eitaa logo
شهید شو 🌷
4.2هزار دنبال‌کننده
18.9هزار عکس
3.6هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
💔 رفتن بعضی ها یا نـه اینطور بگویم رفتن ها جنسش فـــرق انگار خـدا برای بعضی بنده هایش آغوشـش را ڪرده است.... ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
#فنجانےچاےباخدا #قسمت_89 طبق معمول چشم به زمین چسبانده بود. با همان موهایِ کوتاه اما  به سمت بالا
دستانش مشت شد، آنقدر صف و سخت که سفید شدنشان را میدیدم و بی هیچ حرفی با قدمهایی تند چند گام به عقب گذاشت و رفت. منِ بیچاره از زورِ درد رویِ زمین نشستم و قدمهایِ خشم زده اش را نظاره گر شدم... آن ظهر درست در وسط حیاتِ امامزاده شکستم و تکه هایم را به خانه آوردم. هیچ وقت حتی به ذهنم خطور نمیکرد که این قهرمان تا این حد پتانسیلِ خباثت داشته باشد. وقتی به خانه رسیدم چون مرده ایی بی حرکت رویِ تخت اتاقم مچاله شدم و اندیشیدم به حرفهایی که از دهانم پرتاب شد و اَدایِ دِینی که راضیم کرد. نمیدانم چقدر گذشت که به لطفِ کیسه ی داروهایم، به کمایِ خستگی فرو رفتم اما وقتی با تکانهایِ دانیال و قربان صدقه هایش بیدار شدم که نجوایِ الله اکبر حس شنواییم را قلقلک میداد. چند ثانیه با پلک زدنهایِ متمادی، تصویر تار برادر را به بازی گرفتم و یادم نبود چه به سر غرورم آمده، که ناگهان برق وجودم را تحت الشعاع خودش قرار داد..  وجودی پر از تکه های جامانده در حیاط امامزاده.. دانیال دستی نوازش وار به صورتم کشید (خواهر گلم.. پاشو.. رنگ به صورتت نیست.. پروین میگه هیچی نخوری.. چرا انقدر اذیتم میکنی؟ پاشو..پاشو بریم یه چیز بذار دهنت.) و بیچاره برادر که نمیدانست سارایِ یک دنده و کله شق، امروز به حکم دل، بازی را رها کرده بود. باید زندگیِ کوتاهم را پیچیده و پر عذاب نمیکردم. چند ساعت قبل همه چیز تموم شده بود. خدا مهربانتر از آنی ست که فکرش را میکردم.  شاید اگر تمام آن حرفها در امامزاده زده نمیشد، من هنوز هم دلباخته ی آن مرد مغرور بودم و تندیس اش میخ میشد بر دیوار قلبم. حداقل حالا غرورش مرا بیزار کرده بود. لبخند زدم و نشست. به چشمانِ غم زده اش خیره شدم. تا به یاد دارم غصه ام را روزیِ روزهایش میکرد این یگانه برادر. حالا در اوجِ ناراحتی خوشحال بودم که در باقی مانده ی اندکِ عمرم، خدا.. مادر..  دانیال.. امامزاده ی چند کوچه بالاتر.. و حتی پروینِ چاق و مهربان هست. رویِ مبلهایِ سالن نشستم. دانیال از پروین خواست تا برایم غذا گرم کند اما من چای و نان پنیر میخواستم. پروین یک سینی چای با نان و پنیر آورد. دانیال کنارم نشست. چای را شیرین کرد و با مهربانی لقمه ایی دستم داد. خوردم. جرعه ایی از چای و تکه ایی از لقمه. نه.. هیچکدام طعم خدا نمیداد.. ساده ی ساده ی بود؛ معمولیِ معمولی.. نفسی عمیق کشیدم و لبخندی تلخ بر لبانم نشست. از خوردن دست کشیدم و دانیال اعتراض کرد. فایده ایی نداشت. پس در سکوت تماشایم کرد. باید نماز مغرب و عشا را میخوانم، از جایم بلند شدم تا به اتاقم بروم که صدایم زد. ایستادم. (سارا.. یکی از همکارام بعد از شام،  با خوونواده اش میاد واسه شب نشینی.. مادر که مریضه، انتظاری ازش نمیره.  تو رو خدا تو دیگه نرو خودتو تو اتاق حبس کن. از ظهر تا الانم که خوابیدی، خستگیتم حسابی در رفته. بیاو آّبرویِ داداشتو بخرو یه ساعت کنار خوونوادش بشین که یه وقت فکر نکنن که بی کس و کارم. یه لباس شیک و پوشیده تنت کن. میگم پوشیده چون بچه های نظامی همه شون مذهبین.  عاشقتم زشتِ داداش.) لبخند زدم و با تکانِ سر حضورم را برایش محکم کردم. این برادر ارزشش از هر چیز برایم بیشتر بود. دانیالی که به خودش اجازه نداد حتی یک کلمه از مکالمات امروزم با حسام بپرسد. بعد از نماز و شام، به سراغ کمد لباسهایم رفتم. مدتی بود که سعی میکرد حجابم کامل باشد، هر چند که هنوز شیوه ی درستش را نمیشناختم. به پیراهنی بلند و یشمی رنگ که هنرِ دستانِ پروین و فاطمه خانم بود رضایت دادم. اصلا تنها لباسِ پوشیده ام به جز مانتو، همین پیراهنِ ساده و زیبا بود که بعد از محجبه شدن برایم دوختند. حالا باید چیزی سرم میکردم. نگاهی به بساطِ درونِ کمدم انداختم، غیر از چند شالِ معمولی و تیره رنگ چیزی پیدا نمیشد، به جز..... به جز آن روسری که حسام قبل از رفتنش به سوریه هدیه داده بود.  نفسهایم تند شد. باید فراموشش میکردم. با خشم در کمد را بستم. و به آن تیکه دادم. اما فعلا آبرویِ دانیال از یک دلبستگیِ احمقانه مهم تر بود. و این روسری، تنها داراییِ زیبایم برایِ شیک به نظر رسیدن در این شب نشینی دوستانه. پس روسری به دست روبه رویِ آینه ایستادم.  بزرگ بود و زیبا، با مخلوطی از رنگهایِ یک بسته مداد شمعیِ بیست و چهار طعم. آن را سر کردم و به شیوه ی لبنانی ها، گوشه ی صورتم سنجاقی اش زدم. با مداد به ابروهایِ نصف و نیمه ام رنگ دادم و در آینه خوب خودم را برانداز کردم. مانند گذشته نه، اما شبیه به حالم، کمی زیبا شده بودم. سلیقه ی حسام در انتخاب روسری واقعا حرف نداشت. ↩️ ... : زهرا اسعد بلند دوست ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
#فنجانےچاےباخدا #قسمت_90 دستانش مشت شد، آنقدر صف و سخت که سفید شدنشان را میدیدم و بی هیچ حرفی با
دانیال چند ضربه به در زد و وارد شد. لبخند رویِ لبهاش جا خشک کرد ( چه عجب بابا.. ما شما رو دوباره خوشگل دیدیم.. اونا چیه صبح تا شب تو خونه میپوشی؟ نکنه لباسایِ مامان بزرگِ خدا بیامرزو از زیر زمین کش رفتی که هی دم به دقیقه تنت میکنی؟ اینا خوبه پوشیدی دیگه.. خدایی پروین از تو خوش سلیقه تره.. ببین چی دوخته.. محشره.. راستی دختری، خواهر زاده ایی.. چیزی نداره؟؟) و من با برادرانه هایش ریسه رفتم و ذوق کردم. صدای زنگ بلند شد و او دست پاچه از اتاق بیرون دویید. کمی ادکلن زدم و تجدید نگاهی در آینه کردم. صَندلهایِ مشکی را پوشیدم و از اتاق خارج شد. یک قدم مانده به قرار گرفتن در تیررسِ دانیال و مهمانهایش، صدایی آشنا گوشم را کشید اما امکان نداشت.. با تردید به سمت مهمانها گام برداشتم. پاهایم خشک شد.. قلبم سر به سینه کوبید و دستانم یخ زد.. دانیال با مهربانی و شوخی، مهمانها را دعوت به نشستن میکرد..  آن هم چه مهمانانی..  فاطمه خانم با صورتی خندان پوشیده در چادر و روسری زیبا و گرانمایه و حسام قاب شده در کت و شلواری، مشکی و اندامی که با پیراهنی سفید، حسابی استایلِ نظامی اش را گوش زد میکرد. مات مانده بودم. جریان چه بود؟؟ آنها اینجا چه کار میکردند؟ ناگهان فاطمه خانم متوجه حضورم شدم و با شوق ومحبت صدایم زد.  دانیال آب دهانش را ا استرس قورت داد. و حسام با تبسمی خاصی ابرویی در هم کشید و دسته گل و شیرینی را روی میز گذاشت. فاطمه خانم، منِ گیج و بی حرکت مانده را به آغوش کشید و قربان صدقه ام رفت و با لحنی پر عجز و مهربان، آرام کنارِ گوشم نجوا کرد که حلالش کنم.. که گفته هایش را از خاطر ببرم و به دریا بسپارم.. که اشتباه کرده.. و من وامانده چشم برنمیداشتم از سینه سپر شده ی حسام و سری که با لبخندی خاص، کمی کجش کرده بود و نمیدانستم این مرد، خودِ واقعیِ حسامِ مظلوم است؟؟ یا امیر مهدیِ فاطمه خانم..؟؟ ↩️ ... : زهرا اسعد بلند دوست ... 💞 @aah3noghte💞
💔 شهید سید عارف حسین الحسینی (۱۳۲۵-۱۳۶۷ش) از روحانیان شیعه پاکستان و رهبر نهضت جعفریه بود. وی در نجف و قم دروس معارف اهل بیت(ع) را آموخت. در نجف از شاگردان امام خمینی بود. در پاکستان علاوه بر نیازهای فرهنگی، عبادی و مذهبی مردم، به نیازهای بهداشتی و اقتصادی مردم نیز رسیدگی می‌کرد. حسینی در ۱۴ مرداد ۱۳۶۷ ش. در مدرسه دارالمعارف الاسلامیه پیشاور، از سوی افراد ناشناس، هدف گلوله قرار گرفت و به شهادت رسید. اطلاعات فردی نسب: حسین الاصغر، فرزند امام سجاد(ع) تاریخ تولد: ۱۳۲۵ش زادگاه: روستای پیوار از توابع پاراچنار محل زندگی: پاکستان، ایران، عراق تاریخ وفات: ۱۴ مرداد ۱۳۶۷ش محل دفن: پاراچنار فعالیت‌های اجتماعی-سیاسی: نماینده امام خمینی در پاکستان • عضویت در نهضت جعفریه تأسیس مراكز فرهنگى مانند مدرسه دارالمعارف الاسلامیه • جامعه اهل‌البیت • انوارالمدارس • شفاخانه علمدار در پاراچنار • درمانگاه در كراچی.تدریس در حوزه و دانشگاه ... 💞 @aah3noghte💞
4_5868692220047000102
6.36M
💔 هر کی که دلداده ست بگه حیــــــدر هرکی حلال زاده ست بگه حیــــــدر... ... 💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💔 🥀زائری بارانی ام، آقـا بـه دادم مـی رسی؟ بی پناهم، خسته ام، تنها؛ به دادم می رسی؟😔 گـرچـه آهـو نیـستـم؛ اما پر از دلتنگی ام ضامن چشمان آهوهـا، بـه دادم می رسی؟😔 از کبوترها کـه می پـرسم، نشانـم می دهند گنبد و گلدسته هایت را، به دادم می رسی؟😔🙏 ... 💕 @aah3noghte💕
MiladImamHadi1395[01].mp3
7.5M
💔 ای جان جانان یا مولا یا هادی... ولادت امام دهم حضرت هادی الامم علیه السلام مبارک باد⚘⚘ ... 💕 @aah3noghte 💕
💔 پسر خاله ش اصرار داشت ک یک باغ بخرند جواد دل کنده بود.. از همه چیز.. از دنیا و قشنگی هاش.. بهش گفت: "پسر خاله! ول کن.. برو بچسب به باغ بهشت. خودت را بساز برای باغ بهشت. باغ های اینجا همه اش فانی است." ... 💕 @aah3noghte 💕
💔 آرام سر سجاده ات بنشیـن غصه ها دردها رنج ها دلشڪستگےها و هر آنچه مایه اندوهت شده را به خدا بسـپار... بگو... خدایا! مرا در آغوش پر محبتت بگیر نگذار شیرینی محبت دیگـران، مرا از تو غافل کند بگو... خدایا! تنها مانده ام... اما نمےخواهم این تنهائی، مرا از تو دور کند بگو یا جبّار! تو جبران تمام نداشته هایم باش... 💔 ... 💞 @aah3noghte💞 ‼️
💔 🍃🌸قبل از شروع مراسم عقد علی آقا نگاهی به من کرد و گفت: شنیدم که عروس هرچه از خدا بخواهد، اجابتش حتمی است. گفتم: چه آرزویی داری؟ در حالی ‌که چشمان مهربانش را به زمین دوخته بود، گفت: اگر علاقه‌ای به من دارید و به خوشبختی من می ‌اندیشید، لطف کنید از خدا برایم بخواهید... از این جمله تنم لرزید... چنین آرزویی برای یک عروس در استثنایی‌ ترین روز زندگی‌ اش بی نهایت سخت بود. سعی کردم طفره بروم؛ اما علی آقا قسم داد که در این روز این دعا را در حقش بکنم، ناچار قبول کردم... هنگام جاری شدن هم برای خودم و هم برای علی طلب شهادت کردم و بلافاصله با چشمانی پر از اشک نگاهم را به علی دوختم؛ آثار خوشحالی در چهره‌اش آشکار بود. مراسم ما در حضور شهید آیت ‌الله مدنی و تعدادی از برادران پاسدار برگزار شد... نمی‌دانم این چه رازی است که همه پاسداران این مراسم و داماد و آیت ‌الله مدنی همگی به فیض نائل شدند... خرم آن لحظه که مشتاق به یاری برسد 🖤انا لله و انا الیه راجعون🖤 🍃🌸روح همسر والامقام سردار پرآوازه آذربایجان شهید جاویدالاثر علی تجلایی جاودانه شد و به همسر شهیدش پیوست . ... 💞 @aah3noghte💞
💔 💞 بار خدایا ❤️ 🍃 از تو آمرزش میطلبم برای هر گناهی که هیچ کس جز تو بر آن آگاه نشده، و کسی غیر تو آن را ندانسته🌸 ✨و جز حلمت مرا از آن نجاتی نیست و غیر عفوت چیزی فراگیر آن نیست😔 پس بر محمد و آل محمد درود فرست و این گونه گناهم را بیامرز ای بهترین آمرزندگان!🤲🌼 ... 💕 @aah3noghte💕
💔 لالم از توصیف این لذت، چشیدن لازم است!😌 خواندن یک “جامعه” دورِ قبور سامرا... ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #سردار_بی_مرز خاطرات شهید(حاج قاسم سلیمانی) #قسمت_بیست_و_سوم حفاظت از #سردار ما کمی سخت بود، چ
💔 خاطرات شهید(حاج قاسم سلیمانی) خبرنگار و عکاس آمده بود ،نه یکی و دوتا! دلیلش هم فوت پدر بود! من هم جزء همین عکاس ها بودم که دیدم حاج قاسم اشاره می کند بروم کنارش. با همان لبخند و نگاه مهربان گفت: _از این که اومدید تشکر ، اما خواهشم اینه که به همکاراتون بفرمایید منم یه آدم مثل بقیه مردم ایران. این همه گروه اومدید این جا، هم زحمت شماست ،هم شرمندگی من! 🌿این ادبیات پیامبر ست که تنها پیروان راستگو آن را دارند، 💚انا بشر مثلکم من مثل بقیه مردم ایران! مسئولینی که با روی کار امدن ، رنگ شان عوض می شود، صحنه مبارزه شان عوض شده است. به جای مبارزه با نفس وشیطان و آمریکا ، می شوند شبیه هوس ها و شیطان بزرگ! مستکبری زندگی می کنند. شبیه مستضعفین نیستند! ... 📚حاج قاسم ... ... 💞 @aah3noghte💞
💔 إِنَّا لِلَّٰهِ وَإِنَّا إِلَيْهِ رَاجِعُونَ آه ای لبنان ...... تو در هجوم سیاهی های شب استوار بمان بیروت زیبای من ، نامت بلند آوازه باد دوباره خود را خواهی ساخت ✨جزئیات از انفجار بیروت انفجار دیروز در بیروت حاصل اشتعال مواد محترقه در انبار شماره ۱۲ بندر این شهر بوده است. 🔹 این انفجار خسارت‌های مادی گسترده‌ای در محل حادثه بر جای گذاشت و این علاوه بر زخمی شدن بسیاری از افراد است که با آمبولانس به بیمارستان‌ها منتقل شدند. صدای انفجار فراتر از بیروت در شهر صیدا و منطقه جبل لبنان شنیده شده است. این انفجار بزرگ‌ترین انفجار در بیروت از سال ۲۰۰۵ و حادثه ترور رفیق حریری به شما می‌رود. 🔹 گفته می‌شود صدای انفجار تا فاصله ۸ کیلومتری بیروت حدود شهر نبیه شنیده شده است. 🔹 در این انفجار بسیاری از مناطق پایتخت لبنان زیان دیدند و نمی‌توان خسارات را به منطقه‌ای محدود کرد. 🔹 دود نتیجه انفجار همچنان در آسمان بیروت مشهود است. علاوه بر ساختمان‌ها خودروها در بسیاری از مناطق بیروت و منطقه ضاحیه خسارت دیده‌اند. ... 💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 فیلم‌های آخرالزمانی از لحظه انفجار مهیب بیروت 🔻 تصاویر به خوبی میزان خسارت‌ها را نشان می‌دهد و کسانی که این منطقه را می‌شناسند می‌دانند که از محل انفجار چیزی باقی نمانده است. ... 💞 @aah3noghte💞
💔 🍃:: :: یہ روز یہ ایرانیہ تو عملیات آزادسازے سوسنگرد تنها مونده بود با لشکرے از تکاوران و تانک‌هاے بعثے! در میان نبرد پاهاش مجروح شد!با پاے مجروح خودش شروع بہ راز و نیاز کرد: "اے پاے عزيزم، اے آنكہ همه عُمر وزن مرا تحمل کرده‏‌اے، و مرا از كوه‌‏ها و بيابان‌‏ها و راه‏‌هاے دور گذرانده‏‌اے، اے پاے چابک و توانا،كہ در همہ مسابقات مرا پيروز كرده‌‏اے، اكنـون كہ ساعت آخر حيات من است،از تو می‌خواهم كه با جراحت و درد مدارا كنی،مثل هميشہ چابک و توانا باشے، و مرا در صحنہ نبرد ذليل و خوار نكنے." و بہ خون خود نهيب زد: "آرام باش، اين چنين بہ خارج جارے مشو،من اكنون با تو كار دارم و مےخواهم كہ بہ وظيفہ‌ات درست عمل كنے!"بہ نبرد ادامه داد و حماسه‌اے خلق کرد کہ زبانزد خاص و عام شـد! تک و تنها یک لشکر از تانک‌ها، زره‌ پوش‌ها و تکاوران بعثے را مجبور بہ عقب نشینے کرد! اون شخص کسے نبود جز "شهید دکتر مصطفے چمران" . ‌منبع:↓ ریشوهاے باریشہ ... 💕 @aah3noghte💕
💔 باز صد رحمت به باباش لااقل اون معتقد بود مذاکره کنیم و امتیاز بدیم اما این میگه بدون مذاکره امتیاز بدیم به این میگن جهش ژنتیکی ... 💞 @aah3noghte💞
💔 نٻمہ‌شب بلند مےۺـــــــد [نماز📿 مٻخۅاند ۏ دعـ🤲🏼•ـا مۍڪرد ۅ مےگفٺ ؛ ❜خُداٻا بہ مَـن دســٺۅر دادۍ انجامـ ندادمـ ـ ـ نۿےام کردۍ برنگۺٺم طرفٺـ خُداٻا الاڹ بنده‌اٺ در مقابڶِ ٺۅستـ ۿـــــٻچ بہانہ‌اۍ ندارمـ❗️ ایڹ‌ۿا را امام مۍگفٺ؛؛؛ ... 💕 @aah3noghte💕
💔 رسول اکرم (ص) با اشتیاق تمام در انتظار وقت نماز بود . چون وقت نماز می رسید به مؤذن خود می فرمود : « ارحنی یا بلال » ای بلال (با اذان گفتن ) خوشحالم کن .   ... 💕 @aah3noghte💕
💔 . بچه‌ها بیایید یه کاری کنید که امام زمان برنامه‌هاشو روی ما پیاده کنه؛ ما اون مأموریتِ خاصِّ آقا رو انجام بدیم!😭😭😭 ... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 فیلم‌های آخرالزمانی از لحظه انفجار مهیب بیروت 🔻 تصاویر به خوبی میزان خسارت‌ها را نشان می‌دهد
💔 . قابل توجه دوستانی که برای ابراز همدردی با لبنان فحاشی کردند خبر رسیده چند نفر اروپایی هم بین کشته‌ها هستند! سریع شمع و استوری‌هاتون و آماده کنین.. ... 💞 @aah3noghte💞
💔 می‌گفت: ملیحه..! ما یه نگاه کردن داریم یه دیدن من تویِ خیابون شاید ببینم اما نگاه نمی‌کنم.. ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
#فنجانےچاےباخدا #قسمت_91 دانیال چند ضربه به در زد و وارد شد. لبخند رویِ لبهاش جا خشک کرد ( چه عجب ب
گیج و منگ به درخواستهایِ در گوشیِ فاطمه خانم و نگاههایِ پر نگرانیِ دانیال، لبیک گفتم و رویِ دورترین مبل از حسام نشستم. استرس و سوالهایِ بی جواب، رعشه ایی پنهانی به وجودم سرازیر کرده بود. در مجلس چشم چرخاندم. حسام متین و موقر مثله همیشه با دانیال حرف میزد و میخندید. پروین و فاطمه خانم پچ پچ میکردند و منِ بی خبر از همه چیز، زل زده بودم به جعبه ی شیرینی و دسته گلِ رویِ میز. امیرمهدی برایِ تمامِ شب نشینی هایِ دوستانه اش، چنین کت شلوارِ شیک و اتوکشیده ایی به تن میکرد؟ یا فقط محضِ شکنجه ی من و خودنمایی خودش؟ بی حرف و پرتنش مشغولِ بازی با انگشتانم شدم. هر چه بیشتر میگذشت، تشنج اعصابم زیادتر میشد. این جوانِ خوش خنده یِ شیک پوش، امروز پتک به دستم داد تا خودم را خورد کنم و وقتی مطمئن شد، بی خیالِ حالم همانجا درست وسطِ حیاتِ امامزاده رهایم کرد و حالا انگار نه انگار که اتفاقی افتاده، با همان ژستهایِ سابق دلبری میکرد. اینجا چه میخواست؟ آمده بود تا له شدنم را بیند و گوشزد کند که هیچ چیز برایم نمانده؟ عصبی انگشتانم را فشار میدادم و اصلا چرا باید در جمعشان مینشستم؟ از جایم بلند شدم که همه به جز حسامِ عهد بسته با زمین، در سکوتی عجیب سراسر چشم شدند برایِ پرسیدن دلیل البته بدونِ بیان کلمه ایی. و من با عذرخواهی، عازمِ اتاق شدم. این روزها چقدر دلم ناز و ادا داشت و چشمانی که تا چند وقت پیش معنی گریه را نمیفهمید، بی وقفه بغض را تبدیل به اشک میکرد. رویِ تخت نشستم و زانو بغل کردم. بغضِ عقده شده در سینه ام، ترکید و نرم نرم باران شد بر گونه ام. درد داشت شکستنِ غرور از کشیده شدن ناخن هم دردناکتر بود. دوست داشتم جیغ بزنم و آن جوانِ متکبرِ بیرونِ اتاق را به سلابه بکشم. اشک ریختم و گریه کردم و با تموم وجود در دل ناسزا نثار خودمو خواستنم کردم که هنوزم پر میکشید برایِ آن همه مردانگی در پسِ پرده یِ حیا و نجوایِ قرآنی اش.. ناگهان چند ضربه به در خورد. مطمئن بودم که دانیال است. آمده بود یا حالم را بپرسد یا دوباره خواهش کند تا به جمعشان بپیوندم. نمیدانست.. او از هیچ چیز مطلع نبود.. از قلبی که حالا فرقی با آبکشِ آشپزخانه پروین نداشت. جوابش را ندادم. دوباره به در کوبید. چندین و چند بار.. سابقه نداشت انقدر مبادی آداب باشد. لابد دوباره حسِ شوخی های ِ بی مزه اش گل کرده بود. کاش برای چند ساعت کلِ دنیا خفه میشد. وقتی دیدم نه داخل میشود و نه دست از کوبیدن به درب برمیدارد، با خشم به سمتش دویدم و زیر لب درشت گویان، درب را بازش کردم. (چته روانی.. جایی که اون دوستِ ....) زبانم در دهان باز خشکید. ابرویی بالا انداخت و سعی کرد لبخندِ پهنش را جمع کند. (میفرمودین.. میشنوم.. داشتین میگفتین جایی که اون دوستِ .... دوستِ؟؟  دوستِ چی؟؟؟) آّب دهانم را با تعجب و خجالت قورت دادم. او اینجا چه میکرد؟ انگار قرار نبود که راحتم بگذارم این حسامِ امیر مهدی نام.. نهیبی به خود زدم.. خجالت برایِ چه؟؟ باید کمی گستاخ میشدم.. شاید کمی شبیه به سارایِ آلمان نشین (با اجازه ی کی اومدی اینجا؟) سرش پایین بود (با اجازه ی دانیال اومدم تا پشت در اتاقتونو در زدم.. بعدشم که خودتون باز کردین.. و تا اجازه صادر نکنید داخل نمیام.) خوب بلد بود زبان بازی کند (چیکار داری؟) چشمانش را بست (خواهش میکنم اجازه بدین بیام داخل.. زیاد وقتتونو نمیگیرم.. فقط چند کلمه حرف..) مقاومت در برابر ادبی که همیشه خرج میکرد کمی سخت بود. روی تخت نشستم و داخل شد. در را کمی باز گذاشت و با فاصله از من گوشه ی تخت جای گرفت. خاطراتِ اولین دیدارش در این اتاق مقابل چشمانم سبز شد.. بیهوشی.. تصویر تار این جوان.. بیمارستان.. سرطان.. نجوایِ قرآن.. خانه.. آینه.. اولین تماشایِ صورت بعد از شیمی درمانی.. قفل شدنِ در اتاق.. شکستنِ آینه.. قصد خودکشی.. شکسته شدنِ در.. ورود حسام.. درگیری.. خون.. زخم رویِ سینه اش.. راستی چه بر سر کلید این اتاق آورده بود؟ (کلید اتاقمو چیکار کردی؟) گوشه ابرویش را خاراند (پیش منه..) ابرو در هم کشیدم و دست جلو بردم (پسش بده..) لبهایِ متبسمش را در هم تنید (جاش پیش من امنه.. نگران نباشید..) این مرد زیادی از خود متشکر نبود؟  ↩️ ... : زهرا اسعد بلند دوست ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
#فنجانےچاےباخدا #قسمت_92 گیج و منگ به درخواستهایِ در گوشیِ فاطمه خانم و نگاههایِ پر نگرانیِ دانیال
وقتی صدای نفسهای عصبی و بلندم را شنیدم، لبخندش کش آمد (قول نمیدم اما شاید دفعه ی بعد که اومدم آوردم براتون.. البته به این شرط که دیگه هوس نکنید درو قفل کنید و خودتونو زندانی..) داشت یادآوری میکرد.. تمام خاطرات آن روز را.. گفت دفعه ی بعد؟؟ یعنی باز هم قصد حضور و عذابم را داشت؟؟ دندانهایم را از شدت خشم بر هم ساییدم و خواستم فریاد بزنم که دستانش را به نشانه ی تسلیم بالا آورد (باشه.. باشه.. حرف بزنیم؟) این جوان مذهبی چه حرفی با یک دختر نامحرم داشت؟ (حرف زدن با نامحرم مشکل شرعی ندارد احیانا براااااادر؟؟؟... ) کمی با کنایه حرف زدن که ایرادی نداشت.  دستی به محاسنش کشید و مکث کرد (اگه واسه خاستگاری باشه.. نه.. خواهرِ، دانیال.. ) چشمانم گرد شد.. او چه گفت؟؟ خواستگاری؟؟  از کدام خواستگاری حرف میزند.. همان که به شیوه ی مذهبی هایِ ایرانی از طریق مادرش بیان شد؟ همان که فاطمه خانم آبِ پاکی را رویِ دستانم ریخت که مریضم.. که پسرش، تک فرزندست.. که آرزوها دارد برایش.. نمیدانستم چه بگویم.. فقط تواناییِ سکوت را داشتم و بس.. و او اینبار پر از جدیت کمر صاف کرد (وقتی از علاقم به شما با مادر صحبت کردم، شوکه شدن و مخالفت کردن. البته دلایل مادرانه ی خودشونو داشتن که واسه من قانع کننده نبود. پس باهاشون حرف زدم. از عمری که دستِ خداست گفتم تا برگی که اگه بالاسری نخواد از درخت نمیوفته. ظاهرا قانع شدن و قبول کردن تا بیان واسه صحبت با شما.  اومدن. و بهم گفتن که شما مخالفت کردین. خب منم فکر کردم که یه  "نه" قاطعانست و کلا به ازدواج با آدمی مثله من فکر هم نمیکنید. دروغ چرا؟؟ ناراحت بودم، خیلی زیاد.. اما نه به این خاطر که غرورم خورد شده، نه.. به این دلیل که واقعا فکر و دلم رو مشغول کرده بودین.. ولی من شبیه خودمو اعتقاداتم فکر میکنم و نمیتونستم هر روز یه شاخه گل بگیرم دستمو با حرفهایِ صد من یه غاز دلتونو ببرم که جواب مثبت بگیرم. توکل کردم به خدا که هر چی خیره، که زور که نیست، خب سارا خانووم از تو خوشش نمیاد و مدام خودمو با این حرفا مثلا، آروم میکردم.. ولی نمیشد.. تا اینکه دیشب مامان اومدم اتاقمو سیر تا پیاز ماجرا رو با چشم گریون، برام تعریف کرد.. اینکه چه چیزهایی گفته و چه درخواستی کرده..) دلیلِ تغییرِ عقیده ی فاطمه خانم برایِ معما شد (چرا.. چرا مادرتون همه چیزو گفت؟) پنجه هایش را در هم گره زد (خب شاید حرفی که میزنم به نظرتون کمی جهان سومی بیاد.. اما ما به بهشون اعتقاد داریم.. مادر میگن، چند شبِ پدرِ شهیدمو خواب میبینن که ازشون رو برمیگردونن و ناراحتن.) مذهبیا دنیایشان فرایِ باورهایِ زمینی ست... و چقدر پدرِ این جوانِ با حیا، با دلم راه آمد.... ↩️ ... : زهرا اسعد بلند دوست ... 💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 . من بی‌خبرم از تو و تو بی‌خبر از من سخت ست که من دلهره دارم تو نداری :) | سیدتقی سیدی | .. .... 💕 @aah3noghte💕
💔 🥀بر تار و پودِ فرشِ حرم خورده دل؛ گره کورتر کن گره را نکند باز کنی ... 😔 ... 💕 @aah3noghte💕
💔 اگر جایی کسی به جواد میگفت جانباز، تند میشد که " جانباز کدام است؟ فقط یک خراش جزئی بود. حالا کو تا ما لایق جانبازی شویم..." پ.ن: جواد اینو فهمیده بود در راه خدا هرچی فداکاری و تلاش و جهاد و جانبازی بیشتر میشه غرور و فخرفروشی و ... کمتر میشه بعضی از رفقاش حتی نمیدونستن ک تو سوریه فرمانده ست..!! ... 💞 @aa3noghte 💞
💔 💞 بار خدایا !❤️ 🥀 از تو آمرزش میطلبم برای هر گناهی که نعمتها را از بین میبرد و بدبختی را فرود می آورد 🙏 🍃یا موجب تعجیل در فنا و نیستی میشود، یا باعث پشیمانی بسیار می گردد😔 پس بر محمد و آل محمد درود فرست و این گونه گناهم را بیامرز ای بهترین آمرزندگان!🤲🌼