💔
به سینه آینهبندان داشت،
هزار هزار صبح امید جان میگرفت با هر نوایش،
«و الصّبح اذا تنفس».
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
یاد ابراهیم بخیر میگفت:
به فکر مثل شهدا مُردن نباش
به فکر مثل شهدا زندگیکردن باش ...
#علمدار_کمیل
#شهید_ابراهیم_هادی
💕 @aah3noghte💕
💔
پناه!
جهان از تنهایی
به تو پناه آورده
از عاقبتی که پیدا نیست
*رَبّ الْمَشَارِقِ وَالْمَغَارِبِ...
#عباس_حسین_نژاد
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 پناه! جهان از تنهایی به تو پناه آورده از عاقبتی که پیدا نیست *رَبّ الْمَشَارِقِ وَالْمَغَارِ
این منم؛
چیزی شبیه هیچ
در برابر تو!
#دم_اذانی
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
خدای عزیزم❤️ مهربانم❤️، تنها یاورم❤️، همه کس و کارم❤️، انیس و مونس تمام لحظات تنهاییم❤️
ممنون که هستی و از رگ گردن بهم نزدیک تری🙏
خدایا شکرت که هر بار از تو دور میشم نادیده میگیری و هر بار که به سمتت میام سخت بغلم میکنی🌺🌺🌺
خدایا شکرت که من ایران به دنیا اومدم🙏
خدایا شکرت که وسط پرچم کشورم اسم خودت رو جای دادی🙏
خدایا شکرت بابت امام حسین(ع)
خدایا شکرت بابت امام حسین(ع)
خدایا شکرت بابت امام حسین(ع)
...
خدایا شکرت که شب هست🙏
خدایا شکرت که روضه های خانگی کوتاه هست که دانلود کنم و دوباره قلبم زنده بشه🙏
خدایا شکرت که اشک هست🙏
خدایا شکرت که یکم مریض شدم😷
خداروشکر که فعلا معلوم نیست کرونا باشه😅
ای تنها ترین پشت و پناه بنده گنهکارت
شکرت که خودت خدای منی😘😘😘
خدایا شکرت که گوشیم با یک درصد شارژ همچنان داره کار میکنه😎
#شما_فرستادین
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 #شرح_خطبه_فدکیه #قسمت_سی_و_یکم * أَمْ أَنْتُمْ أَعْلَمُ بِخُصُوصِ الْقُرْآنِ وَ عُمُومِهِ مِن
💔
#شرح_خطبه_فدکیه
#قسمت_سی_و_دوم
سخن حضرت(س) با انصار
* ثُمَّ رَمَتْ بِطَرْفِهٰا نَحْوَ الْأَنْصارِ فَقالَتْ: يا مَعْشَرَ الْفِتْيَةِ وَ أَعْضادَ الْمِلَّةِ
سپس حضرت نگاهشان را به طرف انصار انداختند و فرمودند: ای جماعت جوانمردان (يا ای باقيمانده و بازماندۀ گذشتگان) و ای بازوان دين و شريعت.
تعبير بازوان شريعت يعنی اين انصار بودند كه اسلام را ياری دادند اين عبارت نشان میدهد كه در مسجد، انصار در يك قسمت جدا از مهاجرين و ديگران نشسته بودند. چون سردمداران سقيفه و غاصبان خلافت از مهاجرين بودند نه از انصار، لذا حضرت(س) حساب انصار را از مهاجرين جدا میكند، البته انصار هم مقصّر بودند امّا آن جرم بزرگ متوجّه مهاجران است، زيرا سردمداران غصب خلافت و فدك از مهاجرين بودند نه از انصار.
* وَ حَصَنَةً الإسْلامِ
و شمايی كه از اسلام محافظت میكرديد.
اگر حِصْنِه باشد يعنی شما حافظ اسلام بوديد و اگر حَضَنَةَ باشد يعنی ياریدهندۀ اسلام بوديد. اشارۀ حضرت به زمانی است كه پيغمبر اكرم(ص) به مدينه مهاجرت كرد و انصار از وی حمايت كردند و اسلام گسترش يافت. چه بسا اشاره به اين باشد كه پيغمبر اكرم(ص) پيكرۀ اسلام بود و شما او را پناه داديد و حفظ كرديد.
* ما هذِهِ الْغَميزَةُ فی حَقّی؟
پس چه شده كه در شما نسبت به حقّ خودم سستی میبينم؟
* وَ السِّنَةُ عَنْ ظُلامَتی؟
و آيا خوابتان برده در اين ظلمی كه به من شده؟ آيا چرتتان گرفته است آيا خوابيدهايد؟
* أَمٰا كٰانَ رَسُولُ اللّهِ(ص) أَبی يَقُولُ: اَلْمَرْءُ يُحْفَظُ فی وُلْدِهِ
آيا پدرم پيغمبر اكرم(ص) نفرمودند كه: احترام هر شخص را با احترام به فرزندانش حفظ میكنند؟ آيا نفرمودند احترام به فرزند احترام به پدر است؟
* سَرْعٰانَ ما أَحْدَثْتُمْ وَ عَجْلانِ ذا إِهالَةً
امّا چه زود حادثه آفريديد و چه زود چربیها از بينیهای شما خارج شد.
دقت كنيد اينجا كنايه است. حضرت(س) به انصار میفرمايد شما دست روی دست گذاشتيد تماشاگر شديد و به تعبيری عملاً آنچه واقع شد را پذيرفتيد، از طرفی شما كه سوابقتان خوب بود و در گسترش اسلام نقش داشتيد، پس از دو حال خارج نيست يا از آن مسيری كه در آن حركت میكرديد بكلّی منحرف شدهايد و صد و هشتاد درجه تغيير مسير دادهايد و ديگر حمايت و حفاظت از حق نمیكنيد يا اين كه نيرویتان را از دست دادهايد، يعنی میخواهيد حمايت از حق كنيد امّا نمیتوانيد، يعنی مشی شما هنوز عوض نشده امّا قدرت و توانايی دفاع از حق را از دست دادهايد. چقدر حضرت(س) زيبا بيان كردند، در عرب ضربالمثلی است كه میگويند كسی بزی داشته كه دائماً آب از دماغش بيرون میآمده و لاغراندام هم بوده و راجع به بز میگفتند اين چربیهايش است كه از دماغش بيرون میآيد و بعد هم آرامآرام میميرد. يعنی جانش از دماغش بيرون میآيد. حضرت(س) به انصار میگويد، آيا شما هم مثل كسی شدهايد كه جانش را دارد آرامآرام از دست میدهد؟
* وَ لَكُمْ طاقَةٌ بِمٰا أُحٰاوِلَ وَ قُوَّةٌ ما أَطْلُبُ وَ أُزٰاوِلُ
و حال آن كه شما به آنچه من از شما میخواهم توانايی داريد و توانايی شما از بين نرفته است.
همانطور كه ملاحظه میكنيد حضرت(س) در اينجا در واقع انصار را به قيام عليه ظلم دعوت میكند، آن هم بصراحت زيرا میگويد شما حركت كنيد، نيرو داريد دست روی دست نگذاريد و بر عليه ظلم اقدام كنيد. اگر حضرت علی(ع) میخواست تنها حركت كند يك داماد بود و بعدش هم آن آثار سوء، امّا حضرت زهرا(س) برای اينكه برخی نگويند اگر حق بود چرا دختر پيغمبر ساكت نشسته است اين چنين وارد صحنه شده و ضمن تبيين حق، انصار را به قيام عليه ظلم و حمايت از حق دعوت میكند و اين حركت حضرت تا قيامت در تاريخ بشريت ثبت میشود.
حضرت(س) هر راه عقلايی را مطرح كردند يعنی اگر همگان قيام میكردند ديگر ضرر و زيانی برای اسلام در بر نداشت. ضمناً اين خود اتمام حجّت است كه اگر بگويند چرا از انصار حمايت نخواستيد پاسخ اين است كه حضرت(س) از انصار طلب قيام كرد امّا آنها اقدامی نكردند.
* أَتَقُولُونَ مٰاتَ مُحَمَّدٌ(ص)
آيا میگوييد پيغمبر مُرد و تمام شد. يعنی آيا از نظر شما حركت عليه ظلم و حمايت از حق فقط تا زمان حيات رسول اكرم(ص) بوده است، و ديگر وظيفه ای نداريد؟
ادامه دارد...
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
ای شهدا برای ما حمدی بخوانید
که شما زنده اید و ما مرده ....
#پنجشنبه_های_شهدایی
#بیاد_شهید....
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
سلامایغایببینشان
ای بهانه ی تمام گریه هایم
ای آقای ندیده ام...✋
💔
#قرار_دلتنگی😔
یک #آیت_الکرسی و #سه_صلوات، برای سلامتی و تعجیل در فرج حضرت پدر
#سلام_امام_زمانم
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
به یاد حضرت باشیم🙏🏼🌿
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
#قرار_عاشقی
•
الهـی به حق امام رضا علیهالسلام مرگ مون همراه با شهادت و وسط این روضه ها و هیئت ها باشه
#اللهم_صل_علی_علی_بن_موسی_الرضا_المرتضی
#امام_رضآی_دلم
#دلتنگ_حرم
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 #رمان_دلارام_من #قسمت_صد_و_بیست قدم به چشم ما گذاشتی/ تو آسمونا پا گذاشتی/ داغ جسارت به حرم ر
💔
#رمان_دلارام_من
#قسمت_صد_و_بیست_و_یک
کارهایی باید برای نذری و روضه به من محول شده را از شب قبل و صبح زود انجام میدهم، میخواهم عاشورایم را تنها کنار پدر باشم؛ کمی که کارها سبکتر میشود، آماده میشوم که بروم گلستان؛ یکی دو ساعتی به ظهر مانده است، نماز ظهر عاشورایم را هم همانجا میخوانم.
خیابان ها شلوغند؛ مخصوصا خیابان های منتهی به گلستان؛ از میدان بسیج به بعد کلا بسته است برای تردد دسته های عزاداری، روی پل هوایی می ایستم.
دسته های عزاداری هیئت های مختلف از دو طرف خیابان می آیند و وارد گلستان میشوند؛ علَم ها و پرچم ها روی دست میچرخند و نوحه های قدیمی تکرار میشوند؛
هردسته ای به سبک محله خودش سینه میزند؛ دسته آبادانی ها، نایینی ها، شهرکردی ها و...
قیامت کوچکی ست و حال غریبی دارم.
در گلستان میچرخم و سینه میزنم برای خودم، انگار شهدا هم ایستاده اند به سینه زنی و اصلا آنها میاندار اند.
بعد از نماز ظهر عاشورا که با حال پریشان اقامه کردیم، راهی میشوم سمت خانه.
تمام راه دلم شور میزند و تپش قلبم شدت میگیرد؛ همراه حامد همچنان در دسترس نیست، هرچه ذکر بلد بودم گفتم ولی بی فایده است.
به خانه میرسم، کلید را در قفل میاندازم و داخل میشوم؛ نذری ها را پخش کرده اند و باید روضه تمام شده باشد؛ اما از داخل خانه هنوز هم صدای گریه می آید و خانه شلوغ است؛ از عمو رحیم که اولین کسی ست که میبینم.
میپرسم: اینجا چه خبره؟مگه روضه تموم نشده؟ عمه کجاست؟
عمو با دیدنم قدمی به عقب میگذارد: بیا تو دخترم، چرا نگرانی؟
نرگس با چهره ای سرخ و چشمان ورم کرده از اتاق بیرون می آید و در ایوان می ایستد.
با دیدن من، دوباره بغضش میشکند؛ صدایم چند بار در گلویم میپیچد تا خارج شود: چرا نمیگید چی شده؟
زنگ میزنند، عمو در را باز میکند، علیست که سلام دست و پا شکسته ای میکند و با دیدن من، سر به زیر می اندازد.
راضیه خانم پشت سر علی وارد میشود و دست میزند سر شانه ام: چرا اینجا ایستادی عزیزم؟ بیا بریم تو، چقدر خاکی شدی!
صدای همه پر از بغض است. میپرسم: چی شده؟ اینجا چه خبره؟... و با نگاهم صورتشان را می کاوم. بلندتر می نالم: چی شده؟ چرا بهم نمیگین؟
وقتی جواب نمی شنوم، دست به دامان علی میشوم که دارد میرود به اتاق. صدایم شبیه فریاد است: علی آقا! شما بگین چه خبره!
علی در آستانه در می ایستد، پشتش به من است؛ سرش را روی چارچوب در میگذارد و شانه هایش می لرزد؛ الان است که قلبم از سینه بیرون بزند؛ راضیه خانم میخواهد آرامم کند: آروم عزیزم! چرا بی تابی میکنی؟ آروم باش تا بگیم!
- آرومم... به خدا آرومم! شما که نمیگین ناآروم میشم.
راضیه خانم میبردَم به اتاق، عمه را میبینم که نشسته بین جمع خانم ها؛ اشکی از گوشه چشم راضیه خانم سر میزند، عمه مرا که میبیند میزند توی صورتش: دیدی حامد شهید شد؟
صدایش چندبار در ذهنم می پیچد؛ درد عجیبی در ستون فقراتم میپیچد و بالا می آید تا برسد به مغزم؛ انگار یک جریان الکتریکی به سرم رسیده باشد، مغزم تکان می خورد؛ ضربان قلبم که تا الان داشت سینه ام را میشکافت، از حرکت میایستد و احساس سرما میکنم، دنیای مقابلم رنگ میبازد و پلک برهم میگذارم که نبینمش.
به طرف عمو میروم که با دو دست صورتش را پوشانده.
- راست میگن؟ درسته؟
از عمو جواب نمیگیرم؛ علی را خطاب میکنم: واقعا حامد...
درحالی که بغضش را میخورد تا جلوی من نشکند، سر تکان میدهد. سر میخورم کنار دیوار...
درک چندانی از وقایع اطرافم ندارم، صداها را گنگ میشنوم و تصاویر را تار میبینم؛ نجمه شده ملازم من چون اصلا حواسم به خودم نیست، حتی گاه یادم میرود چه اتفاقی افتاده و وقایع در ذهنم ثبت نمیشوند؛ گاهی که دلداری ام میدهند و میگویند صبور باش، برایم سوال میشود که مگر چه اتفاقی افتاده؟!
صدایم به سختی در می آید و راه گلویم بسته است؛ شاید بخاطر ضعف است که بدنم یخ کرده؛ اما دست خودم نیست که چیزی از گلویم پایین نمیرود.
تنها واکنشم، اشکهایی ست که بی صدا از چشمم می جوشد؛ خانه شلوغ کلافه ترم میکند؛ دلم میخواهد تنها باشم تا دقیق تحلیل کنم چه اتفاقی افتاده، درک من از شلوغی، صداهای گنگ و مبهمی ست که خلوتم را بهم میزند؛ جلد قرآن جیبی در دستم عرق کرده.
از ماشین پیاده میشویم؛ اول نمیدانم کجا هستیم اما چشمم به سردر گلستان می افتد؛ دیدن این بهشت، آرامم میکند؛ کسی صدایم میزند و در آغوشم میگیرد.
شانه هایش از شدت گریه میلرزد، صدای مرثیه خواندنش در گوشم نامفهوم است، به خودم می آیم؛ اینکه مادر است!
عمه برعکس او، ساکت و متین به سمت خیمه میرود؛ از عمه میپرسم: پس حامد کجاست؟
دستم ر ا میگیرد و دنبال خودش میکشد؛
از بلندگوهای خیمه صدای مداحی می آید: سلام عزیز پرپرم/ سلام عزیز برادرم/ سلام فدایی حسین/ سلام مدافع حرم
#ادامہ_دارد...
به قلم فاطمہ شکیبا
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte