💔
..
شبقدر،شبقیمتیشدنه!
قدرِخودتوبدون،تاقیمتیشی!
_حاجحسینیکتا
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
✧🌿✧
خدایا!
مرا در این ماه به برکت سحرهایش آگاه کن ...
.
#دعایهرروزماهمبارک✨
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
°•♥!
_شب قدر شبِ بیدار شدنِ
نه بیدار ماندن
بیاید امشب بیدار شویم...
#خوابغفلت
#التماس_دعا
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
#شهیدانه♥️
+شهادٺیعنے؛
زندگےڪن،اما!
فقطبراےخدا..!🖐🏽
اگرشهادتمیخواهید
زندگےکنید
فقطبرایخدا..:)!"🌿
#شهیدبابکنوریهریس
#الّلهُـمَّ_عَجِّـلْ_لِوَلِیِّکَــ_الْفَـرَجْ
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
#شهیدانه♥️
+شهادٺیعنے؛
زندگےڪن،اما!
فقطبراےخدا..!🖐🏽
اگرشهادتمیخواهید
زندگےکنید
فقطبرایخدا..:)!"🌿
#شهیدبابکنوریهریس
#الّلهُـمَّ_عَجِّـلْ_لِوَلِیِّکَــ_الْفَـرَجْ
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔
دستورالعمل بسیار مهم استاد فاطمی نیا مخصوص #شب_قدر
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت205 ربیعی نگاه
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت206 - تعریفت رو زیاد شنیدم. خیلی دوست داشتم ببینمت. با این که گفته «دوست داشتم»، اما لحنش بوی دوست داشتن نمیدهد.😐 باز هم هیچ حسی ندارد حرف زدنش و همین اعصابم را بهم میریزد. یعنی نسبت به من حس خوبی ندارد؟ من و مسعود همکاریم؛ چرا او باید از من بدش بیاید؟ چون من را رقیب خودش میداند؟ چون من اگر نبودم، ممکن بود او سرتیم پرونده شود؟ چون من اقتدارش را خدشهدار کردهام؟ شاید هم دارم اشتباه قضاوتش میکنم. شاید این اخلاق همیشگی اوست و واقعا دوست داشته من را ببیند... به هر حال، در پاسخش لبخندی میزنم: - ممنونم از لطفتون. - چی صدات کنم راحتی؟ - همون عباس خوبه. این را میگویم و پرونده را روی میز خالیِ سمت راست اتاق میگذارم؛ میزی که روبهروی میز محسن است. محسن چند برگه را از پرینتر روی میز بیرون میکشد و به دست مسعود میدهد: - بفرمایید. نقشههایی که خواستید. مسعود آنها را مقابل من، روی میز میچیند: - این منطقه مردم نسبتاً مذهبیای داره. حتماً خودت هم متوجه شدی که بسیجش خیلی فعاله و جذبشون هم نسبتاً خوبه. دست به سینه بالای میز ایستادهام و میگویم: - احتمالاً برای همین این هیئت، این منطقه رو انتخاب کرده. - آره. محسن صدایمان میزند: - مشخصات کسایی که گفته بودید رو درآوردم. مسعود دست دراز میکند تا برگههای پرینت شده را از محسن بگیرد؛ اما باز هم چشم از من برنمیدارد: - اگه بخوای بریم یه دوری توی همون منطقه بزنیم. نگاه خیره و خالی از احساسش اذیتم میکند؛ با این وجود لبخند میزنم: - خیلی عالیه. برگهها را به من میدهد. انگار میخواهد به زبان بیزبانی بگوید به عنوان نیروی تحت امرت، کمال همکاری را با تو خواهم داشت؛ اما کلا از ریخت و قیافه خودت خوشم نیامده.☹️ روی اولین کاغذ، نام و مشخصات فرمانده پایگاه را نوشته است. از دیدن عکس و نام فرمانده، چشمانم درشت میشوند.😮 چندبار نامش را میخوانم تا مطمئن شوم اشتباه نکردهام. #ادامه_دارد... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte💞قسمت اول
شهید شو 🌷
💔 توی روضه حضرت زهرا علیه السلام خیلی بی تاب می شد برای حضرت مادر در جور دیگری عزاداری می کرد. از
💔
خدا بیامرزه آقا جواد رو.
#شبهای_قدر تو مسجد مصلی، موقع دعا خوندن و قرآن به سر گذاشتن چه حالی داشت....زار میزد.
معمولا کنار اون ستون جلوی مسجد، نزدیک مداح، می نشست.
موقع گریه کردن، خودش رو کنترل میکرد که صداش زیاد بلند نشه اما یه وقتایی دیگه نمیتونست خودش رو کنترل کنه.
شروع میکرد بلند بلند گریه کردن. به خصوص وقتی روضه مادرسادات خونده میشد.
از بعد شهادتش بعضی وقتا که یادم بهش میفته، یا جلسه روضه میرم، یاد اون گریه های جانسوزش پای روضه ها، میفتم.
بعضی وقتها تو نَـخِش بودم.
سرش رو میگرفت بین دو دستش و اشک از چشماش نه اینکه آروم جاری بشه، انگار اشکها از چشماش بیرون میپاشید. دونه های درشت اشک از روی گونه های سرخش جاری میشد.
#خاطره
#داغ_رفیق
#شھید_روزه_دار
#شهیدجوادمحمدی
#شهید_جواد_محمدی
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
#لوگوعکسپاڪنشه
شهید شو 🌷
💔 #آھ... حاج اسماعیل دولابی رحمت الله: شبهای #ماه_رمضان است، اغلب شما جوان هستید. 🔸وضو بگیرید
💔
#آھ...
امشب شب نوشته شدن #تقدیر یک ساله مان است...
حواست هست چه مےخواهی؟؟
ملائکه نشسته اند برای نوشتن #آرزوهایت...
مےدانی #عیارت را مشخص مےکنند همین آرزوها؟؟؟؟
چه مےخواهی؟؟؟
پول
ماشین
خانه
همسر....
بخواه!
ولی صدر آرزوهایت
#فرج مولایی باشد که حتما امشب تو را دعا خواهد کرد...
"الامام ابُ الشفیق" امام، پدری مهربان است و مگر مےشود باباجانمان، بچه هایش را فراموش کند؟؟؟ هر چند ناخلف باشیمـ ...😔
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
#لوگوعکسپاڪنشه
💔
#سحر_نوزدهم
بی پدری بد دردیست
دم #زینب شده بازم
"مکن ای صبح، طلوع"
ضربت خوردن مولی الموحدین حضرت علی (ع) و شهادت مظلومانه ایشان تسلیت
#التماس_دعا
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
#لوگوعکسپاڪنشه
💔
وقتی به او فکر میکنم
پر از حرف میشوم ...
پر از شوق
پر از احساس
پر از شادی
و مملو از غم ...
#مولا جان💔
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
#لوگوعکسپاڪنشه
💔
#کسی_که_همیشه_هست
...و چون آن دو گروه یکدیگر را دیدند، اصحاب موسى گفتند:حتماً ما به چنگ آنان خواهیم افتاد.
موسى گفت:اینچنین نیست، بىتردید پروردگارم با من است، و به زودى مرا هدایت خواهد کرد. پس به موسى وحى کردیم که:عصایت را به این دریا بزن. پس[دریا]از هم شکافت و هر پارهاش چون کوهى بزرگ بود..و موسی و هر که با او بود را نجات دادیم...
#سوره_شعرا(۶۱_۶۵)
پشت سرش را نگاه کرد. سیاهیِ لشکرِ فرعون را میشد دید. پیش رویش امواج خروشان نیل بود و کنارش جماعتی از بنیاسرائیل که باورش کرده بودند و به حرفهایش ایمان آورده بودند.
حالا امّا درست وسطِ معرکه،جایی که ایمانشان،در معرض محک بود،کم آورده بودند و گفته بودند:کارِ ما دیگر حتماً تمام است..
همهی وجود مرد را امّاایمانی غریب آکنده بود. دوباره پیشِ رو و پشت سرش را نگاه کرد.دلش تکان نخورد.
فقط گفت:محال است خدا من را توی این حال تنها بگذارد.
گفت:پروردگارِ من با من است. حتماً راهی را نشانم خواهد داد.
چند دقیقه بعد قاصدِ وحی پیغام آورده بود که عصایت را به نیل بزن. چند دقیقه بعدترش، همان امواجِ خروشان،ناباورانه، راه را برای مرد و همراهانش باز کرده بودند.
خواستم بگویم خوب میشد اگر گاهی ما هم درست وسطِ معرکههایی که پیشِ رو و پشتِ سرِمان،بسته است
همان جاهایی که فکر میکنیم دیگر راهی نمانده
همانجاهایی که دور و بریها هم از شرایط ناامید شدهاند
همان توقفگاههای تلخ یأس، با یقین بگوییم کسی هست که همیشه هست
کسی هست که وقتی قدمهای آدم راست باشد، توی تنگنا و بنبست نگذاردش
کسی هست که همیشه توی لحظههای سخت، قاصد بفرستدراه نشان دهد.
💔
ابراهیم جان!
شب میلاد تو بهانه ای برای یافتن خویشتن خویش است وگرنه تو هر روز تولدی در قلب ما داری
پهلوان تولدت مبروک.
#ارسالی
#شهید_ابراهیم_هادی
#شهید_گمنام
💞 @shahiidsho💞
_رفیقیـازدهروزمـوندھبہپایان
ماهرمضون،قصـدنداریبخـاطرمولا
یہاخلاقبدتـوترڪ ڪنـے....؟!
+بسمـ اللّـھ🍃
_همیـن الان :)))
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
یکی از مسئولین مستقیمش میگفت:
#ماه_رمضان بود، رفته بودم بادینده (منطقه ای کویری در اطراف #ورامین) که #محمودرضا را آنجا دیدم. مهمانانی از #حاشیه خلیج فارس داشت و با زبان روزه داشت در هوای #گرم آنها را آموزش میداد.
نقطه ای که محمودرضا در آنجا آموزش میداد در #عمق ١١٠ کیلومتری کویر بود.
#گرمای هوا شاید ٤٥ درجه بود آنروز ولی روزه اش را نشکسته بود در حالیکه نیروهایش هیچکدام روزه نبودند و آب می خوردند.
#محمودرضا میگفت :من چون مربی هستم و در #مأموریت آموزشی و کثیر السفر هستم نمی توانم #روزه ام را بخورم. حقا مزد محمودرضا کمتر از #شهادت نبود."
راوی:دکتر احمدرضا بیضائی
#شهید_محمودرضا_بیضائی
#رمضان
#مسافر
#شهادت
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
#لوگوعکسپاڪنشه
💔
چـنـد روزیسـت هـوای حرَمت کـرده دلـم
راسـتی یـاد عـقـیق یـمنـت کـرده دلـم
#علـے
#اذان_می_گویند
#قـبول_بـاشہ
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
#لوگوعکسپاڪنشه
شهید شو 🌷
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت206 - تعریفت ر
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت207 از دیدن عکس و نام فرمانده، چشمانم درشت میشوند.😮 چندبار نامش را میخوانم تا مطمئن شوم اشتباه نکردهام. عکسش، نامش، نام پدرش... مسعود متوجه درنگ طولانیام شده که با زیرکی میگوید: - میشناسیش؟ با خودم زمزمه میکنم: - این که سیدحسین خودمونه! مسعود ساکت میماند تا ادامه حرفم را بشنود. میگویم: - این بنده خدا رو میشناسم؛ از چندین سال پیش. الان باید سوریه باشه درسته؟ این را خطاب به محسن میپرسم و جواب مثبت میگیرم. - ای بابا... چقدر حرف میزنید... نمیذارید آدم دو دقیقه بخوابه... این را جواد میگوید و خمیازهکشان از اتاق استراحتشان خارج میشود. محسن نگاه سرزنشآمیزی به جواد میاندازد: - صبح بخیر! جواد ولو میشود کنار سفره صبحانه که هنوز پهن است و دوباره خمیازه میکشد: - خوبه خودت گفتی بعد نماز یکم بخوابیم! محسن زیر لب غرولند میکند: - چقدرم که خوابیدم. جواد با دهان پر از نان و پنیر، برمیگردد به سمت مسعود: - شما چطوری جانسون جان؟ مسعود اصلا به جواد نگاه نمیکند؛ انگار اصلا حرفش را نشنیده است. میگویم: - جانسون دیگه کیه؟ جواد از جا بلند میشود: - دواین جانسون دیگه! نمیشناسیش؟ در کتابخانه مغزم این اسم را جست و جو میکنم؛ اما هیچ نتیجهای نمیگیرم. جواد که حالا خودش را رسانده به مسعود، میخندد: - بابا همین بازیگر آمریکاییه دیگه! این مسعود داداش دوقلوی اونه انگار. فقط چشماشون رنگش فرق داره. مطمئنی نمیشناسیش؟ - نه. اصلا فیلم نمیبینم. جواد دست میاندازد دور گردن مسعود. مسعود با بیحوصلگی دست جواد را از دور گردنش برمیدارد و آرام میغرد: - کم مزه بریز بچه! جواد دوباره میرود به سمت سفره صبحانه: - باشه بابا چرا برزخ میشی؟ برای این که حواس خودم و بقیه را دوباره روی کار متمرکز کنم، با صدای تقریبا بلندی مشخصات اعضای هیئت محسن شهید را میخوانم. بین همه، یک نفرشان توجهم را بیشتر از بقیه جلب میکند: «صالح قاضیزاده. متولد هزار و سیصد و پنجاه و چهار، عراق، نجف. پدر روحانی، مادر خانهدار. تا سال پنجاه و شش ساکن عراق بوده و بعد همراه خانواده به قم مهاجرت کرده. کارشناسی ارشد برق دانشگاه تهران. نامبرده در دوران دانشجویی از اعضای فعال حزب منحل شده جبهه مشارکت ایران اسلامی بوده و در جریان کوی دانشگاه تهران و هجدهم خرداد سال هفتاد و هشت، دستگیر و با وساطت پدر آزاد شد. پس از آن به کشور انگلستان مهاجرت کرد و تا سال هزار و سیصد و نود و سه، در این کشور اقامت داشت...» یک دور دیگر آنچه خوانده بودم را میخوانم. نمیتوان به طور قطع بگویم این آدم مهره اصلی ست؛ اما جای کار دارد. بالای برگه مربوط به او را یک تای کوچک میزنم و به محسن میگویم: - ببین میتونی بفهمی وقتی توی انگلستان بوده دقیقا کجا کار میکرده و با کیا ارتباط داشته؟ - چشم. از بچههای برونمرزی استعلام میگیرم. - تمام ارتباطات مجازی و حقیقیش رو دربیار. و نگاهی به برنامههای هیئت میاندازم. دهه دوم و سوم محرم، صبحها تا ساعت نُه برنامه دارند. میگویم: - جواد! صبحانهت رو خوردی؟ جواد چندبار سرفه میکند؛ انگار لقمه در گلویش گیر کرده. با دهان پر میگوید: - نه... یعنی بله... یکمش مونده... #ادامه_دارد... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte💞قسمت اول
💔
#شهادت یک مرزبان در سراوان
فرماندهی مرزبانی سیستان و بلوچستان:
استوار دوم #شهید_مجتبی_میر حین حراست از مرزهای کشور در سراوان به درجه رفیع شهادت نائل آمد.
حدود ۳ نفر شرور مسلح ناشناس اقدام به تیراندازی به دیوار پشت پاسگاه کرده و قصد داشتند که نگهبانی پشت بام پاسگاه را مورد هدف قرار دهند که با پاسخ قاطعانه ماموران شجاع و دلیر پاسگاه مواجه شدند.
✍🏻تازه وارد دومین ماه سال جدید شدیم ولی تاکنون #شش_شهید رسمی فرماندهی انتظامی برای حراست از امنیت این مرز و بوم آسمانی شده اند
#امنیت_اتفاقی_نیست
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @shahiidsho💞
#لوگوعکسپاڪنشه