eitaa logo
شهید شو 🌷
4.2هزار دنبال‌کننده
19.2هزار عکس
3.7هزار ویدیو
71 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
💔 - رَفیقت گر خُدآ باشد ، هَوادارۍ - قَوۍ دارۍ...!! - بِسْمِ‌نٰامَت ؛ یٰارَفیٖقَ‌مَن‌لٰارَفیٖق‌لَھْ؛🌿' ــــ ـ‌ لٰااِلٰهَ‌اِلَّا‌اللهُ‌المَلِکُ‌الحَقُ‌المُبیٖن🤍ッ ... 💕 @aah3noghte💕
💔 برای بی‌زبان‌های خجالتی، برای به‌لکنت‌افتاده‌ها از گناه‌های بزرگْ‌بزرگ، برای آنها که گریه گلویشان را می‌خورد ولی صدایشان در نمی‌آید هم جا هست؟ اگر زبانِ دلْ نبود، ما لال‌شده‌ها چه‌طور توی جمعِ خوب‌ها به تو می‌گفتیم: «دوستت دارم» ؟ بیرون، سرد و تاریک شده. ما را لا به لای خوب‌ها، هر گوشه‌ای بشود، جا کن. ما تا آخر ساکتیم.
💔 مَا يَفْتَحِ اللَّهُ لِلنَّاسِ مِنْ رَحْمَةٍ فَلَا مُمْسِكَ لَهَا دری رو که از روی برای شما باز کنه هیچکسی نمیتونه ببنده سوره فاطر-آیه۲ ... 💞 @aah3noghte💞
💔 ‏اللَّهُمَ عَجِّلْ فَرَجَ وَلِيِّكَ وَاجْعَلْ فَرَجَنَا مَعَ فَرَجِهِمْ ...
💔 🤲🏻 هر چی بیشتر اهل شکر باشی زندگی چیزای بیشتری واسه تشکر کردن بهت میده امتحان کنین!
12.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💔 قمقمه پر از آب شهید کشف شده پس از ۴۰ سال در فکه؛ مصادف با سالروز ورود حضرت امام خمینی ره به کشور سه شنبه ۱۲ بهمن ۱۴۰۰ پیکر مطهر شهید دوران دفاع مقدس در منطقه فکه کشف گردید.. نکته جالب توجه ای که هنگام تفحص این شهید عزیز قمقمه همراه شهید پر از آب بود. شادی ارواح طیبه شهدا و امام شهدا صلوات 🌷 ... 💞 @aah3noghte💞
💔 ‌‌ - تَصَدُقِتٰان♥️' اگر زمانھ ‌خُوش ‌ذوق‌ باشد ؛ در شبِ‌آرزوها جُز تُو را آرزو نمے‌کند. اگر تنها یک‌ آرزوۍِ مستجاب ‌داشتھ باشد؛ آن ‌را نذر ِآمدنِ‌ تو مےکند ؛ و بغل‌بغل ‌ستارھ✨˘˘! ‌از دستِ‌ آسمان‌ مےچیند. آرزوۍِ آسمانےام.☁️. ؛ تو آبےترین ‌تحقّق ‌خواسته‌هایم ‌هستی ؛ خلاصہ‌ۍ تمامِ‌ آرزوها ، و نهایتِ‌ هر آنچه خدا مےتواند ، براۍِ سعادتِ‌ اهلِ ‌زمین بخواهد ! ‹ لٰآنَجَٰآةَلَنَآإِلّآبِظُهُوْرِألْحُجَّة ›
شهید شو 🌷
💔 ازنیروهای‌حشدالشعبی‌بود. شعرسروده ی‌خودش‌را‌که‌برای‌ شهیدسلیمانی‌خواند، ازاوپرسیدم: حاج‌قاس
💔 حاج حسین یکتا: قلبش مُهر خورده بود که توی ولایت پذیری رسید به یه جایی که حضرت آقا میگه بشار اسد باید بماند؛ حاج قاسم میگه چشم! و این چشم گفتن، هشت سال خواب رو از چشمش میگیره. اینجوری دلبری از ولایت میکنه که حضرت آقا میگه دلم براش تنگ شده. ... اون وقت، وقتی دلبری از ولایت کردی، دلبری از همه میکنی... 😍 ... 💞 @aah3noghte💞
💔 به این فکر میکنم که امام اومد و انقلاب کرد و کشور و دنیا رو تغییر داد. اما خودش هیچوقت تغییر نکرد. چقدر محکم بودن قشنگه ... 💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت134 آرام و م
💔

  
📕 رمان امنیتی  ⛔️

✍️ به قلم:  



نگاهی به پیراهن خاکستری‌ام می‌اندازم که یک دایره قرمز روی آن ایجاد شده و کم‌کم بزرگ‌تر می‌شود.

دستم را می‌گذارم روی لکه خون. حتما زخمم خون باز کرده است.

می‌گویم:
- چیزی نیست. بگو ببینم، اسمت چیه؟

مودب مقابلم می‌ایستد:
- کمیل.

چشمانم چهارتا می‌شود. دوباره می‌پرسم:
- چی؟

- کمیل آقا. اسمم کمیله.

صدای خنده کمیل را می‌شنوم که از شدت خنده روی زانوهایش خم شده:
- چیه؟ چرا تعجب کردی؟ انتظار داشتی توی دنیا فقط اسم یه نفر کمیل باشه؟

بعد راست می‌ایستد و می‌گوید:
- از الان به بعد باید شماره‌گذاری‌مون کنی. کمیل شماره یک و کمیل شماره دو. یا مثلا با نام پدر صدامون کنی!



و دوباره خنده‌اش شدت می‌گیرد.

به کمیلِ جوان می‌گویم:
- این چه طرز محافظته پسر جون؟ وقتی می‌بینی سوژه‌ت داره ضدتعقیب می‌زنه که نباید دنبالش بری!

سرش را به زیر می‌اندازد و لبش را می‌گزد:
- می‌دونم آقا، خیلی بد بود. ببخشید. آخه تازه‌کارم. هنوز چم و خم کار رو یاد نگرفتم.

- با بخشش من چیزی فرق نمی‌کنه. این مدل تعقیب و مراقبت، سر خودت رو به باد می‌ده که هیچ، ممکنه کلا یه عملیات رو لو بده.

گردنش را کج می‌کند و صدایش را پایین می‌آورد:
- شرمنده آقا. قول می‌دم دیگه تکرار نشه.

سرم را تکان می‌دهم و راه می‌افتم به سمت در سرویس بهداشتی.

دارم در این فضای دم کرده و گرم خفه می‌شوم.

هوای تازه و آمیخته با بوی بنزین که به مغزم می‌خورد، کمی حالم بهتر می‌شود.

جوان پشت سرم راه می‌افتد:
- آقا من تعریف شما رو خیلی شنیدم...

روی پاشنه پا می‌چرخم و نمی‌گذارم حرفش را کامل کند: 
- هیس!

دوباره سر به زیر می‌شود. دلم می‌سوزد بابت این که زدم توی ذوقش.

بازویش را می‌گیرم و صمیمانه فشار می‌دهم:
- ببخشید بابت امروز، خیلی اذیتت کردم.

لبخند ریزی می‌نشیند روی لب‌هایش و دست می‌کشد به پشت گردنش:
- نه آقا، اشکال نداره. حق داشتین.

چند قدم دیگر که برمی‌دارم، چشمانم سیاهی می‌روند و درد و سوزش زخمم انقدر زیاد می‌شود که متوقفم کند.

تلوتلو خوران، وزنم را روی دیوار می‌اندازم و چشمانم را روی هم فشار می‌دهم.

سرم کمی گیج می‌رود که احتمالاً بخاطر خون‌ریزی ست. 

کمیلِ جوان می‌دود به طرفم و شانه‌هایم را می‌گیرد:
- آقا! خوبین؟ چی شد؟

یک دستم را بالا می‌آورم و دست دیگرم را روی پانسمانم می‌گذارم:
- چیزی نیست. میرم خودم.

- رنگتون پریده. از زخمتون داره خون میاد. این‌طوری نمی‌تونین رانندگی کنین.

کمی برای گفتن حرفش دل‌دل می‌کند و با تردید می‌گوید:
- اگه اشکال نداره... من می‌شینم پشت فرمون، می‌رسونمتون بیمارستان.

نگاهی به لکه خون روی پیراهنم می‌کنم که بزرگ‌تر شده. 

سوئیچ ماشین را از جیبم در می‌آورم و به سمتش دراز می‌کنم.

لبخند می‌زند و دستم را می‌گیرد تا سوار ماشینم کند.

می‌گویم:
- خودم می‌تونم بیام.

حقیقتش این است که چشمانم درست نمی‌بینند و قدم‌هایم سنگین شده؛ اما نمی‌خواهم کسی فکر کند هنوز آمادگی جسمی انجام ماموریت را ندارم.

به هر بدبختی‌ای هست، خودم را به ماشین می‌رسانم و روی صندلی رها می‌شوم.

جوان راه می‌افتد. می‌گویم:
- موتورت چی؟

- اشکال نداره. بعد میام برش می‌دارم.

شرمنده‌اش می‌شوم.

...
...



💞 @aah3noghte💞