eitaa logo
شهید شو 🌷
4.2هزار دنبال‌کننده
18.9هزار عکس
3.6هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام همسنگرےها با یک داستان واقعی دیگه در خدمتتونم قسمت اول سلام. رضا هستم.... من تا پنج سال دلیل اصلی توبه کردنمو بنا به دلایلی به بچه های سایت نمی گفتم...ولی در همین حد بدونید که من خیلی درگیر مسائل کج بودم من سال ۹۱ فروشنده این فیلما بودم و سال ۹۳ به دلیل شناسایی شدنم چهار شب بازداشتگاه استان مرکزی اراک بودم. چون فعالیت گسترده داشتم و تو سایت معروف فیلم پورن آپلود میکردم... وقتی اون شب شناسایی شدم توبه کردم و چون کیس کامپیوترم کشف و ضبط شده بود از خدا خواستم کاری کنه لو نرم... وقتی پلیس کامپیوترمو روشن کرد هیچ فیلمی توش ندید و تبرئه شدم... این بود داستان اصلی توبه کردنم... وقتی برگشتم و توبه کردم خدا تموم گناه هامو پاک کرد. البته خیلی کلی گفتم...اصلا حوصله ندارم در مورد اون لحظات باهاتون حرف بزنم.چون خیلی روزای سختی رو گذروندم... همش استرس و ترس بود...خدارو شکر تموم شد. شما هم لطفا دیگه ازم چیزی نپرسید...در همین حد کافیه...نمیخوام از اون روزا کسی ازم سوال کنه... وقتی پلیسا کیسمو روشن کردن رو صفحه دکستاپش هیچی پیدا نکردن و تموم درایوهام خالی بود و در کمال تعجب ایمیل هام اصلا باز نمیشد...به نظر شما اینا شانسی بود?? نه... اینا همش بخاطر توبه کردنم بود. تو راه که داشتن منو میبردن بازداشتگاه اراک همش میگفتن دهنتو سرویس میکنیم و منو همش میترسوندن... اطلاعات اراک شناساییم کرده بود و اومدن از گرگان دستگیرم کردم. اگه اون روز ایمیل هام باز میشد و صفحه هیستوری مرور گرام باز میشد ... حداقل ۲۰۰ ضربه شلاق و ۱۹ سال زندانی داشتم . خیلی معجزه ها تو زندگیم اتفاق افتاد... مثلا موقع گشتن گوشی موبایلمو اصلا پیدا نکردن...با اینکه تو شلوارم بود و توش پره مدرک بود... اما گوشی موبایلمو پیدا نکردن... تو ماشین که داشتن منو میبردن اراک مضطر شدم و دلم شکست و از اعماق وجودم پشیمون شدم... تو دلم گفتم چه غلطی بکنم... چه دروغی بگم...به بازپرس چی بگم.... بعدش اونجا بود که با یه صدایی از درونم آشنا شدم... شروع کردم به صحبت کردن باهاش... چون خیلی نا امید و داغون بودم... رسما همه چیز تموم شده بود... به خودم گفتم رضا بیچاره شدی... بعد یه صدایی از درون بهم گفت: نگران نباش...ما کمکت میکنیم... بهش گفتم چجوری ؟ کارم تمومه... گفت : کاریت نباشه...به من اعتماد کن...ما نمیذاریم اتفاق ی برات بیوفته. در واقع اونجا بود که من با خدای درونم اشنا شدم و تا امروز با خودم دارمش... تقریبا ساعت ۳ شب رسیدیم اراک و منو بردن بازداشتگاه. اونجا یه نفر اعدامی بود که تو هواخوری بهم گفت : پسر تو اینجا چکار میکنی ؟ گفتم داستانم این بود... گفت : سعی درست زندگی کنی...و شروع کرد به نصیحت کردن من... جالب بود... خودش باباشو کشته بود...بعد داشت منو نصیحت میکرد... تو بازداشتگاه همه حالشون گرفته بود... منم مثل دیوونه ها دور اتاق میچرخیدم و نمیدونستم باید چکار کنم ... تا اینکه یه قرانی رو طاقچه بود ... شروع کردم به خوندن این کتاب و هر بار که میخوندم دلم آروم تر میشد... ... نویسنده: 💕 @aah3noghte💕
قسمت ۲ شبا این قران رو میذاشتم رو سینم و میخوابیدم... کسایی که هم سلولیم بودن جزو هفت خطای روزگار بودن... نکته جالب همشون این بود که شیشه ای بودن... یعنی شیشه مصرف میکردن و بعدش چون دست خودشون نبود میرفتن کارای خلاف میکردن... از اونجایی که من تیپ و قیافم خیلی فشن بود براشون جالب بود که من اینجا چکار میکنم...یکی از بچه هایی که اونجا بود به جرم آدم ربایی میخواست اعدام بشه اون شب کلی با هم حرف زدیم... یهو بهش گفتم : میای نماز بخونیم؟ گفت نمیتونم...بهش گفتم بیا بخونیم. جفتمون نماز بلد نبودیم...😐 تا اینکه من شروع کردم به نماز خوندن ... هم وضو اشتباه گرفته بودم و هم نمازم غلط بود اما به نظرم بهترین نماز عمرمو همون لحظه خوندم. حتی یه روز با هم سلولی هام تصمیم گرفتیم تو بازداشتگاه نماز جماعت بخونیم... جالبه...همشون ختم عالم بودن ولی وقتی بهشون پیشنهاد نماز میدادم همه گوش میکردن... امام جماعتشون میشدم من و شروع میکردیم به نماز خوندن... من خودم نمازم غلط بودا...ولی هر چی میگفتم اونا هم میگفتن... یادش بخیر.... فکرشو بکن...من میشدم امام جماعتشون...و یه مشت خلاف کار پشتم نماز میخوندن... اخه آدم اینو به کی بگه... یه روز خیلی حالم گرفته بود...یکیشون که دوست صمیمیم شده بود بهم پیشنهاد داد این دعارو بخونم خدا مشکلمو حل میکنه... اون دعا زیارت عاشورا بود فکر کنم...اون میخوند و من گریه میکردم. بهش میگفتم : داداش ؟ خدا منو میبخشه؟ بعد میگفت اره داداش میبخشه.نگران نباش.درست میشه.خدا همه رو میبخشه. جالب اینجاست. رفتار همشون با من عالی بود... با اینکه همشون قاتل و زندانی با جرمای سنگین بودن اما عین یه داداش با من رفتار میکردن. مثلا بهم کارت تلفن میدادن تا زنگ بزنم... یه روز یه روحانی آورده بودن بازداشتگاه تا با ماها حرف بزنه... تا منو دید گفت : تو اینجا چکار میکنی با این تیپو قیافه ؟ اینجا زندانه .اذیت میشیا! چکار کردی اینجایی ؟ زودتر برو از اینجا. هه... نمیدونست که کل بازداشتگاه با من رفیق شدن. خدا رو شکر موندن من چند روز بیشتر طول نکشید اما به اندازه ۷۰ سال بزرگ شدم. وقتی فهمیدم تبرئه شدم و پلیس چیزی نتونست برای ادعاهاش کشف کنه تا یک ماه عین روانی ها خودزنی میکردم. دست خودم نبود. این اتفاقات شهریور سال ۹۳ افتاد...تا اینکه بهم پیشنهاد روانشناس دادن...اما نرفتم. دلیل خودزنی هام این بود که ... نمیتونستم بفهمم خدا یعنی چی ... بالای پنج ساعت به یه گوشه نگاه میکردم و حرف نمیزدم. تا اینکه مسجد میرفتم و اونجا کلی رفیق پیدا کردم و کم کم پی بردم یه چیزی هست که من نمیدونم... اونجا بود که شروع کردم به فکر کردن و تازه داشتم میفهمیدم خدایی وجود داره. بعدشم تصمیم گرفتم یه سایت بزنم و حرفامو اونجا بنویسم. تاریخ ۲۸ شهریور ۱۳۹۳ سایت چهل توبه زدم و بعدش وقتی دیگه کم کم بازدید سایت داره زیاد میشه سایت dadashreza.com رو زدم.... رسالتمم گذاشتم پاکی خودم و جوونا... الانم که سایتمون ماهی ۵۰ هزار بازید داره... نویسنده: ... 💕 @aah3noghte💕
💔 فقط زِ درس الفبٖا را بَلدیم هـزاٖرشڪر کھ سطــح سـوادمٖان این است 💕 @aah3noghte💕
💔 آقا ردای سبز امامت مبارکت پوشیدن لباس خلافت مبارکت ای آخرین ذخیره زهرایی حسین آغاز روزگار امامت مبارکت #اللهم_عجل_لولیک_الفرج #آھ... 💕 @aah3noghte💕
💔 بغض گلوی ما را باری تو ترجمان باش ای بی شکیب، باران... ای بی قرار، باران... #شهیدجوادمحمدی #آھ... (۳نقطه) 💕 @aah3noghte💕
💔 صحبت از "ماندن یک عمر" بماند به کنار قدر نوشیدن یک چای.... بمانی؛ کافےست... #همسران_زینبی #مدافعان_امنیت #صبوری 💕 @aah3noghte💕
💔 عاشقی ‌را‌ چه ‌نیازےست ‌به ‌توجیه‌ودلیل که ‌تو !‌ای‌عشق ‌همان ‌پرسش ِ ‌بی‌زیرایی #شهیدعلی_چیت_سازیان #آھ... (۳نقطه) 💕 @aah3noghte💕
💔 ... سلام بابای مهربانم آغاز امامتتان مبارڪ در دلم، غمی عجیب،موج مےزنداز وقتی فهمیدم "پرده کعبه را گرفته بودید و مےگریستید که خدایا! چقدر این غیبت، طولانی شده...." دلم آتش گرفت ازشنیدن اینکه این اتفاق درزمان حیات نائب خاصتان افتاده وحالا که۱۱۰۰سال ازآن زمان مےگذرد حالاکه نائب خاصی ندارید حالاکه هیچکداممان برایت نشدیم،همچون شیخ مفید کداممان غصه غیبت طولانےات راداریم؟ شرمنده ایم باباجان 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
#از_سفیر_ابلیس_تا_سفیر_پاکی قسمت ۲ شبا این قران رو میذاشتم رو سینم و میخوابیدم... کسایی که هم سلو
قسمت۳ خیلی چیزا هست که از اون روزا میتونم بگم... اما یادآوریش اذیتم میکنه... این چیزا تو دلم پنج سال مونده بود...خواستم بگم که سبک بشم. چون پسر با صداقتی ام. دوست ندارم چیزی تو دلم بمونه... دلیل برگشتن من، صداقتم بود... من از اولشم آدم بدی نبودم.تنها مشکل من این بود که پدر مادرم برای تربیتم اصلا وقتی نذاشتن و من همینجوری الکی بزرگ شدم... وقتی توبه کردم خودم شدم پدر و مادر خودم... اگه خدا منو برگردوند بخاطر این بود که میدونست من گول شیطون رو خوردم. الانم انقدر رشد کردم که اصلا باورم نمیشه اون رضا من بودم...اینارو هم گفتم فکر نکن قصد درد و دل داشتم...یا... نه... اینارو گفتم چون اتفاقا به خودم افتخار میکنم. من به خودم افتخار میکنم که تونستم همچین تحولی در خودم ایجاد کنم️❤?? این روزا هم فکر میزنه به سرم...اما خب...به قول شما شهادت برام یکم زوده...چون رسالت من اینجاست و کاری که دارم میکنم کم از شهادت نداره. نکته جالب اینجاست...وقتی منو گرفتن پلیس به کل خبرگزاری های ایران مثل صدای خراسان ایسنا ایرنا خبر گزاری فارس قطره پیام زد که ما مدیر بزرگترین سایت مستهجن رو گرفتیم. هر کی شکایت داره بیاد! فکرشم نمیکردن که همین ادم بشه مدیر بزرگترین سایت تحول معنوی ایران! نکته جالب : من تموم جرم هامو از قبل آزادیم کامله کامل اعتراف کرده بودم ! اما خدا یه کاری کرد که با اینکه تموم جرم هامو اعتراف کرده بودم اما اصلا قاضی پرونده قبول نمیکرد و بعد یه سال تحقیق کال تبرئه شدم و برام پرونده تشکیل نشد... نویسنده: ... 💕 @aah3noghte💕
قسمت۴ ولی بچه ها... من اگه زندان هم میرفتم رسالتمو تو همون زندان ادامه میدادم و همه رو به پاکی دعوت میکردم... چون چند تا از کسایی که اونجا بودن رو نمازخون کرده بودم... کلا همه چی حل شد و برام سوء سابقه نشد... وگرنه برای کار و خروج از کشور اذیت میشدم... خیلی اتفاقات دیگه هم بود که دوست ندارم بگم...در همین حد کافیه... من به هر جایی برسم بخاطر همون تضادهای وحشتناک سال ۹۳ بود... اگه میبینی اینقدر انگیزه دارم دلیلش همون چیزاست... انقدر انگیزه دارم برای تغییر که اصلا نمیتونید تصور کنید...اصلا این انگیزه کم نمیشه...اتفاقا روز به روز انگیزم داره بیشتر میشه... خلاصه داداش... من از زیر صفر شر وع کردم. هیچوقت دیر نیست. امیدوارم حرفام واست تجربه بشه. درسته ۲۶ سالمه... اما فکر کنم خودتم قبول داری که مدل حرف زدنم یه جور دیگست... پشت ادبیات ساده ای که نگارشم داره کلی حرفه... من بلد نیستم خودم نباشم... ازت میخوام بخاطر صداقتی که دارم فقط به حرفام فکر کنی و تا میتونی برای ساختن آیندت تلاش کنی... چیزی که من الان فهمیدم اینه: ... پس همیشه بخون و تو این مسیر و تا میتونی از اینو اون استفاده کن... بهشت همین دنیاست. اگه خوب زندگی کنی همین دنیات میشه بهشت.. پس بسازش... من دوست دارم به حرفام فکر کنی...همین...  دوست ندارم اتفاقاتی که برای من افتاد برای کسی بیوفته...  پس قبل تغییر تغییر کن...  قبل اینکه دیر بشه...  قبل اینکه جهان بخواد به زور تغییرت بده...  هیچوقت دیر نیست...  اگه اینجایی کار خدا بوده... آدم وقتی به ته خط میرسه خیلی چیزاش تغییر میکنه داداش. تو قرنطینه این چیزارو به چشم دیدم ...به خدا همشون پشیمون و ناراحت بودن... تا اسم نماز میاوردم همه میگفتن باشه. میدونی مشکل همشون چی بود؟ عدم درک عدم عزت نفس عدم هدف وگرنه اگه این چیزارو داشتن هیچوقت کارشون به اینجاها نمیکشید یکیشون همش خواب بود.بهش گفتم داداش چرا انقدر میخوابی؟ گفت دست خودم نیست من فکر میکردم ۲۹ سالشه اما وقتی رو تابلو سنشو دیدم فهمیدم ۱۷ سالشه. خیلی تعجب کردم. گفتم چرا اینجوری شدی؟ گفت بخاطر شیشه ست بچه ها بدترین مواد مخدر شیشه س وقتی میکشی دیگه هیچی نمیفهمی. یه چیزی بگم بخندیم؟ یکی شیشه زده بود بعد خودش با پای خودش رفت خودشو به پلیس لو داد و گفت: من کلی موتور دزدیدم بعدش اومده بود تو سلول هی میگفت این کشتی چرا انقدر تکون تکون میخوره اقا رسما چت کرده بود. کلا مشکل اصلی کج روی های من نوع تربیتی بود که میشدم. کلا برای تربیت من وقتی گذاشته نشد توسط پدر و مادرم. همینجوری الکی بزرگ شدم. نویسنده: ... 💕 @aah3noghte💕
💔 #دلشڪستھ گاهی چنان دلــ💔ـــتنگ مےشوم که خواب مےبینم در آغوشم گرفته ای.... #حسین ع😭😭😭 #ودلخوشےخوابهاکوتاهست... #دلم_تنگه_ڪربلاتہ 💕 @aah3noghte💕
💔 ای آنکه نرفتی دمی از یاد کجایی؟ #حواست_به_دلم_هست؟؟؟؟💔 #شهیدجوادمحمدی #آھ... 💕 @aah3noghte💕
💔 گر اهل عفت باشی ای زن چون خدیجه(س) روزی شود هم سفره ی عشقت... #محمد(ص) #سیدمحمدعلی_موسوی_زاده 💞سالگرد ازدواج پیامبر اکرم (ص) و حضرت خدیجه (س)مبارک 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 ای آنکه نرفتی دمی از یاد کجایی؟ #حواست_به_دلم_هست؟؟؟؟💔 #شهیدجو
💔 یہ دل وابسـتھ بےقرار و خسـتہ بہ دعاهاے دلــ💔ـــــبستہ ... (۳نقطه) 💕 @aah3noghte💕
هدایت شده از 🕯شمع ❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی فرزند شهید مدافع حرم آقای قالیباف را با اسلحه تهدید میکند😳😳 ببینید😅 منو ببر شهربازی 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
#از_سفیر_ابلیس_تا_سفیر_پاکی قسمت۴ ولی بچه ها... من اگه زندان هم میرفتم رسالتمو تو همون زندان ادا
قسمت۵ بعد از توبه کردنم زمین زیاد خوردم اما پا میشدم و ادامه میدادم و درس میگرفتم.. عذاب وجدان خودمو با یاد خدا آروم میکردم. کلا یاد خدا وجدانمو ساکت میکنه و باعث میشه با آرامش بیشتری به سمت جلو حرکت کنم. خدارو شکر تموم آثار گناه از چهره و صورتم پاک شده و نوع ادبیاتم و حرف زدنم و نگرشم زمین تا آسمون تغییر کرده. الناس تا خرخره دارم. اما یه چیزایی هست با خدا طی کردم...در کل رابطه من با خدا یکم متفاوته... شاید شما نتونید زیاد درک کنید، ولی کال منو خدا یه رابطه دیگه ای با هم داریم. اما خیلی از حق الناس هامو جبران کردم و دارم میکنم. بزرگترین دلیل انگیزمم فقط و فقط جبران گذشتمه. همین.اندازه تار موهاتون خدا میتونست مچمو بگیره اما ... دستمو گرفت... با این خدا رفیق نشی. دلیل اصلی اینکه خدا منو برگردوند صداقتم بود. آدمی ام که . حرف پایانیم تو این فصل : جهنمم برم به خودم افتخار میکنم.... مهم نیست. مهم اینه کم نذاشتم. هر چند میدونم خدا اون دنیا خیلی بهم حال میده... (دستان خدا) سلام به این فصل خوش اومدی بذار ادامه ماجرارو بهت بگم... وقتی پلیس نتونست مدرکی ازم پیدا کنه موقتا قانع شدن منو با سند آزاد کنن تا اگه مدرکی به دست آوردن دوباره بیان دستگیر م کنن. بخاطر همین بابام از گرگان اومد اراک تا سند خونه داییم رو بذاره تا موقتا بیام بیرون. بابام کلا آدم بی خیالیه اما یه چیزی که خیلی برام عجیب بود همین قضیه بود که وقتی اومد سند گذاشت تا آزادم کنه اصلا هیچی بهم نگفت. من انتظار داشتم بزنه تو گوشم و سرویسم کنه اما از بس استرس داشت کل صورتش پف کرده بود و شبشم همش میگفت رضا تو بازداشتگاه چجوری سر میکنه؟ اخه گرماییه و اونجا براش کولر نمیزنن!!! یکی از دلایلی که بابام هیچی بهم نگفت میدونی چی بود؟ به نظرم دلیلش این بود که خودشم درک درستی از این محیط ها داشت. بابام سه سال اسیر بود و تو بغداد اسیر صدام حسین بود. بخاطر همین وقتی فهمید یه همچین اتفاقی برام افتاده انگاری یاد اسارت خودش افتاده بود. خلاصه بعد کیلومتر ها رانندگی ر سیدیم خونه و من بلافاصله رفتم تو اتاقم. کلا هیشکی نمیدونست چکار کردم فقط میدونستن یه چیزی شده که من گرفتار شدم. از اونجا بود که من شروع کردم به پوست اندازی. تو کما رفته بودم انگار... کلا هنگ بودم... یه حس خالی شدن داشتم. انگاری دیگه هیچی برام مهم نبود. ساعت ها می نشستم و یه گوشه اتاق رو نگاه میکردم. تموم خط هامو شکونده بودم و رسما با همه کس و همه چی کات کرده بودم. منی که همش با ماشین بیرون بودم و فوق العاده رفیق باز بودم اما یهو احساس بی میلی به همه چیز و همه کس پیدا کردم. تنها چیزی که دوست داشتم این بود که یکی برام از خدا بگه. دوست داشتم از خدا بشنوم. همش تو گوگل سرچ میزدم خدا کجاست؟ خدا چکار میکنه؟ خدارو کی درست کرده؟ خدا چیه؟ خدارو کی افرید خدا مال کجاست؟ خدا مال کیاست؟ ... حس کردم ته خطم...شایدم پایین تر از ته خط. هیچی برام مهم نبود. همه میگفتن رضا بیا بیرون میگفتم نمیام. تو اتاقم بودم و اصلا بیرون نمیرفتم. برام وقت روانشناس گرفتن اما گفتم نمیام. هیچی برام مهم نبود. دم پنجره می نشستم به آسمون نگاه میکردم و بالای پنج ساعت بهش خیره میشدم. این اتفاقات بین تاریخ ۲۱ مرداد تا ۳۰ مرداد سال ۱۳۹۳ رخ داده بود... دستنوشته های ... 💕 @aah3noghte💕
قسمت۶ متاسفانه خیلی حساس شده بودم و از صدای همه متنفر بودم. چند بارم با اعضای خونواده درگیر شده بودم که آرومتر حرف بزنن. دوست داشتم هیشکی حرف نزنه و همه ساکت باشن. نمیخوام بگم افسرده بودم ...نه! ...من فقط دوست نداشتم کسی حرفی بزنه چون همه جوره به رسیده بودم. عین یه تیکه گوشت افتاده بودم گوشه خونه و حتی حوصله نداشتم تا سر کوچه برم. فقط تنها چیزی که دوست داشتم این بود که یکی برام از خدا بگه. بزرگترین چیزی که آرومم میکرد بود. فقط دوست داشتم قران بخونم. همه چیم شده بود قران و خدا. هر حرفی جز خدا ناراحتم میکرد. دوست داشتم از خدا بگم و بشنوم. خیلی پشیمون بودم... تصمیم گرفتم برم مسجد اما خودمو لایق مسجد رفتن نمیدونستم. چندبار خواستم لباس بپوشم اما دوباره پشیمون شدم و نمیرفتم. اصلا نمیدونستم چمه... میخواستم باور کنم خدا هست اما ذهنم نمیپذیرفت. همش میگفتم اگه خدا بود پس چرا من انقدر کج رفتم؟ چرا کمکم نکرد؟ خدا اصال وجود نداره !!😒 همه اینا الکیه قرانم یه شاعر نوشته🙄 میرفتم تو سایت های آدمای بی خدا و تموم حرفاشونو میخوندم...اونا هم میگفتن خدا نیست و همه این چیزا ساخته ذهنه و آدما دوست دارن خدا باشه تا اروم باشن. یعنی هیچ جوره باورم نمیشد خدا هست یه سری کارهای اشتباه کردم که نمیدونم بگم یا نه... مثل کوبیدن قران به سر خودم و چند بارم خودمو زدم و ... نمیتونم بگم... چون ممکنه درست نباشه... اما یه حالت های روحی بدی داشتم... یه حسی بهم میگفت نیست... یه حسی میگفت هست و منم مونده بودم حرف کدومو باور کنم...😩😩 اون صدایی که بهم میگفت خدا نیست همیشه استدلال میاورد که این همه آدم دارن زندگی میکنن انقدر براشون مهم نیست بعد اونوقت تو میگی خدا؟!!! اینا همه چرت و پرته. خدا کجا بود بابا؟؟... ماها موجودات تک سلولی هستیم که یهویی درست شدیم و تهشم اینجاییم... اما یه حسی بهم میگفت: اون تک سلولی رو کی افرید پس... کلا یه جنگ درونی در وجودم به وجود میومد که من روز به روز داشتم دیوانه تر میشدم... دیگه خیلی داغون بودم. حالم خیلی بد بود. افتادم گوشه خونه و رسما شب و روزم شده بود اضطراب. از یه طرف منتظر رای دادگاه بودم و از طرفی نیاز داشتم به کسی تکیه کنم...اما کی ؟ هیشکی نمیتونست کمکم کنه😔 نماز میخوندم...اما اخر نماز یا خودمو میزدم یا مهر نماز رو میکوبیدم به دیوار یا پرتش میکردم تو کوچه😐 کلا مخم پر از فکر و صدا بود. داشتم دیوانه میشدم از دست خودم از طرفی میگفتم خدا هست ...از طرفی میگفتم خدا نیست. قران میخوندم و میگفتم خدا هست...اما تو گوگل سرچ میزدم سایت های بی خدا میگفتن قران کلی مشکل توش داره و اینو یه شاعر عرب زبان نوشته این کتاب از خدا نیست.اینا همه ساخته ذهنه ماست. یهو یه اتفاقی در من افتاد... ... دستنوشته های 💕 @aah3noghte💕
💔 ... دیگر برای خودش خانمی شده اما کسی چه مےداند چطور قد کشید؟ چطور جای خالی را تحمل کرد؟ چطور زخم زبانها را شنید و سکوت کرد... کسی از دلتنگےهایش خبر دارد؟؟؟ ... 💕 @aah3noghte💕
💔 خراب‌ حالیِ ما لشکری نمی‌خواهد بس است آمدن و رفتنِ نفس ما را... #عباس به تو مےگم😔 #آھ_ڪربلا 💕 @aah3noghte💕
چقدر با شعف و تاب و تب شهید شدند برای دختر شاه عرب شهید شدند برای حفظ حرم سینه را سپر کردند شبیه عابس و حر و وهب، شهید شدند من الغریب به آنها رسید نامـه عشق مدافعان حرم منتخب شهید شدند برای او نوه های غلام ترکی و جُون چقدر آدم عالی نسب، شهید شدند به احترام قدمهای حضرت زینب دمشق یا که نشد، در حلب شهید شدند برای روضه ی آن دست بسته مےمردند میان روضه ی او شب به شب شهید شدند #آھ... @aah3noghte
💔 ... گفته بود مےخواهد برود خارج از کشور همه فکر کرده بودند منظورش سفر به کشور آلمانه... اما شوکه شدند از شنیدن خبر در دفاع از حرم حضرت زینب س دلمان آتش مےگیرد از ساده دلی خودمان! سرگرم گناهیم و هلاک شدیم در توهم ... 💕 @aah3noghte💕
💔 پوتـین هایش به سوی آسمان جفت شده همانجا مانده بود او به خوبی مےدانست #شـہـادتــــ بال مےخواهد نه پوتین نظامی... #نسئل_الله_منازل_الشهداء #خاک_پایت_سرمه_چشمم #آھ... 💕 @aah3noghte💕
#امیرمحمداژدری فعال جهادی و عضو شورای قرارگاه امام رضا(ع) در حین انجام ماموریت جهادی طی حادثه ای به #شهادت رسید و جمله معروفِ "پایان ماموریت بسیجی، #شهــــادت است" را عملاً اثبات کرد و چگونه در بند خاک بماند، پرنده ای که پرواز را آموختھ... #شهادت #جهادفےسبیل_الله #آھ_اےشهادت_العجل😢 💕 @aah3noghte💕
@aah3noghte
شهید شو 🌷
#از_سفیر_ابلیس_تا_سفیر_پاکی قسمت۶ متاسفانه خیلی حساس شده بودم و از صدای همه متنفر بودم. چند بارم ب
قسمت۷ یهو یه اتفاقی در من افتاد‼️ من یه آ ینه داشتم... اونو آوردم جلوم و سعی میکردم به چشم ها و موها و لب و ابروی خودم نگاه کنم و بعدشم به دست و پای خودم نگاه میکردم و میگفتم: "رضا اینارو کی درست کرده"؟ یهو مخم هنگ میکرد! اون صدایی که بهم میگفت خدا نیست هیچ جوابی براش پیدا نمیکرد... بار ها پیاز و خیار و سیب زمینی و توت فرنگی و لوبیا رو میریختم تو بشقاب و میاوردم نگاشون میکردم و سعی میکردم فکر کنم... و اینجا بود که استارت وجود خدا در من شکل گرفت. بارها به صورت و چشمای خودم نگاه میکردم و میگفتم: "اینا الکی نیست! یکی درستشون کرده!" از اونجا بود که فهمیدم یه راز و یه حقیقتیه که من نمیدونم... میرفتم قبرستون و خاک ریختن رو مرده هارو نگاه میکردم و میگفتم اینا کجا میرن؟؟؟؟ بعدشم میومدم خونه و مدام قران میخوندم. حتی موقع خواب هم قران گوش میکردم. وقتی فهمیدم خدا هست تصمیم گرفتم سایت بزنم و تموم تجربیاتمو به دیگران بگم..این کارو ۲۸شهریور سال ۱۳۹۳ کردم و بعدش شروع کردم به دادن آگاهی هام در مورد خدا به بقیه. اما یهو یه مشکلی پیش اومد. به نظرت اون مشکل چی بود؟ بذار کمی راهنماییت کنم. یه سوال: قبول داری آدم یه کار اشتباه رو مدام انجام بده بعد یه مدت براش عادت میشه و همش انجام میده؟ خب منم همین بودم. وقتی مهر سال ۱۳۹۳ رسید از خودم پرسیدم: رضا! مگه نمیگی خدا هست؟ خب... این خدا تو قران اومده گفته فلان کارو اصلا نباید انجام بدی. خب تو که همش تو این سایتا میپلکی.😕 وقتی خواستم این کارامو بذارم کنار تازه فهمیدم به همین سادگی ها هم که فکر میکردم نیست. بخاطر همین تو سایتم مهر سال ۱۳۹۳ یه دوره چهل روزه گرفتم و گفتم هر کی میخواد گناه نکنه بیاد ثبت نام کنه. عجیب بود. من فکر نمیکردم سایتمو کسی میخونه.اما وقتی دوره گذاشتم ۲۰۰ نفر ثبت نام کردن!😳 تو اون دوره چهل روزه که خودمم برگزار کردم متاسفانه روز پونزدهم پام لغزید. وقتی اینو به بچه ها گفتم خیلی ناراحت شدن و گفتن رضا کم نیار ادامه بده... من خیلی تلاش میکردم اما نمیشد... اصلا نمیشد...😔 باز دوباره برای خودم دوره برداشتم و باز هم نشد...😭 بعدش باز بلند شدم و باز هم خوردم زمین...😩 تو سایت ها دنبال فرمول های ترک گناه میگشتم اما نمیشد. هیچ راهی نبود... فکر میکردم نمیشه... سایتمو تصمیم گرفتم حذف کنم. بعدش دوباره شروع کردم به گناه کردن😔 کلا نمیفهمیدم چه مرگمه؟! یه روز با خدا بودم پنج روز با شیطان. سال ۹۳ بالای هزار بار پام لغزید...خیلی زیاد...خیلی... کسی نبود منو بفهمه ... هیچ راهی نداشتم.. انگاری طلسم شده بودم. تموم سایت هارو چک میکردم... همه رو انجام میدادم ولی نمیشد.. بارها تصمیم گرفتم سایتمو حذف کنم اما پشیمون میشدم ... خیلی ها میگفتن: "آخه رضا ...تو خودت هنوز آدم نشدی بعد میای از خدا میگی"؟.. حتی چند تا آدم مذهبی میگفتن: "رضا بهتره سایتتو پاک کنی... چون تو تخصص نداری. باعث گمراهی جوونا میشی"...😔😔 ... دستنوشته های 💕 @aah3noghte💕
قسمت۸ تو تموم سایت های مذهبی دنبال یه راهی برای خودسازی بودم اما هیچی تو این سایتها پیدا نمیشد. آرزو به دلم مونده بود یه نفر، فقط یه نفر با من خوب صحبت کنه و درکم کنه..اما نبود. اکثرا ادبیاتشون قلمبه سلمبه بود و منو درک نمیکردن... همش حس میکردم این نگاه بالا به پایین اگه نبود الان خیلی میتونستم از این آدما کمک بگیرم اما از بس مذهبی شدید بودن که کلا میترسیدم بگم دارم چکار میکنم!!! حس میکردم تکم و کسی مثل من غرق گناه و بد بختی و مشکلات نیست. همش آرزو میکردم یه سایت یا یه جایی رو پیدا کنم که امید بدن...انگیزه بدن...با هم خوب حرف بزنن...قضاوت نکنن... کمک کنن... نگاه بالت به پایین نباشه ... بتونم دردمو بگم...اما نبود... هیشکی نبود منو درک کنه. تو یه سایتی مشکلمو گفتم مدیرش سریع باهام دعوا گرفت که "داری نظرات سایتمونو خراب میکنی. نظر نده!" درونم پر از آلودگی بود... نمیدونستم باید چکار کنم تنها کاری که بلد بودم این بود که نماز بخونم اما بعد نماز میشستم پای فیلم های... تا اینکه یه دوره برداشتم و به خودم قول دادم دیگه نلغزم اونجا بود که به خودم گفتم ... میخوام به همه ثابت کنم ! میخوام سایتم بزرگترین سایت مذهبی ایران بشه و انقدر تو سایتم اطلاعات مفید میدم که دیگه کسی مثل رضای گذشته نخواد برای آدم شدن دنبال هزار تا سایت بره. حرفای هیچکس روم نفوذ نداشت چون همینایی که از خدا میگفتن اصلا از حرفاشون آرامش نمیگرفتم. به خودم قول دادم به و انقدر کتاب بخونم و سخنرانی گوش بدم و انقدر خودمو بسازم که چند سال بعد هیشکی باورش نشه رضا این بود وضعیتش. اولین موفقیتم آبان سال ۱۳۹۳ بود. تونستم چهل روز پاک باشم.😌 اینم پستش?? https://dadashreza.com/experience-my-forty-days-of-repentance/ همه چی بعد از آبان سال ۱۳۹۳ تغییر کرد. یهو حس کردم دستام خودش برای خودش میره... همش یه صدایی در گوشم باهام حرف میزد و بهم میگفت چکار کنم. این صدا تا همین الان باهامه و همیشه هم صداش برام قویتر شده... اخه خیلی به صداش گوش میکردم و میدم.درسته پاهام میلغزید اما هر بار روزای پاکیم بیشتر میشد.. تفاوتی که من با تموم اعضای سایتم داشتم این بود که من با اینکه وضعم از همه بدتر بود اما چون درس میگرفتم و بلند میشدم یهویی از اکثرشون جلو میزدم و روزای پاکیم بیشتر میشد. مثلا اعضای سایتم کلی موفقیت کسب میکردن ولی میخوردن زمین ولی من دیگه از اون نقطه قبلیم زمین نمیخوردم. هر چقد جلوتر میرفتم انگاری از درون قوی تر میشدم. دی ماه سال ۱۳۹۳ پست های سایتم بازدید زیادی میخورد. همه براشون جالب بود که بفهمن این رضا داره دقیقا چکار میکنه که انقدر انگیزه داره.؟؟ تا اینکه از بس کردم و از خدا کمک میخواستم و تلاش میکردم یهو حرفام مدلش تغییر کرد. خیلی این نکته مهم و جالبه...خیلی... حرف که میزدم همه میگفتن رضا؟ تو چرا این مدلی حرف میزنی ... هزار تا آدم هستن که از خدا و پاکی حرف میزنن اما تو با اینکه اصلا تخصصی تو مسائل دینی نداری اما حرف که میزنی نمیدونیم چرا حرفات به دل میشینه و راهکارات عملی تره. بچه ها راست میگفتن... میدونی چرا؟ چون خیلی به دونسته هام میکردم. از بس گناه کرده بودم و تلاش برای ترک گناه میکردم مدام تجربه کسب میکردم و دیگه قشنگ میتونستم راهکار بدم... وقتی کسی باهام حرف میزد انگاری یه حس شهود داشتم و میتونستم بفهمم کجای زندگیش ضعف داره... قشنگ میدونستم فلان کار فلان نتیجه رو میده.. دقیقا بهمن ماه سال ۱۳۹۳ بود که شبا تا صبح با خدا حرف میزدم و میگفتم خدایا غلط کردم.پی به اشتباهم بردم. بهم یه فرصت بده قول میدم جبران کنم. خیلی پشیمون بودم.همش گذشته رو مرور میکردم و میگفتم ای رضای فلان فلان شده ...چرا این کارارو کردی...و میشستم کلی خودمو سرزنش میکردم... حس میکردم دارم آتیش میگیرم... تشنه بودم... خیلی تشنم بود... خدارو میخواستم... معنویاتو میخواستم. پاکی رو کامل میخواستم... انقدر تشنه بودم که تا میدیدم کسی از خدا میگه به هیچی جز حرف اون دقت نمیکردم. شده بودم آهن ربا... هر چیزی که درمورد پاکی بود رو به سمت خودم میکشیدم. این تموم ماجراهای سال ۱۳۹۳ من بود... ... دستنوشته های 💕 @aah3noghte💕
💔 هوای حسین هوای حرم... دستای خالیمو ببین پای درد و دلم بشین آخه مگه من نوکرت نیستم؟ همش پر آشوبه دلم تو سینه میکوبه دلم آخه مگه ارباب من نیستی؟؟ #اللهم_ارزقنا_حرم #آھ_ڪربلا 💕 @aah3noghte💕
💔 ... خوشا بر ما در ڪشوری نفسـ مےڪشیم کہ مردمان ش تصمیم های مےگیرند... حبیب ها... قاسم ها... علےاکبرهای فدایی دین، اینجاآرمیده اند... 💕 @aah3noghte💕