eitaa logo
شهید شو 🌷
4.2هزار دنبال‌کننده
19هزار عکس
3.7هزار ویدیو
70 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید شو 🌷
💔 #بسم_رب_المـھـدی🌹 داستان پیش رو واقعی است داستانی از یک دیدار...☝️ آرام آرام بخوانید و به واژ
🌷بسم رب المهدی🌷 نام من میرزا حسن است و شغلم کتابت‌.✍ ماه پیش به بیماری سختی دچار شدم که تمام طبیبان شهر از درمانم عاجز شدند. دست به دامان ائمه شدم که اگر از این بیماری نجات یابم در چهارده ماه و هر ماه یک حکایت در وصف ائمه بنویسم.😍 سیزده حکایت رو نوشتم اما چهاردهمین حکایت را که در خور شان ائمه باشد، نیافتم😢 ناامید بودم که چطور نذرم را ادا کنم تا اینکه یک روز مانده به تمام شدن مهلت، به مجلسی دعوت شدم... رغبتی به رفتن نداشتم اما رفتم؛ زیرا در جمع بودن مرا از خودخوری باز میداشت اما در مجلس حکایتی بسیار غریب و جذاب شنیدم که برای مردی به نام رخ داده بود و چون در جزئیات واقعا اختلاف نظر بود و من که از خوشی یافتن واقعه ی حکایت سر از پا نمیشناختم، عزم جزم کردم که به دیدار محمود فارسی بروم😊 به خصوص که فهمیدم منزلش در نزدیکی ما قرار دارد.😉 پس به اصرار از مـُسلم که حکایت را تعریف کرده بود خواستم مرا به خانه ی او ببرد. از مسلم انکار که "الان وقت گیر آورده ای؟ ما مثلا مهمان هستیم... باشد فردا پاهایم رنجور است"😫 ولی... بالاخره راضی اش کردم و آخر، رضایت داد✌️ و راه افتادیم... واقعا راست میگفت😑 پاهایش واقعا رنجور بود🙁 دیگر طاقت نداشتم ولی بالاخره رسیدیم... ... ✨ 💕 @aah3noghte💕 ‼️
شهید شو 🌷
🌷بسم رب المهدی🌷 #و_آنڪہ_دیرتر_آمد #پارت_اول نام من میرزا حسن است و شغلم کتابت‌.✍ ماه پیش به بیم
🌷 بسم رب المھــدی🌷 ... مسلم در زد پسری خنده رو در را باز کرد و با دیدن مسلم گل از گلش شکفت😃 و سلام کرد و از جلوی در کنار رفت. اصلا تا آن موقع حواسم نبود به مسلم گفتم سر زده بد نباشد😅 گفت نه نگران نباش محمود همیشه منتظر مهمان است... حالا چه بهتر که شیعه ی باشد.😉 دست در جیب عبا کرد و به پسرک خرمایی داد. به اتاقی کوچک و تمیز راهنمایی شدیم مردی با عبایی سفید مو و ریشی سیاه نشسته بود و قرآن میخواند. 📖 سلام کردیم سر بلند کرد و با دو چشم آبی و درخشان به ما خیره شد و با دیدن مسلم تبسمی کرد و خواست از جا بلند شود، گفتم "خجالتمان ندهید" 😅 جلو رفتم و دست روی شانه اش گذاشتم اما با وجود فشار دستم از جا برخاست پیش خودم فکر کردم چقدر رشید است‌. گفتم : شرمنده ی مان کردید... با صدای پر طنینی گفت: دشمنتان شرمنده باشد . چه سعادت و افتخاری بالاتر از دیدن روی مومن.🙂 روبوسی کردیم آهسته گفت "مخصوصا اگر بوی بهشت هم بدهد"🌸 حرفش به دلم نشست با مسلم هم روبوسی کرد و نشستیم. چشمان درخشان محمود فارسی مانع میشد که مستقیم در چشمانش نگاه کنم و حرف بزنم. مسلم به گلویی صاف کرد و گفت: "در مجلسی بودیم صحبت شما شد و ماجرایی که بر شما رفته... این آقا مشتاق شد که ماجرا را از زبان خودتان بشنود؛ ایشان میرزا حسین کاتب هستند و گویا نذر دارند که روایات ائمه را بنویسند حال اگر صلاح میدانید ماجرا را تعریف کنید." محمود، نفسش را به آهی بیرون داد و گفت: "مسلم جان! شما میدانید که من برای هر کسی این ماجرا را نقل نمیکنم! مخصوصا برای غریبه ها.😒 گوش های نامحرمی هستند که از شنیدن این ماجرا نه تنها نمیگیرن بلکه موجب زحمت هم میشوند".😔 گفتم: " من غریبه نیستم و اهل ایمانم برادر و اگر برایم ماجرا را تعریف نکنید همینجا بَست می نشینم." مسلم به کمک آمد گفت: "شاید کار خدا است که ایشان هم واسطه ی خیر شوند و آنچه که شما میگویید را بنویسند".😊 محمود فارسی بی حرف قرآن را برداشت و روبه قبله نشست، خوشبختانه خوب آمد.😄 محمود گفت: "من این ماجرا را با زبان الکن خودم میگویم و با شماست که با قلمتان حق مطلب را ادا کنید."😇 و پس از مکثی طولانی گفت: " اما یک شرط دارم و آن اینکه حقایق مخدوش نشوند."☝️ گفتم: "حاشا و کلا که چنین شود" به سرعت قلم و کاغذ و جوهر را حاضر کردم و آماده ی شنیدن و نوشتن نشستم. وقتی محمود فارسی اشتیاقم را دید با لبخند چنین آغاز کرد ... ... 💕 @aah3noghte💕 ‼️
💔 ... بگذارید که ما... جَلد حریمت باشیم مستحب است که در خانه، کبوتر باشد 💔 ... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 #حاج_حسین_یکتا: رزمنده‌ای که در فضای سایبر و مجازی می‌جنگی! برای فشردن کلیدها و دکمه‌های کامپی
💔 ... : ما پشت دیوارهای بیت المقدس نماز جماعتی اقامه خواهیم‌کرد که امتدادش جاده نجف ـ کربلا باشد ... ✍ و برای نابودی اسرائیل سر از پا نمےشناخت... و آرزو داشت در مسجد الاقصی گام بردارد... آاااای مدعیان رفاقت با جواد☝️ برای رسیدن به این آرزوی رفیقتون چیکار کردین؟؟ 💔 برای آرزوی رفیق شهیدت بکن.... ... 💕 @aah3noghte💕
💔 من عـاشقانه هـایِ خودم را دوشنبه ها با #یا_حسن به #فاطمه تـقـديـم مےڪـنـم💚 #یاحسن_بن_علے علیهماالسلام با #ڪریمان کارها دشوار نیست #آھ... 💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
💔 قسمت سی و چهارم: #بےتوهرگز ❤️ 🌀 دو اتفاق مبارک با خوشحالی پیشونیش رو بوسیدم ... - اتفاقا به
💔 قسمت سی و ششم: ❤️ 🌀اشباح سیاه حالم خراب بود ... می رفتم توی آشپزخونه ... بدون اینکه بفهمم ساعت ها فقط به در و دیوار نگاه می کردم😢 ... قاطی کرده بودم ... پدرم هم روی آتیش دلم نفت ریخت🔥 ... برعکس همیشه، یهو بی خبر اومد دم در ... بهانه اش دیدن بچه ها بود😏 ... اما چشمش توی خونه می چرخید ... تا نزدیک شام هم خونه ما موند ... آخر صداش در اومد ... - این شوهر بی مبالات تو ... هیچ وقت خونه نیست ... به زحمت بغضم رو کنترل کردم ... - برگشته جبهه ... حالتش عوض شد ... سریع بلند شد کتش رو پوشید که بره... دنبالش تا پای در رفتم اصرار کنم برای شام بمونه ... چهره اش خیلی توی هم بود ... یه لحظه توی طاق در ایستاد ... - اگر تلفنی باهاش حرف زدی ... بگو بابام گفت ... حلالم کن بچه سید ... خیلی بهت بد کردم😔 ... دیگه رسما داشتم دیوونه می شدم😭 ... شدم اسپند روی آتیش ... شب از شدت فشار عصبی خوابم نمی برد ... اون خواب عجیب هم کار خودش رو کرد😫 ... خواب دیدم موجودات سیاه شبح مانند، ریخته بودن سر علی ... هر کدوم یه تیکه از بدنش رو می کند و می برد😫😩 ... از خواب که بلند شدم، صبح اول وقت ... سه قلوها و دخترها رو برداشتم و رفتم در خونه مون ... بابام هنوز خونه بود ... مادرم از حال بهم ریخته من بدجور نگران شد😨 ... بچه ها رو گذاشتم اونجا ... حالم طبیعی نبود ... چرخیدم سمت پدرم... - باید برم ... امانتی های سید ... همه شون بچه سیدن ... و سریع و بی خداحافظی چرخیدم سمت در ... مادرم دنبالم دوید و چادرم رو کشید ... - چه کار می کنی هانیه؟ ... چت شده؟😨 ... نفس برای حرف زدن نداشتم ... برای اولین بار توی کل عمرم... پدرم پشتم ایستاد ... اومد جلو و من رو از توی دست مادرم کشید بیرون ... - برو ... و من رفتم 😓... قسمت سی و هفتم: ❤️ 🌀بیت المال احدی حریف من نبود ... گفتم یا مرگ یا علی ... به هر قیمتی باید برم جلو ... دیگه عقلم کار نمی کرد ... با مجوز بیمارستان صحرایی خودم رو رسوندم اونجا ... اما اجازه ندادن جلوتر برم😔 ... دو هفته از رسیدنم می گذشت ... هنوز موفق نشده بودم علی رو ببینم که آماده باش دادن ... آتیش روی خط سنگین شده بود ... جاده هم زیر آتیش💥 ... به حدی فشار سنگین بود که هیچ نیرویی برای پشتیبانی نمی تونست به خط برسه ... توپخونه خودی هم حریف نمی شد... حدس زده بودن کار یه دیدبانه و داره گرا میده 😒... چند نفر رو فرستادن شکارش اما هیچ کدوم برنگشتن ... علی و بقیه زیر آتیش سنگین دشمن ... بدون پشتیبانی گیر کرده بودن... ارتباط بی سیم هم قطع شده بود❌ ... دو روز تحمل کردم ... دیگه نمی تونستم ... اگر زنده پرتم می کردن وسط آتیش، تحملش برام راحت تر بود ... ذکرم شده بود ... علی علی ... خواب و خوراک نداشتم ... طاقتم طاق شد ... رفتم کلید آمبولانس رو برداشتم😬 ... یکی از بچه های سپاه فهمید ... دوید دنبالم ... - خواهر ... خواهر ... جواب ندادم ... - پرستار ... با توئم پرستار ... دوید جلوی آمبولانس و کوبید روی شیشه ... با عصبانیت داد زد ... - کجا همین طوری سرت رو انداختی پایین؟ 😡... فکر کردی اون جلو دارن حلوا پخش می کنن؟ ... رسما قاطی کردم ... - آره ... دارن حلوا پخش می کنن ... حلوای شهدا رو ... به اون که نرسیدم ... می خوام برم حلوا خورون مجروح ها ... - فکر کردی کسی اونجا زنده مونده؟ ... توی جاده جز لاشه سوخته ماشین ها و ... جنازه سوخته بچه ها هیچی نیست... بغض گلوش رو گرفت ... به جاده نرسیده می زننت ... این ماشین هم بیت الماله ... زیر این آتیش نمیشه رفت ... ملائک هم برن اون طرف، توی این آتیش سالم نمیرسن ... - بیت المال، اون بچه های تکه تکه شده ان ... من هم ملِک نیستم ... من کسےم که ملائک جلوش زانو زدن ... و پام رو گذاشتم روی گاز ... دیگه هیچی برام مهم نبود ... حتی جون خودم ...😭 ... 💕 @aah3noghte💕 ‼️
💔 پسرها رفتند و از آنها فقط عکسی در قاب چشمانِ تمام مادران مانده ... #مادران_انتظار #شھیدجاویدالاثر #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💕 @aah3noghte💕
💔 مصی علینژاد گفته خیابانهای سوئیس، حریم خصوصی هنرپیشه ها نیست☝️ که بی حجاب راه بروند و بعدا اعتراض کنند چرا فیلم مان را منتشر کردید؟! 😏 اتفاقا حرف ما هم همین است که خیابان های #ایران حریم خصوصی تان نیست که هرطور خواستید بپوشید و انتظار داشته باشید مردم و پلیس کاری تان نداشته باشند! #اندڪےبصیرت #مسیح_علینژاد #مصی #حجاب #پوشش #غیرت #حیا 💕 @aah3noghte💕
💔 یک سبک زندگیست.... نه سبک 😔😭 اللهم ارزقنا توفیق شهادت فی سبیلک🕋🌺 بعضی وقتا نیازه بشینیم با خودمون فکر کنیم که جواب خون شهدا رو چطور باید بدیم؟چقد تلاش کردیم راهشونو آرماناشونو ادامه بدیم ؟ این انقلاب به ثمره خون شهدا پابرجا موند اما شهدا فقط اسمی ازشون موند و خیانت هایی که در حقشون شد و و و...... ...😔 💕 @aah3noghte💕
💔 مےبـَرد تا ابد از یاد پریدن ها را🕊 هر کبوتر که نشیند لبِ دیوارِ شما #پروفایل❤️ #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 مےبـَرد تا ابد از یاد پریدن ها را🕊 هر کب
💔 دیدی یه وقتایی دیگه داری کم میاری؟ الان از اون وقتای دعا کنین کم نیاریم😭