#سبک_زندگی
#کودک_و_نوجوان
#اتل_متل
🦋🦋جاروبرقی چی خورده ؟
جاروبرقی داشت ته آشپزخانه از دل درد می نالید.
_آی دلم ! دارم از درد می میرم.
دستکش پلاستیکی که روی اپن نشسته بود، به جفتش گفت: «بیچاره جاروبرقی، به گمانم مسموم شده است.»
جفتش گفت: «مگر چی خورده؟»
دستکش پلاستیکی گفت: «به گمانم دوباره میخ و پیچ و از این جور چیزا قورت داده.»
جارو دستی پرید وسط و گفت: «برویم دیدنش. حیوونکی خیلی درد می کشد.»
هر دو تا دستکش گفتند: «ما نمی آییم. میترسیم ما را قورت بدهد.»
جارو دستی: «واه، چه حرفا مگر شما اشغال هستید. اون بیچاره فقط آشغال های ریزه میزه را قورت میدهد.»
آنها نیامدند جارودستی پیش جاروبرقی رفت و برایش حرف زد کم کم حال جاروبرقی خوب شد پاشد و گفت: «جارودستی! تو چه قدر خوب و مهربان هستی. کاش زودتر از این ها با تو دوست بودم.»
🦋🦋مام رضا (ع)فرمودند: «به دیدن یکدیگر بروید تا همدیگر را دوست داشته باشید.»
✍🏼اتل متل گل و قند/ مجید ملامحمدی/نشربهار دلها
🆔 @ShamimeOfoq
#سبک_زندگی
#کودک_و_نوجوان
#اتل_متل
چه بوی بدی
سر ظهر چندتا پیازچه مهمان یک آشپزخانه شدند دیس بزرگ با دیدن آنها دماغش را گرفت و گفت: اه پیف چه بوی گندی!
قاشق طلایی خندید و گفت: مگه تا حالا پیازچه ندیده بودی؟
صورت پیازچه ها از خجالت سرخ شد. آنها خودشان را زیر سبزی های توی بشقاب پنهان کردند. بشقاب با خنده گفت: ای بابا شما چقدر ترسو هستید، دیس بزرگه شوخی میکنه.
پارچ استیل گفت: بابا بیاید بیرون...
دیس بزرگ سر آنها جیغ کشید: نخیرم، اصلا شوخی نمی کنم. من از اون پیاز های بد بو بدم میاد. یخچال که شاهد ماجرا بود پادرمیانی کرد و گفت: بابا بس کنید الان مهمونا از راه میرسند.
دیس بزرگه یکی از چنگال ها را برداشت به تنه ی یخچال زد و گفت: کاری نکن با این چنگال روی
کمرت خط بندازم، یخچال بی ادب.
همه وسایل آشپزخانه از حرف او ناراحت شدند دیس بزرگه هی غر زد و با حرف هایش آن ها را ناراحت کرد.
🌼🌼حضرت محمد فرمودند: بهترین کارها در پیش خدا نگهداری زبان است. (نهج الفصاحه، ص167)
✍🏼اتل متل گل و قند/مجید ملامحمدی/نشر بهار دلها
🆔 @ShamimeOfoq
#سبک_زندگی
#کودک_و_نوجوان
#اتل_متل
🔆🔆یک جاده خالی بود. که آخر آن به یک روستای کوچک می رسید.وسط جاده یک سطل حلبی بود.سطل حلبی خیلی عصبانی و بد اخلاق بود. ماشین سیاهه آمد از آنجا رد بشود. سطل حلبی پرید وسط ماشین سیاهه این ورچرخید و آن ور چرخید، نزدیک بود بیفتد توی دره اما خدا بخیر گذراند ماشین سیاه داد زد:« آهای سطل حلبی! آن وسط چه کار می کنی؟ برو کنار!»
سطح حلبی با عصبانیت جواب داد:« مگر مجبوری از این جاده رد بشوی؟»
ماشین سفید آمد، ماشین زرده، مینیبوس و چند تا ماشین آمدند. هر کدام یک جوری به این طرف و آن طرف پیچیدند. اما خدا کمک کرد و توی دره نیفتادند. یک موتور دنده ای از راه رسید. تاسطل حلبی را دید ایستاد سطح حلبی داد زد: «برو کنار وگرنه کاری می کنم که توی دره بیفتی.»
موتور دنده ای گفت:«سطل حلبی چرا به دیگران آسیب می رسانی؟» مردموتورسوار پیاده شد. سطل حلبی را برداشت و گفت:«جای این سطل به درد نخور،ته دره است نه اینجا.»
سطل حلبی در هوا چرخید و چرخید و رفت ته دره...
🌷🌷امام علی (ع):خودداری از آزار دیگران، از نشانههای خوبی است.»
✍🏼اتل متل گل و قند/مجیدملامحمدی/نشر بهار دلها
🆔 @ShamimeOfoq
#سبک_زندگی
#کودک_و_نوجوان
#اتل_متل
دست های مهربان مادر بزرگ یک جفت کفش نو را وسط جا کفشی گذاشت. کفش قهوهای گفت: «به به کفش نو ،سلام خوش آمدید.» 🥾🥾
کفش نو خندید و گفت: «علیک سلام خوبید شما ؟»
دمپایی گلدار از طبقه بالایی جاکفشی کله اش را بیرون آورد و گفت: «چه بوی خوبی می دهی. من چقدر بوی کفش نو را دوست دارم.» و خندید. چکمه سیاه از خواب پرید.
داد ز: «چیه باز چه خبر شده؟»
بقیه گفتند: «یک مهمان تازه داریم. نگاه چکمه به کفش نوافتاد. اخم کرد و گفت: «پیف چه بوی بدی!چه کفش پیری.» چکمه سیاه یک تنه به این طرف یک تنه به آن طرف.
کفش ها به هم خوردند چکمه سیاه گفت: « آهای کفش نو! من از همه این کفش ها قشنگ تر و قوی تر هستم تو باید مثل بقیه از من اطاعت کنی، فهمیدی ؟»
جیغ و داد کفش ها بلند شد. ناگهان جاکفشی گفت: «چه خبرتان است دوباره به جان هم افتادین؟» بعد فوری درب چوبی خود را بست. هوا تاریک شد. کفش ها ساکت شدند. چکمه سیاه به خواب رفت. اما کفش نو بیدار بود و داشت آرام آرام گریه می کرد.
🌼🌼پیامبر(ص) فرمودند: «کسی که یک ذره تکبر در دلش باشد به بهشت نمی رود.»
✍🏼اتل متل گل و قند /مجیدملا محمدی/نشربهار دلها
🆔 @ShamimeOfoq
#سبک_زندگی
#کودک_و_نوجوان
#اتل_متل
😊😊نردبان چوبی پیر شده بود. تکیه داده بود به دیوار کاه گلی ننه شیرین و می گفت: «دیگه عمرم به آخر رسیده می ترسم یک روز پسر ننه شیرین بدنم را تکهتکه کند، بعد هم برای پختن کباب مرا بسوزاند.»
چهارپایه فلزی حرفهای او را شنید و خندید. بعد رفت پیش این و آن ادای نردبان چوبی را درآورد و گفت:«من دارم می میرم ...آه !»
فردای آن روز چهار پایه فلزی رفت وسط باغچه. بیلچه و قیچی باغبانی را دید. نشست و پشت سر نردبان چوبی حرف زد. ادایش را درآورد. او را مسخره کرد و خندید. بیلچه پرسید: «چرا اینقدر پشت سر آن بیچاره حرف می زنی؟»
چهار پایه فلزی گفت: «ازش بدم می آید. دوست دارم ننه شیرین فقط از من استفاده کند.»
آن روز شیرزاد روی چهارپایه فلزی رفت تا لامپ سوخته را عوض کند. ناگهان چهار پایه کج شد و او روی زمین افتاد. با ناراحتی گفت: «من باید به جای آنکه آن نردبان چوبی را تکه تکه کنم، به حساب این چهار پایه ی به دردنخور برسم. این چهارپایه ی کج و کوله به درد ما نمیخورد.»
🌼🌼امام علی(ع) فرمودند: «غیبت و بدگویی از دیگران، تلاش وسیله آدم ناتوان است.»
اتل متل گل و قند/نشربهار دلها/
🆔 @ShamimeOfo
#سبک_زندگی
#کودک_و_نوجوان
#اتل_متل
🌻🌻مثل همیشه ننه زیبا مهمان داشت. مهمان او دخترش زهرا بود و شوهر و پسر کوچکشان امیر مهدی.زهرا سفره قدیمی ننه زیبا را پهن کرد و رفت تا برای آوردن غذا به او کمک کند. سفره پر از عکس گلهای قشنگ بود. وسایل غذا روی آن چیده شد. سفره گفت: «سلام دوستان!» |
قاشق و چنگال گفتند:« سلام»
پارچ و لیوان هایش آهسته گفتن: «سلام!» نمکدان ها دنبال هم دویدن و سلام کردند.
اما کفگیر مسی سلام نکرد و به سلامی جواب نداد .نمکدان بزرگ، پرسید: «دوباره چی شده کفگیر مسی؟»
کفگیر مسی گفت: «من بزرگتر هستم. پس اول از همه باید اول به من سلام کنند.»
سفره خندید و گفت: «خب ببخشید کفگیر جان! سلام عزیزم .»
مسی دوباره به سلام او جواب نداد.
لیوان کنارش رفت و گفت: «قهرنکن!حالا که بعد از مدتها ننه زیبا این سفره زیبا و قدیمی اش را پهن کرده ما باید خوشحال باشیم.»
کفگیر مسی اخم هایش را باز کرد. خندید، دور خودش چرخید و گفت: «باشه سلام به همگی شما، سلام و صد سلام!»
☀️☀️امام حسین فرمود: «سلام ۷۰ تا پاداش دارد .۶۹ تا از پاداش آن برای سلام دهنده است.»
✍🏼اتل متل گل و قند/مجیدملامحمدی/نشربهار دلها
🆔 @ShamimeOfoq
#سبک_زندگی
#کودک_و_نوجوان
#اتل_متل
🚌🚌در خیابان ترافیک بود. یک اتوبوس از راه رسید و صدای بوقش بلند شده بود.
_بووق
ماشین شاسی بلند سرش داد زد: چه خبرت است اتوبوس بی ادب؟ برو کنار!
شاسی بلند خواست از کنار اتوبوس رد بشود؛ اما نتوانست. ماشین وانت که خمیازه می کشید گفت: می بینی که راه بسته است.
ماشین سفید کوچولو گفت: به خاطر این که ماشینها ایستاده اند تا قطار بیاید و رد بشود.
شاسی بلند دوباره گاز داد. گوشه ی سپرش به پشت اتوبوس خورد.داد زد: برو کنار! من حوصله ایستادن ندارم.
ماشین وانت گفت: اتوبوس جان برو کنار ببینم این شاسیبلند چطور میخواهد رد شود.
اتوبوس کنار رفت. شاسی بلند با شتاب زیادی راه افتاد. وقتی به ریل قطار رسید، فوری ترمز کرد و چرخ هایش روی زمین کشیده شد .ماشین ها چشم هایشان را بستند. شاسی بلند فقط یه قدم تا ریل فاصله داشت. قطار به سرعت آمد و رد شد. شاسی بلند سالم بود. اما از خجالت چشمهایش را باز
نمی کرد.
☀️💠☀️پیامبر فرمودند: «عجله از (خصلتهای) شیطان است.»
✍🏼اتل متل گل و قند/ مجید ملامحمدی/نشربهار دلها
🆔 @ShamimeOfoq
#سبک_زندگی
#کودک_و_نوجوان
#اتل_متل
🌼🌼گلدونه و گلنار خوشحال بودند. چون مامان جون از مشهد به تبریز آمده بود.
مامان یاسمن داشت تو یکی از کابینت ها دنبال چیزی می گشت. مامان جون پرسید:«دنبال چی می گردی؟»
یاسمن گفت:«میخواهم برای شما کاسه مسی را بیاورم تا توی آن کوفته بخورید.»
چنگال یک دفعه تنه زد به قاشق کناری اش و گفت: «ای وای!یاسمن میخواهد کاسه مسی را توی سفره بگذارد. همون که چند وقت پیش من به صورتش چنگ انداختم.»
قاشق گفت:«ای وای! می ترسم شما دوتا سر سفره به جان هم بیفتید.»
ناگهان صدای یاسمن بلند شد:«پیداش کردم.»
کاسه مسی هم سر سفر آمد. چنگال با ترس و لرز نگاهش کرد و پرسید :«تو از دست من ناراحتی ؟»
کاسه مسی با لبخند جواب داد: «من با تو دوستم گذشتهها را فراموش کردهام.»
چنگال گفت:«باور کن آن لحظه عصبانی بودم. اما بعد پشیمان شدم.»
کاسه مسی گفت:«اشکالی ندارد!»
🔆🔆امامحسن عسکری (ع)فرمودند: بهترین برادران تو کسی است که لغزش تو را از یاد ببرد و نیکی را تو را یاد کند.
✍🏼اتل متل گل و قند/ مجید ملامحمدی /انتشارات بهار دلها
🆔 @ShamimeOfoq
#سبک_زندگی
#کودک_و_نوجوان
#اتل_متل
🎧🎧موبایل کوچولو همیشه ناراحت بود چون صاحبش آقای نامرتب هیچ وقت او را تمیز نمی کرد. یک روز همکارش به او کفت: «اجازه می دهی به موبایلت دستمال بکشم؟چرا انقدر کثیف است!»
آقای نامرتب اخمو شد و گفت: «نه! موبایل من خیلی هم تمیز است.»
میز آقای نامرتب به موبایل کوچولو گفت: «خدا این نظافتچی اداره را خیر بدهد! هر روز یک دستمال به من می کشدوگرنه من هم مثل تو کثیف بودم.»
موبایل کوچولو گفت: «اگر به خانه اش میآمدی و اتاقش را میدیدی، چه می گفتی؟»
گوشی تلفن از روی میز پرسید:« مگر اتاقش چه شکلی است؟»
موبایل کوچولو گفت: «همه چیزش به هم ریخته است. هیچ وسیلهای سرجایش نیست.»
آقای نامرتب خودش هم به هم ریخته بود؛ موهایش، لباسهایش. ناگهان صدای آقای رئیس بلند شد: «آقای نامرتب! این چه قیافه ای است که تو داری؟ از فردا باید تمیز و مرتب به اداره بیایی و گرنه اخراج می شوی.»
🌼🌼 پیامبر(ص) فرموده اند:«خداوند از چرک بودن و ژولیدگی بدش می آید.»
کنز العمال،جلد ۱۷ صفحه ۱۸۱ .
✍🏼اتل متل گل و قند / مجید ملامحمدی/انتشارات بهار دلها
🆔 @ShamimeOfoq
#سبک_زندگی
#کودک_و_نوجوان
#اتل_متل
🌷🌷آقای گل دوست داشت به خانمش می گفت:« فردا مهمانجدیدمان را به خانه می آورم.»
بعد نگاه کرد به گلدان ها و ادامه داد: «بهتر است گلدانمان را کنار پنجره بگذاریم.»
خانم گل دوست که نقاش یک مجله بود، لبخند زد وگفت: «چه خوب! من هم از مهمان جدیدمان یک نقاشی زیبا می کشم.» گلدان ها توی هال با تعجب به هم نگاه کردند. گل یاس گفت: «نکند می خواهند باغبان پیر را به این جا بیاورند تا با آن قیچی ترسناکش به سراغ ما بیاید؟»
گل محمدی گفت: «این چه حرفی است! مگر ما چقدر شاخ و برگ داریم که میخواهد آنها را کوتاه کند؟»
کاکتوس گفت: «به نظر من آقای گل دوست دیگر ما را دوست ندارد!»
بالاخره سر و کله مهمان جدید پیدا شد. آقای گل دوست یک گلدان جدید و کوچک به خانه آورد و کنار پنجره گذاشت. اسم گلدان حسن یوسف بود. گلدان ها با دیدن مهمان جدید خوشحال شدند و به او سلام کردند. مهمان جدید هم با خوشحالی به سلام آنها جواب داد و کنارشان نشست.
🌷🌷پیامبر (ص)فرمود: «هر خانهای که مهمان در آن وارد نشود فرشتگان هم در آن خانه وارد نمیشوند.
✍🏼 اتل متل گل و قند/ مجید ملامحمدی/انتشارات بهار دل ها
🆔 @ShamimeOfoq
#سبک_زندگی
#کودک_و_نوجوان
#اتل_متل
☀️☀️لپ تاپ داشت گریه می کرد و می گفت: «من اینجا را دوست ندارم. میخواهم بروم توی همان فروشگاه که بودم زندگی کنم.»
او را آقای مهندس از یک فروشگاه خریده بود. چراغ مطالعه چند قدمی جلو رفت و گفت: «ما همه با تو دوست هستیم پس نباید احساس تنهایی و ناراحتی داشته باشی!»
لب تاب گفت: «تو که لب تاب نیستی. من دوست دارم اینجا پر از لب تاب و کامپیوتر باشد.»
کیف چرمی آقای مهندس گفت: «خب ما هیچ کدام مان به هم شباهت نداریم؛ اما با هم دوست و مهربان هستیم.»
شب شد. همه خوابیدند؛ لب تاب به خواب نرفت. اول صبح، آقای مهندس او را به اداره خود برد. لب تاب توی اداره هم غر زد و با کسی دوست نشد. کمی که گذشت دید فایده ای ندارد. بقیه ی وسایل اتاق مهندس با هم دوست بودند. گل میگفتند و گل می شنیدند. اما او تنها بود. لوستر اتاق او راصدا زد.لب تاب سربلند کرد. لوستر گفت: «به به چه لب تاب بانمکی. لطفا اخم نکن و بخند.» لب تاب خندید و جواب داد: «شما چه همنشینهای مهربانی هستید.»
🌼🌼پیامبر(ص) فرمود: همنشین خوب بهتر از تنهایی است.
✍🏼اتل متل گل و قند/مجید ملامحمدی/ انتشارات بهار دلها
🆔 @ShamimeOfoq
#سبک_زندگی
#کودک_و_نوجوان
#اتل_متل
💡💡لامپ بداخلاق هم پر نور بود،هم پرزور. اگر یک هفته تمام هم روشن می ماند، خسته و بی حوصله نمیشد.اما بداخلاق بود. تا عید نوروز یک شب مانده بود. آقای مدیر به نگهبان کارخانه گفت: «در روزهای تعطیلی لامپ اتاق من را روشن بگذار میخواهم اتاقم همیشه پر نور باشد. تا هیچ دزد بدجنسی سراغ وسایل من نیاید.»
عید آمد و کارخانه تعطیل شد. مدیر و کارمند ها به مسافرت رفتند. آن چند روز لامپ بد اخلاق سر بقیه لامپ ها خیلی غر زد. آنها کلافه بودند و دیگر دوست نداشتند در کنار او باشند. روزهای تعطیلی عید نوروز تمام شد. مدیر به اتاق خود آمد. با دیدن لامپ بداخلاق گفت: «به به!چه لامپ خوبی هنوز که هنوز است روشن و پر نور است.»
💡💡لامپ بد اخلاق با اخم و غرور به بقیه لامپ ها نگاه کرد. کمی بعد رئیس کارخانه به اتاق مدیر آمد. تا نگاهش به لامپ بد اخلاق افتاد با ناراحتی گفت: «آقای مدیر! چرا این لامپ را عوض نمی کنی. مگر نمیدانی مصرف برقش زیاد است؟»
🌼🌼پیامبر(ص) فرمود:« اگر می خواهی تو را گرامی بدارند، مهربان و خوش اخلاق باش.»
✍🏼اتل متل گل و قند /مجید ملامحمدی/انتشارات بهاردلها
🆔 @ShamimeOfoq