سلام
دو کلام حرف حساب...
بنده ادمین تبادل ۳کانال هستم که با کانالای همسطح خودمون تبادل میکنیم، حالا از سر لطف، مدیر کانال ها اجازه دادند که چند شب یکبار با کانال های تازه تاسیسِ مذهبی تبادل کنیم تا حمایت بشن
اما ادمین های محترمشون یا رسم تبادل نمی دونن یا حق الناس براشون مهم نیست یا فکر میکنن خیلی زرنگند و بنرهای ما را توی کانالشون نمیذارن😒
حق الناس فقط خوردن مال مردم و اختلاس نیست
مدیر کانالایی هم که خلف وعده میکنن به نظرم همینطورن، منتها دستشون بسته است
در همین حد میتونن؛ اینا شاید همونایی باشـن که اگه دستشون جایی بند بشه
به اختلاس تپل انجام بدن و ... از کانادا سر در بیارن...😏
به خودمون بیاییم
پ.ن
از این به بعد برای تب حمایتی شرایط ویژه داریم که در بیو کانال میذاریم تا حق مدیرانی که رعایت میکنن ضایع نشه
💔
پایش شکسته بود و از جای خود خارج شده بود
باید عمل می شد
قبول نکرد بیهوشش کنند؛ میگفت نمیخواهم اسرار نظامی را در بیهوشی فاش کنم...
بدون بیهوشی پایش را عمل کرده بودند
و او فقط لبه لباسش را گاز گرفته بود و دندان به هم سائیده بود که مبادا صدای دردکشیدنش، دکترها را مجبور کند او را بیهوش کنند
برای شرمندگےمان، همین واقعه بس است
#حاج_احمد_متوسلیان
#دلشڪستھ_ادمین💔
#اسارت_احمد_متوسلیان
#عکس
#jihad
#martyr
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
#انتشارحتماباذکرلینک
شهید شو 🌷
💔 پایش شکسته بود و از جای خود خارج شده بود باید عمل می شد قبول نکرد بیهوشش کنند؛ میگفت نمیخواهم اس
💔
گاهی هم در بدنه نظام
کسانی مثل موریانه نفوذ میکنند
و تو را دندان کرم خورده ای مینامند که باید کشیده شود
و راههای بازگشت تو به میهن را میبندند
ولی حاجی!
ما هیچ... ما شرمنده که نبودنت، ۳۰ سال طول کشید
ولی بخاطر تمامی #مادران_چشم_انتظار برگرد
مشتاقی و مهجوری دور از تو چنانم کرد
کز دست بخواهد شد پایانِ شکیبایی
#دلشڪستھ_ادمین💔
#اسارت_احمد_متوسلیان
#عکس_نوشته
#jihad
#martyr
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
#انتشارحتماباذکرلینک
شهید شو 🌷
فـنـجــانـے_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_29 چقدر، دلم خنده های بلند و بی مهابایش را میخواست. از همان هایی
فـنـجــانـے_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_30
انگار هزاران سوزن در معده ام فرو میکردند. باورم نمیشد چیزایی که میگفت، شرحِ حالِ دانیالِ دل نازک من باشد.
(فرمانده یه جوون فرانسوی بود که میگفت مسلمونه.. اما نبود.. یعنی من مطمئن بودم که نیست چون شبهایی که میومد سراغم، یه زنجیر به گردنش داشت که یه صلیب بزرگ و زیبا ازش آویزون بود.
البته میتونم قسم بخورم که اکثر اون مردها اصلا مسلمون نیستن چون بیشترشون، یا نشان داوود دارن یا صلیبِ مسیح.. و خیلی هاشون اصلا عرب نیستن. مخصوصا فرمانده هاشون که آمریکایی و آلمانی و فرانسوی وچچنی و برو تا الی آخر هستن.. عربهایی ام که اونجان معمولا اهل عربستان سعودین. عربستان کمک چشم گیری بهشون میکنه. از اسلحه و تفنگ گرفته تا دخترای خوشگل واسه هرزگی.. ترکیه هم تا حد زیادی؛ این حیوونها رو تامین میکنه به خصوص که اجازه رفت و آمد از مرزهاش و فروش نفت رو به داعش میده..
روی اکثر اسلحه ها و جعبه مهمات و اجناس خوراکی که میامد مارک کشورهای عربستان و آمریکا و ترکیه ست.. اینایی که میگم، نشنیدماا.. با چشم دیدم. حالا بگذریم.. کجا بودم؟؟ آهان.. یکی از سرباز رفت سراغِ خواهر کوچیکه که بیهوش، پخش زمین بود. میخواست واسه سلاخی بسپردش دستِ دانیال که فرمانده دستور ایست داد.
رفت بالا سر دختره و با چشمای کثیفش خوب براندازش کرد. چهره اشو یادمه، دخترِ لَوَندی بود. بعد در کمالِ گستاخی گفت: حیفه چنین دختر زیبایی در خدمتِ جهاد و مبارزین نباشه و فرزندی شجاع و دلیر تقدیمِ این راه نکنه.. ببریدش برای معالجه. به خدا قسم که به خاطره جهاد از جانش گذشتم تا رسول الله در اون دنیا شفیعم باشه..)
خندید.. کوتاه و پر تمسخر( خدا.. خدایی که بی خیالِ همه شده.. خدایی که پا رو پا انداخته و فقط داره تماشا میکنه.. خدا کجا بود؟؟ خیلی سخت گذشت.. خیلی.. دانیال دیگه انسان نبود.. حالا عینِ یه ماشین آدم کشی، سر میبرید و جون میگرفت.. یه کم که زیر نظر گرفتمش، فهمیدم تو ارودگاه و چند جای دیگه به بچه های کوچیک آموزش میده.. بچه های کوچیک میدونی یعنی چی؟؟ یعنی از دو ساله گرفته تا ده، دوازده ساله.. میدونی برادرت چی یادشون میده؟؟ اینکه چجوری سربردن.. دست قطع کنن.. تیر خلاص بزنن.. شکنجه بدن..)
به معده ام چنگ زدم.. دردش امانم را بریده بود. عثمان با دهانی باز و گیج مانده رو به صوفی کرد( این بچه ها از کجا میان؟ آخه یه بچه ی دو ساله از جنگ و خونریزی چی میفهمه؟)
صوفی سری تکان داد ( شما از خیلی چیزا خبر ندارین.. این بچه ها یه تعدادشون از پرورشگاههای کشورهای مختلف میان.. یه عده اشونم از همون حرومزاده های متولد شده از جهاد نکاحن.. فکر میکنی بچه هایی که از این به اصطلاح جهاد متولد میشن رو چیکار میکنن؟؟ میبرن شهربازی و براشون بستنی میخرن؟؟ نخیر.. این بچه ها با برنامه به دنیا میان و باید به دردشون بخورن.. تو هر اردوگاهی؛ مکانهای خاصی برای نگهداری و آموزش این بچه ها وجود داره.. این طفلی ها از یک سالگی با اسلحه و چاقو، بزرگ میشن.. با تماشای مرگ و جون دادنِ آدمها قد میکشن.. من به چشم دیدم که چجوری یه پسر بچه ی شش ساله در کمال نفرت و خشم، تیر خلاصی تو سر چهارتا مرد مسلمون خالی کرد.. این بچه ها ابلیس مطلقن.. خوده خوده شیطان..)
عصبی بود خیلی زیاد و با حرصی فرو خورده به چشمانم زل زد ( و برادر تو یکی از اون همون مربیاست که شیطان تربیت میکنه.. دانیال یه جانیِ بالفطره ست.. )
در خود جمع شدم.. درد بود و درد.. انگار با تیغ به جانِ معده ام افتاده بودند.. نفس کشیدن برایم مساوی بود با چنگال گرگ رویِ تمام هستی ام.. دست مشت شده ام را روی معده ام فشار دادم.
صدای نگران عثمان تمرکزم را بهم میزد ( سارا.. سارا جان.. چت شده آخه تو دختر.. بلند شو بریم پیش دکتر.. ) اما من نمیخواستم.. من فقط گرسنه ی شنیدن بودم.. باید بیشتر میدانستم. دستم را بالا بردم ( خوبم عثمان.. خوبم.. ) کمی سرم را کج کردم ( صوفی ادامه بده..) عثمان عصبی شد (سارا تمومش کن.. حالت خوب نیست.. بذار واسه یه وقت دیگه..) اما عثمان چه از حالم میدانست؟.
تازه فهمیده بودم که بی خبری، عینِ خوش خبریست.. ( صوفی بگو..) عثمان دندانهایش را روی هم فشار داد و نگاهی تند روانه ام کرد.
صوفی بی خیال از همه چیز ادامه داد ( هیچی.. به اندازه ی یک قطره از همه بارونهای باریده؛ امید داشتم.. امید به اینکه شاید دانیال تظاهر میکنه و حالا پشیمونه.. اما نبود..
اینو وقتی فهمیدم که واسه کشتنِ بچه های شیعه و مسیحی تو مناطق اشغال شده تو سوریه داوطلب میشد و با اشتیاق واسه اون سربازهای کوچیک از خون و خونریزی میگفت. دانیال دیگه به دردِ مردن هم نمیخورد، چه برسه به زندگی.. و من دود شدم. برادرت حتی انگیزه مرگ رو از هم من گرفت.. )
↩️ #ادامہ_دارد...
#نویسنده: زهرا اسعد بلند دوست
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
فـنـجــانـے_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_30 انگار هزاران سوزن در معده ام فرو میکردند. باورم نمیشد چیزایی که
فـنـجــانـے_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_31
هرچه صوفی بیشتر می گفت.. مانور درد در وجودم بیشتر میشد.. حالا دیگر حسابی روی میز خم شده بودم. عثمان که میدانست نمیتواند مجبورم کند، از جایش بلند شد (صوفی یه استراحتی به خودتون بده.) و رفت، ناراحت و پر غصب..
صوفی پوزخند زد ( اگر به اندازه تمام آدمهای دنیا هم استراحت کنم، خستگیم از بین نمیره..).
با دیدن عکسها مطمئن شدم که دانیال زمانی، عاشقِ این دخترِ شرقی مَآب بود.. اما چطور توانست چنین بلایی به سرش بیاورد؟
شراکت در عاشقی در مسلک هیچ مردی نیست.. دانیال که دیگر یک ایرانی زاده بود.. ایرانی و دستودلبازی در عشق؟؟ خیلی چیزها فراتر از تصوراتم خودنمایی میکرد..
دانیال.. برادر مهربان من، که تا به خاطر دارم، تحمل دیدنِ اشکهای هیچ زنی را نداشت، بعد سر میبرید در اوجِ خباثت و سیاه دلی؟؟ با هیچ ترفندی نمیتوانستم باور کنم.. شاید همه این چیزها دروغی بچه گانه باشد..
عثمان آمد با لیوانی بزرگ و سرامیکی (سارا بیا اینو بخور.. یه جوشنده ست.. اونوقتا که خونه ای بود و خوونواده ای هر وقت دل درد میگرفتیم، مادرم اینو میداد به خوردمون.. همیشه ام جواب میداد.. یه شیشه ازشو تو کمد لباسام دارم. آخه غذاهای اینجا زیاد بهم نمیسازه.. بخور حالتو بهتر میکنه.)
عثمان زیادی مهربان بود و شاید هم زیادی ترسو.. من از کودکی یاد گرفتم که ترسوها مهربان میشوند.
دستانم از فرط درد بی امان معده میلرزید.. عثمان فهمید و کمکم کرد.. جرعه جرعه خوردم.. به سختی. بوی زنجبیل و تیزیِ طعمش زبانم را قلقلک میداد.. راست میگفت، معده ام کمی آرام شد.
و باز غُرهای آرام و کم صدای عثمان جایی در زیر گوشم (تمام فکر و ذکرت شده برادری که به خواست خودش رفت.. حاضرم شرط ببندم که چند ماهه یه وعده، درست و حسابی غذا نخوری.. اون معده بدبختت به غذا احتیاج داره.. اینجوری درب و داغون میخوای دنبال برادرت برگردی؟؟)
و چقدر اعصابم را بهم میرخت که حرفهایِ پیرمردانه اش (صوفی ادامه بده..)
صوفی که دست به سینه و ب دقت نگاهمان میکرد، رو به عثمان با لحنی پر کنایه گفت (اجازه هست آقای عثمان؟؟)
نفسهای تند و عصبیِ عثمان را کنار گوشم حس میکردم. لبخندِ صوفی چقدر پر کینه بود..
(بعد از اون صبح؛ دیگه برادرتو زیاد میدیدم.. به خصوص که حالا یکی از مشتری های شبانه ی جهادمم شده بود.. روزها اسلحه و چاقو به دست با هیبتی خونی.. شبها هم شیشه به دست، مستِ مست.. وقتی هم که بعد از کلی تو صف ایستادن و جرو بحث با هم کیشهاش، نوبت به اون میرسید و به سراغم میومدم، غریبه تر از هر مردِ دیگه ای با چشمهایش کثیفش کلِ بدنمو اسکن میکرد.. من اونجا بی پناهی رو به معنای واقعی کلمه دیدم و حس کردم. کاش هیچ وقت با برادرت آشنا نمیشدم.. دانیال هیچ گذشته و آینده ای برام نذاشت.. اون با تموم توانش خارم کرد و من دلیلش رو هیچ وقت نفهمیدم.. اما اینو خوب میدونم که (خدا و عشق) بزرگترین و مضحکترین دروغیه که بشریت گفتن.. چون حتی اگه یکیشون بود، هیچ کدوم از اون حقارتها رونمیکشیدم.. )
صدایش بغض داشت. پوزخند روی لبهایش نشست ( هه.. برادرت بدجور اهل نماز بود.. اونم چه نمازی.. اول وقت.. طولانی.. پر اخلاص.. تهوع آور.. احمقانه… ابلهانه.. راستی بهت گفتم که یه زن داداش نه ساله داری؟؟ اوه یادم رفت ببخشید.. یه خوونواده مسیحی رو تو مناطق اشغالی قتل عام کردن و فرمانده واسه دست خوش و تشویق، تنها بازمونده ی اون خوونواده بدخت رو که یه دختر بچه ی ظریف و نحیفه، نه ساله بود رو به عقد برادرت درآورد.. یادمه بعد از چند روز شنیدم که زیرِ دست و پایِ پر شهوتِ برادرت، جون داد و مُرد.. تبریک میگم بهت.. اوه ببخشید، تسلیت هم میگم.. البته اون بچه خیلی شانس آوردااا.. آخه زیادن دختربچه هایی که اینطور مورد لطف قرار گرفتنو موقعِ به دنیا اومدن نوزاده بی پدرشون از دنیا رفتن یا اینکه موندنو دارن سینه ی نداشت شونو واسه خوراک روزانه تو بچه حرومزاده شون میذارن..)
چی داشت میگفت..؟؟ حالا علاوه بر درد؛ تهوع هم به سلول سلول بدنم هجوم آورده بود..
↩️ #ادامہ_دارد...
#نویسنده: زهرا اسعد بلند دوست
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
💔
مقدمه خوب شدن
سپردن دل به دستِ خوبان است
و چه خوبی بهتر از "شهید" ...
از راست :
#شهید_حمید_سربی
#شهید_سعید_طالبی
#شهید_محمود_پیربداغی
💕 @aah3noghte💕
💔
👈بعضی وقتا آدم مغرور میشه به کارهای خوب و گناه نکردنهاش؛😎
نماز شب
عبادت
روضه رفتن
گریه کردن برای امام حسین😭
گاهی اوقات آدم رو بدبخت میکنن...🌿😔
در عبادات از عجب دوری کنیم ....
#دم_اذانی
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
✉️ قسمتی از نامه منافقانه معاويه به اميرمؤمنان امام على(عليه السلام)
«مِنْ عَبْدِاللهِ مُعَاوِيَةَ بْنِ أَبِي سُفْيَانَ إِلَى عَلِيِّ بْنِ أَبِي طَالِب، أَمَّا بَعْدُ......
إِنِّي أُحَذِّرُکَ اللهَ أَنْ تُحْبِطَ عَمَلَکَ وَسَابِقَتَکَ بِشَقِّ عَصَا هَذِهِ الاُْمَّةِ وَتَفْرِيقِ جَمَاعَتِهَا .
فَاتَّقِ اللهَ وَاذْکُرْ مَوْقِفَ الْقِيَامَةِ وَاقْلَعْ عَمَّا أَسْرَفْتَ فِيهِ مِنَ الْخَوْضِ فِي دِمَاءِ الْمُسْلِمِينَ ... ». ‼
من تو را بر حذر مى دارم از اينکه اعمال خود را حبط و نابود کنى و سابقه خود را به سبب ايجاد تفرقه در اين امّت برباد دهى.
از خدا بپرهيز و روز قيامت را به ياد آور و از ريختن خون مسلمانان دست بردار.‼
📖 مصادر نهج البلاغه، ج ۴، ص ۲۱۱
✉ نامه هفتم نهج البلاغه ، پاسخ به این ریاکاری و حقه بازی معاویه است.
حالا چند خطی از نامه جنجالی اخیر را بخوانید
👈بر زبان بسیاری از مردم در کوی و برزن و در برخی محافل و مجالس، سخنانی میرود که از عمق بیاعتقادی و بیاعتمادی نسبت به مدیریت کلان و مدیران کشور حکایت میکند.
👈تورم روزافزون، همراه با کاهش درآمد اقشار گسترده، نهتنها زندگی امروز مردم را گرفتار دشواریهای طاقتفرسا کرده که ناهنجاری در درون بسیاری از خانوادهها را گسترش داده و آنان را نگران آیندهٔ نامعلوم خود و فرزندانشان ساخته است.
👈بسیارند انسانهای ناراضی از اوضاع فرهنگی و سیاسی که گرفتار بیعدالتیهای غیرقابلانکار شدهاند.
✍نامه #موسوی_خوئینی_ها را خواندم و در هر سطرش، بوی دسیسه های معاویه را حس کردم، همانها که با همفکری عمروعاص صورت میگرفت... والعاقبه للمتقین
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔
👆تحلیلی متفاوت و فوق جنجالی از زبان استاد پورآقایی در مورد وزیر ارتباطات
تو همه این قتل ها شما شریکید❌
#دادستان
#رومینا
#طلبه
#قتل
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
💔
شهیدمحمدموافق
فرمانده گردان حضرت مسلم ابن عقیل {علیه السلام} لشگر ۱۰ حضرت سیدالشهدا {علیه السلام}
بخشی از وصیتنامه تاریخی شهید:
« دوست ندارم و نمی خواهم جایی یا کوچه ای یا مکانی به اسم من باشد »
#شهید_محمد_موافق
#سالروزشهادت
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔
دو قطعه صوت ملکوتی و دلنشین از قاریان برجسته جهان اسلام..
استاد محمود شحات انور
استاد سید محمدجواد حسینی
#کلیپ
#قران
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔
#قرار_عاشقی
🌿🥀دامن آلوده و روی سیاه آورده ام
گرچه آهی در بساطم نیست آه آورده ام
هرکه هستم هرکه بودم به کسی مربوط نیست
چون امام مهربانی چون رضا آورده ام😭🥀
#اللهم_صل_علی_علی_بن_موسی_الرضا_المرتضی
#امام_رضآی_دلم
#دلتنگ_حرم
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
میگفت:
تو جبهه مقاومت یه خوب داشتیم، یه خوبتر
جواد، خوبتره بود...
راوی: محمداحمدیان
این حرف راوی را که میگذارم کنار حدیث پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله که فرمودند: "شهادت، خوبان امت مرا گلچین میکند" باز هم می رسم به جوادی که #خیلی_خوب بود... #خوبتر بود
برای همین اینقدر خوشگل خریدنش... زبان روزه، مثل روضه
مفقود بود و یک چنین روزی در گلزار شهدا
آرام گرفت...
#شهید_جواد_محمدی
#دلشڪستھ_ادمین 💔
#سالروز_خاکسپاری ۹۶/۴/۱۴
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
#انتشارحتماباذکرلینک
وَاسمَع دُعائی اِذادَعَوتُکَ
یه دست خالی اومده باهات کارداره
صداموبشنوخدا... :)
# مناجات شعبانیه
هدایت شده از شهید شو 🌷
33.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💔
بخوان دعای فرج را
دعا اثر دارد....
دعای فرج با صدای علی فانی
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
💔
اولبنـانبود
چنینعاشقـتشوم،
یڪبارحࢪمآمدمو
دربـھدرشدم...!
#اللهمارزقنازیارتالحسینعلیهالسلام
#صلےاللهعلیڪیااباعبدالله
#السلامعلیڪدلتنگم💔
#آھ_ڪربلا
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشهداء
💞 @aah3noghte💞
💔
در گوشهای در میان خادمها ایستاد
🔻 سردار شهید بیشتر اوقات پایین ضریح #حضرت_رضا(ع) مینشست و از همان مکان عرض ادب و ارادت خود را نشان میداد. زمانی هم که در کنار ضریح قرار میگرفت، بسیار متواضعانه رفتار میکرد.
🔸 یک بار در مراسم خطبهخوانی در صحن انقلاب اسلامی حرم مطهر رضوی، #سردار_سلیمانی در حالی که لباس خادمی به تن داشت، اصرار دیگران مبنی بر قرار گرفتن در جایگاه مسؤولان، مدیران و علما را در این مراسم نپذیرفت و در گوشهای بین ۴۹ هزار خادمی که حضور یافته بودند، با متانت تمام و آرام ایستاد.
👤 راوی: مدیر امور خدمه آستان قدس رضوی
#قاسم_هنوز_زنده_ست...
#شهید_سپهبد_قاسم_سلیمانی
#سردار_دلها
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔
آرامش در یاد تو بود
من پشت به آفتاب نشسته بودم
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
فـنـجــانـے_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_31 هرچه صوفی بیشتر می گفت.. مانور درد در وجودم بیشتر میشد.. حالا د
فـنـجــانـے_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_32
نمیتوانستم باور کنم. یعنی اصلا نمیخواستم که بار کنم. با تمام توان تحلیل رفته ام به سمتش خم شدم.. ( چرنده.. مزخرفه.. تمام حرفات مزخرف بود.. امکان نداره که برادر من چنین کارهای کثیفی انجام بده.. شما مسلمونااا همه تون یه مشت روان پریش هستن..)
صوفی نگاهم کرد.. سرد و یخ زده ( بشین سرجات بچه.. من انقدر بیکار نیستم که واسه گفتن یه مشت دروغ و چرندیات؛ از اونور دنیا پاشم بیام تو این شهر نفرت انگیز، که هر طرفش سر میچرخوندم برادرتو اون خاطرات نحسشو ببینم..اصلا چرا باید اینکارو بکنم؟؟ بابای میلیاردر داری؟؟ یا شخصیت مهم سیاسی ؟؟ چی با خودت فکر کردی کوچولو؟؟ اگه من اینجام فقط و فقط به خاطر اصرارهای دیوونه کننده ی این دوست بی عقلته.. اونجایی که تو فکر میکنی با رفتن بهش، میتونی برادرِ مهربون و عاشق پیشه اتو پیدا کنه، خوده خوده جهنمه.. و شک نکن که برادرت یکی از مامورهای عذابشه.. اصلا به فرض که همه چیز در مورد برادرت دروغ بوده.. اصل ماجرا چطور؟؟ اونا رو میتونی انکار کنی؟؟ با یه تحقیق کوچیک میتونی خیلی بیشتر از جنایتهای که من تعریف کردم رو پیدا کنی..
اصلا دانیال فرشته.. با مبنای وجودی این گروه، که به هوایِ داشتن برادرت؛ میخوای عضوش شی چیکار میکنی؟؟ بریدن سر.. آواره کردن مردم.. تجاوز به زنان و دختران.. کشتن زن و بچه.. با اینا چجوری کنار میای؟؟ فکرکردی میری و اونا یه گروه ویژه با تمام امکانات میذارن در اختیارت که بری، پیداش کنی؟؟ نه.. باید سرویس بدی.. مثه همه اون بدبختایی که دارن سرویس میدن، چه داوطلب، چه گول خورده مثه من.. میدونی فلج شدن یعنی چی؟؟ ایدز یعنی چی؟؟ سقط جنین یعنی چی؟؟
اینکه ندونی کدوم یکی از اون سربازا، پدرِ بچه ی تو شکمتِ یعنی چی؟؟ تو اردوگاهی که بودم اکثر زنها از فرط جهاد نکاح دیگه توانایی راه رفتن نداشتن.. فلج شده بودن.. روز و شب از درد به خودشون میپیچیدن و ضجه میزدن.. اما هیچکس دلش نمیسوخت.. عفونت و نکبتی سرتاسر وجود اهالی رو گرفته بود.. فکر میکنی سرآخر چی شد؟؟ یه فرمانده ی جدید اومد واسه بازرسی و گفت (مردان جنگ، زنان تازه نفس میخوان.. اینا به دیگه به درد نمیخورن..) یه عده که وضعشون بهتر بود رو بردن واسه درمان.. یه عده رو که پشیمونی شونو فریاد میزدن، سر به نیست کردن.. موندن یه گروه که انقدر حالشون وخیم بود، که ارزش درمان یا حتی کشتن رو هم واسشون نداشتن.
حدس بزن باهاشون چیکار کردن؟؟ با یه ماشین بردن بیرون از سوریه و ولشون کردن. وسط بیابون.. منم یکی از همونام.. تب داشتم.. میلرزیدم.. مدام بالا میاوردم.. اما بر خلاف خیلی از اون زنها زنده موندم.. چون انگیزه داشتم.. واسه زنده موندن، کشتنِ دانیال بزرگترین انگیزه ی ممکن بود.. میدونی تا خودمو برسونم به مرز،چقدر پیاده روی کردم؟؟ چقدر زمین خوردم؟؟ چقدر ترسیدم؟؟ چقدر اشک ریختم و جیغ زدم؟؟ چقدر لرزیدمو درد کشیدیم؟؟ اما هر طور بود زنده موندم.. بعد از چندین روز گرسنگی و راه رفتن بالاخره به مرز ترکیه رسیدم.. اونجا دستگیر شدم. بعد از کلی بازجویی وقتی فهمیدن از کجا اومدم، با خودشون گفتن ما هم بی نصیب نمونیم.. واسه چند ساعت با اون همه درد و عذاب، شدم برده جنسیِ چندتا آشغال مثله برادرت.. خلاصه زندگی یه لطف کوچیک در حقم کردو به بیمارستان منتقل شدم که بعد از کلی آزمایش متوجه شدن که ایدز دارمو حامله ام..
خوش بختانه بعد از چند روز به خاطر خونریزی، بچه سقط شد.. اما ایدز نه.. همیشه همراهمه.. و قرار نیست تا جون برادرتو نگرفتم، جونمو بگیره.. هر چند تو اصلا نمیفهمی، چون جای من نبودی.. دیدی، واسه ملاقات با برادرت باید این همه بها بدی.. من که میگم ارزششو نداره، حتی اگه دانیال هیچکدوم از اون کارها رو نکرده باشه و من در موردش بهت دروغ گفته باشم.. چون در هر حال، ماهیت این گروه عوض نمیشه..)
کمی روی میز به ستم خم شد(اینو واسه خاتمه میگم.. اون برادر حیوونت.. واسه تو هم نقشه داشت.. یه شب تو مستی از رستگار کردنت، حرفایی میزد.. اما نمیدونم هنوز واسه انجام این ماموریت الهی زنده س یا نه..)
از فرطِ گیجی توانایی حرف زدن نداشتم. صوفی ایستاد. کلاهش را روی سرش مرتب کرد و کیفِ قهوه ایی رنگ را روی دوشش انداخت ( من امشب از اینجا میرم.. خیلی چیزها رو واسه عثمان تعریف کردم. سوالی داشتی ازش بپرس..)
یک قدم برداشت، اما ایستاد و برگشت (راستی اگر دانیالو دیدی.. بهش بگو اگه فقط یه نفس، به زنده بودنم، مونده باشه.. زندگیشو میگیرم..)
رو به عثمان پوزخندی صدا دار بر لب نشاند (راستی ، اگه خدا رو دیدی، سلام منو بهش برسون.. بگو به اندازه تمام اشکهایی که ریختم ازش متنفرم.. بگو حتما انتقامِ التماسهایی که واسه نجات از دست اون حرومزاده، بهش کردم رو ازش میگیرم.. ) و رفت.. با چکمه های بلند و پاشنه دارش..
عثمان به موهایش چنگ زد و من به معده ام..
↩️ #ادامہ_دارد...
#آھ_اے_شھادت...
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
فـنـجــانـے_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_32 نمیتوانستم باور کنم. یعنی اصلا نمیخواستم که بار کنم. با تمام ت
فـنـجــانـے_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_33
درد، آه از نهادم بلند کرد. سرم را روی میز گذاشتم. ذهنم همچون، شکمِ زنی پا به ماه، عرصه ی لگد هایِ پی در پی و بی نظمِ جنینِ افکارم بود. نمیدانستم دقیقا باید به چه چیز فکر کنم.. دانیال..
صوفی.. داعش.. پیوستن به گروه.. پیدا کردن برادر.. جنایت.. و یا حتی مادر.. تمرکز نایاب ترین کلمه ممکن در لغتنامه ی آنیِ آن لحظاتم بود.
گرمایِ دست عثمان را روی شانه ام حس کردم (سارا خوبی؟ بازم درد داری؟)
خوب نبودم.. هیچ وقت خوب نبودم.. اصلا حالِ خوب چه مزه ایی داشت؟
به جایش تا دلت بخواهد خسته بود. به اندازه تمامِ آدمهای دنیا.. انقدر که اگر میخوابیدم ، اصحاب کهفی دیگر، رقم میخورد در تاریخِ آینده دنیا..
عثمان که جوابی نشنید، ایستاد، میز را جمع کرد و رفت. سرم را روی دستانم به سمت شیشه باران خورده چرخاندم. چقدر آدمها از پشتِ این شیشه های خیس و بخار گرفته، واقعی تر به نظر میرسیدند. پر پیچ و تاب، درست عینِ ذاتشان..
صدای عثمان را شنیدم، از جایی درست بالای سرم ( واست جوشنده آوردم.. بخور.. اما از من میشنوی حتما برو پیش دکتر.. انقدر از کنار خودت ساده نگذر.. وقتی تو واسه خودت وقت نمیذاری.. انتظار داری دنیا برات وقت بذاره؟؟) گرما لیوان را کنار موهایم حس میکردم ( بلند شو سارا.. بلندشو که یخ کنه دیگه فایده ایی نداره..) سرم را بلند کرد.
یکی از عکسهای دانیال روی میز جا مانده بود. همان عکسِ پر خنده و مهربانش کناره صوفی.. عکس را به لیوانِ سرامیکی و مشکی رنگه، جوشانده تکیه دادم. باورِ حرفهای صوفی در خنده ی چشمان دانیال نمی گنجید.. مگر میشد این مرد، کشتن را بلد باشد؟؟
عثمان رو به رویم نشست. درست در جای صوفی با همان لحن مهربان و آرامش ( چرا داری خودتو عذاب میدی؟ چرا نمیخوای قبول کنی که دانیال خودش انتخاب کرده؟ سارا.. دانیال یه پسربچه نبود.. خودش خواست.. خودش، تو رو رها کرد.. اون دیگه برادرِ سابقِ تو نیست.. صوفی رو دیدی؟
اون خیلی سختی کشیده.. خیلی بیشتر از منو تو.. همه ی اون بلاها هم به واسطه دانیال سرش اومده.. دانیال عاشقِ صوفی بود.. کسی که از عشقش بگذره، گذشتن از خواهر براش مثه آب خوردنه، اینو باور کن.. با عضویت تو اون گروه تمام زندگیتو میبازی.. چیزی در مورد زنان ایزدی شنیدی؟؟ در مورد خرید و فروششون تو بازار داعش به گوشت خورده؟؟ نه.. نشنیدی.. نمیدونی.. سارا، چند وقت پیش با یه زن و شوهر اهل موصل آشنا شدم.
زن تعریف میکرد که وقتی شهر رو اشغال کردن، شوهرش واسه انجام کاری به کردستان عراق رفته بود. داعش زمانی که وارد شهر میشه تمام زنهای ایزدی رو اسیر میکنه و مردهاشونو میکشه. و بعد از بیست روز زندانی شدن تو یه سالن بزرگ و روزانه یه وعده غذا، همه اون زنها و دخترها رو واسه فروش به بازار برده ها میبرن.
اون زن میگفت زیباترین و خوشگلترینها رو واسه مشترهای پولدارِ حاشیه خلیج فارس کنار میذاشتن. هیچکس هم جز اهالی ترکیه و سوریه و کشورهای حاشیه خلیج فارس اجازه نداشتن بیشتر از سه برده بخرن .. اون زن تعریف میکرد که به دو مرد فروخته شد و بعد از کلی آزارو اذیت و تجاوز، تونست فرار کنه و خودشو به شوهرش برسونه. ساراجان.. حرفهای من، صوفی، اون دختر آلمانی، این زن ایزدی.. فقط و فقط یه چشمه از واقعیت ها و ماهیت این گروهه.. سارا زندگی کن.. دانیال از تو گذشت.. توام بگذر..)
خیره نگاهش کردم ( تو چی؟؟ از هانیه میگذری؟؟ )
فقط در سکوت نگاهم کرد.. حتی صدای نفسهایش هم سنگین بود. اگر دست و پا میگذشت، دل نمیگذشت..
سکوتش طولانی شد (عثمان جواب منو ندادی.. پرسیدم توام از هانیه میگذری؟؟)
چشمانش شفاف شد، شفافتر از همیشه و صدایی که خمیدگی کمرش را در آن دیدم ( راهی جز گذشتن هم دارم؟؟)
راست میگفت.. هیچ کداممان راهی جز گذاشتن و گذشتن نداشتیم.. و من، دلم چقدر بهانه جو بود.. بهانه جوی مردی که از عشقش گذشت.. سلاخی اش کرد.. و مرده تحویل زمین داد.. همان برادری که رهایم کرد و در مستی هایش به فکر رستگاریم در جهاد نکاح بود..
الحق که خواهری شرقیم..
عثمان را در برزخ سوال و جوابش با غلظتی از عطر قهوه، رها کردم و سلانه سلانه، باران را تا خانه همقدم شدم.. خانه که نه.. سردخانه ی زنده گان. در را باز کردم. برقها خاموش بود و همه جا سکوت.. حتی خبری از مادر تسبیح به دست هم نبود. به زندان اتاقم پناه بردم. افکارم سر سازش نداشت. ساعتها گذشت و صدای گریه های معمول و آرام مادر بلند شد.
همان گریه هایی که هرگز برای مهم نبود..
↩️ #ادامہ_دارد...
#نویسنده: زهرا اسعد بلند دوست
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
💔
👈اگر آفت های نماز رو ازش نگیریم.
نماز نمیتونه ما رو حرکت بده.🍃
#دم_اذانی
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
بعضی وقتها چای یا شکلات تعارفش میکردم، میگفت: میل ندارم.
یادم می افتاد که امروز دوشنبہ است یا پنجشنبه، اغلب این دو روز را #روزه می گرفت.😉
چشـم هایـش نافـذ و پـرنور بود✨
همہ گردان میدانستند محسن اهـل #نماز و #گـریـههای شبـانـه اسـت.
#شهید_محسن_حججی
📚 #سرمشق
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
30.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💔
دهه شصتیامون با این آهنگ، خاطره دارند
حالا دوباره این آهنگ با شعری جدید، بازخوانی شده
این بار برای فرزندان شهدای مدافع حرم❤️
لی لی لی حوضک
علی کوچولو، این مرد کوچک...😍
شعرهای ارزشی به کودکانمون یاد بدیم
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
💔
أَدْعُو إِلَى اللَّهِ عَلَى بَصِيرَةٍ ؛
ای همسفر ایمانی ؛
پند یوسف نبی بشنو ؛
#راه را
#چاه را ؛
#آھ را
#گاه را ؛
#جاه را
#ولایت را گم نکنی ...
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
💔
به این عکس، با مکث نگاه کن...
می شناسی اش؟
نه؟...
کمی بیشتر دقت کن
اصلا بگذار خودش بگوید...
”سلام رفقا، منو نشناختین؟ بابا خوش معرفتا... کاظمم
کاظم اخوان
هنوز نشناختین؟
منم با حاج احمد بودم دیگه، یکی از ۴دیپلمات ربوده شده...
آباریکلا... درست شد...
خوب ما رو از یاد بردینا...
لوطی فقط ۱۴ تیر که میشه یاد ما میفتین؟
حالا باز گلی به جمال حاج احمد، از ما معروفتره😬 سالگرد تولد هم براش میگیرین اما منو دو تا داداش دیگمونو اگه خیلی حواستون باشه، سالی یه بار یاد میکنین🙃
امروز اومدم بگم رفقا!
شاید بعضیا دوست نداشته باشن ما برگردیم، یا منافعشونو در خطر ببینن ولی ما برای حرف #ولایت رفتیم و هر وقت خدا صلاح بدونه برمیگردیم
فقط شما حواستون به #آسدعلی آقا باشه، از همون جوونیش خیلی مظلوم و البته مقتدر بود
تنهاش نذارین
ما هم اینجا (بهشت یا دنیا) دعاتون میکنیم
رفقا! دلتنگ تک تک شمائیم
و دعاگوی همه تون
رفیقی که ۳۸ ساله فراموشش کردین: کاظم“
#کاظم_اخوان
#دلشڪستھ_ادمین 💔
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
#انتشارحتماباذکرلینک