eitaa logo
شهید شو 🌷
4.2هزار دنبال‌کننده
18.9هزار عکس
3.6هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
💔 مَا أَصَابَكَ مِنْ حَسَنَةٍ فَمِنَ اللَّه هر چه از نیکویی به تو رسد از جانب خداست سوره نسا آیه۷۹ 💞 @shahiidsho💞
شهید شو 🌷
💔 #دو_نیمه_سیب ۱۱...🍎 تاریخ دارد تکرار می شود تماشاچی و بی طرف وجود ندارد تو اگر شبیه شهدا نشوی چه
💔 ۱۲...🍎 تاریخ دارد تکرار می شود تماشاچی و بی طرف وجود ندارد تو اگر شبیه شهدا نشوی چه کسی علَم جهاد را برمےدارد؟؟ 💖 شھدا در ادامه دادن راه بسیار به هم هستند... سمت راست: (مدافع حرم) سمت چپ: (دفاع مقدس) 💞 @shahiidsho💞 با نشر مطالب، شوید😇 که "زنده نگه داشتن ، کمتر از شهادت نیست" ...
پخش زنده
فعلا قابلیت پخش زنده در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 دعا کنین یه روزم تون باشم مزار 🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 راه سریع السیر رسیدن به خدا👌 حاج آقای عالی 💞 @shahiidsho💞 با نشر مطالب، شوید😇 که "زنده نگه داشتن ، کمتر از نیست"
💔 وقتی اونا مشغول شعاردادن و آتیش زدن سطل زباله بودن، ما چکار میکردیم؟! 😉 👈تلسکوپ کاملا ایرانی 👈موشک فراصوت هایپرسونیک 👈ماهواره بر قائم 👈درمان سرطان با روش ژن درمانی .... 🇮🇷 💞 @shahiidsho💞
💔 اولین نفری بود که تو مجتمع کشف حجاب کرد. حالا ویس داده به دوست خانمم که پس شما چادریا چه غلطی میکنین؟ نمیخواین این فاحشه‌ها رو از خیابون جمع کنید؟! نگو فهمیده شوهرش تازگی دوست دختر آزادیخواه گرفته 🗣 حسام‌الدین کاظمی 💞 @shahiidsho💞
1_1971374611.mp3
7.63M
💔 ۱ ✍راهی طولانی درپیــش است... تا راهِ پیـــشِ رو و منزلی که قرار است در آن فرود آیی؛ نشــناسی... چگونه برایش توشه خواهی چید؟ ostad_shojae ادامه دارد.... 💞 @shahiidsho💞
💔 ولا تجعل في قلبي إنتظاراً لشيء لن يأتي، يا الله خدایا، در قلبم انتظار چیزی که اتفاق نمی‌افتد را قرار نده... 💞 @shahiidsho💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 سرود جدید دختران انقلاب توسط حاج ابوذر روحی برای اولین بار در اجتماع بزرگ و باشکوه دختران انقلاب در ورزشگاه شیرودی 🔹 شعار من اینه، زن و زندگی و آزادی فقط حجاب منه شعار من اینه، پوشش فاطمی و زینبی انتخاب منه 💞 @shahiidsho💞
💔 یاد کنیم شهدای دهستان خبر بافت را با صلواتی بر محمد و آل محمد 💞 @shahiidsho💞 با نشر مطالب، شوید😇 که "زنده نگه داشتن ، کمتر از نیست"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
بسم الله الرحمن الرحیم 🔸🔸تقسیم🔸🔸 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی 🔹🔹فصل دوم🔹🔹 «قسمت چهل و نه» آلادپوش گفت
بسم الله الرحمن الرحیم 🔸🔸تقسیم🔸🔸 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی 🔹🔹فصل دوم🔹🔹 «قسمت پنجاه» بابک هم نفس هاش رو کنترل کرد تا تند تند نفس نزنه و قفسه سینه اش خیلی بالا و پایین نشه. محمد و سعید با دقت هر چه تمامتر به مانیتور چشم دوخته بودند. محمد به سعید گفت: وقتی بابکو دَک میکنن، حرفای مالی و قرارداد و این موضوعا نیست. یه حرف تشکیلاتی داره زده میشه. بابک از طریق هندزفریش شنید که محمد گفت: بابک یکی دو متر برو جلوتر. جوری که خیلی تابلو نباشه. که یهو دیدند زندیان وسط حرفاشون دست در جیبش کرد و یه کاغذ تا خورده از جیبش درآورد و به ثریا داد. محمد فورا به بابک گفت: بابک برو سمت چپ ... سمت چپ ... میخوام ثریا رو واضح تر ببینم. بِجُنب پسر. بابک همین طور که یکی از دستاش تو جیبش بود و با اون یکی دستش سیگار میکشید، مثلا داشت قدم میزد، به طرف سمت چپ رفت و رو به آلاچیق ایستاد. محمد به سعید گفت: تا جایی که میشه زوم کن روی ثریا و کاغذی که دستشه. سعید زوم کرد اما ... همون لحظه یه نفر با کف دستش محکم به کمر بابک زد. بابک یهو جا خورد و مجبور شد فورا برگردد و به او نگاه کند. راننده ثریا بود. جوانی اهل ترکیه به اسم خالد که خیلی شوخیهای خرکی میکرد و فکر میکرد با مزه است. یهو به کمر بابک زد و گفت: چطوری بابک؟ به محض اینکه بابک برگشت، محمد و سعید دیدند تصویر روی مانیتور عوض شد و به طرف خالد رفت. محمد آروم به بابک گفت: ولش کن. بگو حوصله ندارم تا بذاره بره. بابک فورا برگرد به طرف آلاچیق نگاه کن. زود باش. اما خالد دست بردار نبود. بابک هر طرف میچرخید و از او رو برمیگرداند، خالد به طرفش میرفت و روبروش می ایستاد و چرت و پرت میگفت: دیگه از ما رو برمیگردونی بابک! چیه؟ نکنه خانم گفته بیایی جای من! هان؟ بابک: نه بابا ... نه سرِ جدّت! ولم کن. میخوام تنها باشم ... محمد دید نخیر ... خالد دست بردار نیست ... سری به نشان تاسف تکان داد و صورتشو از رو مانیتور رو برگردوند و همین جور که وسط سالن قدم میزد به سعید گفت: اینا درباره همه چی با زندیان حرف زدند. همه تضمین ها و ضمانت ها رو هم دادند. این دیدار هم فقط واسه این بوده که ... شاید ... مثلا ... بخوان لیست افراد و یا خانواده هایی بدن که باید کارهای قانونی بازگشتشون حل بشه. اگه یادت باشه بابک هم یه روز از زندیان خواست اسامی اولیه رو به بابک بگه اما زندیان زد به کوچه خاکی و نداد. سعید گفت: به نظر منم همینه. پونصد نفر از صد خانواده ای که زندیان گلچین کرده و ... محمد دنبالشو گفت: و اینقدر برای ثریا و سیستمشون مهمه که برابری می‌کنه با حضور ده بیست هزار نفر بهایی دیگه! اولین برداشتی که میشه کرد اینه که این صد خانواده، فعالن و ارزش تشکیلاتی بیشتری واسه اونا دارن. سعید: دقیقا. باید ببینیم اینا کی هستن که ثریا به جای چکِ سفید امضا، دسته چک سفید امضا داده به زندیان که اینا رو بکشونه ایران و حاضرن حداقل تا صد سال بیمه شون کنند و تلاش کنن اموال بلوکه شدشون آزاد بشه و ... محمد خیلی تو فکر رفت. درحالی که به مانیتور چشم دوخته بود و شاهد کَل کَل بابک با خالد بود گفت: یه لیست صد نفره ... یا به عبارتی پونصد نفره! ینی یه گردان بهایی! بی سابقه است. 🔶 اما داستان در طرفِ سوزان، صورت دیگری داشت. سوزان برای هماهنگی بیشتر با آلادپوش نیاز داشت که با رابط خودش دیدار داشته باشه. بخاطر همین به لندن رفت و در لندن با مردی ایرانی اما با نام مستعار پیتر ملاقات کرد. سوزان که همیشه با واسطه ای به نام شِن که خانمی جا افتاده و مُسن بود ملاقات داشت، از آن تاریخ به بعد با پیتر هماهنگ شد. پیتر که مردی حدودا چهل و پنج ساله با ظاهری آراسته بود در اتاق محل کارش با سوزان قرار گذاشت و در لحظات اول به سوزان گفت: از حالا به بعد من با شما ملاقات میکنم. سوزان جواب داد: مشکلی ندارم. پیتر: می‌شنوم. سوزان: آلادپوش میخواد جنبش زنان آزاد را به طرف ارتش زنان آزاد ببره! پیتر: بیشتر توضیح بده! سوزان: خب اینطوری از حالت یک جنبش و اعتراض مدنی خارج میشه و حالت چریکی پیدا میکنه! میتونیم ساپورتشون کنیم؟ پیتر: مشکلش با حالت قبلی چی بود؟ سوزان: کلا خیلی وحشیه. بر خلاف ظاهر متمدنی که از خودش نشون میده. میخواد وارد فاز جدیدی بشیم. بنظر اون این شکل از اعتراضات و آشوب ها حداکثر عمر یکی دو ماهه داره و فایده ای نداره. البته اینم بگم که برای فازِ چریکی و مسلحانه، برنامه خاصی نداره و داره فکر میکنه. پیتر: بلندپروازانه است. سوزان: خودمم میدونم. بهش گفتم اما میگه دیگه غیر از فاز نظامی و جنگ شهری فایده نداره. ادامه دارد... به قلم محمدرضا حدادپورجهرمی @mohamadrezahadadpour 💕 @shahiidsho💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 اعتراف تلخ یکی از قاتلین در جلسه دادگاه هر کس با هر چه در دست داشت میزد و لایوم کیومک یااباعبدلله صلی الله علیک یا ابا عبدالله الحسین علیه السلام 👈 شادی روح مطهر و مقدس این شهید مظلوم، سه شاخه گُل هدیه کنید🌹 💞 @shahiidsho💞 با نشر مطالب، شوید😇 که "زنده نگه داشتن ، کمتر از نیست"
💔 الو.. میشه‌ گوشےُ بِدید امام رضـآ.علیه‌السلام...؟ شماره تلفن امام رضا :) 051348888 📞 با آقا صحبت کنید 💛 💞 @shahiidsho💞
شهید شو 🌷
💔 در زندگی هر کسی باید یک #جواد باشد که دستت را بگیرد و پا به پایت بیاید تا دستت برسد به آسمان دس
💔 بعضی وقت ها که دیر به دیر به خانه‌اش میرفتم، به من می‌گفت: " تو احساس نداری به من سر بزنی؟" به رویم می‌آورد که چرا دیر به خانه‌اش رفتم... ✍🏻 دلمون رو لایق بدون و زود به زود سر بزن به دلمون🥀 📚 💞 @shahiidsho💞 با نشر مطالب، شوید😇 که "زنده نگه داشتن ، کمتر از نیست"
💔 : شهادت در راه آرمان الهی معشوق ماست،🥀 تا به حال شنیده ای عاشق را از معشوق بترسانند؟!... ❤️ 💞 @shahiidsho💞 با نشر مطالب، شوید😇 که "زنده نگه داشتن ، کمتر از نیست"
💔 سلام همسنگری ها اتفاقات اخیر نشون داد که بخش فرهنگیمون چقدر در مورد حرفای حضرت آقا کم کاری داشته تو فکر هستیم یه تکونی به کانال بدیم و فضای مذهبی ـ شهادتیش رو نوجوون پسند کنیم یه سری برنامه های ـ تربیتی هم داریم که داریم روش کار میکنیم (قبلا که خیلی استقبال شد) دعامون کنین کمکمون کنین و با دعوت از نوجونها به کانال، یه گوشه کار رو بگیرید اجرتون با بی بی دو عالم زهرای اطهر یازهرا 💞 @shahiidsho💞
💔 ۲۴ روز مانده به فاطمیه : من رزق سال کشور را در شب های می گیرم. 💞 @shahiidsho💞
💔 https://metroisfahan.ir/ سلام همسنگری ها این آدرس سایت مترو اصفهان هست لطفا داخل سایت بشین و در قسمت انتقاد و پیشنهاد در مورد کشف حجاب داخل مترو انتقاد کنید. بگید همونطور که مامور مترو در صورت نزدیک شدن به خط زرد، تذکر میده، در برابر کشف حجاب بانوان هم نباید سکوت کنه... مطالبه گر باشیم. نشر حداکثری 💞 @shahiidsho💞
💔 خودمونیم سردار ۱۳ آذر ۱۳۹۸ کودوممون باورمون میشد یک ماه دیگه شما بشی ؟؟!!! 💞 @shahiidsho💞 با نشر مطالب، شوید😇 که "زنده نگه داشتن ، کمتر از نیست"
💔 🔹، نمازخونه رو شیشه ای ساخته تا غیرمسلمان ها بتونن نمازگزار ها رو تماشا کنند! بعدتوایران توجاهای عمومی مثل پاساژوتالارهابدترین وکوچکترین وپست ترین جای ممکن نمازخانه هاشه انتظار هم داریم میزبان هم باشیم🙄 💞 @shahiidsho💞
شهید شو 🌷
💔 #دو_نیمه_سیب ۱۲...🍎 تاریخ دارد تکرار می شود تماشاچی و بی طرف وجود ندارد تو اگر شبیه شهدا نشوی چه
💔 ۱۳...🍎 تاریخ دارد تکرار می شود تماشاچی و بی طرف وجود ندارد تو اگر شبیه شهدا نشوی چه کسی علَم جهاد را برمےدارد؟؟ 💖 شھدا در ادامه دادن راه بسیار به هم هستند... سمت چپ: (مدافع حرم) سمت راست: (دفاع مقدس) جالب اینکه هر دو شهید ، سر جدا بودند🥀 💞 @shahiidsho💞 با نشر مطالب، شوید😇 که "زنده نگه داشتن ، کمتر از شهادت نیست" ...
شهید شو 🌷
💔 #دو_نیمه_سیب ۱۳...🍎 تاریخ دارد تکرار می شود تماشاچی و بی طرف وجود ندارد تو اگر شبیه شهدا نشوی چه
💔 محسن جوان با انگيزه اي بود. گاه تا نزديک سنگر عراقي ها پيش مي رفت و بي سر و صدا برمي‌گشت. آن روز محسن به همراه رضا سوار قايق شدند و از عرض کارون گذشتند. آب رودخانه آرام بود. از قسمتي که آنها عبور کردند خطري متوجه ايراني ها نمي شد. در رودخانه گشتي ها حضور داشتند. رضا بلافاصله سمت جنوب در حاشيه رودخانه حرکت کرد. قبل از حرکت به يکي از گشتي ها گفت: "اگر تا يک ساعت ديگر نيامديم با احتياط به همين سمت بياييد." محسن چهار چشمي اطراف را مي پاييد. به محلي رسيدند که نقطه مرزي آنها با گشتي‌هاي عراقي به حساب مي آمد. آن منطقه براي هر دو طرف، امنيت خوبي نداشت. رضا به سمت سنگرهاي کمين رفت. محسن خودش را به او رساند و گفت: "بهتر است از يکديگر جدا شويم. ممکن است کمين بخوريم." رضا گفت: "اگر با هم باشيم بهتر است. ديده بان نفوذي آنها بايد در همين کمين ها باشد." رضا دولا و خميده پيش مي رفت. هنوز از حاشيه هاي رودخانه دور نشده بودند که يک سنگر کمين توجه شان را جلب کرد.... محسن به سمت کمين رفت. رضا پشت سرش بود. از آنجا سنگرهاي عراقي به خوبي ديده مي شدند. جبهه آرام بود، اما صداي غرش توبخانه هنوز به گوش مي رسيد. رضا به سمت سنگر کمين بعدي رفت. صداي خش خشي او را در جا ميخکوب کرد. نه راه پس داشت، نه راه پيش. محسن در چند قدمي او متوقف شد. صداي پايي شنيد و بلافاصله شليک کرد. عراقي ها تعدادشان به ده نفر مي رسيد. آنها نيز شليک کردند. رضا از چند طرف در محاصره قرار گرفت. اندکي بعد عراقي ها بالاي سرش رسيدند. لباس رسمي سپاه براي افسر عراقي که با چشمان از حدقه درآمده به او خيره شده بود، جذابيت خاصي داشت. پاشنه پايش را به پيشاني رضا کوبيد و او را نقش زمين کردو با اشاره به گروهبان گفت: "بهتر از اين نمي شود. او را با خود مي بريم. بهترين هديه به فرماندار نظامي خرمشهر است. يک پاسدار بايد اطلاعات خوبي داشته باشد!" افسر دست رضا را گرفت تا بلندش کند اما رضا عکس العمل نشان داد. گروهبان با قنداقه تفنگ به سرش کوبيد. رضا از هوش رفت. چشم افسر به محسن افتاد اما مجددا به سمت رضا رفت. ناگهان صداي تيراندازي از جانب گشتي هاي ايراني به گوش افسر رسيد. افسر عراقي اشاره کرد آن دو را ببرند اما مجددا با مقاومت آنها روبه رو شدند. خشم در چشمان افسر عراقي موج ميزد. صداي تير اندازي ايراني ها نگرانش کرده بود. افسر ، کارد کمري اش را بيرون آورد. گروهبان و سربازان عراقي آن دو را رها کردند. افسر ابتدا به سمت محسن رفت. کارد را در کشاله‌ي رانش فرو برد. صداي محسن بلند شد. خون از رانش بيرون زد. افسر به سراغ رضا رفت.... رضا سرش را پايين انداخت و حرفي نزد. افسر عراقي پا روي سينه اش گذاشت و او را به پشت خواباند. محسن که خون زيادي از او رفته بود، هنوز از هوش نرفته بود، چشمانش گاه سياهي مي‌رفت و گاه آن منظره را در هاله‌اي از ابهام مي‌ديد. افسر عراقي، رضا را به پشت خواباند و دستور داد دستش را ببندند.... ادامه دارد... 📚عقیق 💞 @shahiidsho💞