5.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#قرار_عاشقی
#سلطــانِ قلـبـ♥️ـم
یاد حــــرم هواییـم میکنه..😞
#اللهم_صل_علی_علی_بن_موسی_الرضا_المرتضی
#امام_رضآی_دلم
#دلتنگ_حرم
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
چند روز پیش قبل از اینکه اعزام بشه ظهر توی مسجد دیدمش،
جلوی آیئنه وضوخونه ایستاده بود داشت محاسنش رو مرتب میکرد.
باشوخی بهش گفتم:
" #آقاجواد محاسنت داره سفید میشه"
باهمون چهره خندان همیشگی گفت
"اینا که خودبه خود سفید میشه، اونی که سیاهه وباید سفیدش کرد دله"
اینو گفت وخندید ورفت....
حالا من موندم بااین دل سیاه و#جواد، بادل پاک ونورانی پرکشید
#شھیدجوادمحمدی
#خاطره
#شهید_مدافع_حرم_آلالله
#اللهم_صل_علي_محمدﷺو_آل_محمدﷺو_عجل_فرجهم
#آھارباب
#آھزینب
#آھڪربلا
#حجاب
#رفیق_شھید
#مدافع_حریم_عمه_سادات
#قیامت
#حسرت
#رفاقت
#شھادت
#حسرت
#شفاعت
#جامانده
#کوچه_شهدا
#کوچه_شهید
#شهید_جواد_محمدی
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
#ایهالارباب
جسمم اینجاست ولی روح و روانم آنجاست
چقدر فاصله انداخته از #من تا ... #من
#صلےاللهعلیڪیااباعبدالله
#آھارباب
#آھزینب
#آھ_ڪربلا
#اللهمارزقنازیارتالحسینعلیهالسلام
#السلامعلیڪدلتنگم💔
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 شما که خانه تان این است... حرفی نیست دلِ رمیده ی من نیز در بقیع ِ شماست... #آقام_حسن #دوشنبه_ه
#حسن شدے كه غريبے
هميشه ناب بماند...
#یا_غریب_مدینہ
شهید شو 🌷
💔 #رمان_رهــایـــے_از_شبـــ ☄ #قسمت_صد_و_پنجاه_و_هفتم داشتیم از مسجد بیرون میرفتیم که با مهربونی
💔
#رمان_رهــایـــے_از_شبـــ ☄
#قسمت_صد_و_پنجاه_و_هشتم
روز بعد زنگ زدم به نسیم.
او با شنیدن صدام خیلی خوشحال شد.
گفتم:
_امروز میخوام بیام ملاقات مادرت.
او من من کرد و گفت:
_امروز نمیشه. تحت مراقبتهای ویژه ست ملاقات نداره ..
پرسیدم:_توکه دیشب گفتی خونتونه؟😟
گفت:
_آره خوب دیشب خونمون بود.نصفه شبی حالش بد شد بردمش بیمارستان. الانم حالش خوب نیس. من الان تو بیمارستان نشستم تا اگه خبری شد بفهمم.😒
راست میگفت.صدای پیجر🔊 از پشت خط به گوشم رسید.گفتم:
_میخوای بیام پیشت تنها نباشی؟
تشکر کرد و گفت:
_نه فقط برا مادرم دعا کن..
🍃🌹🍃
چند روزی گذشت و نسیم با من تلفنی در ارتباط بود.او بیشتر اوقات پشت تلفن گریه میکرد و از ترس وتنهاییش میگفت ومن تمام سعیم رو میکردم آرومش کنم.
شبها برای مادرش نماز میخوندم و از خدا براش طلب سلامتی میکردم.
در این مدت به ملاقات فاطمه هم رفتم.
او در این سالها زجر زیادی رو از بابت کلیه ی سنگ سازش میکشید ولی همیشه در اوج درد میخندید ومیخندوند!! من واقعا از این همه صبر و ایمان در شگفت بودم!
🍃🌹🍃
چند روزی بود که حاج کمیل دیر به خونه برمیگشت و یک راست برای اقامه ی نماز مغرب به مسجد میرفت.او در این مدت خیلی کم حرف و مرموز به نظر میرسید.
چندبار از او پرسیدم علت چیه ولی او دستش رو روی گونه ام میگذاشت و با لبخند گرم و دوست داشتنیش میگفت: _یک مقدار کارهای عقب افتاده ی شخصی دارم.منو ببخشید اگر کم به شما رسیدگی میکنم.😊
نمیدونم چرا بی جهت دلم شور میزد.فاطمه میگفت بخاطر دوران بارداریه.😕دلیلش هرچی بود حالم خوب نبود.شبها کابوس می دیدم😥 و روزها بیقرار بودم.
🍃🌹🍃
💤یک شب در خواب،
دیدم که یک نوزاد در آغوشمه و بهش شیر میدم.☺️میدونستم که این نوزاد همون کودکیه که انتظارش رو میکشیدم. او با نگاه کودکانه ش به من نگاه میکرد وشیر میخورد. ناگهان دیدم صورتش کبود شد😰 و چیزی شبیه قیر بالا میاره.. ⚫️از شدت ترس او رو از خودم جدا کردم و بلند بلند جیغ کشیدم.😵
به سینه ام نگاه کردم.
بجای شیر سفید از سینه هام مایع سیاه رنگ بدبویی ترشح میشد..😖😰
اینقدر درخواب جیغ کشیدم تا بالاخره بیدارشدم.
🍃🌹🍃
حاج کمیل با پریشانی کنارم نشسته بود و صدام میکرد.تشنه بودم.گفتم:
_آب..
چند دقیقه ی بعد با آب کنارم نشست.آب را تا ته سر کشیدم و سرم رو روی سینه اش گذاشتم.نفسهای نامرتبم کم کم زیر دست نوازشهای او سامان گرفت.
گفتم:
_چی کار کنم حاج کمیل؟ چیکار کنم از دست این کابوسها نجات پیدا کنم؟! همش خواب مردن بچه مونو میبینم..
گریه کردم:😭
_میترسم کمیل جان..میترسم.
ناگهان او دست ازنوازش موهام برداشت.
من که قلبم آروم گرفته بود ومرتب میزد پس این صدای ناهماهنگ قلب چه کسی بود که میشنیدم؟
دقت کردم.قلب حاج کمیل بود که نا آروم به دیواره ی سینه ش میکوبید.
سرم رو از روی سینه اش برداشتم و نگاهش کردم.چشمهاش پایین بود و شانه هاش بالا وپایین میرفت..
دستم رو مثل خودش روی صورتش گذاشتم و نگاهش کردم.مجبور شد نگاهم کنه..آب دهانش رو قورت داد و خندید.. تلخ تر از تلخ ..غمناک تر از غمگین!!
پرسیدم:
_چی شد حاج کمیل؟؟
او چشمهاش رو آهسته بازو بسته کرد و با همون لبخند،دروغ گفت:
_هیچی!!فقط ناراحت شمام..دوست ندارم اذیت شید..حتی در خواب.
🍃🌹🍃
وبعد غلتی زد و پشت به من روی بالش خوابید.گفتم:
_شما از من یه چیزی رو پنهون میکنید درسته؟
مکث کرد.. دوباره پرسیدم:
_میدونم اهل دروغ نیستید.پس بهم راستش رو بگید..😒
هنوز پشتش به من بود.گفت:_آره..
آب دهانم رو قورت دادم!پرسیدم:_چی؟!
جواب داد:
_وقتی پنهونش میکنم یعنی گفتنی نیست.شما هم نپرس.😔
با دلخوری گفتم:
_همین؟!!! یعنی من بعنوان شریکتون حق ندارم بدونم؟🙁
او چرخید سمتم.نفسهاش بلندتر شد.
_مربوط به شما نمیشه وگرنه حتما میگفتم.تو رو به جدت قسم نپرس رقیه سادات خانوم.فقط با اون دل پاک و عزیزت برام دعا کن.
بیشتر ترسیدم.پرسیدم:
_دعا کنم که چی؟؟😧
نشست و زانوهاش رو بغل گرفت:😞
_دعا کن نترسم..دعا کن منم اهلی شم..
این عجیب ترین دعایی بود که او میخواست در حقش کنم.حاج کمیل من یک مرد پاک و اهل و شجاع بود.او از چی میترسید؟پرسیدم:
_شما و ترس؟! از چی میترسید حاج کمیل؟
ازبین زانوهاش گفت:_از خودم..😣😞
ادامه دارد..
نویسنده:
#فــــ_مــقیـمــے
#کپی_با_صلوات
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
امثال #اکبر_مرادی را گلولهی آشوبگران نکشت، ترکش بیتدبیری دولت قلبشان را سوراخ کرد☝️
دیشب اکبر مرادی، پاسدار عزیز خوزستانی که در ناامنیهای روز شنبه شهر ماهشهر خوزستان زخمی شده بود به شهادت رسید.
نه حقوق نجومی میگرفت
و نه وام میلیاردی دریافت کرد.
بچه روستایی بود و با مرام و باصفا؛ خودرویش مثل خیلی از پاسداران پراید بود. بیچاره دو طفل خردسالش...
او رفت ولی ماهشهر در امنیت کامل است.
بچههای گردان مالک اشتر شهید دادند و مجروح شدند تا این شهر روی امنیت به خود بگیرد.
شهر را اگر آشوبگران ناامن کردند به بهانهی بیتدبیری دولت بود. فقط گلولهی اشرار سینهی شهید مرادی را ندرید. بلکه ترکش های #بیتدبیری_دولت قلبش را سوراخ کرد.
شهید پاسدار اکبر مرادی از پرسنل پایور گردان مالک اشتر، تیپ یک حضرت حجت(عج) بچه ی روستای طلاور از توابع بخش صیدون شهرستان باغملک استان خوزستان بود.
روحش شاد و راهش پر رهرو باد.
#شبیخون_بنزینی
✍امید حاجی زاده
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕