◻️ گفتم: حاجی قبول باشه.
گفت: «خدا قبول کنه انشاءاللّه.»
نگاهم کرد. گفت: ابراهیم! نمازی خوندم که در طول عمرم توی جبهه هم نخوندم.
ــ حاجآقا شما همه نمازهاتون قبوله.
قصهاش فرق میکرد. رفته بود کاخ کرملین. قرار داشت با پوتین. تا او برسد وقت اذان شد.
حاجی به نماز ایستاد...
میگفت در طول عمرش همچین لذتی از نماز نبرده بوده.
پس از نماز در سجده گفت: خدایا این بود کرامت تو، یه روزی توی کاخ کرملین برای نابودی اسلام نقشه میکشیدند، حالا منِ قاسم سلیمانی اومدم اینجا نماز خوندم.
◾️سلیمانی عزیز، انتشارات حماسه یاران، ص۱۰۹
#حاج_قاسم #خاکریز_خاطرات
🆔 @ShamimeOfoq
◻️ وقتی خبردار شد حسین را گرفته اند، یک نفس خودش را رساند ژاندارمری.
_داداش اینجا چه کار میکنی؟
_ژاندارمری یه تعداد نیرو می خواسته، وارد آوردن اینجا که بریم سربازی.
همه چیز زیر سر خان روستا بود. از مذهبی جماعت خوشش نمی آمد. دسیسه کرده بود چندتا از جوان ها را ببرند خدمت که یکی از آنها پسر بزرگ خانواده سلیمانی بود. حسین تازه ازدواج کرده بود.
قاسم پچ پچی درِ گوش برادر بزرگش کرد و فرستادش خانه. خودش مانده بود توی صف تا به جای برادر تازه دامادش برود سربازی.
دار و دسته خان که حسین را دیدند، دوباره فرستادند دنبال ژاندارمری که بیایند او را بگیرند. آن موقع کرمان صد سرباز می خواست؛ دوباره همه را به صف کردند. حسین ایستاده بود جلوی برادرش قاسم. اسامی صد نفر را خواندند که ببرند کرمان، بقیه جوان ها هم معاف زیر پرچم شدند. قاسم خوش شانس بود که معاف شد؛ اما دوباره رفت پیش حسین.
_داداش فرار کن برو، من به جات هستم.
قاسم، آخر هم به اسم حسین رفت خدمت سربازی.
◾️راوی:سرهنگ خلیلی، فرمانده اسبق ناحیه سپاه بم
#حاج_قاسم #خاکریز_خاطرات
🆔 @ShamimeOfoq
◻️ رفته بود کرمان درسش را ادامه بدهد، اما جوانی نبود که بخواهد عاطل و باطل بگردد. کنار درس و مشق، گشت دنبال کاری تا لقمه حلال دربیاورد. هتل کسری نیرو می خواست.
هنوز یکی دو هفته نگدشته، به چشم همه آمد. رئیس هتل نه به اندازه یک گارسون که بیشتر از چشمهایش به او اعتماد داشت. بعد انقلاب خیلی ها اهل احتیاط شدند، اما قاسم از قبلش هم رعایت میکرد. از همکارانش در هتل کسی یاد ندارد که حتی یک بار غذایی را مزه کرده باشد.
#حاج_قاسم #خاکریز_خاطرات
🆔 @ShamimeOfoq
◻️حاج قاسم هیچگاہ از سختیهای عراق و سوریه سخن نمیگفت و در پاسخ به هر سؤالی در این خصوص، میگفت همه چیز خوب است؛ همه چیز خوب است.
حاجی(سردار سلیمانی) بسیار زیرک وباهوش بود. یک وقت در یک جلسه خصوصی، فردی به ایشان اظهار ارادت و نزدیکی کرد و اظهار داشت که شما دارید این همه زحمت میکشید اما قدر شما را نمیدانند و فلان و چنان.اما حاج قاسم گفت: «شما چرا ناراحتید؟ من یک سربازم، نهایتش میگویند برو جای دیگری نگهبانی بدہ و من هم میگویم چشم. اینکه ناراحتی ندارد.»
#حاج_قاسم #خاکریز_خاطرات
🆔 @ShamimeOfoq
◻️ مامور شده بود برای فتح بستان. تیپ تازه تشکیل شده بود و از شهرهای مختلف نیرو داشت. یکی از گردان های ما سیصد نفر از بچه های کرمان بودند. مسئول این رزمنده ها جوانی بود بنام قاسم سلیمانی. اولین بار در سوسنگرد دیدمش؛ زیر آتش توپخانه های دشمن. وقتی باهم صحبت کردیم گفت: «سخت ترین جای عملیات رو به من بدید.» سمت چپ جاده سوسنگرد به دهلاویه تا برسد به پل سابله و شهر بستان، مشکل ترین محور عملیات بود. تیپ ما با تیپ عاشورا و تیپ کربلا درست در همین نقطه الحاق می کرد. این محور حساس را دادیم به قاسم سلیمانی. آن روزها جنگ کمبودهای زیادی داشت. خود قاسم باید آب و نان و مهمات و مایحتاج گردان را جور میکرد از طرفی هم باید دنبال آموزش این نیروها میافتاد؛ نیروهای بسیجی تازه به جنگ امده، آموزش ندیده و از همه قشر و طیف. فرماندهی این گردان کار ساده ای نبود. در فرصتی که تا عملیات باقی بود گردانش را رو به راه کرد.
#حاج_قاسم #خاکریز_خاطرات
🆔 @ShamimeOfoq
◻️معروف بود به کامران ساواکی.جنوب استان کرمان را با دارو دسته ای که داشت قبضه کرده بود.مردم بیچاره جرات نفس کشیدن نداشتند.اگر کسی راپورت کارهایش را می داد یا می خواست جلویش قد علم کند خونش پای خودش بود.
کامران جلو،آدم هایش پشت سر.یک صف طولانی سلاح به دست آمده بودند امان نامه بگیرند.
دوربین از کنار صف رد شد تا رسید به نفر اول. مرد آفتاب سوخته سبیل دررفته سلاحش را تحویل داد توی باب دوربین نگاه کرد و گفت:《من سلام را تحویل دادم به جمهوری سلیمانی.》یکی دیگر از لای صف بلند صدا زد:《من طرف دار جمهوری سلیمانی ام.》حاجی خودش هم بود.وقتی شنید لبخندی زدوگفت:《جمهوری سلیمانی نداریم،اینجا جمهوری اسلامیه.》
◾️راوی:حسن پلارک
#حاج_قاسم #خاکریز_خاطرات
🆔 @ShamimeOfoq
▫️قاسم تا 13 سال در روستا نفس کشید،اما باید میرفت کرمان که خودش را برای مبارزات چهل ساله اش آماده کند. در کرمان درس خواند و کار کرد تا اینکه روحانی جوانی بنام کامیاب،سر راهش قرار گرفت و دست قاسم را در دست انقلابیون گذاشت. این روحانی که بعد ها بدست منافقین ترور شد قاسم سلیمانی را با رهبر معظم انقلاب اسلامی آشنا کرد و از قاسم یک جوان انقلابی ساخت تا جایی که او یعنی از رهبران تظاهرات خیابانی برای پایان دادن حکومت پهلوی در کرمان شد.
#حاج_قاسم #خاکریز_خاطرات
🆔 @ShamimeOfoq
◻️ آفتاب نزده از خانه زد بیرون. همینطور آمد و نشست کنار راننده که بروند اهواز. از کرمان راه افتادند و دو سه ساعت بعد رسیدند به سیرجان. آن موقع بود که حرف دل فرمانده آمد سر زبانش. معلوم شد قلبش را پشت در خانهاش جاگذاشته و آمده. به رانندهاش گفت: «دیشب شب ازدواجم بود.» حاجآقا شما میموندید. چرا اومدید؟ نه، جبهه الان بیشتر به من نیاز داره. به جای رخت دامادی، لباس رزم به تن آمده بود پشت خاکریز، توی سنگر، وسط میدان نبردی که آتش و خمپاره و گلوله از زمین و آسمانش، جای نقل و نبات را گرفته بود. تازه عروس خانهاش را از همان روزها سپرده بود به خدا. یقین داشت که خدا بیشتر از خود حاجی مراقب اوست.
◾️منبع: سلیمانی، ص۱۹
#حاج_قاسم #خاکریز_خاطرات
🆔 @ShamimeOfoq
◻️بین زمین و آسمان بودیم، توی هواپیما داشتیم میرفتیم سوریه. نگاهم به حاجی بود، سرش را تکیه داده بود به صندلی و چشمهایش را بسته بود، انگار که خوابیده باشد. از شیشه هواپیما دو جنگنده آمریکایی را دیدم که مثل لاشخور دورمان میپلکیدند. دلم هری ریخت، ترس برم داشت، فکرم پیش حاجی بود، یک دقیقه گذشت، دو دقیقه، همانطوری که سرش را به صندلی تکیه داده بود چشمهایش را باز کرد. خونسرد گفت: نگران نباش چند دقیقه دیگه میرن دوباره چشم هایش را بست. چند دقیقه گذشت و رفتند.
هواپیما میخواست توی فرودگاه سوریه بنشیند که از چپ و راست تیر سمت ما حواله شد. حاجی رو کرد به خلبان و گفت: ما سریع پیاده میشیم، تو دوباره تیکاف کن.
تا چرخهای هواپیما به زمین خورد و سرعت کم شد پریدم پایین، خلبان دوباره سرعت گرفت و هواپیما از زمین توی چشم به هم زدن از آسمان فرودگاه دور شد و ما تغییر موضع دادیم و آمدیم یک کنج امن تا خودمان را پیدا کنیم چند خمپاره درست خورد همان جایی که پیاده شده بودیم، خدا بخیر گذراند.
#حاج_قاسم #خاکریز_خاطرات
🆔 @ShamimeOfoq
◻️ سردار شهید بیشتر اوقات پایین ضریح #حضرت_رضا(ع) مینشست و از همان مکان عرض ادب و ارادت خود را نشان میداد. زمانی هم که در کنار ضریح قرار میگرفت، بسیار متواضعانه رفتار میکرد.
▫️ یک بار در مراسم خطبهخوانی در صحن انقلاب اسلامی حرم مطهر رضوی، #سردار_سلیمانی در حالی که لباس خادمی به تن داشت، اصرار دیگران مبنی بر قرار گرفتن در جایگاه مسؤولان، مدیران و علما را در این مراسم نپذیرفت و در گوشهای بین ۴۹ هزار خادمی که حضور یافته بودند، با متانت تمام و آرام ایستاد.
◾️راوی: مدیر امور خدمه آستان قدس رضوی
#حاج_قاسم #خاکریز_خاطرات #جان_فدا
🆔 @ShamimeOfoq
◻️ شهیدی که حاج قاسم همیشه او را با نامِ کوچک «حسین» صدا میزد و میگفت: «اگر دو نفر در این دنیا من را حلال کنند من میتوانم شهید و وارد بهشت شوم؛ یکی خانمم و دیگری، حسین است.» کسیکه خیلی وقتها به خاطر مشغله کاری اش، قبل از اذان صبح دم در خانه حاج قاسم منتظر میایستاد..
حتی یک کارتن در ماشین داشت که نماز صبحش را روی آن میخواند و منتظر حاجی میماند!! موقع بازگشت هم وقتی مطمئن میشد حاج قاسم داخل خانه شده است به منزل خودش برمیگشت.
#حاج_قاسم #خاکریز_خاطرات #جان_فدا
🆔 @ShamimeOfoq
◻️باهم مشرف شدیم به حج؛ هرکدام توی کاروانی مسئولیت داشتیم. محل اسکان حاجی به مسجدالنبی نزدیکتر بود. شب ها که کارهایم تمام میشد، میرفتم سراغش. آن موقع ها ساعت یازده شب درهای مسجد النبی را می بستند. نیمه های شب،دوتایی راه می افتادیم سمت مسجد. یکی دو ساعتی منتظر می ایستادیم ونگاهمان را گره می زدیم به گنبد خضرای پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم )تا شرطه ها بیایند درها را باز کنند. من و حاجی جزو اولین نفراتی بودیم که می رسیدیم به روضه منوره. چه شب هایی که نافله مان را در جوار روضه پیامبر(صلی الله علیه و آله و سلم )خواندیم.
سال ۷۱؛اوج گرمای عربستان بود.روزها پیگیر کارهایی بودیم که بهمان محول شده بود. گرمای صحرای عرفات،نفست را می بُرید،هلاک یک لیوان آب خنک بودیم،اما حاجی عهد کرده بود که با زبان روزه وارد صحرای عرفات شود.
◾️راوی:حاج محمود خالقی
#حاج_قاسم #خاکریز_خاطرات
🆔 @ShamimeOfoq