eitaa logo
شهید شو 🌷
4.2هزار دنبال‌کننده
19هزار عکس
3.7هزار ویدیو
70 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید شو 🌷
💔 سلام همسنگرےها✋ #روز_نوزدهم چله رو به یاد #شھیدمحمدمهدی_مقدم💞 #شھیدمحمدسلیمانی💞 #شھیدنریمان_مد
💔 سلام همسنگرےها✋ #روز_بیستـــم چله رو به یاد #شھیدمهدی_قاضی_خانی💞 #شھیدحجت_اسدی💞 #شھیدمحمودنریمانی💞 + رفیق شھیدمون❤️ و به یاد تموم باباهایی شروع مےکنیم که از دسته گـلای کوچولوشون دل کندن و واسه امنیت و آرامش ما جون دادن❣ ان شالله از دعای خیرشون بےنصیب نمونیم و اسم ما هم در لیست اسامیِ یاران آخرالزمانی مولا مهدی قرار بگیرد.. و موثر باشیم در ظهور امام #دعای_عهد رو ان شالله بعد از نماز صبح بخونیم و تو لیست سربازان مهدیِ فاطمه حاضری بزنیم💖 #زیارت_عاشورا فراموش نشه😉❤️ از پست پین شده، بقیه اذکار و دعاها رو ببین و ان شالله استفاده کن در طول روز هم با هم مطالبی راجع به خودسازی شهدا میخونیم ان شالله و الگو میگیریم😊 #التماس_دعاے_شھادت #آھ... 💕 @aah3noghte💕 #همسنگرےها! #جانمونین☝️ یه وقت اگه یه روز بجا نیاوردی نگی دیگه نمیخونم‼️ دوباره شروع کن💪 این ماه شیاطین، به زنجیر کشیده شدن⛓ تو این ماه، رسیدنمون به خدا، زودتر از ماههای دیگه س.✌️ #ان_شاءالله #تصویربازشود👌 #نذرمهدےفاطمه❤️
💔 #ایھاالارباب هر دعای بکنم ؛ حاجت #دل خواه تویی ... #صلےالله_علیڪ_یااباعبدلله #آھ_ڪربلا 💕 @aah3noghte💕
💔 ... شنیدین میگن: به فکر مثل شهدا مُردن نباش به فڪر مثل شهدا زندگے کردن باشین؟... چون "کَما تَعیشون‌ ، تَمُوتون" هرطوری که کنید، همونطور هم از میرید ... مثه جواد شاید شنیدنِ خبر شهادتش، خیلی باورکردنی نبود اما اونایی که اشک ریختناش رو دیده بودن اونایی که اعتکاف و خلوت کردناش رو دیده بودن زیاد تعجب نکردن که بلاخره اونم خریدنی شد❤️... ... 💕 @aah3noghte💕 را اینجا بخوانید
💔 خیلےها آمدند و رفتند به مصلحت یا به ضرورت؛ اما کسی دیگر توی زندگی مرد جای بانو را نگرفت... هیچ کس، هیچ وقت گفته بود: "دیگر کجا مثل خدیجه پیدا مےشود؟ دیـگر چه کسی برای من مثل او مےشود؟" مرد شاید صدایش لرزیده بود وقتی این کلمه ها را مےگفت....😔 #خدیجه #ام_المومنین #مادر_فاطمه #پروفایل 💕 @aah3noghte💕
15578584141962mp3_45.mp3
2.81M
🎧 |سبڪ↜ ] 🔗|مناسبتے: 🎼 حالا که داره میزاره اثر حجاب تو،کمی نداره از خون شهید ثواب تو مداح: [ ] 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
🎧 |سبڪ↜ #شور ] 🔗|مناسبتے: #دانشگاه_تهران #حجاب_اجباری 🎼 حالا که داره میزاره اثر حجاب تو،کمی نداره
💔 ... یادش بخـیر... را مےگویم؛ قول داد که اگر شهید شد سفارشمان را به ارباب بکند اما با دو شرط: ‍ نوشته بود هرخانمی که به سرکند و عفت ورزد،❤️ و هر جوانی که اول وقت را در حد توان شروع کند، اگر دستم برسد سفارشش را به مولایم (ع) خواهم کرد و او را دعا می کنم ✍دعا کن من پای عهدی که بسته ام بمانم تو را مےدانم که پای عهد و پیمان مےمانی که خداوند تو را همطراز برشمرده است... ... 💕 @aah3noghte💕 را اینجا بخوانید...
💔 #پروفایل #آھ_اے_شھادت... 💕 @aah3noghte💕
💔 #پروفایل #آھ_اے_شھادت... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 #گذرے_ڪوتاه_بر_زندگے_شھدا #شھیدمحمدرضا_دهقان_امیری قسمت سوم روز اولی که محمدرضا رو تو دانشگاه
💔 #گذرے_ڪوتاھ_بر_زندگے_شھدا #شھیدمحمدرضا_دهقان_امیری قسمت چهارم محمد یک بچه فوق العاده فعال، پرنشاط، جسور و شجاع بود، در عین حال خیلی احساساتی و دلسوز بود و در عین حال خیلی مقید بود. میگفت آدم باید شیک و مجلسی، حزب الهی باشد.😍 اگر می خواهد حزب الهی باشد، خوشگل حزب الهی باشد که وقتی بقیه می بینند، کیف کنند.😇 هم مرامت را ببینند هم ظاهرت را ببینند.😀 اصرار داشت در زندگی لذت ببرد یعنی هم به خوشی هایش می رسید پارک جمشیدیه می رفت، شیان می رفت، خلاصه از لذت های زندگی اش کم نمی گذاشت.😌 با اینکه شاد بود و لذت می برد اما حدود خودش را هم رعایت می کرد.✌️ #ادامه_دارد... #شھیدمحمدرضا_دهقان_امیری #آھ_اے_شھادت... #بچه_حزب_اللهی_شیک 💕 @aah3noghte💕 #اختصاصے_ڪانال_آھ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
🔹 #او_را ... 84 وقتی اومدم بیرون ،تعجب کردم! سر و ته کوچه رو نگاه کردم اما خبری از ماشینش نبود!!
🔹 ... 85 مثل مرغ سرکنده شده بودم! هیچ جا نبود! حتی سه شنبه و پنجشنبه رفتم اونجایی که جلسه بود،اما نیومد....! امتحاناتم تموم شده بودن! با این درگیری های ذهنی واقعا قبول شدنم معجزه بود!! مجبور شدم به گوشیش زنگ بزنم اما.... خاموش بود!!!📵 چند روز بعد وقتی که سر کوچشون به انتظار نشسته بودم، یه وانت جلوی در نگه داشت و اسباب و اثاثیه ی جدیدی رو بردن تو خونه! ناخودآگاه اشک از چشمام سرازیر شد...💔 اون رفته بود....!! اما کجا؟؟ نمیدونستم....😭 احساس میکردم یه کوه پشتمه...! خسته و داغون به خونه ی مرجان پناه بردم! -سلام ترنم خانووووم!چه عجب! یاد ما کردی!😏 -ببخشید مرجان... خودت که میدونی امتحان داشتم! خیلی وقت بود همو ندیده بودیم! کلی حرف برای زدن داشت.... منم داشتم اما نمیتونستم بگم! دلم میخواست گریه کنم اما حوصله ی اون کار رو هم نداشتم!! تمام وجودم شد گوش و نشستم به پای حرفای صمیمی و قدیمی ترین دوستم!😏 پای تعریفاش از مهمونی ها.... از رفیق جدیدش... از دعواش با مامانش و دلتنگیاش برای داداشش میلاد! -ترنم!!خوبی؟ -اره خوبم...چطور مگه؟ -آخه قیافت یجوریه!! واقعا خوب به نظر نمیای!😕 -بیخیال مرجان! مشروب داری؟ -اوهوم. بشین برم بیارم. باورم نمیشد که رفتن اون، منو اینقدر بهم ریخته! بار آخر از دست مشروب به خونش پناه برده بودم و حالا از نبودش به مشروب! نه! این اونی نبود که من دنبالشم! من آرامشی از جنس اون میخواستم نه مشروب!! تا مرجان بیاد بلندشدم و مانتوم رو پوشیدم! -عه!! کجا؟؟ سفارشتو آوردم خانوم!😉 بغلش کردم و گونه‌ش رو بوسیدم! -مرسی گلم،ببخشید! نمیتونم بمونم! یه کاری دارم،باید برم. قول میدم ایندفعه زودتر همو ببینیم!🙂 با مرجان خداحافظی کردم و رفتم تو ماشین! سرم رو گذاشتم رو فرمون. نمیتونستم دست رو دست بذارم. من اون آرامش رو میخواستم!! به مغزم فشار آوردم! کجا میتونستم پیداش کنم!؟ یدفعه یه نوری گوشه ی مغزم رو روشن کرد! دفترچه!!!!😳 با عجله شروع به گشتن کردم! نمیدونستم کجای ماشین پرتش کرده بودم! بعد ده دقیقه، زیر صندلی های پشتی پیداش کردم!! جلد طوسی رنگش، خاکی شده بود! یه دستمال برداشتم و حسابی تمیزش کردم! نیاز به تمرکز داشتم! ماشین رو روشن کردم و رفتم خونه! دو ساعت بود دفترچه رو ورق میزدم اما هیچی پیدا نکردم. هیچ آدرس و نشونه ای ازش نبود! فقط همون نوشته های عجیب و غریب...! با کلافگی بستمش و خودم رو انداختم رو تخت و بغضم رو رها کردم!😭 غیب شده بود! جوری نبود که انگار از اول نبوده!! چشمام رو با صدای در ، باز کردم! مامان اومده بود تا برای شام صدام کنه. نفهمیدم کی خوابم برده بود!! سر میزشام، بابا از نمره هام پرسید. احساس حالت تهوع بهم دست داد، سعی کردم مسلط باشم، -هنوز تو سایت نذاشتن. -هروقت گذاشتن بهم اطلاع بده. یه بیمارستان هست که مال یکی از دوستامه. میخوام باهاش صحبت کنم بری اونجا مشغول به کار بشی! -ممنون،ولی فعلا نمیخوام کار کنم! -چرا؟؟😳 -امممم....خب میخوام از تعطیلات استفاده کنم. کلاس و مسافرت و... -باشه،هرطور مایلی. ولی همه ی اینا بستگی به نمراتت داره! سرم رو تکون دادم و با زور لبخند محوی زدم! ساعت یک رو گذشته بود، اما خواب بد موقع و افکاری که تو سرم رژه میرفتن، مانع خوابم میشدن! به پشتی تخت تکیه داده بودم و پاهام رو تو شکمم جمع کرده بودم! سرم داشت از هجوم فکرهای مختلف میترکید!! هنوز فکرم درگیر حرف هایی بود که شنیده بودم! افکارم مثل یه جدول هزار خونه که فقط ده تا حرفش رو پیدا کردم،پراکنده بود!! نمیدونستم چرا! اما از اینکه دنبال بقیه ی حرف‌ها برم ،میترسیدم! احساس میکردم میخوان مغزم رو شست و شو بدن! اما از یک طرف هم نمیتونستم منکر این واقعیت بشم که یه آرامشی رو از یادآوری‌شون احساس میکردم! با دودلی به دفترچه نگاه کردم! "محدثه افشاری" @aah3noghte @RomaneAramesh ‼️