شهید شو 🌷
💔 #شناخت_لاله_ها #قسمت_چهارم ...🕊🌹او در دبیرستان رشته علوم انسانی را خواند و در دانشگاه رشته مدی
💔
#شناخت_لاله_ها
#قسمت_پنجم
...🕊🌹 رسول به ولایت و حضرت آقا و دفاع از حریم ولایت خیلی علاقه داشت. وقتی از همان ابتدا در خط ولایت بود در انتها نیز به دفاع از حریم ولایت رفت. چه ولایتی بالاتر از امام حسین(ع) که از حریم خواهرش دفاع کند و این هم نتیجهاش بود که به مقام شهادت رسید.
شهید رسول خلیلی بصیرت دینی داشت و مطیع حرف پدر و مادرش بود. از ایشان مشورت می گرفت و راهکار میخواست حتی در انتخاب دوست و رفیق. در تشییع جنازهاش سیل جمعیت، همه از قشر جوان و دوست و همکار و همکلاسیهای خودش بودند.
به رعایت حلال و حرام اهمیت زیادی میداد. روزی که فردای آن عازم سوریه بود، خمس مالش را حساب کرد. در رابطه با امر به معروف و نهی از منکر فعال بود. یکی از دوستانش میگفت بعد رسول کسی نیست که به ما بگوید غیبت نکن، تهمت نزن.
اواسط شهریور ماه بود که تصمیم به رفتن گرفت، وصیتنامه اش را هم نوشت و به رسم امانت به پدر سپرد تا اگر برنگشت دستخطی برای آن ها به یادگار گذاشته باشد. از زیر قران رد شد و رفت و از همه چیز دل کند و مادر و پدر و برادرش برایش آرزو های خوب کردند.
#ادامه_دارد
🍃👇🍃👇🍃👇
💔
#شناخت_لاله_ها
#قسمت_پنجم
شهید خلیلی از همان دوران کودکیاش، به مسجد و هیئتهای مذهبی علاقه نشان میداد. ما هم تشویقش میکردیم. یادم هست حتی شبهایی که زیر باد و باران شدید، رسول و برادرش روحالله را سوار موتور میکردیم و به هیئت میبردیم، به نماز اول وقت علاقه فراوانی داشت. قرآن میخواند، در هیئتها مداحی میکرد. شهدا را برای خودش الگو کرده بود. هروقت در تلویزیون از دفاع مقدس میگفتند یا وصیت نامه شهدا را میخواندند، با دقت گوش میکرد. خلاصه خیلی در این زمینهها _خدا را شکر_ فعال بود.
#ادامه_دارد
🍃👇🍃👇🍃👇
💔
#شناخت_لاله_ها
#قسمت_ششم
...🕊🌹 اولین خاطرهای که میتوانم از دوران کودکی رسول برایتان بگویم، مربوط میشود به دوران بعد از قطعنامه، آن موقع رسول کم سن و سال بود. روزهای آخر اسفند بود که به سمت مناطق عملیاتی حرکت کردیم. سال تحویل آنجا بودیم. آن موقع هنوز برنامه راهیان نور به شکل امروزی نبود. ما به همراه خانواده و نزدیکان با یک اتوبوس رفته بودیم. ما هم مناطق عملیاتی را در خرمشهر، آبادان، شلمچه و عملیاتهایی مثل والفجر ۸ را توضیح میدادیم. تا رسیدیم به فکه. همان منطقهای که شهید آوینی شهید شده، کمی جلوتر از آن، مقر تخریب ما بود که اسم آنجا را گذاشتیم الوارثین. در زمان جنگ، ما آنجا به رزمندگان آموزش میدادیم. آن منطقه را خودمان دقیقا شبیه به یک منطقه جنگی درست کرده بودیم. میدان رزم، میدان تیر، میدان تخریب، معبر و خلاصه همه چیز را مهیا کرده بودیم و به بسیجیان آموزش تخریب میدادیم. خصوصیات منطقه را یک به یک میگفتیم. در قسمتی از آن منطقه، نزدیک حسینیه، در زمان جنگ، بچهها قبرهایی ساخته بودند برای خودشان. به رسول میگفتم نگاه کن پسرم، ببین بچهها این قبرها را زمان جنگ کنده بودند، میآمدند داخل این قبرها، نماز میخواندند، نماز شب میخواندند، مناجات میکردند، ولی حالا این قبرها غریب ماندهاند! دیگر از آن حال و هوا خبری نیست!ساعتی بعد اذان ظهر را گفتند و نماز جماعت خواندیم. بعد نماز یکدفعه متوجه شدم رسول نیست. با مادرش دنبالش گشتیم که دیدیم رفته داخل یکی از این قبرها، به سجده افتاده و چفیه روی سرش کشیده، گریه میکند. بنده حقیقتا همانجا گریهام گرفت. به مادرش گفتم صدایش نکن. یک عکس از همان صحنه گرفتیم و الان هم آن عکس در اتاقش هست.
#راوی_پدر_شهید
#ادامه_دارد
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 ✨ انتشار برای اولین بار✨ #حسین_پسر_غلامحسین #قسمت_دوازدهم دو سه هفته بعد، محمدحسین ساعت ۳
💔 ✨انتشار برای اولین بار✨ #حسین_پسر_غلامحسین #قسمت_سیزدهم من به طرف پشت بام رفتم و تا توانستم به طرف مهاجمان سنگ پرتاب کردم. با این کار، بقیه هم انگیزه پیدا کردند از خود دفاع کنند. کم کم غائله خوابید و مردم برای کمک به مجروحان آمدند. من و مجید هم بعضی مجروحان را به بیمارستان رساندیم.... پرسیدم: "کاپشنت چی شد؟ از خانه که رفتی کاپشن پوشیده بودی" گفت: "موقع انتقال مجروحان، کثیف و خونی شده بود، آن را لای درختان بیمارستان گذاشتم." با پدرش رفتند تا کاپشن را بیاورند. وقتی برگشتند حال غلامحسین اصلا خوب نبود. منتظر شدم موقعیتی پیش بیاید و علت را بپرسم.... محمدحسین مشغول شستن کاپشنش بود و غلامحسین غرق در تفکر. پرسیدم: "آقا! چیزی شده؟" گفت: "چیزی نیست به این اتفاق فکر می کنم و این پسر... محمدحسین خیلی مظلوم است. در طول راه چیزی راجع به خودش برایم گفت که بهتر است ندانی." اصرار کردم تا بگوید... گفت: "محمدحسین هم مورد ضرب و شتم مهاجمان قرار گرفته اما برای اینکه شما ناراحت نشوی حرفی نزد." بدنم داغ شد...اما خویشتن داری کردم و پرسیدم: "چیزی هم شده؟ زخمی؟ جراحتی؟" گفت : "بله، سرش شکسته اما زخم آن خیلی عمیق نبوده؛ قبل از آمدن به خانه، موهایش را شسته تا آثار خون پاک شود". چنین مسائلی که پیش می آمد مهر و محبتش در دلم بیشتر و بیشتر می شد و واقعا به داشتنش افتخار می کردم. چیزی نگذشت که محمدحسین آمد و کنار پدر نشست تا اجازه دهد دوباره به مسجد جامع برود و گفت: "پدر! درکم کن. تا اوضاع شهر آرام نشود توی خانه آرام و قرار ندارم" پدر اجازه داد و او رفت... #ادامه_دارد... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte💞 #فقطفرواردکنید #کپےپیگردالهےدارد
💔
#قرار_عاشقی
میفرماد:
خواب را در سر اگر هست،
خیال است او را...
#اللهم_صل_علی_علی_بن_موسی_الرضا_المرتضی
#امام_رضآی_دلم
#دلتنگ_حرم
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 رفیق اونیه که ما رو به امام حســین برسونه #شهید_جواد_محمدی #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_ال
💔
عیب ما این است
ڪه دیر میفهمیم
دیر شده...
ولے شهدا خیلی زود فهمیدند
و زود پریدند
3روز تا سالروز شهادت
#شهید_جواد_محمدی
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕