شهید شو 🌷
بسم الله النور #جنگ_با_دشمنان_خدا قسمت 5⃣1⃣ 🔶ترمز بریده دو ساعت نشده بود که حاجی بهم زنگ زد
بسم الله النور
#جنگ_با_دشمنان_خدا
قسمت 6⃣1⃣
🔶 امواج بلا
کم مشکلات مختلف شروع به خودنمایی کرد ...
سنگ پشت سنگ ...
اتفاق پشت اتفاق ... و اوج ماجرا زمانی بود که به خاطر یک مشکل اداری، بیمه و شهریه ای که می گرفتم قطع شد ...
حدود ۵ ماه ... بدون منبع درآمد، بدون حمایت خانواده ... چند ماه با فقر زندگی کردم ... .
تنها یک قدم با فقر مطلق فاصله داشتم ... غذا بر اساس تعداد و اسامی ثبت شده می رسید که اسمم از توی لیست هم خط خورد ...
بچه هایی که از وضعم خبر داشتن، دور هم جمع شدن ... هر روز بخشی از غذاشون رو جدا می کردن و یواشکی کنار تختم میزاشتن ... با این وجود، بیشتر روزها رو روزه می گرفتم ...
شخصیتم اجازه نمی داد احساس عجز و ناتوانی کنم ... .
هر وقت فشار روم خیلی شدید می شد یاد سخن شهید آوینی می افتادم ... "دیندار آن است که در کشاکش بلا دیندار بماند و گرنه در صلح و آسایش و فراغت اهل دین بسیارند "... .
به خودم می گفتم ... برای اینکه از فولاد سخت، چیز با ارزشی بسازن ... اول خوب ذوبش می کنن ... نرمش می کنن ... بعد میشه ستون یک ساختمان ... و خدا رو به خاطر تک تک اون فشارها و سختی ها شکر می کردم ... .
کم کم دل دردهام شروع شد ... اوایل خفیف بود ...
نه بیمه داشتم ...
نه پولی برای ویزیت و آزمایش ...
نه وقتی برای تلف کردن ... به هر چیز مثل خستگی، گرسنگی و ... فکر می کردم ... جز سرطان ...
درد شدید شده بود ... گاهی از شوک درد، می افتادم روی زمین ... آخر، صدای بچه ها در اومد ...
زنگ زدن به حاجی و جریان رو گفتن ... حالش خرابه، بیمه نداره. حاضرم نمیشه ما ببریمش دکتر ... .
حاجی سراسیمه خودش رو رسوند خوابگاه ...
دقیقا هم زمانی رسید که من کف زمین از درد مچاله شده بودم ...
بچه ها بلندم کردن ، گذاشتن توی ماشین ... .
بستری شدم ... جواب آزمایش که اومد، سرطان بود ...
زیاد پخش نشده بود اما بدترین قسمتش جای دیگه بود ... زده بود به کبد ... هر چند قسمت کوچکی از کبد درگیر شده بود اما سرعت رشدش بالا بود ... .
شورا تشکیل شد ... گفتن باید برگردم ... یه نوجوان زیر ۱۸ سال، توی یه کشور غریب، با این وضع بیماری و پذیرش خاص و شرایط کشور و خانواده ... اگر اتفاقی می افتاد، کار بدجور بالا می گرفت ... .
وقتی بهم گفتن بهم ریختم ... مسکن که دردم رو آروم نمی کرد، اینم بهش اضافه شد ...
گریه ام گرفت ... به حاجی گفتم:
"مگه نمی گفتی من پسرتم؟ پس چرا داری بیرونم می کنی؟ کدوم پدری، پسرش رو بیرون می کنه؟" ... .
حاجی هم گریه اش گرفته بود ... پدرانه بغلم کرد ولی من آروم نمی شدم ...
از بیمارستان زدم بیرون ... با اون حال رفتم حرم ...به صحن که رسیدم دیگه نمی تونستم قدم از قدم بردارم ... درد داشتم ... دلم سوخته بود ... غریب و تنها بودم ... زدم زیر گریه ... .
آقا جونم، اگه قراره بمیرم می خوام همین جا بمیرم ...
تو رو خدا منو بیرون نکنید ... بگید منو بیرون نکنن ...
اشک می ریختم و التماس می کردم ...
.
⏮ ادامه دارد...
به قلم زیبای #شهید_مدافع_حرم_سیدطاهاایمانی
💕 @aah3noghte💕
#انتشارداستان_بدون_ذکر_لینک_کانال_ممنوع
شهید شو 🌷
بسم الله النور #جنگ_با_دشمنان_خدا قسمت 6⃣1⃣ 🔶 امواج بلا کم مشکلات مختلف شروع به خودنمایی ک
بسم الله النور
#جنگ_با_دشمنان_خدا
قسمت 7⃣1⃣
🔶 یاابالفضل
جواب آزمایش اومد، خوش خیم بود ... قول داده بودن اگر خوش خیم باشه توی ایران بمونم ... .
روز عملم بچه ها کلاس رو تعطیل کردن و ختم امن یجیب گرفتن ... .
دکتر سر تا سر شکمم رو باز کرد ... گفت تا جایی که می شده قسمت های سرطانی رو جدا کرده ... بقیه اش هم هنر شیمی درمانی بود ... .
سرطان، شکم پاره، شیمی درمانی ... گاهی اونقدر فشار درد شدید می شد که به جای صدای نفس کشیدن، از گلوم صدای ناله و زوزه بلند می شد ... کم کم دهنم هم به خاطر شیمی درمانی خشک و زخم شد ... دیگه آب هم نمی تونستم بخورم ... .
حالم که خیلی خراب می شد یکی از بچه های اهل نفس، برام مقتل و روضه کربلا می خوند ... لب های تشنه کودکان ...
حضرت ابالفضل که دست ها و چشمش رو زدن ولی مشک رو رها نکرد ...
به خودم گفتم:
اقتدا کردن به حرف و ادعا نیست ... توی اون شرایط دوباره کارم رو شروع کردم ...
بچه ها میومدن و درس ها مطالب اون روز رو بهم یاد می دادن ... باهاشون مباحثه می کردم ... برام از کتابخونه و حرم کتاب میاوردن ... .
با همه چیز کنار میومدم ... تا اینکه دکتر گفت نتیجه شیمی درمانی مساعد نیست و بدنم اون طور که باید به درمان جواب نداده و ... داره با همون سرعت قبل برمی گرده
دلم خیلی سوخته بود ... این همه راه و تلاش ... حالا داشتم با مرگ دست و پنجه نرم می کردم در حالی که هیچ کاری برای خدا نکرده بودم ...
از طرف دیگه خودم رو دلداری می دادم و می گفتم:
مرگ تقدیر هر انسانه اما خدا رو شکر کن که در گمراهی نمیمیری. خدا رو شکر که با ولایت علی بن ابیطالب و عشق اهل بیت پیامبر محشور میشی ...
فشار شیاطین سنگین تر شده بود ... مدام یاس و ناامیدی و درد با هم از هر طرف حمله می کرد ... ایمانم رو هدف گرفته بودند ...
خدا کجاست؟ ...
چرا این بلا و درد، سر منی اومده که با تمام وجود برای اسلام تلاش می کردم؟ ...
چرا از روزی که شیعه شدم تمام این مشکلات شروع شد؟ ... چرا؟ ... چرا؟ ... چرا؟ ... .
از هر طرف که رو می چرخوندم از یه طرف دیگه، حمله می کردن ... .
روز آخر، حالم از هر روز خراب تر بود ... دیگه هیچ مسکنی دردم رو آروم نمی کرد ... حمله شیاطین هم سنگین تر شده بود و زجرم رو چند برابر می کرد ... .
روز های آخر دائم حاجی پیشم بود ... به زحمت لب هام رو تکان دادم و گفتم:
برام قرآن بخون ... الرحمن بخون ... از شدت درد و خشکی و زخم دهنم، صدا از گلوم خارج نمی شد ... .
آخرین راهی بود که برای نجات از شر شیاطین به ذهنم می رسید ... فبای آلاء ربکما تکذبان ... فبای آلاء ربکما تکذبان ... آیا نعمت های پروردگارتان را تکذیب می کنید؟ ...
آخرین شوک درد، نفسم رو گرفت ... از شدت درد، نفسم بند اومد ... آخرین قطره های اشک از چشمم جاری شد ... امام زمان منو ببخش ...
می خواستم سربازت باشم اما حالا کور ... .
و زمان از حرکت ایستاد ...
.
.
⏮ ادامه دارد...
به قلم زیبای #شهید_مدافع_حرم_سیدطاهاایمانی
💕 @aah3noghte💕
#انتشارداستان_بدون_ذکر_لینک_کانال_ممنوع
شهید شو 🌷
بسم الله النور #جنگ_با_دشمنان_خدا قسمت 7⃣1⃣ 🔶 یاابالفضل جواب آزمایش اومد، خوش خیم بود ... قو
بسم الله النور
#جنگ_با_دشمنان_خدا
قسمت 8⃣1⃣
🔶 فرشته مرگ
دیدم جوانی مقابلم ایستاده ... خوشرو ولی جدی ... دستش رو روی مچ پام گذاشت ... آرام دستش رو بالا میاورد ... با هر لمس دستش، فشار شدیدی بر بدنم وارد می شد ...
خروج روح رو از بدنم حس می کردم ...
اوج فشار زمانی بود که دست روی قلبم گذاشت ... هنوز الرحمن تمام نشده بود ... .
حاجی بهم ریخته بود ... دکترها سعی می کردن احیام کنن ... و من گوشه ای ایستاده بودم و فقط نگاه می کردم ... .
وحشت و ترس از شب اول قبر و مواجهه با اعمالم یک طرف ... هنوز دلم از آرزوی بر باد رفته ام می سوخت ... .
با حسرت به صورت خیس از اشکم نگاه می کردم ... با سوز تمام گفتم:
منو ببخشید آقای من. زندگی من کوتاه تر از لیاقتم بود ... .
غرق در اندوهی بودم که قابل وصف نیست ... حسرت بود و حسرت ... .
هنوز این جملات، کامل از میان ذهنم عبور نکرده بود که دیوار شکاف برداشت ...
جوانی غرق نور به سمتم میومد ... خطاب به فرشته مرگ گفت: امر کردند؛ بماند ... .
جمله تمام نشده ... با فشار و ضرب سنگینی از بالا توی بدنم پرت شدم ... .
برگشت ... نفسش برگشت ... توی چشم های نیمه بازم دکتر رو می دیدم که با خستگی، نفس نفس می زد و این جمله تکرار می کرد ... برگشت ... ضربان و نفسش برگشت ...
هر روز که می گذشت حالم بهتر می شد ... بدنم شیمی درمانی رو قبول کرده بود ... سخت بود اما دکتر از روند درمان خیلی راضی بود ... .
چند هفته بعد از بیمارستان مرخص شدم ... هنوز استراحت مطلق بودم و نمی تونستم درست روی پا بایستم ... .
منم از فرصت استفاده کردم و دوباه درس خوندن رو شروع کردم ... یه هفته بعد هم بلند شدم، رفتم سر کلاس ... بچه ها زیر بغلم رو می گرفتن ... لنگ می زدم ... چند قدم که می رفتم می ایستادم ... نفس تازه می کردم و راه می افتادم ... .
کنار کلاس، روی موکت، پتو انداختم و دراز کشیدم ... بچه ها خوب درس می دادن ولی درس استاد یه چیز دیگه بود ... مخصوصا که لازم نبود با واسطه سوال کنم ...
حاجی که فهمید بدجور دعوام کرد ...
گفت:
"حق نداری بری سر کلاس، میرم برمی گردم سر کلاس نبینمت" ... منم پتو رو بردم پشت در کلاس انداختم ... در رو باز گذاشتم و از لای در سرک می کشیدم ... استاد هر بار چشمش به من می افتاد یا سوال می پرسیدم، بدجور خنده اش می گرفت ...
حاجی که برگشت با عصبانیت گفت:
"مگه من به تو نگفتم حق نداری بری سر کلاس"؟ ...
منم با خنده گفتم:
"من که اطاعت کردم. شما گفتی سر کلاس نه، نگفتی بیرون کلاسم نه "... .
از حرف من، همه خنده شون گرفت ... حاجی هم به زحمت خودش رو کنترل می کرد ...
از فردا هماهنگ کرد اساتید میومدن خوابگاه بهم درس می دادن ... هر چند، منم توی اولین فرصت که تونستم بدون کمک راه برم، دوباره رفتم سر کلاس ... دلم برای کتابخونه و بوی کتاب هاش تنگ شده بود...
⏮ ادامه دارد...
به قلم زیبای #شهید_مدافع_حرم_سیدطاهاایمانی
@aah3noghte
#انتشارداستان_بدون_ذکر_لینک_کانال_ممنوع
💔
#دلشڪستھ_ادمین...
گاه...
دلم تنگ مےشود برای خنده هايتان
گاهی...
هوایتان به سرم مےزند
دلم هوايتان را ميكند
گاه...
قلبم به یادتان، تند تند مےتپد💓
اما
گاهی که نه...
همیشه شما را مےخواهم...
#سالروز_شهادت
#آھ... (۳نقطه)
💕 @aah3noghte💕
#انتشارحتماباذکرلینک
💔
در مقام #شهید_حسن_طهرانی_مقدم همین بس که ولےّفقیه زمان، او را اینچنین توصیف کند...
«شهید طهرانی مقدم سراپا #اخلاص بود
من ۶-۲۵ ساله ایشان را از نزدیک میشناسم.
#همت خیلی بلندی داشت
#افقهای_خیلی_بلندی را میدید.
یکی از خصوصیات برجسته ایشان #مدیریت بود.
یک مدیر طبیعی بود درس مدیریت هم نخوانده بود اما واقعاً یک مدیر بود.»
۱۳۹۰/۰۹/۰۱
#آھ...
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
بسم الله النور #جنگ_با_دشمنان_خدا قسمت 8⃣1⃣ 🔶 فرشته مرگ دیدم جوانی مقابلم ایستاده ... خوشرو و
بسم الله النور
#جنگ_با_دشمنان_خدا
قسمت 9⃣1⃣
🔶 من سرباز کوچک توام
بعد از دو سال برگشتم کشورم ... خدا چشم ها و گوش های همه رو بسته بود ... نمی دونم چطور؟ ولی هیچ کس متوجه نبود من در عربستان نشده بود ... .
پدر و مادرم که بعد از دو سال من رو می دیدن، برام مهمانی بزرگی گرفتند و چند نفر از علمای وهابی رو هم دعوت کردن ... .
نور چشمی شده بودم ... دور من جمع می شدند و مدام برام بزرگداشت می گرفتند ...
من رو قهرمان، الگو و رهبر فکری آینده جوانان کشورم می دونستند ...
نوجوانی که در ۱۶ سالگی از همه چیز بریده بود و کشورش رو در راه خدا ترک کرده بود و حالا بعد از دو سال، موقتا برگشته بود ... .
برای همین قرار شد برای اولین بار و در برابر جوانانی هم سن و سال خودم، منبر برم ...
وارد مجلس که شدم، همه به احترام من بلند شدند ...
همه با تحسین و شوق به من نگاه می کردند و یک صدا الله اکبر می گفتند ... سالن پر بود از جوانان و نوجوانان ۱۵ سال به بالا ...
مبلغ وهابی حدود ۴۰ ساله ای قبل از من به منبر رفت ... چنان سخن می گفت که تمام جمع مسخ شده بودند ... و چون علم دین نداشتند هیچ کس متوجه تناقض ها و حرف های غلطی که به نام دین می زد؛ نمی شد ...
خون خونم رو می خورد ... کار به جایی رسید که روی منبر، شروع به اهانت به حضرت علی و اهل بیت پیامبر کرد ...
دیگه طاقت نداشتم و نتوانستم آرامشم رو حفظ کنم ... .
به خدا و اهل بیت پیامبر و حضرت زهرا توسل کردم ...
خدایا! غلبه و نصرت از آن توست ... امروز، جوانان این مجلس به چشم قهرمان و الگوی خود به من نگاه می کنند ...
کشته شدن در راه تو، پیامبر و اهل بیتش افتخار من است ...
من سرباز کوچک توئم ... پس به من نصرتی عطا کن تا از پیامبر و اهل بیتش دفاع کنم ... .
در دل، #یاعلی گفتم و برخاستم ... از جا بلند شدم و خطاب بهش گفتم:
"من در حین صحبت های شما متوجه شدم که علم من بسیار اندکه و لیاقت سخنرانی در برابر علمای بزرگ رو ندارم ... اگر اجازه بدید به جای وقت سخنرانی خودم، من از شما سوال می کنم تا با پاسخ های شما به علم خودم و این جوانان اضافه بشه" ... با خوشحالی تمام بهم اجازه داد ...
یک بار دیگه توسل کردم و بسم الله گفتم ... و شروع کردم به پرسیدن سوال ...
سوالات رو یکی پس از دیگری از کتب معروف اهل سنت می پرسیدم ... طوری که پاسخ هر سوال، تاییدیه ولایت حضرت علی و تصدیق اهل بیت بود ...
و با استفاده از علم منطق و فلسفه، اون رو بین تناقض های گفته های خودش گیر می انداختم ... .
جو سنگینی بر سالن حاکم شده بود ... هر لحظه ضربان قلبم شدیدتر می شد تا جایی که حس می کردم قلبم توی شقیقه هام میزنه ...
یک اشتباه به قیمت جان خودم یا حقانیت شیعه و اهل بیت پیامبر تمام می شد ...
.
⏮ ادامه دارد...
به قلم زیبای #شهید_مدافع_حرم_سیدطاهاایمانی
@aah3noghte
#انتشارداستان_بدون_ذکر_لینک_کانال_ممنوع
شهید شو 🌷
بسم الله النور #جنگ_با_دشمنان_خدا قسمت 9⃣1⃣ 🔶 من سرباز کوچک توام بعد از دو سال برگشتم کشورم
بسم الله النور
#جنگ_با_دشمنان_خدا
قسمت 0⃣2⃣
🔶 حق با علی است
کم کم، داشت خشم بر اون مبلغ وهابی غلبه می کرد ... در اوج بحث کنترلش رو از دست داد و فریاد زد:
"خفه شو کافر نجس، یعنی ام المومنین عایشه، دختر حضرت ابوبکر به اسلام خیانت کرده و حقانیت با علی است"؟
تا این کلام از دهانش خارج شد، من هم فریاد زدم:
"دهان نجست رو ببند ... به همسر پیامبر تهمت خیانت میزنی؟ ... تمام کلمات من از کتب علمای بزرگ اهل سنت بود ... کافر نجس هم تویی که به همسر پیامبر تهمت میزنی ... ".
با گفتن این جملات من، مبلغ وهابی به لکنت افتاد و داد زد:
"من کی به ام المومنین تهمت خیانت زدم؟ "... .
جمله اش هنوز تمام نشده بود؛ دوباره فریاد زدم:
"همین الان جلوی این همه انسان گفتی همسر پیامبر یه خائنه" ... .
بعد هم رو به جمع کردم و گفتم:
"مگر شما نشنیدید که گفت ام المومنین بعد از پیامبر بر علی، خلیفه زمان شورش کرده و مگر نه اینکه حسین بن علی رو به جرم شورش بر خلیفه کشتند ... پس یا شورش بر خلیفه خیانت محسوب میشه که در این صورت، تو به ام المومنین تهمت خیانت زدی یا حق با علی و خاندان علی است "...
نفس و زبانش بند آمده بود ... یا باید روی منبر به حقانیت امام علی و فرزندانش شهادت می داد یا تایید می کرد که عایشه بر خلیفه شورش و خیانت کرده بود ...
قبل از اینکه به خودش بیاد، دوباره با صدای بلند فریاد زدم:
"بگیرید و این کافر نجس رو از خانه خدا بیرون کنید "... و به سمت منبر حمله کردم ... یقه اش رو گرفتم و اون رو از بالای منبر به پایین کشیدم و محکم توی گوشش زدم ... .
جمع هم که هنوز گیج و مبهوت بودند با این حرکت من، ملتهب شدند و به سمت اون وهابی حمله کردند و الله اکبر گویان از مسجد بیرونش کردند ... .
جماعت هنوز از التهاب و هیجانی که بهشون وارد کرده بودم؛ آرام نشده بودند ... رفتم سمت منبر ... چند لحظه چشم هام رو بستم ...
دوباره بسم الله گفتم و توسل کردم و برای اولین بار از پله های منبر بالا رفتم ... .
بسم الله الرحمن الرحیم ... سلام و درود خدا بر جویندگان و پیروان حقیقت ...
سلام و درود خدا بر مجاهدان و سربازان راه حق ...
سلام و درود خدا بر پیامبری که تا آخرین لحظات عمر مبارکش، هرگز از فرمان الهی کوتاهی نکرد ...
سلام و درود خدا بر صراط مستقیم و تک تک پیروان و ادامه دهندگان ... و اما بعد ... .
سالن تقریبا ساکت و آرام شده بود اما هنوز قلب من، میان شقیقه هایم می تپید ...
.
.
⏮ ادامه دارد...
به قلم #شهید_مدافع_حرم_سیدطاهاایمانی
@aah3noghte
#انتشارداستان_بدون_ذکر_لینک_کانال_ممنوع
شهید شو 🌷
💔 ڪار من رد شدہ از ؛ حسرت و دلتنگی چون ، دل نماندست ، پس از آن ڪه از اینجا رفتی . . . #شهیدجوا
💔
#دلشڪستھ ...
#خاطرھ
جواد غیر مستقیم نصیحت مےکرد
بیشتر با شعر، حرفاش رو به ما مےزد
ما هم
شوخی شوخی بهش میگفتیم #سعدی_دینانی😅
#شهیدجوادمحمدی
راوی: #دوست_شهید
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
بسم الله النور #جنگ_با_دشمنان_خدا قسمت 0⃣2⃣ 🔶 حق با علی است کم کم، داشت خشم بر اون مبلغ وها
بسم الله النور
#جنگ_با_دشمنان_خدا
قسمت 1⃣2⃣
🔶صدور حکم مرگ
برگشتم خونه ... هنوز پام رو تو نگذاشته بودم که پدرم محکم زد توی گوشم و با عصبانیت سرم داد زد:
"شیر مادرت، حلال بود. منم به تو لقمه حلال دادم، حالا پسرمن که درس دین می خونه، توی گوش عالم دین خدا می زنه؟"...
بعد هم رو به آسمان بلند گفت:
"خدایا! منو ببخش ... فکر می کردم توی تربیت بچه هام کوتاهی نکردم ... این نتیجه غرور منه" .. .
در حالی که صورتش از خشم سرخ شده بود، رفت داخل و روی مبل نشست ... بدون اینکه چیزی بگم، سرم رو پایین انداختم و رفتم داخل ...
چند لحظه صبر کردم ... رفتم سمت پدرم و کنار مبل، پایین پاش نشستم ... .
خم شدم و دستی که باهاش توی صورتم زده بود رو بوسیدم ... هنوز نگاهش مملو از خشم و ناراحتی بود ...
همون طور که سرم پایین بود گفتم:
"دستی که به خاطر خدا بلند میشه رو باید بوسید ... نمی دونم چی به شما گفتن ولی منم به خاطر خدا توی گوشش زدم ... اون عالم نبود ... آدم فاسقی بود که داشت جوان ها رو گمراه می کرد" ... .
مگه تو چقدر درس خوندی که ادعا می کنی از یه عالم بیشتر می فهمی؟ ... با ناراحتی اینو گفت و رفت توی اتاق ... .
هنوز با ناراحتی و دلخوری پدرم کنار نیومده بودم که برادرم سراسیمه اومد و بهم خبر داد که علمای وهابی تصمیم گرفتن یه جلسه عقاید بزارن و تا اعلام نتیجه هم حق خروج از کشور رو ندارم ... .
با خنده گفتم:
"خوب بزارن. هر سوالی کردن توکل بر خدا" ... اینو که گفتم با عصبانیت گفت:
"می فهمی چی میگی؟ بزرگ ترین علمای کشور جلوت می ایستن ... فکر کردی از پسشون برمیای؟ ... یه اشتباه کوچیک ازت سر بزنه یا سر سوزنی بهت شک کنن، حکم مرگت رو صادر می کنن" ... .
ولو شدم روی تخت ... می دونستم علمم در حدی نیست که از پس افرادی که برادرم اسم شون رو برده بود؛ بر بیام ... .
چشم هام رو بستم و گفتم:
"خدایا! شرمنده ام. عمر دوباره به من بخشیدی اما من هنوز قدمی برنداشتم ... راضیم به رضای تو ... ."
خوشحال بودم که این بار توی بستر بیماری نمی مردم
زمان و مکان جلسه رو اعلام کردن ...
جلسه توی یه شهر دیگه بود و هیچ کسی از خانواده و آشنایان حق همراهی من رو نداشت ...
راهی جز شرکت کردن توی جلسه نمونده بود ... .
از برادرم خواستم چیزی به کسی نگه ...
غسل شهادت کردم ..
لباس سفید پوشیدم ...
دست پدر و مادرم رو بوسیدم و راهی شدم ... .
ساعت 9 صبح به شهری که گفتن رسیدم ..
دنبال آدرس راه افتادم ...
از هر کسی که سوال می کردم یه راهی رو نشونم می داد ...
گم شده بودم ...
نماز ظهر رو هم کنار خیابون خوندم ...
این سرگردانی تا نزدیک غروب آفتاب ادامه پیدا کرد ... .
خسته و کوفته، دیگه حس نداشتم روی پام بایستم ...
نمی دونستم باید خوشحال باشم یا ناراحت ..
کی باور می کرد، من یه روز تمام، دنبال یه آدرس، کل شهر رو گشته باشم؟ ..
نرفتنم به معنای شکست و پذیرش تهمت ها بود ...
اما چاره ای جز برگشتن نبود ... .
توی حال و هوای خودم بودم و داشتم با خدا حرف می زدم که یهو یه جوان، کمی از خودم بزرگ تر به سمتم دوید و دست و شونه ام رو بوسید ...
حسابی تعجب کردم ... .
با اشتیاق فراوانی گفت:
"من از طلبه های مدرسه ... هستم و توی جلسه امروز هم بودم ..
تعریف شما رو زیاد شنیده بودم اما توی جلسه امروز نفسم بند اومد ...
جواب هاتون فوق العاده بود ...
اصلا فکرش رو هم نمی کردم کسی در سن و سال شما به چنین مرتبه ای از علوم دینی رسیده باشه و ... "
مغزم هنگ کرده بود. اصلا نمی فهمیدم چی میگه. کدوم جلسه؟ من که تمام امروز داشتم توی خیابون ها گیج می خوردم ..
گفتم:
" برادر قطعا بنده رو اشتباه گرفتید ... "
و اومدم برم که گفت:
" مگه شما آقای ... نیستید که چند روز پیش توی گوش اون مبلغ زدید؟ ... من، امروز چند قدمی جایگاه شما، نشسته بودم ...
اجازه می دید شاگرد شما بشم؟ ... "
⏮ ادامه دارد....
به قلم #شهید_مدافع_حرم_سیدطاهاایمانی
💕 @aah3noghte💕
#انتشارداستان_بدون_ذکر_لینک_کانال_ممنوع
💔
چون یاکریمِ خسته و بی بال و پَر شده
این آهِ مُختصر شده اش ، مُحتضر شده!
برگشته رنگ و روش ، تنش تیر میکشد...
یعنی که زهر بر بدنش کارگر شده.
از فرطِ درد تا زمین خورد لب فِشُرد
این ضعفِ چیره بر بدنش دردسر شده.
یک دست زد به پهلو و یک دست روی خاک
آقا چه ارثِ مادری اش بیشتر شده!
دارد به روی مادرِ خود فکر میکند
این دوّمین حسن نفسش شعله ور شده!
دریا میانِ چشم ترش پا گرفته بود
آری . دوباره روضه ی زهرا گرفته بود!!
خوب است آمده پسرش تا امان دهد
تا که ادب به ساحتِ بابا نشان دهد!
با ظرفِ آب آمده ، بی تاب آمده ...
از راه آمده ، نکند تشنه جان دهد!
او نذر کرده لحظه ی این دست و پا زدن
تا یک گریز یاد دلِ روضه خوان دهد!
ظرفی که خورد بر لب و دندان این امام
شاید به چشمِ ما خبرِ خیزران دهد!
روی لبش ، فقط لبه ی این قَدَح نشست
یعنی نشد که نیزه دهان را تکان دهد!!
با چشمِ گود رفته به گودال میرود!
با یادِ عمه زینبش از حال میرود!
شب شهادت حضرت #امام_حسن_عسکری علیه السلام بر ساحت مقدس امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف و همه شیعیان و محبان اهل بیت تسلیت عرض میکنیم
#آھ...
💕 @aah3noghte💕