتی راه رفت که یهو ... پناه بر خدا ... دید یکی با تبر جلوش ایستاد. یه مرد عراقی و هیکلی. در فاصله یک متری هادی ایستاد و تبرش برد بالا. هادی نزدیک بود سکته کنه. مرد عراقی قدم قدم میومد نزدیک و هادی هم که گارد گرفته بود و میخواست اگه لازم شد درگیر بشه، قدم قدم عقب تر می‌رفت. هادی با عصبانیت و وحشت گفت: چته؟ عمو ... با تو ام ... چیه؟ چیکارت کردم؟ مگه کری؟ با تو ام ... عراقی با فارسی دست و پا شکسته گفت: میایی تو یا نه؟ هادی ساکش انداخت رو زمین که اگه درگیر شد، دستش گیر نباشه. اما دید نه! یه مرد عراقی دیگه با چماق اومد به کمک اونی که تبر دستش بود! هادی اشهدش خوند. از بس خوف کرده بود. دید بابا شوخی بردار نیست. اینا دارن به قصد کشت میان جلو! هادی زنده و مرده اش اومد جلوی چشماش! شروع کرد بلند بلند حرف زدن: چتونه شماها؟ کسی نیست زبون ما به اینا حالی کنه؟ کِیَن اینا؟ آدمای کی هستن؟ آدمای پسره و بابای هوس بازش؟ لحظات برای هادی به سختی می‌گذشت. تا اینکه اون دو تا عراقی سرعتشون بیشتر کردند و فاصله شون با هادی کمتر شد. هادی که داشت قالب تهی میکرد، بلند فریاد زد: کمک! آقا کمک! ایرانی کمک! همشهری با تو ام! کمک! دید نه! کسی به دادش نمیرسه. تازه جمعیت زیادی هم جمع شدن و دارن از این سه نفر فیلم میگیرن! اما با کمال تعجب، دید یه عده ملت داره می‌خنده و یه عده هم دارن گریه می‌کنن! هادی گیج شده بود. که دید با کمال تعجب، چماق و تبرشون آوردند پایین و با لبخند به هادی گفتند: بیا تو ... بیا کاریت نداریم ... بیا تو حالا ... بیا ... هادی هم شل کرد. با اونا رفت داخل. لحظاتی گذشت. وقتی به خودش اومد، دید یه نفر داره پاهاشو با آب خنک توی تشت میشوره. یکی بالا سرش وایساده و داره شونه هاشو میماله. همونی هم که چماق دستش بود یه سینی پر از چلو گوشت با نوشابه اماراتی و یه کاسه ترشی مخلوط گذاشت جلوش و گفت: بفرما ... نوش جان ... همون لحظه کسی که تبر تو دستش بود، وارد موکب شد و دست یه پیرمرد تو دستش بود و فاتحانه و خوشحال از اینکه تونسته یکی دیگه راضی کنه بیاره تو موکب، با صدای بلند و عربی فریاد زد: صلّ علی محمد و آل محمد! همه زدند زیر صلوات. دو سه نفر دیگه رفتند سراغ پیرمرده و شروع کردند و پاشویه و مالوندن شونه ها و سینی چلو گوشت و سایر خدمات پس از استقرار در موکب. هادی که هم خوشش اومده بود و هم کلا با این فضاها غریبه بود و تازه میدید، به کسی که پاهاش ماساژ میداد گفت: داداش یه نخ سیگار داری؟ نمیدونم مرد عراقی همینجوری که سرش پایین بود و ماساژ میداد، با صدای بلند چی گفت که هادی دید دو نفر از دو طرف، دو تا سینی پر از سیگار آوردند و به هادی تعارف کردند. هادی دید نخیر! بهشته لامصب! خوشش اومد. کیف کرد. بعد از اینکه سینی چلوگوشت عربی رو از پا درآورد، یه بالشت گذاشت کنارش و همون جا شاهانه دراز کشید و چشماش گذاشت رو هم. یک ساعتی دراز کشید. وقتی پاشد، یه نفر تشت و آفتابه آورد. هادی که متوجه منظورش از آوردن آفتابه نمیشد، با جدیت فقط نگاش کرد. دید اومد طرفش و تشت گذاشت جلوی هادی و آفتابه هم دستش بود. هادی نگاهی به این ور واون ور کرد. دید نه! مثل اینکه خیلی طبیعیه. به پسره گفت: نه داداش ... ندارم ... دمت گرم ... پسره با چشماش اشاره کرد به دست و صورت هادی. هادی که تازه متوجه منظور پسره شده بود، دستشو گرفت زیر آفتابه قدیمی و پسره هم آب ریخت رو دستش. هادی بعد از اینکه دستشو شست، یه مشت آب هم به صورتش زد و دستی هم به سر و گردنش کشید. پسره رفت. هادی که خیلی داشت بهش خوش میگذشت، برخلاف میل باطنیش مجبور بود از اون موکب خدافظی کنه و بره. وقتی میخواست بره، یه پیرمرد باصفای عراقی که دشداشه سیاه بلندی پوشیده بود و دمِ موکب نشسته بود، جلوی پای هادی بلند شد. هادی باهاش دست داد و تشکر کرد. پیرمرد باصفا یه پلاستیک به هادی داد. توش دو سه تا آب معدنی کوچیک و دو سه تا بسته کوچیک خرما و یه پلاستیک کوچیکِ سیگارِ عراقی بهش داد. هادی نگاهی بهش کرد و خدا حافظی کرد و همین جوری که کفشش برمیکشید و صدای خِرِش خِرِش میداد تو دل خودش به پیرمرده گفت: دمت گرم ... ینی دم همتون گرم ... به شاه چراغ قسم شماها زندگی میکنین ... کیف میکنین به مرتضی علی ... میام ... بازم میام ... چه قتل گردنم باشه و چه نباشه ... میام همین جا ... اگه دفعه دیگه تبر و چماق هم بخورم می ارزه. ادامه دارد... 💕 @aah3noghte💕 @Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 🎥 بالا بردن عکس سردار سلیمانی در سازمان ملل،،، آفرین به ابراهیم رئیسی که خواستار محاکمه و مجازات ترامپ رئیس جمهور سابق آمریکا در سازمان ملل شد درود بر تو رئیسی سلام بر حاج قاسم سلیمانی فرمانده بی بدیل ایرانی ... 💞 @aah3noghte💞
💔 لیدرهای اغتشاشات را چطور شناسایی کنیم؟ 🔹برای خیلی از ما پیش اومده که موقع گذشتن از جایی یا حتی حضور تو اجتماعات اعتراضی، متوجه فعالیت افراد مشکوکی شده باشیم، این افراد اصطلاحا به لیدر معروفن. 🔹اونا معمولا با هدف های از پیش تعیین شده وارد این اجتماعات میشن و به دنبال به حاشیه بردن خواسته های مردم به نفع سازمان یا حزب خودشون هستن. همیشه هم بعد از به هم ریختن جو و ملتهب کردن فضا به سرعت فراری میشن و افراد بی خبر و تماشاچی رو قربانی میکنن. حتما خودتون و خانوادتون از این افراد دوری کنید تا خدای ناکرده اتفاق ناخوشایندی براتون نیفته. ... 💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 بخشی از فیلم چ «چمران» اصیل‌ترین نژاد ایرانی کورده کورد هیچوقت از ایران جدا نمیشه ... 💞 @aah3noghte💞
4_5794064131032091411(1)_۲۰۲۲_۰۲_۱۷_۱۹_۲۴_۰۹_۳۹۵.mp3
5.14M
💔 خاکم نکنید بذارید اربابم برسه کربلایی حسین طاهری ... 💞 @aah3noghte💞