eitaa logo
شهید شو 🌷
4.2هزار دنبال‌کننده
19.2هزار عکس
3.7هزار ویدیو
71 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید شو 🌷
#او_را.... 128 صبح با صدای زنگ گوشیم،چشمام رو باز کردم. شماره ناشناس بود. -بله؟ -سلام خانوم. وقت
.... 129 دیدی گفتم نرو؟مرجان دیدی چیکار کردی!؟ کنارش زانو زدم و دستش رو گرفتم. مرجان تموم شده بود. صمیمی ترین دوستم تو تمام این سالها...! 😭❤️😔 روزی که بدن همیشه گرمش رو به دست سرد خاک دادیم، احساس میکردم من روهم دارن کنارش دفن میکنن... 😞 دلم به حال گریه های مامانش نمیسوخت. دلم به حال پشیمونی بابای ندیدش نمیسوخت. دلم فقط به حال داداشش میلاد میسوخت که بهش قول داده بود یه روزی این کابوس هاش رو تموم میکنه! روز خاکسپاریش،خبری از هیچ کدوم رفیق‌های هرزه و دوست پسراش نبود. اونایی که بهش اظهار عشق میکردن.... هیچ‌کدوم از اونایی که اون مهمونی رو ترتیب داده بودن تا باهم خوش بگذرونن نیومدن.... دیگه اشک‌هام نمیومدن! شوکه شده بودم و خروار،خروار خاکی که روی بدنش ریخته میشد رو نگاه میکردم. به کفنی که شبیه هیچکدوم از لباس هایی که میپوشید نبود! به صورتی که خیلیا برای بار اول آرایش نشدش رو میدیدن و به بدن بی جونی که حتی نمیتونست خاک ها رو از خودش کنار بزنه... 😔 بعد از اینکه خاک ها رو روش ریختن،دونه به دونه همه رفتن! هیچکس نموند تا از تنهایی نجاتش بده. هیچکس نموند تا کنارش باشه. هیچکس نموند... تنهایی رفتم کنار قبرش. دستم رو گذاشتم رو خاک ها، "اگر به حرفم گوش داده بودی،الان...." گریه نذاشت بقیه ی حرفم رو بگم! احساس میکردم همه ی این اتفاق ها افتاد تا دوباره یاد درس های چندماه اخیرم بیفتم. بلند شدم که برگردم خونه. نیاز به خلوت داشتم. نیاز به آرامش داشتم. تو ماشینم نشستم. نگاهم رو داخلش چرخوندم. یعنی این ماشین و اون خونه میتونستن برام جای تمام اون آرامش،جای خدا و جای تمام لذت های واقعی رو بگیرن؟! از حماقت خودم حرصم گرفت. من از وسط همین ثروت،به خدا پناه برده بودم. چی رو میخواستم کتمان کنم؟ به این فکرکردم که اگر پارسال کسی من رو نجات نداده بود،شاید حالا من هم یه درس عبرت بودم! روم نمیشد سرم رو بالا بگیرم. بدجور خراب کرده بودم!شرمنده اشک میریختم و خیابون گردی میکردم چجوری باید برمیگشتم و دوباره به خدا قول میدادم؟! روم نمیشد اما به زهرا زنگ زدم. نزدیک یه هفته بود که جوابش رو نداده بودم... -خب دیوونه چرا جواب منو نمیدادی؟بی معرفت دلم هزار راه رفت! -حالم خوب نبود زهرا. ببخشید...😔 -فدای سرت. واقعا متاسفم ترنم!امیدوارم خدا بهش رحم کنه و ببخشتش! -اوهوم. یعنی منم میبخشه؟ -دیوونه اگر نمیخواست ببخشه،به فکرت مینداخت که برگردی باز؟ بابا خدا که مثل ما نیست. تمام این هفته منتظرت بوده تا برگردی! 😭😭😭 گوشی رو قطع کردم و دوباره هق هق زدم.😭 به حال مرجان،به حال خودم،به مهربونی خدا،به بی معرفتی خودم! به امتحانی که خراب کرده بودم و به امتحان هایی که مرجان خراب کرده بود،فکر کردم. به اینکه باید برگردم سر خونه ی اول و از ها شروع کنم... صبح با آلارم گوشی از خواب بیدار شدم. قلب عزادارم کمی آروم تر شده بود و باید میرفتم دانشگاه. "محدثه افشاری" @aah3noghte @RomaneAramesh ‼️
شهید شو 🌷
💔 #دلشڪستھ_ادمین... حسرت زیارت شش گوشہ داریم و اےکاش ما نیز چونان شما شبہای جمعه گـردآگـرد اباع
💔 چند گویی قصه ی ایوب و صبر او؟... بس است بیش از این ما صبر نتوانیم، او ایوب بود.. #شھیدجوادمحمدی #شب_زیارتی_ارباب #آھ_اے_شھادت... #شھداشباےجمعه_همه_زائر_حسینن #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💕 @aah3noghte💕
💔 شرح نگاهشان با شما😔 ❤️ شهدا گاهی نگاهی به دل خسته ما هم بکنید 💔 شهدا قطعا شما میبینید که سالهاست به اسم شما خون شما چه ها که با اسلام و‌مستضعفین و ملت نکردن.شما نظاره گر خواهید بود . 💕 @aah3noghte💕
💔 🌹 💫یک گوشه چشم تو دل ما را ربود و برد 💫مجنون که بیخود عاشق لیلا نمےشود 💫مثل منِ گدا سر کویت زیاد هست 💫اما کریم مثل تو پیدا نمےشود 💕 @aah3noghte💕
💔 ... بہ تـعداد نیست... بہ چـیزی که زیاد داشت خوبیاش خیییلیییی زیاده وصف مردونگی و مرام و معرفت جواد رو خیلی شنیدیم اما... این خصوصیتش که یه بود تو این دنیای نارفیقی بیشتر به چشم میاد ❤️ ... 💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
💔 قسمت بیست و هشتم: #بےتوهرگز ❤️ 🌀 مجنون علی تا روز خداحافظی، هنوز زینب باهام سرسنگین بود ... تلا
💔 قسمت سی ام: ❤️ 🌀طلسم عشق بیست و شش روز بعد از مجروحیت علی، بالاخره تونستم برگردم ... دل توی دلم نبود ... توی این مدت، تلفنی احوالش رو می پرسیدم ... اما تماس ها به سختی برقرار می شد ... کیفیت صدای بد ... و کوتاه ... برگشتم ... از بیمارستان مستقیم به بیمارستان ... علی حالش خیلی بهتر شده بود ... اما خشم نگاه زینب رو نمی شد کنترل کرد😢 ... به شدت از نبود من کنار پدرش ناراحت بود ... - فقط وقتی می خوای بابا رو سوراخ سوراخ کنی و روش تمرین کنی، میای😏 ... اما وقتی باید ازش مراقبت کنی نیستی 😒... خودش شده بود پرستار علی ... نمی گذاشت حتی به علی نزدیک بشم ... چند روز طول کشید تا باهام حرف بزنه ... تازه اونم از این مدل جملات ... همونم با وساطت علی بود😕 ... خیلی لجم گرفت ... آخر به روی علی آوردم ... - تو چطور این بچه رو طلسم کردی؟😢 ... من نگهش داشتم... تنهایی بزرگش کردم ... ناله های بابا، باباش رو تحمل کردم ... باز به خاطر تو هم داره باهام دعوا می کنه 😏... و علی باز هم خندید ... اعتراض احمقانه ای بود ... وقتی خودم هم، طلسم همین اخلاق با محبت و آرامش علی شده بودم ... 〰〰〰 قسمت سی و یکم: 🌀مهمانی بزرگ بعد از مدت ها پدر و مادرم قرار بود بیان خونه مون ... علی هم تازه راه افتاده بود و دیگه می تونست بدون کمک دیگران راه بره ... اما نمی تونست بیکار توی خونه بشینه ... منم برای اینکه مجبورش کنم استراحت کنه ... نه می گذاشتم دست به چیزی بزنه و نه جایی بره... بالاخره با هزار بهانه زد بیرون و رفت سپاه دیدن دوستاش ... قول داد تا پدر و مادرم نیومدن برگرده ... همه چیز تا این بخشش خوب بود ... اما هم پدر و مادرم زودتر اومدن ... هم ناغافلی سر و کله چند تا از رفقای جبهه اش پیدا شد😐 ... پدرم که دل چندان خوشی از علی و اون بچه ها نداشت ... زینب و مریم هم که دو تا دختر بچه شیطون و بازیگوش ... دیگه نمی دونستم باید حواسم به کی و کجا باشه ... مراقب پدرم و دوست های علی باشم ... یا مراقب بچه ها که مشکلی پیش نیاد☹️ ... یه لحظه، دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم ... و زینب و مریم رو دعوا کردم .... و یکی محکم زدم پشت دست مریم... نازدونه های علی، بار اولشون بود دعوا می شدن ... قهر کردن و رفتن توی اتاق ... و دیگه نیومدن بیرون 😞... توی همین حال و هوا ... و عذاب وجدان بودم ... هنوز نیم ساعت نگذشته بود که علی اومد ... قولش قول بود ... راس ساعت زنگ خونه رو زد ... بچه ها با هم دویدن دم در ... و هنوز سلام نکرده ... - بابا ... بابا ... مامان، مریم رو زد ... ... 💕 @aah3noghte💕
💔 مادر شهید بهشتی میگفتند: در دوران بارداری فرزندم، روزی یک جزء قرآن میخواندم و احساس آرامشی این قرائت قرآن به من میداد. در موقع شیردادن هم رو به قبله می نشستم و با وضو ایشان را شیر می دادم موقع شیردادن فرزندم هم قرآن میخواندم و وقتی تلاوت من قطع میشد ایشان شیر نمیخورد. و احساس میکردم هر وقت ناراحتی میکرد، موقع قرآن خواندن آرامش خاصی پیدا میکرد و به تلاوت من گوش میکرد. من در طول مدت بارداری فرزندم سید محمد 9 بار قرآن را ختم کردم. 📚سیره شهید دکتر بهشتی #شھیدمحمدبهشتی #مادران_شھیدپرور #مادر_یک_ملت 💕 @aah3noghte💕 امام راحل: #بھشتی یک ملت بود...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 #کلیپ استاد #رائفی_پور ❤️آیا واقعا ما اهل کوفه نیستیم⁉️ راه عشق دردسر داره☝️ خودتو آماده کردی اگه صدای هل من ناصر امام زمان رو شنیدی تحت هر شرایطی بری؟ #آھ_امام_غریبم 💕 @aah3noghte💕
💔 ... شد آنکه عمری به خدا گفت و خدا آوازه و نام او را در کوی و برزن پیچـاند... و این قصه... ادامه دارد به خدا که نور خون شھید خاموش نخواهد شد خیابان چهارباغ اصفهان مزین شده به عکس ❤️ 💔 با شھدای تازه تفحص شده... ... 💕 @aah3noghte💕
💔 انفجار دفتر مرکزی حزب جمهوری اسلامی در تاریخ هفتم تیرماه 1360 منجر به شهادت آیت‌الله دکتر محمد حسینی بهشتی دبیرکل حزب و 72 تن از یاران امام که اکثر آن‌ها مسوولیت‌هایی را در اداره امور کشور بر عهده داشتند ، شد که از آن جمله 4 وزیر و 27 نماینده مجلس بودند عده‌ای نیز مجروح شدند. به بهانه امروز به معرفی مختصری از شهدای این فاجعه خواهیم پرداخت. ان شالله