eitaa logo
شهید شو 🌷
4.2هزار دنبال‌کننده
19.1هزار عکس
3.7هزار ویدیو
71 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
💔 لَا يُكَلِّفُ اللَّهُ نَفْسًا إِلَّا وُسْعَهَا. سختی‌هایی که تو زندگیت داری به اندازه‌ی طاقت و صبوری توئه، نه بیشتر... . ... 💕 @aah3noghte💕
💔 "هادے" اگر تویے ڪه‎ڪسے گُم نمےشود..! (علیه السلام)🥀 ... 💞 @aah3noghte💞
💔 🤲🏻 هر چی بیشتر اهل شکر باشی زندگی چیزای بیشتری واسه تشکر کردن بهت میده امتحان کنین! ... 💕 @aah3noghte💕
💔 ‏أم بعد حبي اياك تبعدني؟ پس از عشقم به تو، از خودت دورم میکنی؟ ... 💕 @aah3noghte💕
💔 که می آید.... می خواهد بگوید بنده ام بیا! هر کار کرده ای هر طور بوده ای حالا بیا بگذار تمام شود این کابوس دوری این کابوس درجا زدن بیراهه رفتن بنده ام! برای رسیدن به ماه مغفرتم در خودت را شستشو بده و تطهیر کن ... 💞 @aah3noghte💞
💔 شخصی به نزد آیت الله شاه آبادی ، استاد حضرت امام آمد و گفت: _من از لذت نمی‌برم😞 ، به برخی از گناهان هم دارم، آیا هست که.....📖 آیت الله شاه آبادی بلافاصله گفت: _شما گوش میکنی؟🤔🎶 طرف یکباره جا خورد و حرف ایشان را تائید کرد.😑➖ آیت الله شاه آبادی فرمودند: _ذکر لازم نیست، موسیقی حرام را ترک کنید😊🍃 صدای حرام انسان را به گناه علاقمند و در نتیجه از نماز، دور و بی علاقه کرده و راه حضور شیطان را فراهم میکند.💔 ... 💞 @aah3noghte💞
💔 باز شده‌ست رو به ما از کَرمت، هزار در... برکت زندگی ما از حرم تو می‌رسد ... 💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت135 نگاهی به
💔

  
📕 رمان امنیتی  ⛔️

✍️ به قلم:  


جوان راه می‌افتد. می‌گویم:
- موتورت چی؟

- اشکال نداره. بعد میام برش می‌دارم.

شرمنده‌اش می‌شوم.
هم یک ساعت در خیابان‌ها چرخاندمش، خفتش کرده‌ام و حسابی گلویش را فشرده‌ام😅، الان هم دارد من را می‌رساند به بیمارستان و موتورش را در پمپ بنزین رها کرده.

به جلوی بیمارستان که می‌رسیم، می‌گویم:
- فقط، یادت باشه کسی جریان خونریزی و بیمارستان رو نفهمه. هیچ‌کس؛ باشه؟

- چشم آقا.

- انقدر به من نگو آقا. بگو عباس.

- چشم آقا... یعنی ببخشید... چشم عباس آقا.

می‌خندم و پیاده می‌شوم.

پشت سرم که راه می‌افتد و وارد بخش اورژانس می‌شود، دوزاری‌ام می‌افتد که به این راحتی‌ها نمی‌شود دَکَش کرد.

پانسمان زخم را که عوض می‌کنم و توصیه‌های رگباری پزشک را می‌شنوم، از بیمارستان بیرون می‌زنیم.

به کمیل می‌گویم برود اداره. می‌خواهم با حاج رسول صحبت کنم.
با توپ پر می‌رسم به دفتر حاج رسول.

قبل از این که در باز بشود، نفس عمیقی می‌کشم که بر خودم و اعصابم و جملاتم مسلط باشم.

سینه‌ام هنوز تیر می‌کشد.

- سلام حاجی.

حاج رسول نشسته است پشت میز و روی کاغذِ مقابلش چیزی می‌نویسد.

من را که می‌بیند، از بالای شیشه‌های عینکش نگاهم می‌کند.

خودکاری که در دستش بود متوقف می‌شود و آن را می‌گذارد روی زمین:
- سلام عباس جان!

زیادی مهربان شده؛ انقدر که حتی گوشه لبش هم به نشانه لبخند کمی بالا می‌آید.

حتما می‌خواهد جریان محافظ را از دلم دربیاورد.

بی‌مقدمه می‌روم سر اصل مطلب:
- حاجی، چرا قضیه رو جدی گرفتی؟ هیچ مدرکی دال بر ترور نداریم. حتماً پرستاره با شوهرش دعواش شده بوده، اشتباهی مسکن زیاد ریخته توی سرم.

- چرا مثل آدمای معمولی حرف می‌زنی؟ خیر سرت مامور امنیتی هستی! باید...

- بعله می‌دونم، باید به همه چیز شک داشته باشم، باید محطاط باشم... همه اینا رو می‌دونم... ولی حاجی، اگه از ترس مُردن بشینم توی خونه که نمی‌شه!

حاج رسول از پشت میزش بلند می‌شود و میز را دور می‌زند: 
- عباس جان! برای تربیت یه نیرو مثل تو، کلی بیت‌المال هزینه شده. ما الان کمبود نیرو داریم. می‌دونی چقدر شرایط الان نسبت به سال‌های قبل خاص‌تر و پیچیده‌تر شده. پس قبول کن برامون مهم باشه جون نیروهامون رو حفظ کنیم. نیروی انسانی رو به این راحتی نمی‌شه پرورش داد.

- همه حرفاتون درست؛ ولی دارم می‌گم دست و پام رو نبندین. با این وضع حفاظت، دیر یا زود خانواده‌م می‌فهمن. نگران می‌شن.

به میزش تکیه می‌دهد و از فلاسک، برای خودش و خودم چای می‌ریزد:
- مگه کمیل کار اشتباهی کرده؟

آرام با کف دست به پیشانی‌ام می‌زنم:
- کار اشتباه؟ حاجی این بنده خدا اصلا تعقیب مراقبت بلد نیست! من راحت گیرش انداختم. این نیروهای جدید رو کی آموزش داده؟

لبخند حاج رسول کمی پررنگ می‌شود:
- می‌دونم... بالاخره تازه‌کاره، نمی‌شه خیلی ازش انتظار داشت. عمداً گذاشتمش کنار تو که ازت کار یاد بگیره. باهاش راه بیا. اذیتش هم نکن. باشه؟

دستم را می‌برم میان موهایم و نفسم را بیرون می‌دهم: 
- باشه؛ ولی حاجی من این‌طوری نمی‌تونم کار کنم. تو رو خدا بهش بگید توی دست و پای من نیاد.

- باشه، انقدر حرص نخور. بجاش چایی بخور.

و فنجان چای را می‌گذارد مقابلم. می‌گوید:
- جدای از همه اینا، حواست رو بیشتر جمع کن؛ مخصوصاً توی سوریه. چون فکر می‌کنم قضیه ترورت جدی باشه.

فنجان را میان دستانم می‌گیرم به و بخاری که از سطح چای بلند می‌شود خیره می‌شوم:
- چرا اینو می‌گید؟ امکان نداره من لو رفته باشم.

- امکان نداره لو رفته باشی، مگر از جایی که فکرشو نمی‌کنیم. دارم شخصاً بررسی می‌کنم.

*
چند بار زنگ می‌زنم؛ اما کسی در را باز نمی‌کند.

نگران می‌شوم؛ با خانواده پرجمعیتی که داریم، کم‌تر پیش می‌آید خانه‌مان خالی بشود.

دوباره دستم را روی زنگ فشار می‌دهم. صدای زنگ خانه‌مان در سکوت کوچه می‌پیچد.

نگاهی به سر و ته کوچه تاریک می‌اندازم. کمیل را ردش کردم که برود و حالا هیچ‌کس در کوچه نیست.

چرا کسی در را باز نمی‌کند؟

چند بار با کف دست به در می‌کوبم؛ باز هم صدای ناله‌های در آهنی در کوچه تاریک می‌پیچد.

خیال نگران‌کننده‌ای در ذهنم پررنگ می‌شود؛ نکند پدر حالش بد شده باشد و او را رسانده باشند به بیمارستان؟

نکند... نکند... نکند...😱

مادر همین یک ساعت پیش زنگ زد و خبر گرفت از زمان آمدنم؛ یعنی در این یک ساعت چه اتفاقی افتاده؟


...
...



💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 جوادِ ۳۰ ساله با نوجوان ۱۶ ـ۱۷ ساله رفیق میشد تا بیاوردش توی راه برایش وقت می‌گذاشت ... ✍ تا وق
💔 فهمیده بود با می‌تواند روی خیلی ها اثر بگذارد. احساس مسئولیتی که در مقابل بقیه داشت، خیلی عجیب بود انگار همه این آدم های به ظاهر ، از نزدیکانش بودند. ”مثل یک برایشان ...“ ✍ برای همین هم بود که تا شد خیلی ها حس کردند شده اند...🥀 قسمت هایی از کتاب زیبای ... 💞 @aah3noghte💞