eitaa logo
شهید شو 🌷
4.2هزار دنبال‌کننده
19هزار عکس
3.7هزار ویدیو
70 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
💔 اون لحظه که نه حال جسمیت مساعده نه حال روحیت، رو براهه ولی فرصت میکنی بری تو مجازی و با این پیام روبرو میشی "سلام علیکم دعا گوی اعضای محترم در کربلای معلی هستیم🙏" همون لحظات مسرت بخش تقدیم شما... شما بامرام ها این مدلی اند👌 طرح ... 💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت145 از سویی،
💔

  
📕 رمان امنیتی  ⛔️
✍️ به قلم:  



- آقا... آقا حیدر! یه لحظه وایسین!

همان اتفاقی که نمی‌خواستم بیفتد افتاد؛ خبرنگار گیر داده است به من و می‌گوید بیا مصاحبه کن.

تازه از عملیات شناسایی برگشته‌ام و بعد از یک شبگردی طولانی و بی‌خوابی، فقط همین را کم دارم تا حسابی جوش بیاورم.

همان اول که آمد سراغم، خیلی کوتاه و خشن جوابش را دادم که حرفی برای زدن ندارم؛ اما مثل این که ول کن ماجرا نیست.

قبل از این که وارد چادر شوم، برمی‌گردم به سمتش و تلاش می‌کنم آرامشم را حفظ کنم.

یک لبخند کج و کوله می‌زنم و می‌گویم:
- برادر ببین من الان خیلی خسته‌م. واقعا هم حرفی ندارم که به دردت بخوره. لطفاً به من گیر نده باشه؟

و می‌خواهم وارد شوم که سریع می‌گوید:
- آخه مگه می‌شه حرفی برای زدن نداشته باشین آقا؟ من شنیدم شما تجربیات خیلی خوبی دارین. شنیدم سابقه مجروحیت و اسارت هم...

این را که می‌گوید، برق از سرم می‌پرد. جریان اسارت را قرار بود کسی نفهمد.

از حالت چهره و چشمان درشت شده و خشمگینم می‌فهمد باید ساکت شود.

می‌گویم:
- اینا رو کدوم نادونی به تو گفته؟

می‌ترسد و به لکنت می‌افتد:
- همه... می‌گفتن... خیلی... از شما... تعریف... می‌کنن...

چندتا فحش تا گلویم بالا می‌آید؛ اما نفسم را در سینه حبس می‌کنم که از دهانم بیرون نیایند.

لب‌هایم را محکم روی هم فشار می‌دهم.

جای زخمم تیر می‌کشد.

لب پایینی‌ام را با دندان می‌جوم و با عضلات منقبض شده، قدم می‌گذارم داخل چادر:
- کدوم شیر پاک خورده‌ای آدرس منو به این بنده خدا داده؟



خون دویده است توی صورتم و می‌دانم احتمالاً قرمز شده‌ام.

حامد و بشیر که داخل چادر هستند، با تعجب سر می‌چرخانند و نگاهم می‌کنند.

از نگاهشان می‌شود فهمید صدایم از حد معمول بلندتر بوده.

نگاهی به پشت سرم می‌اندازم و می‌بینم که خبرنگار از ترس فریاد من وارد چادر نشده. خوب شد؛ شاید اینطوری دست از سرم بردارد.

حامد از جا بلند می‌شود و با فشار دست روی شانه‌ام، مجبورم می‌کند بنشینم:
- چی شده؟

یک نفس عمیق می‌کشم و دست می‌گذارم روی پانسمان زخم سینه‌ام.

آرام و در گوشش می‌گویم:
- مگه قرار نبود جریان اسارت من رو کسی نفهمه؟ کی به این خبرنگاره گفته؟

چهره حامد در هم می‌رود و گردن می‌کشد تا بیرون چادر را ببیند.

بعد آرام می‌گوید:
- چرا قرار بود؛ ولی بالاخره بچه‌ها خنگ هم که نیستن. وقتی دیدن غیبت زده و بعد چند ساعت کارت کشیده به بیمارستان، یه حدس‌هایی زدن. بعد هم یه کلاغ چهل کلاغش کردن و دهن به دهن گشته. کاریش نمی‌شه کرد.

لبم را از حرص می‌جوم. بعد از چند ثانیه به حامد می‌گویم:
- دستم به دامنت. خودت برو این خبرنگاره رو یه طوری راضی کن بی‌خیال من بشه. اصلا خودت باهاش مصاحبه کن. فقط بهش بگو دوربینشو سمت من نیاره، پاپیچم هم نشه.

چشمان حامد گرد می‌شود و صدایش کمی بالا می‌رود:
- یعنی چی که خودم مصاحبه کنم؟

این را طوری می‌گوید که انگار به او توهین کرده‌ام.

سرم را به گوشش نزدیک‌تر می‌کنم و آرام می‌گویم:
- تو که می‌دونی شرایط من رو؛ لطفاً درک کن. اگه تو مصاحبه کنی دست از سر من برمی‌داره.

سرش را می‌اندازد پایین و دست می‌کشد میان ریش‌هایش. قیافه‌اش شبیه آدم‌هایی ست که دارند نرم می‌شوند.

در ذهنم دنبال یک توجیه دیگر هم می‌گردم و به نتیجه می‌رسم:
- ببین، ما نباید بذاریم اتفاقاتی که این‌جا می‌افته ناگفته بمونه. باید توی تاریخ ثبت بشه.

یک لحظه خودم هم از حرف خفنی که زدم تعجب می‌کنم؛ من را چه به این حرف‌ها؟

یکی نیست به من بگوید تو چکار به تاریخ داری؟ وظیفه‌ات را انجام بده!

حامد سری تکان می‌دهد:
- درست می‌گیا، باید ثبت بشه. ولی من دوست ندارم مصاحبه کنم. آخه...

... 
...



💞 @aah3noghte💞
هدایت شده از عشق ملکوتی
💔 کَس نسِتاندم به هیچ اَر تو برانی از دَرم مُقبل هر دو عالمم گر تو قبول میکنی ... 💕 @aah3noghte💕
💔 . یا من انسنی و آوانی. تو همانی که همدمم شد و بعد در آغوشم گرفت. ... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 همه گویند رضا ودل من مےلرزد خاک کوی تو به فردوس برین مےارزد حق همسایگےام یک سفرکرب و بلاست دل من
💔 گریه کردم دست بر سینه به سمت مشهدش گفتم که من آبرو بردم! خطا کردم! غلط کردم بیا بگذر ز من " أَلسَّلٰامُ عَلَیکَ یٰا عَلی اِبنِ موسَی أَلرّضٰا" ... 💞 @aah3noghte💞