💔
صد فتنه در عراق و یمن هم به پا شود
مارا #حسین دور خودش جمع مےڪند
#حراره_فی_قلوب ♥️
#حب_الحسین_یجمعنا
#آھارباب
#آھزینب
#آھ_ڪربلا
#اربعین
#جامانده
#اللهمارزقنازیارتالحسینعلیهالسلام
#صلےاللهعلیڪیااباعبدالله
#السلامعلیڪدلتنگم💔
💕 @aah3noghte💕
#انتشار_بدون_تغییر_در_عکس
💔
ایران_و_العراق_لا_یمکن_الفراق
تا کور شود هر آنکه نتواند دید😍
#آه...کربلا
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
#رمان_رهــایـــے_از_شبـــ ☄ 💔 #قسمت_صد_و_ششم بالاخره شیطنتهای فاطمه صدای فیلمبردار 🎥و درآورد درحا
💔
#رمان_رهــایـــے_از_شبـــ ☄
#قسمت_صد_و_هفتم
اوایل مهر بود.
یک روز از سرکار برمیگشتم.به سر کوچه که رسیدم ماشین 🚗👤کامران رو دیدم.بدنم شروع کرد به لرزیدن.😨خودم رو به ندیدن زدم و قصد ورود به کوچه رو کردم که از ماشین پیاده شد و صدام کرد.ترجیح دادم جوابشو ندم.دنبالم🚶 اومد و مقابلم ایستاد.صورتم رو به سمت دیگر چرخوندم .
او دستها رو داخل جیبش انداخته بود و از پشت عینک سیاهش نگاهم میکرد..
گفت:
_باهات حرف دارم.
گفتم:
_من حرفی با کسی ندارم.مزاحم نشو.
خواستم از کنارش رد شم که چادرم رو کشید. به سمتش برگشتم ودرحالیکه اطرافمو نگاه میکردم گفتم:😰
_چیکار میکنی؟خجالت بکش.من اینحا آبرو دارم.
پوزخند زد:😡😏
_هه!! سوار شو اگه خیلی آبروت واست مهمه وگرنه به علی قسم واست تو این محل آبرو نمیزارم.
عصبانیت از لحنش میبارید.باید چیکار میکردم؟؟ گفت:
_فقط پنج دیقه بیا و جواب یک سوالمو بده بعدم بسلامت!!!
آب دهانم رو قورت دادم.مردم نگاهمون میکردند.گفتم:
_همینجا بگو من سوار ماشینت نمیشم.
چقدر خشمگین بود.😡
_میترسی بلایی سرت بیارم؟! خیالت راحت!میشینی تو ماشین یا داد بزنم همه بفهمن کارم باهات چیه؟
چاره ای نداشتم.سوار ماشینش شدم.او هم به دنبال من سوارشد و با سرعت زیاد حرکت کرد.گفتم:
_کجا داریم میریم.قرار بود واسه پنج دیقه حرف بزنی بری..
جوابم و نمیداد.ترسیدم.نکنه میخواست بلایی سرم بیاره.دستم رو داخل کیفم کردم و تسبیح رو فشار دادم.
خدایااا خودم و سپردم دستت..😰🙏داد زدم:
_نگه دار…منو کجا میبری!؟
گفت:
_یه جایی که راحت بتونم سرت داد بکشم.. هرچی دهنمه بهت بگم.. بعد میتونی گورتو واسه همیشه گم کنی.
🍃🌹🍃
همه ی این رفتارها نشون میداد که کامران پی به اون راز برده!
والبته شاید با چاشنی بیشتر و دروغ بیشتر.! صدای ضبطش رو زیاد کرد .یک موسیقی درباب خیانت و بی وفایی پخش میشد. سکوت کردم و زیر لب دعا خوندم. نمیدونم چقدر گذشت .رسیدیم به یک جاده ی خاکی در اطراف تهران..
نفسهام به شمارش افتاده بود.فرمونش رو کج کرد و وارد جاده ی خاکی شد.
🍃🌹🍃
گفت:_پیاده شو.
اشکهام نزدیک بود پایین بریزه ولی اجازه ندادم.نمیخواستم از خودم نقطه ضعفی نشون بدم. خودش زودتر از من پیاده شد و به سمت در عقب، جایی که من نشسته بودم اومد و در رو باز کرد.
با لحن طعنه واری خطابم کرد:😡
_پیاده شید رقیه ساداااات خانووووم…
فکم میلرزید.اگر لب وا میکردم اشکم پایین میریخت. صورتم رو ازش برگردوندم.گفت:
_خیلی خب اگه دوست نداری پیاده شی نشو.. بریم سراغ پنج دیقه مون..
مکثی کرد و پرسید:
_چراااا؟؟؟؟
هنوز ساکت بودم.
با صدای بلند تری فریاد زد:
_پرسیدددم چرااااا؟؟؟؟🗣😡
ترسیدم. لعنتی! اشکم 😢در اومد.
حالا اون هم صداش میلرزید.نمیدونم شاید از شدت عصبانیت.شاید هم مثل من گلوش رو بغض میسوزوند.
روبه روی صندلی م نشست و در ماشین رو گرفت تا تعادلش به هم نخوره.
گفت:
_فکر میکردم با باقی دخترهایی که دیدم فرق داری.!! تو چطوری اینقدر قشنگ بازی میکنی؟ هیچ کی نتونسته بود منو دور بزنه هیچکی…
گفتم:
_من بهت گفته بودم که نمیخوام باهات باشم..بهت گفته بودم خسته شدم از این کار.پس دیگه این بازیا واسه چیه؟اگه قصدم فریبت بود اون ساک وبهت برنمیگردوندم.
پوزخندی زد:
_اونم جزو بازیهات بود..خبر دارم.
سرم رو به طرفش چرخوندم و با عصبانیت گفتم:😠
_کدوم بازی؟!!! اصلا این کارچه سودی داشت برام؟
داد زد:
_چه سودی داشت؟؟ معلومه خواستی دیوونه ترم کنی..گفتی تا وقتی محرم هم نشیم نمیخوام باهات باشم! واقعا که خیلی زرنگی!! پیش خودت گفتی این که خرشده حالا بزار یه مهریه و یه شیربهایی هم ازش به جیب بزنیم بعدم الفرار…
دستم رو مشت کردم.باحرص گفتم:😠😬
_اینا رو خودت تنهایی فهمیدی یا کسی هم کمکت کرده؟؟ برو به اون بی شرفی که این خزعبلاتو تو گوشت پرکرده تا از من انتقام بگیره بگو بره به درررک!! و تو آقای محترم!!! تو که ادعات میشه خیلی زرنگی و..هیشکی دورت نزده پس چرا خام حرفهای اون خدانشناس شدی؟!
او بلند شد و با لگد لختی خاک به گوشه ای پرتاب کرد و گفت:😡
_همتون آشغالید..
ادامه دارد…
نویسنده؛
#فــــ_مــقیـمــے
#کپی_با_صلوات
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 #معرفےشھداےدفترحزب_جمهورےاسلامی #گذرے_ڪوتاھ_بر_زندگی_شھدا #شھیدحجتالاسلام_سیدمحمدتقی_حسینی_طب
💔
#معرفےشھداےدفترحزب_جمهورےاسلامی
#گذرے_ڪوتاھ_بر_زندگی_شھدا
دکتر #شھیدسیدشمسالدین_حسینی_نائینی:
در سال 1312 در سلطان نصیر نائین متولد شد.
تحصیلاتش را در حالی که از نعمت پدر محروم بود، ادامه داد و #فوق_لیسانس خود را از دانشکده الهیات و معارف اسلامی گرفت.
برای نگارش رساله خود به هندوستان رفت و موضوعی تحت عنوان «فلسفه دعا و مقایسه ادعیه اسلام با سایر ادیان» را انتخاب و نوشت. وی با شهید رجایی و دیگر مبارزین در دبیرستان قدس آشنا شد و فعالیتهای فرهنگی خود را با موسسه رفاه آغاز کرد.
سپس با دکتر باهنر و شهید بهشتی در سازمان تحقیقات و برنامهریزی آموزش و پرورش همکاری داشت و موسسه خیریه ولیعصر، صندوق جاوید و جلسات تفسیر قرآن را راهاندازی کرد.
پس از پیروزی انقلاب به عنوان کارشناس امور دینی در وزارت آموزش و پرورش آغاز به کار کرد و سپس با رای قاطع مردم نائین به مجلس شورای اسلامی رفت و سرانجام در شامگاه هفتم تیر 1360 به جمع شهدای انقلاب پیوست.
#خون_عشاق_سر_وقت_خودش_خواهدریخت❣
#شھیدترور
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
#اختصاصے_ڪانال_آھ...
پست معرفی شھدای ۷تیر را بخوانید تا متوجه شوید
امام راحل ره در یک روز چه یارانی را از دست دادند
و منافقان، چه آدم نماهای خبیثی هستند
یکی از دلایل #بےبصیرتی، ناآگاهی است‼️
💔
همه روی حرف همسرم حساب باز می کردند و حتی علی رغم اینکه جواد تحصیلات دانشگاهی نداشت ولی به دلیل #دید_باز و #بصیرت_بالایی که داشت،
همه افراد خانواده و آنها که از نظر سنی بالاتر از جواد بودند از او در کار و زندگی مشورت می گرفتند؛
زیرا می دانستند جواد همه جوانب کار را در نظر می گیرد و به نتیجه مطلوب فکر می کند و می توان گفت که
#جواد، هدایتگر و آرام کننده جوانان در کشاکش مشکلات بود.
راوی: همسر صبور #شھیدجوادمحمدی
#اللهم_صل_علي_محمدﷺو_آل_محمدﷺو_عجل_فرجهم
#آھ_زینب
#آھارباب
#رفیق_شھید
#مدافع_حریم_عمه_سادات
#قیامت
#حسرت
#رفاقت
#شھادت
#حسرت
#شفاعت
#جامانده
#کوچه_شهدا
#کوچه_شهید
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
#انتشارحتماباذکرلینک