eitaa logo
شهید شو 🌷
4.2هزار دنبال‌کننده
19هزار عکس
3.7هزار ویدیو
70 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
💔 به ياد ندارم در طول زندگي مشترک، كلمه ای دروغ از سيد شنيده باشم. ارادت خاصي نسبت به اهل بيت (عليه السلام) داشت و روضه حضرت زهرا ( سلام الله عليها) را خيلی دوست داشت. همسر ... 💞 @aah3noghte💞
💔 به هنگام شهادت روی لباسی که او پوشیده بود، نام جانم فدای فاطمه حک شده بود. پیکر را که آوردند، پس از اتمام مداحی، رویش را بازکردند تا حاضران هم وداعی با شهید رشید داشته باشد و در این لحظه متوجه کبودی گوشه چشمش و پهلوهای زخمی‌اش شدیم. در تمام لحظات مراسم شهید ابراهیم رشید، روضه حضرت فاطمه زهرا(س) خوانده شد. ... 💞 @aah3noghte💞
💔 شهیدی که خواستگار داشت!😳🙄 گویی همه خواهان آن بودند که با عباس فامیل شوند و همیشه به او می گفتند اگر می خواهی ازدواج کنی ما گزینه مناسب داریم. با این حال در ایام اربعین با خانواده ای از شیراز آشنا شدیم و دو خانواده نیز گفتگوهایی با هم داشتند. عباس زمانی که با این خانم صحبت کرده بود به وی از تصمیمش برای رفتن به سوریه خبر داده بود و گفته بود در صورتی که سالم از این ماموریت بازگشتم برای رسمی شدن این ارتباط قدم جلو خواهم گذاشت. اما گویی خداوند برای عباس من جور دیگری رقم زده بود… راوی: مادر ... 💞 @aah3noghte💞
💔 "یک روز اعلام کردند هرکس میخواهد برای اربعین برود کربلا، بیاید تا اسم بنویسد تا با قرعه کشی چند نفر را انتخاب کنیم به نیابت از جمع رزمندگان بروند کربلا. جواد هم اسم نوشته بود. بعد به دلش افتاد اگر اسمش درآمد، بدهد به یکی دیگر که تا به حال کربلا نرفته. جااب اینکه اسمش توی قرعه‌کشی درآمده بود و او هم نوبتش را داده بود به یکی از دوستانش که تا به حال کربلا نرفته بود. عجیب تر اینکه چند روز بعد، ماجرای اعزام منتفی شده بود و چند تایی از رفقای جواد گیر داده بودند که تو می دانسته ای اعزام منتفی است؛ برای همین کربلایت را بخشیدی. جواد هم به ریششان خندیده بود که من نمی دانستم و ثوابم را هم بردم. شما بروید توی سر خودتان بزنید بی توفیق ها." هرکسی لایق شهادت نیست... ... 💞 @aah3noghte💞
💔 💞 🥀🌿خدایا،عزیزم،تنها دارایی من❤️ هرچند در آمدن به‌سویت توشه‌ام اندک است ولی گمانم بر توکل به تو همواره نیکو است 🍃 و هرچند گناهم مرا از عذاب تو به هراس افکنده ولی چشم امیدم ایمنی از انتقامت را به من خبر می‌دهد😇🙏 عزیزا،زیبای من،معشوق من،بندت به فدات بشه 😍 خیلی دوست دارم... ... 💕 @aah3noghte💕
💔 خوش بادنسیمے ڪه زایوانِ توباشد شاداسٺ هرآن کس ڪه پریشانِ تو باشد ای ڪاش ڪه صدبار زعشقِ توبمیرم هربارسرم بر روے دامانِ تو باشد 💔 ... 💞 @aah3noghte💞
5.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💔 آمریکا به عراق حمله کرده بود. می‌خواست بعد از گرفتن عراق، خودش مستقیم به ایران حمله کند. نیروهای آمریکایی ریخته بودند توی نجف. زمزمه‌ها را می‌شنیدیم که می‌خواهند بیایند سمت صحن و معلوم نبود چه بر سر مرقد امیرالمؤمنین(ع) درمی‌آورند. خیلی از مجاهدان عراقی که در ایران بودند، برای دفاع آمده بودند، مردم عادی هم بودند، اما نیاز به یک فرمانده خیلی احساس می‌شد. همان روزها سروکلّه حاجی پیدا شد.✌️ با دشداشه عربی آمده بود مَقرّمان، نزدیک حرم امام علی(ع) ،باورم نمی‌شد.😳 پرسیدم:‌ «حاجی چطور خودت رو به اینجا رسوندی؟» چطورش را نگفت ولی گفت: «اومدم این آمریکایی‌ها رو از نجف بندازم بیرون.» خیلی از فرماندهان عراقی را شناسایی کرد و راه گذاشت جلوی پایشان. با مدیریتش گروه‌های مختلف مقاومت را هم آورد پای کار. همه که دست به دست هم دادند، شرّ نیروهای آمریکایی‌ برای همیشه از سر مردم نجف کم شد. راوی: حجت الاسلام والمسلمین سیدحمید حسینی، رئیس اتحادیه رادیو و تلویزیون‌های اسلامی عراق 📚 سلیمانی عزیز، ص۴۵ ... ... 💞 @aah3noghte💞
💔 طرف تو حرمِ آقا‌علی‌بن‌موسی‌الرضا قدم میزد، دید لبه‌ۍ قالی برگشته. با خودش گفت با پا برش گردونم، بعد گفت: نھ حرم اربابه، بزار دولا بشم با دست برگردونم. شب تو عالم رویا خواب آقا‌علی‌بن‌موسی‌الرضا رو دید، امام رضا گفت ما ادب تو رو دیدیم لبه‌ۍ قالی ما رو با پا برنگردوندے... 《این دستگاه شھدا و دستگاه‌اهل‌بیت، دستگاهِ دقیقیه! :)》 ... 💕 @aah3noghte💕
دعوتنامه ای ازبهشت👇 تاریخ یازدهم تیرماه https://digipostal.ir/cfj7p7k ... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
فـنـجــانـے_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_24 ماتِ لبهایش بودم. انگار ناگهان دنیا خاموش شد.. (چیه؟؟ چرا خشکت
فـنـجــانـے_چـاے_بـا_خـدا بی وزن ایستادم.. درِ کافه نمیدیدم.. اما جهت سرما را حس میکردم. دلم خورد شدنِ استخوان در دلِ زمستان را میخواست. صدای محوی از عثمان به گوشم رسید، سرزنشی رو به صوفی ( مگه دیوونه شدی.. داری انتقام دانیال و از سارا میگیری؟؟) پشت در کافه گم بودم.. کدام طرف؟ از کدام مسیر باید میرفتم؟ پاهایم کجا بود؟؟ چرا حسشان نمی کردم؟؟ سرما، دلم سرما میخواست.. رفتم درست به دنبالِ سوزی که به صورتم سیلی میزد. نمیدانم چقدر گذشت.. اما وقتی چشمم به دیدن باز شد که درست جایی پشتِ نرده ها رو به روی رودخانه بودم. باد، زمستانش را از تن این آبها می آورد؟!  سرمای میله ها را دوست داشتم. محکم در دستانم فشارشان دادم. دیگر باید به ندیدن دانیال عادت میکرد.. مادر چطور؟؟ او هم عادت میکرد؟؟ چرا هیچ وقت گریه ام نمیگرفت؟ یعنی این چشمها ارزش دانیال را برایم درک نمیکردند؟؟ چه خدایی داشت این دنیا. دستِ دادن نداشت، فقط گرفتن را بلد بود.. آخ که اگر یه روز آن دوست مسلمانِ دانیال را ببینم، زبانش را از دهانش بیرون میکشم تا دیگر از مهربانی هایِ خدایش دروغ نبافد.. ناگهان پالتویی روی شانه ام نشست و، شال و کلاهی بر سر و گردنم.. باز هم عثمان. راستی، این مسلمانِ دیوانه؛ دلش را به چیزه خدایش خوش کرده بود؟ خانه ای که بر سرش خراب کرد؟ عروسی که داغش را به دلش گذاشت؟ یا خواهری که شیرین زبانیش را به کامش زهر کرد؟  اصلا این خدا، خانه اش کجاست؟ در سکوت کنارم ایستاد. شاید یک ساعت؛ و شاید خیلی بیشتر. بالاخره او هم رفت بی هیچ حرفی..  آسمان غروب را فریاد میزد. و دستی که یک لیوان قهوه را در مقابلم گرفت (بخور سارا.. حاضرم شرط بندم صبحونه ام نخوردی..). نمی خواستمش، من فقط گرسنه یِ یک دلِ سیر، آغوشِ دانیال بودم. تکیه داده به نرده ها روی زمین نشستم. عثمان هم.. ( دختر لجبازی نکن.. صورتت از چشمای این آلمانیا بی روحتر شده.. بخور یه کم گرم شی.. الانه که از حال بری.. اونوقت من تضمین نمیکنم، که اینجا ولت نکنم و تا خونه تون ببرمت..)  عثمان این همه روحیه را از کدام فروشگاه میخرید؟؟ لیوان کاغذی را جایی نزدیک پایم گذاشت. (خیلی کله شقی.. عین هانیه..) هانیه اش پر از آه بود.. و جمع شده در خود، با آرامترین صوت ممکن گفت (چقدر دلم براش تنگ شده). نمیدانستم وضع کداممان بهتر است؟ من که خبر مرگ دانیال را شنیده بودم یا بی خبری عثمان از مرگ و زندگی هانیه؟؟ (سارا.. یادته چند ماه پیش گفتم که اون دانیال مهربون و تو قلبت دفن کن؟ باور کن برادرت وقتی وارد اون گروه شد مُرد.. همونطور که خواهر کوچولوی من مُرد.. حرفای صوفی رو شنیدی؟ اینا فقط یه گوشه از خاطراتش بود.. صوفی حرفای زیادی داره واسه گفتن که باید بشنوی.. از دانیال، از تبدیل شدنش به ماشینِ آدم کشی.. به نظرت چیزایی که شنیدی، اصلا شبیه برادر شوخ و پرمحبتی بود که میشناختی؟ سارا واقع بین باش.. حقیقت صوفیِ و شوهری که زنده زنده دفنش کرد.. ) مکث کرد، طولانی ( سارا، دانیال زندست..) ↩️ ... : زهرا اسعد بلند دوست ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
فـنـجــانـے_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_25 بی وزن ایستادم.. درِ کافه نمیدیدم.. اما جهت سرما را حس میکردم.
فـنـجــانـے_چـاے_بـا_خـدا آنقدر سرعتِ چرخیدنِ سرم به سمت دانیال زیاد بود که صدایِ مهره های یخ زده گردنم را به گوش شنیدم ( چی گفتی؟) و عثمان لیوان قهوه را به طرفم دراز کرد (بخور.. الانه که کل بدنت تَرَک برداره.. دختر، تو چطوری انقدر تحملِ سرمات بالاست. از کافه تا اینجا قدم به قدم شال و کلاه به دست، پشت سرت اومدم.. دریغ از یه بار لرزیدن.. ببینم نکنه ملکه برفی که میگن، خودِ تویی؟!  دیگه کم کم باید ازت بترسمااا ) وقتی در بورانِ حسدهای دنیا تبدیل به آدم برفی شوی، دیگر زمستانِ زمین برایت حکمِ شومینه را دارد.. عثمان با بی خیالی از جایش بلند شد ( دیگه این کمر، کمر بشو نیست. اوه اوه ببین چه قندیلیم بسته..) چرا جواب سوال و نگاهم را نداد. ایستادم. درست در مقابلش ( دانیال کجاست؟؟ برگردیم پیش صوفی.. چرا دروغ گفت؟ اما اون گفت که مرده.. گفت که خودش دانیال و کشته.. ) و با گامهایی تند به سمتِ مسیرِ کافه رفتم. عثمان به دنبالم دوید و محکم دستم را کشید (صبر کن.. کجا با این عجله؟؟ صوفی رفته..) ناگهان زیر پایم خالی شد. دست پاچه و وحشت زده، یقه ی عثمان را چنگ زدم ( کجا رفته؟؟ تو فرستادیش که بره، درسته؟ توئه عوضی داری چه به روز زندگیم میاری؟ اصلا به تو چه که من میخوام وارد این گروه بشم، هان؟ اصلا تو صوفی رو از کجا پیدا کردی؟ از کجا معلوم که همه اینا چرت و پرت نباشه؟ اول میگین دانیال مرده، حالا میگی زنده ست.. توام یه مسلمونِ آشغالی.. مثه پدرم، مثه اون دوست دانیال که زندگیمو با دین و خداش آتیش زد، مثه همه مسلمونای وحشی و سادیسمی.. چرا دست از سر این زمین و آدماش برنمیدارین هان؟ ازت متنف….) و سیلی محکمی که روی صورتم نشستو زبانی که بند آمد.. این اولین سیلیِ عمرم بود؛ آن هم از یک مسلمان.. قبلا هم اولین کتک عمرم را از دانیال خوردم، درست بعد از مسلمان شدنش.. چه اولین هایی را با این دین تجربه کردم.. آنقدر مغرور بودم که دست رویِ گونه ام نکشم. گونه ایی که سرمازده گیش، سیلیِ عثمان را مانندبرشهای تیغ به گیرنده های حسی ام منتقل میکرد. دست از یقیه اش کشیدم. انگار زمان قصدِ استراحت نداشت. عثمان عصبی، دست به صورت و گردنش میکشید و کلافه دور خودش میچرخید. و من باز اشکهایم را شمرده شمرده قورت دادم. باید میرفتم. آرام گام برداشتم. بی حس و بی هدف. این شانه ها برایِ این همه درد زیادی کوچک نبود؟ دانیال یادت هست، گاهی شانه هایم را فشار میدادو با خنده میگفتی، که با یک فشار میتوانی خوردشان کنم؟؟ جان سخت تر از چیزی که هستم که فکرش را میکردی.. ناگهان درد شدیدی به شقیقه هایم هجوم آورد. تهوع به معده ام مشت زد.. ناخواسته روی زمین نشستم. فقط صدای قدمهای تند عثمان بود و زانو زدنش، درست در کنارم روی سنگ فرش پیاده رو. نفسهای داغ و پرخشمش با نیمرخ صورتم گلاویز بود. زیر بازویم را گرفت تا بلندم کنم، اما عثمان هم یک مسلمان خبیث بود و من لجبازتر از هانیه. کمکش را نمیخواستم، پس دستم را کشیدم.  صدای دو رگه شده از فرطِ جدال اعصابش واضح بود ( به درک..) ایستاد. و با گامهایی محکم به راهش ادامه داد.. او هم نفرت انگیز بود، درست ماننده تمامِ هم کیشانش.. انگار تهوع و درد هم، دستم را خوانده بودند و خوب گربه رقصی میکردند، محض نابودیم.. ↩️ ... : زهرا اسعد بلند دوست ... 💞 @aah3noghte💞