eitaa logo
شمیم افق
1.2هزار دنبال‌کننده
19.8هزار عکس
6.6هزار ویدیو
2.5هزار فایل
﷽ ارتباط با ما @mahdiar_14
مشاهده در ایتا
دانلود
📚امام سجاد علیه السلام و جُذامی ها در مدینه چند نفر بیمار جذامی بود . مردم با تنفر و وحشت از آن ها دوری می کردند . این بیچارگان بیش از آن اندازه که جسماً از بیماری خود رنج می بردند ، روحاً از تنفر و انزجار مردم رنج می کشیدند . و چون می دیدند دیگران از آن ها تنفر دارند خودشان با هم نشست و برخواست می کردند . یک روز هنگامی که دور هم نشسته بودند غذا می خوردند ، علی بن الحسین زین العابدین علیه السلام از آن جا عبور کرد . آن ها امام علیه السلام را به سر سفره خود دعوت کردند . امام علیه السلام معذرت خواست و فرمود: من روزه دارم ، اگر روزه نمی داشتم پایین می آمدم ، از شما تقاضا می کنم فلان روز مهمان من باشید . این را گفت و رفت . امام علیه السلام در خانه دستور داد ، غذای بسیار عالی و مطبوع پختند . مهمانان طبق وعده قبلی حاضر شدند . سفره ای محترمانه برایشان گسترده شد . آن ها غذای خود را خوردند و امام علیه السلام هم در کنار همان سفره غذای خود را صرف کرد 📙 سجاده عشق ، ص22 وسائل جلد 2، ص457 اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم 🆔 @ShamimeOfoq
🔻نمازش، نماز نیست! 🔸گفتند: یا رسولَ الله، كسی را می شناسیم كه روزها روزه می گیرد و شب ها را با نماز، به صبح می رساند؛ اما اخلاقی بد دارد و تندخو است. گاهی نیز زبان به دشنام می گشاید و آنچه نباید بگوید، می گوید. او را چگونه می بینید؟ حضرت فرمود: نمازی كه زبان را از سخن زشت نبندد و خوی آدمی را نیكو نگرداند، نیست. او اهل دوزخ است، نه اهل نماز. 📙بحار الانوار، ج۷۱ ص ۳۹۴. نماز در حكایت ها و داستان ها نوشته رضابابایی؛ ص ۳۰. 🆔 @ShamimeOfoq
🌷 👈 گامی به پیش 🔹نقل می کنند یکی از خطبا و روحانیون اهل معنا در جایی منبر داشت. مردم از هر سو می آمدند و در جایی می نشستند تا از منبر شیخ بهره برند. هنگامی که شیخ بر فراز منبر نشست، از زیادی جمعیت، دیگر جایی برای نشستن مردم نبود. شیخ آماده سخن بود که شخصی برخاست و فریاد برآورد: خدا بیامرزد هر کسی را که از جای خود برخیزد و یک گام فراتر آید. شیخ چون این بشنید، گفت: "و صلی الله علی محمد و آله اجمعین والسلام علیکم و رحمة الله و بركاته" و از منبر فرود آمد. مردم گفتند: جناب شیخ! جمعیت از دور و نزدیک آمده اند تا سخن شما را بشنوند؛ شما از منبر پایین می‌آیید؟! شیخ گفت: "هر چه ما می خواستیم بگوییم و هر چه پیامبران گفته‌اند، همه را این مرد به صدای بلند گفت. تمام کتب آسمانی و پیامبران و واعظان، حرفشان این است که مردم، در زندگی مدام یک قدم جلوتر آیند." نقل می کنند آن روز، شیخ بیش از این چیزی نگفت و به همین موعظه بسنده نمود. 📙نکته های شنیدنی، ابوالفضل سبزی 🆔 @ShamimeOfoq
🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 ✍️ گویند: پادشاهی فرزندش در بستر مرگ افتاد و همه اطباء را برای طبابت، نزد او جمع کردند. اطباء از تشخیص بیماری او عاجز شدند. بوعلی سینا را نزد او آوردند. بر بالین او نشست و گفت: تو را دردی در جسم نمی‌بینم، روح تو مریض است. شاهزاده چون حاذق‌بودن بوعلی را فهمید، گفت: مکان خلوت کنید با طبیب کار دارم. 🔹 شاهزاده گفت: مرا دردی است که تو فقط یافتی! من پسر این پادشاه از یک کنیزم. پدرم با وجود پسران دیگر مرا ولیعهد خود کرد و دشمنی آنان به جان خود خرید. پدرم از دست هیچ کس جز من چیزی نمی‌نوشد، اطرافیان مرا تطمیع کردند سمّ در باده کردم تا پدر خویش بُکشم. پدرم وقتی باده را در دست گرفت و چهره مرا دید داستان را فهمید و باده نخورد. منتظر بودم دستور کشتن مرا بدهد، اما نه تنها دستور قتل مرا نداد بلکه روزبه روز بر محبت خویش بر من افزود، تا جایی که من از پشیمانی و فشار روحی به این روز افتادم و پدرم اطبای جهان بر بالین من حاضر ساخت. ای طبیب! من با این درد خواهم مُرد، مرا رها کن و برو! 🔹 همیشه برای آزار کسی که آزارت داده به بدی‌کردن در حق او برای آزارش فکر نکن، به این راه هم بیندیش. 🌹 یوسف (علیه‌السلام) با نیک‌بودن خود چنان زلیخا را آتش زد که هیچ کس نمی‌توانست چنین کند. 🌸 ويَدْرَءُونَ بِالْحَسَنَةِ السَّيِّئَةَ أُولَٰئِكَ لَهُمْ عُقْبَى الدَّارِ (سوره رعد آیه۲۲) و در عوض بدی‌های مردم، نیکی می‌کنند، اینان همان کسانی هستند که بهشت برایشان است. 🆔 @ShamimeOfoq
🔻روغن فروش کم فروش مردی از راه فروش روغن ثروتی کلان اندوخته بود و به خاطر حرصی که داشت همیشه به غلام خود میگفت: در وقت خرید روغن، هر دو انگشت سبابه را به دور پیمانه بگذارد تا روغن بیشتری برداشته شود و برعکس در وقت فروختن، آن دو انگشت را درون پیمانه بگذارد تا روغن کمتری داده شود. هر چه غلام او را از این کار بر حذر می‌داشت مرد توجه نمی‌کرد.. تا این که روزی هزار خیک روغن خرید و برای فروش، آنها را بار کشتی کرد تا در شهر دیگری بفروشد. وقتی کشتی به میان دریا رسید، دریا توفانی شد. ناخدا فرمان داد تمام بارها را به دریا بریزند تا کشتی سبک شود و مسافران از خطر غرق شدن برهند. آن مرد از ترس جان، خیک‌ها را یکی یکی به دریا می‌انداخت. 🔸در این حال غلام گفت: «ارباب انگشت انگشت مبر تا خیک خیک نریزی.» 🆔 @ShamimeOfoq