#سبک_زندگی
#مبارزه_با_هوای_نفس
#داستان_راستان
#داستان
🌸 داستان زنی بسیار زیبا که سعی داشت با سوء استفاده از نعمت زیبایی اش، انسان عابدی را فریب دهد، اما رفتار آن عابد با وی، منجر به توبه و پشیمانی زن شد
🌷 در شهری زنی زیبارو بود که شوهری بی غیرت داشت. زن روزی خودش را آرایش کرد و به شوهر بی غیرتش گفت: آیا کسی هست که مرا ببیند و در فتنه واقع نشود؟ شوهر گفت: بله یک نفر به نام عبید هست که بسیار انسان عابدیست.
زن گفت: حال ببین چگونه وسوسه اش می کنم و او را در فتنه می اندازم.
زن با ظاهرسازی ابتدا به صورت پوشیده به نزد عبید رفت. سپس پوشش را از چهره اش کنار زد، آنقدر زیبا بود، مثل اینکه تکه ای از ماه در صورتش بود. آنگاه عبید را به سوی خودش دعوت کرد.
عبید که این صحنه را دید، با توجه به تلاشهای چندین ساله اش برای نزدیکی به خدا و اینکه مزه عشق به خداوند را چشیده بود، بر هوای نفسش غلبه کرد و گفت: من قبول می کنم که با تو باشم، اما چند سوال دارم که فقط باید جواب صادقانه به آنها بدهی.
آن زن قبول کرد که درست جواب بدهد. عبید گفت: اگر اکنون عزرائیل برای گرفتن جانت بیاید، آیا قبل از آن دوست داری که همچنان مرا به سوی خودت دعوت کنی؟
گفت: به خدا خیر.
عبید گفت: اگر تو را در قبر گذاشتند و فرشتگان نکیر و منکر برای سوال و جواب آمدند، در آن حالت دوست داری که با من باشی؟
زن گفت: به خدا خیر.
عبید گفت: اگر قیامت برپا شد و تو نمی دانستی که پرونده اعمالت را به دست راستت می دهند یا دست چپت، آیا در آن حالت باز دوست داشتی که با من مشغول بودی؟
زن گفت: به خدا خیر.
عبید گفت: اگر ترازوی اعمال را گذاشتند و تو نمی دانستی که اعمال خوبت بیشتر می شود یا اعمال بدت! آیا در آن حالت باز دوست داشتی که با من مشغول گناه می بودی؟
زن گفت: به خدا خیر.
عبید گفت: وقتی مردم از روی پل صراط رد می شوند و تو نمی دانستی که آیا می توانی رد بشوی یا نه، آیا باز هم دوست داشتی با من مشغول گناه باشی؟
زن گفت: نه به خدا، دیگر ادامه نده.
عبید گفت: اگر بدانی که خدا نظاره گر رفتار تو با من هست، آیا باز هم دوست داری که با من باشی؟
زن گفت: نه والله.
عبید که دید آن زن دیگر تلاشی برای جلب توجه ندارد و متنبه و نادم شده است، به او گفت: راست گفتی. توبه کن و به خانه ات برو و دیگر سعی نکن تا از نعمت خدادادی زیبایی، انسانها را به هوسرانی تحریک کنی و آنان را به سمت گناه بکشانی.
آن زن به خانه رفت و به شوهرش گفت: هم من بد کردم و هم تو که بی ناموسی کردی و اجازه دادی تا به نزد یک مرد غریبه برای گناه بروم. اما به لطف خدا، آن عابد فقط با چند سوال، مرا از خواب غفلت بیدار کرد و توفیق توبه برایم فراهم شد.
🆔 @ShamimeOfoq
#سبک_زندگی
#مبارزه_با_هوای_نفس
#داستان_راستان
#داستان
🌸 داستان واقعی درباره ضرورت مبارزه با تکبر و عُجب، به عنوان مصادیقی از مبارزه با هوای نفس
🌷 مرد ثروتمندی با لباس های پاکیزه و تمیز خدمت پیامبر گرامی اسلام صلّی الله علیه و آله و سلّم آمد و نشست.
بعد از او مرد فقیری با لباس های کهنه وارد شد و پهلوی همان ثروتمند نشست.
ثروتمند لباس آراسته خود را از کنار مستمند تازه وارد جمع کرد.
پیامبر صلّی الله علیه و آله فرمود: ترسیدی لباست را کثیف نماید؟
عرض کرد: خیر.
پرسید: پس برای چه چیزی این عمل را انجام دادی؟
عرض کرد: مرا همنشینی (نفس امّاره) است که هر کار خوب را در نظرم بد و هر کار بد را در نظرم خوب جلوه می دهد. یا رسول الله! نصف مال خود را برای کیفر عملم به او بخشیدم.
پیامبر صلّی الله علیه و آله به فقیر فرمود: آیا می پذیری؟
عرض کرد: نه، یا رسول الله.
ثروتمند گفت: چرا؟
گفت: می ترسم آنچه را از تکبر و خودپسندی تو را فراگرفته، مرا هم فراگیرد.
📚 برگرفته از اصول کافی، ج2، باب فضل فقراء المسلمین
🆔 @ShamimeOfoq
#سبک_زندگی
#مبارزه_با_هوای_نفس
#داستان_راستان
#داستان
🌸 داستان واقعی به نقل از آیت الله فاطمی نیا درباره انسانی فاسد و اهل گناه که به دلیل یک عمل نیک (جوانمردی و فداکاری) عاقبت بخیر شد و سعادت نصیبش گردید
🌷 گاهی وقتها یك نقطه روشن در زندگی انسان در یك مواقع خاصی از انسان دستگیری می كند. بعضی ها كه عاقبت بخیر می شوند، مربوط به همان نقطه روشن در وجودشان می باشد.
اما كسی كه عاقبت بخیر نشده و جهنمی می شود، معلوم می شود همان نقطه روشن را هم ندارد! روایت هم این مطلب را تأیید می كند.
حدود سی سال قبل، در تهران شخصی بود كه در همه جا مشهور به فسق و فجور بوده است. یك مرتبه می بینند این شخص، از عباد و زهاد شده است.
رفیقی داشتم در تهران، آدم خوبی بود، از شاگردان مرحوم آقا شیخ محمد حسین زاهد بود. (شیخ محمد حسین زاهد، مرد بسیار خوب و با معنویت و اهل زهد و ورع بوده. نفسش قوی بوده، و روح قوی داشته، حتی بعد از مرگش دیده بودند كه بر شاگردانش اشراف دارد)
آن رفیق ما گفت: علت این كه آن شخص فاسق عاقبت بخیر شد این بود كه:
شب عروسی اش، رفت توی اتاق عروس، دید عروس زیبایش دارد گریه می كند؛ می فهمد كه این، گریه معمولی نیست، خیلی جدی است! علت گریه را می پرسد، عروس می گوید: من به پسرعمویم علاقمند بودم؛ مرا به او ندادند؛ الان هم حرفی ندارم كه با تو زندگی كنم اما این را بدان كه عمری را در ناراحتی خواهم بود!
این شخص بلافاصله از منزل می ر ود و عالِم محل را با دو نفر شاهد می آورد و می گوید: من وكالت دادم كه طلاق این دختر را بخوانید. طلاق را می خوانند. بعد می فرستند دنبال پسرعموی دختر و می گوید: عقد اینها را هم بخوانید. جوان را می آورند و عقد آنها را می خوانند!
وقتی كه او چنین جوانمردی و فداكاری را می كند، پسرعموی دختر رو می كند به او می گوید: خدا تو را عاقبت بخیر كند!
همین كه آن شخص (كه معروف به فسق و فجور بوده و این گذشت را انجام می دهد) پایش را از اتاق می گذارد بیرون، متحول می شود، حالش تغییر می كند و در مسیر سعادت قرار می گیرد...
✍️ نقل از استاد سیدعبدالله فاطمی نیا
🆔 @ShamimeOfoq
#سبک_زندگی
#مبارزه_با_هوای_نفس
#داستان_راستان
#داستان
🌸 داستان پسر جوانی که با وسوسه شیطانی دوستش، به قصد گناه به محلی رفته بود اما با تذکرات و نصایح یک پیرمرد، بر هوای نفس خود غلبه کرد و از انجام حرام، منصرف شد
🌷 پسر جوانی با وسوسه یکی از دوستانش با قصد گناه و اعمال منافی عفت، به پارکی رفتند. دوستش به او گفت اندکی صبر کن تا خبرت کنم. سپس آن جوان، روی یک صندلی در آنجا نشست. پیرمرد ژولیده و فروتنی بود که محوطه و صندلی ها را نظافت می کرد.
پیرمرد در حین کار کردن، نگاه عمیقی به پسرک انداخت و پیش او رفت و پرسید: پسرم، چند سالت است؟ گفت: بیست سال. پرسید: برای اولین بار است که به اینجا می آیی؟ گفت: بله.
پیرمرد آه پر دردی از ته دل کشید و گفت: من این جوان را می شناسم. هر دفعه با یک نفر می آید تا او را به بیراهه بکشاند. میدانم برای چه کاری اینجا آمده ای؛ به من هم مربوط نیست، ولی پسرم، آن تابلو را بخوان:
گوهر خود را مزن بر سنگ هر ناقابلی
صبر کن تا پیدا شود گوهرشناس قابلی
آب پاشیده بر زمین شوره زار بی حاصل است
صبر کن تا پیدا شود زمین بایری
قطرات اشک بر گونه های چروکیده پیرمرد می غلتید. اشک هایش را پاک کرد و بغضش را فرو برد و گفت:
پسرم، روزگاری من هم به سن تو بودم و برای انجام اعمال حرام، لحظه شماری می کردم، چون کسی را نداشتم که به من بگوید:
«لذت های آنی، غم های آتی در بر دارند.»
کسی نبود که در گوشم بگوید:
«ترک شهوت ها و لذت ها سخاست
هر که در شهوت فرو شد برنخاست»
کسی را نداشتم تا به من بفهماند:
«به دنبال غرایز جنسی رفتن، مانند لیسیدن عسل بر روی لبه شمشیر است؛ عسل شیرین است، اما زبان به دو نیم خواهد شد.»
کسی به من نگفت:
«اگر لذتِ ترک لذت بدانی
دگر شهوت نفس، لذت نخوانی.»
نفهمیدم که: «یک لحظه هوسرانی، یک عمر پشیمانی.»
پیرمرد دست بر پیشانی گذاشت و شروع به گریستن کرد و گفت:
«تو جوانی و خداوند به تو نعمت سلامتی و نشاط و قدرت داده تا با این نعمت ها بتوانی راه صحیح را انتخاب کنی و خودت را رشد دهی و به سعادت دنیا و عقبی برسی، حیف است تا از این بدن سالم و خوش فرم، در راه حرام استفاده کنی و وقتی مثل من پیر شدی، ببینی که زندگی ات را تباه کرده ای.»
چیزی در درون پسر فرو ریخت. حال عجیبی داشت، شتابان از آن محل بیرون آمد و سخنان عبرت آموز آن پیرمرد را مرور می کرد و خوشحال بود که قبل از هر اقدامی، موفق شد تا بر هوای نفسش غلبه کند. تصمیم گرفت تا دیگر با آن دوستش که سعی داشت او را به بیراهه و سقوط و تباهی بکشاند، ارتباط نگیرد...
🆔 @ShamimeOfoq
#سبک_زندگی
#مبارزه_با_هوای_نفس
#داستان_راستان
#داستان
🌸 داستان واقعی از جوانمردی و خدمت به مردم توسط شهید "ابراهیم هادی" برای شکستن نفس خودش
🌷 باران شدیدی در تهران باریده بود. خیابان 17 شهریور را آب گرفته بود. چند پیرمرد می خواستند به سمت دیگر خیابان بروند، مانده بودند چه کنند.
همان موقع ابراهیم هادی از راه رسید. پاچه شلوار را بالا زد. با کول کردن پیرمردها، آنها را به طرف دیگر خیابان برد.
ابراهیم از این کارها زیاد می کرد. هدفی هم جز شکستن نفس خودش نداشت. مخصوصاً زمانی که خیلی بین بچه ها مطرح بود! (قهرمان ورزش در کشتی و والیبال و...)
📚 منبع: کتاب سلام بر ابراهیم، ص39
🆔 @ShamimeOfoq
خودسازی علاوه بر تلاش و ریاضت و مجاهدت نیاز به التماس و دعا و تضرع به درگاه الهی و دستگیری خدا هم دارد. بدون کمک و توفیق الهی امکان ندارد انسان بتواند با مجاهدتِ تنها، خودسازی کند.
علاقمندان به سیر و سلوک، این دو جهت را باید رعایت کنند:
اوّل، التماس به درگاه خدا برای توفیق.
دوم، تلاش.
بدون این دو، تهذیب امکان پذیر نیست.
منبع: آیت الله ری شهری، سایت reyshahri.ir
🆔 @ShamimeOfoq
داستان
#سبک_زندگی
#مبارزه_با_هوای_نفس
#داستان_راستان
#داستان
🌸 داستان واقعی به نقل از امام باقر علیه السلام درباره زنی بدکاره که به منزل یک عابد رفت و موفق شد او را وسوسه کند، اما آن عابد ناگهان به خودش آمد و خود را تنبیه سختی کرد
🌷 زنی بدکاره به سمت جوانانی از بنی اسرائیل رفت و آنان را فریفت. یکی از آنان گفت: اگر فلان عابد، این زن را ببیند، زن او را می فریبد.
زن سخن آنان را شنید و گفت: به خدا سوگند به خانه ام برنمی گردم تا آن عابد را بفریبم.
شبانه نزد او رفت و درب را کوبید و گفت: شب را نزد تو بمانم؟ عابد امتناع ورزید.
زن گفت: برخی جوانان بنی اسرائیل، دنبالم افتاده اند. اگر مرا به داخل خانه راه دهی (در امانم) و گرنه، به من خواهند رسید و آبرویم را خواهند ریخت.
عابد، چون این سخن را شنید، در را به سویش گشود. وقتی که زن داخل شد، لباسش را کَنْد. چون عابد، زیبایی ها و هیکل او را دید، به وسوسه افتاد و به زن، دست زد.
ناگهان به خود آمد و از عمل خود بازگشت. در خانه اش آتشی زیرِ دیگ، روشن کرده بود. سراغ آتش آمد و دست خود را بر آتش گرفت.
زن گفت: چه می کنی؟ عابد گفت: او را می سوزانم، چون کار خطا از او سر زد.
زن از خانه بیرون آمد و سراغ جوانان بنی اسرائیل آمد و گفت: سراغ عابد بروید که دست خود را بر آتش گذاشته است.
جوانان، سراغ عابد آمدند و به وی رسیدند، در حالی که دستش را سوزانده بود.
📚 بحارالانوار، ج14، ص492
🆔 @ShamimeOfoq
#سبک_زندگی
#مبارزه_با_هوای_نفس
#داستان_راستان
#داستان
🌸 داستانی درباره یک زن زیبا و دنیاپرست که برای رسیدن به خواسته هایش، راه خیانت و بی وفایی را در پیش گرفت و در نهایت، عاقبت شومی نصیبش شد
🌷 در یک روستا، دهقانی زندگی می کرد که از عبادت و بندگی خدا بهره تامّی داشت ولی فقیر و تنگدست بود. دست به هر کاری می زد تا شاید بتواند از فقر و تنگدستی نجات یابد، موفق نمی شد و امتحانات و ابتلائات پی در پی بر او وارد می شد و بیش از پیش او را به سختی و رنج می انداخت، اما او صبر می کرد و مجدداً تلاش می نمود.
او زنی داشت که در حُسن و زیبایی و جمال نظیر نداشت ولی در مقابل فقر و تنگدستی شوهرش، کم طاقت بود و با اینکه تلاش ها و اقدامات شوهرش را می دید، بسیار اعتراض می کرد و به او زخم زبان و طعنه می زد.
زن که هدفش در زندگی، صرفاً مادیات و زرق و برق دنیا بود، روزی به مردش گفت: بیا از این جا هجرت کنیم، شاید در دیار دیگری بتوانی خود را از فقر و تنگدستی نجات دهی.
مرد گفت: موافق هستم، ولی می ترسم که دنیاخواهی تو کار دستت بدهد و راه بی وفایی را در پیش بگیری و فریب دیگران را بخوری.
زن، سوگندها یاد کرد و گفت: من به عهدی که هنگام ازدواج با تو بستم تا آخر عمر وفا خواهم کرد و برای همیشه با تو خواهم بود. خیالت راحت و آسوده باشد.
مرد به همراه زن، سفر را شروع کردند. در بین راه، در بعضی از منازل پیاده شده و استراحت می کردند و دوباره به حرکت خود ادامه می دادند تا اینکه در منزلی، مرد به خواب عمیقی فرو رفت.
در همین حین، جوانی با قصد شکار، گذرش به آن اطراف افتاد. زن، با توجه به ظاهر و لباس و مرکب آن جوان، سعی کرد تا نظر او را جلب کند. جوان نیز وقتی که چشمش به زن زیبا افتاد، شیفته او شد و به او اظهار عشق و علاقه کرد و گفت: من یک امیرزاده هستم، اگر با من همراه شوی، به زندگی خوبی خواهی رسید و در ناز و نعمت به سر خواهی برد.
زن که شهوت جاه و مال، چشمش را کور کرده بود، بسیار خوشحال شد و بر خلاف عهد و پیمانش، راه بی وفایی و هوسرانی را در پیش گرفت و بدون اینکه به آن جوان بگوید شوهر دارد، سوار اسب او شد و با هم رفتند.
آنها به چشمه ای رسیدند و برای قضای حاجت پیاده شدند. زن همین که کمی از چشمه دور شد، شیری از راه رسید. او فریاد زد و امیرزاده که ترسیده بود، سوار بر اسبش شد و گریخت.
شیر، آن زن را درید و کشت و مقداری از گوشت او را خورد و رفت. اندکی بعد، امیرزاده برگشت و صحنه را دید.
شوهر آن زن که بیدار شده بود و او را نیافته بود، سراسیمه به دنبالش می گشت تا به آن جوان رسید و پرس و جو کرد. جوان نیز شرح واقعه را گفت و رفت ...
خیانت به شوهر و هوسرانی آن زن موجب شد تا این عاقبت شوم نصیبش شود. هم به خواسته نفسش نرسید و هم جانش را در راه خیانت و بی وفایی با زجر زیاد از دست داد.
📚 برگرفته از کتاب "داستان های شگفت آوری از عاقبت هوسرانی و شهوترانی"
🆔 @ShamimeOfoq
#سبک_زندگی
#مبارزه_با_هوای_نفس
#داستان_راستان
#داستان
🌸 داستان جوان خارکنی که آرزوی ازدواج با دختر پادشاه را داشت و سال ها تلاش کرد تا برای رسیدن به این خواسته نفسانی، از طریق عبادت ظاهری و جلب توجه مردم، در شهر معروف شود و دل پادشاه را به دست آورد و در نهایت به خواسته اش رسید
🌷 در روستایی، جوان خارکن فقیری زندگی می کرد که از مال دنیا جز یک تیشه و طناب چیزی نداشت. بسترش خاک بود و لحافش آسمان. نه از حسب و نسب بلندی برخوردار بود و نه چهره زیبایی داشت.
روزی این جوان خارکن با پشته ای از خار به دوش به شهر آمد که ناگهان هیاهویی شنید و دید راه ها را قرق می کنند. نگاه کرد، دید خانواده پادشاه سوار بر کجاوه ها از آنجا عبور می کنند. ناگهان بادی وزید و پرده از چهره دختر پادشاه کنار رفت. در این میان، چشم جوان خارکن به او افتاد و تاب از دلش رفت.
جوان خارکن از هوس آن دختر سر به بیابان گذاشت. او که از آتش شهوت در تب و تاب بود، شب و روز در همان بیابان به سر می برد.
مرد دانشوری از آن ناحیه می گذشت، چشمش به این جوان افتاد که شوریده حال است. نزد او آمد و پندها گفت، ولی اثری نکرد. سرانجام به او گفت: اینک که هیچ پندی در تو کارگر نیست و دست از این خاطره بازنمی داری، پس باید کاری کنی که آوازه ات بلند شود و به گوش شاه برسد، شاید از این طریق راهی به دربار بیابی.
جوان خارکن این پند را به گوش جان خرید و از کوه و دشت رو به شهر نهاد. سجاده ای گسترد و روزها به روزه و شب ها به عبادت برخاست و از خوراک به نانی جو بسنده کرد. بر اثر عبادت و سجده فراوان، پینه ای بر پیشانی اش بست و سیمای عابد و زاهدی به خود گرفت.
کم کم آوازه او در شهر پیچید، مردم گروه گروه برای زیارت وی می آمدند و او جز پاسخ سلام با کسی سخن نمی گفت.
خبر او به پادشاه رسید و به دیدار او رفت. او را مشغول نماز یافت و دید مردمی گرداگرد او را گرفته اند. محبت او در دل شاه نشست و از آن به بعد گه گاه به دیدار او می رفت.
روزی سر صحبت را با او باز کرد و گفت: ای جوان! تو به همه آداب و سنن آراسته ای و تنها یک سنّت را ترک کرده ای و آن اختیار همسر است. من دختری در حرم سرا دارم چنین و چنان، اگر مایل باشی، او را به همسری تو درآورم.
جوان خارکن با شنیدن این مژده هوش از سرش رفت و دلش به تپش افتاد و حالی توصیف ناپذیر به او دست داد و سری به نشانه رضایت جنباند.
شاه دستور داد مجلسی آراستند و خطیب و شیخ و قاضی شهر را آوردند و خطبه خوانده شد و دختر شاه به عقد جوان خارکن درآمد.
سپس شهر را آذین بستند و سران مملکتی به راه افتادند و لباس های دیبا و زربفت بر او پوشاندند و بر اسبی نجیب و زرعنان نشاندند و جوان با شکوه و جلال وارد مجلس شد.
آنگاه آن پیر را دید. پیر به او گفت:
ای جوان! به یاد گذشته پر رنج خود هستی؟ آنچه از عزت و جاه و مال و دست بوسی شاه و وزیر و وصل معشوق می بینی، همه و همه از آثار عبادت و طاعت خداست، آن هم نه طاعتی پاک و خالص، بلکه طاعتی به قصد مزد. اما بدان اگر طاعت، خالص و به قصد قرب و نزدیکی به خدا باشد، آنگاه چه چیزهایی نصیبت خواهد شد و به چه مقامات وصف ناپذیر خواهی رسید..
🆔 @ShamimeOfoq
#سبک_زندگی
#مبارزه_با_هوای_نفس
#داستان_راستان
#داستان
🌸 داستان واقعی از حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام، در مواجهه با دشمنی که به صورت حضرت، آب دهان انداخت و حضرت به دلیل مخالفت با نفس، از کشتن او چند لحظه ای اجتناب کرد که باعث شد پیامبر اسلام صلّی الله علیه و آله، تقدیر شایسته ای از این اقدام نماید
🌷 در جنگ خندق که میان مسلمانان و کفار در گرفت، امام علی علیه السلام با یکی از قوی ترین و پهلوان ترین کفار به نام عمرو بن عبدود، به جنگ تن به تن پرداخت. پس از مدتی، عمرو مغلوب شد و بر زمین افتاد.
زمانی که امام علی علیه السلام به بالای سرش آمد تا او را بکشد، آن ملعون، علاوه بر انداختن آب دهان به صورت حضرت، به مادر حضرت نیز دشنام داد!
حضرت علی علیه السلام برخاست و او را ترک کرد و بعد از گردشی در میدان، برگشت و او را کشت و مسلمانان و اسلام را به پیروزی مهمی رساند.
وقتی از حضرتشان سبب این کار را پرسیدند، فرمود: «هنگامی که آب دهان به صورتم انداخت، من بر او خشم گرفتم و ترسیدم که اگر او را در چنین حالتی بکشم، خشم و غضب من در کشتن او دخالت داشته باشد و من نخواستم که او را بکشم، مگر تنها برای رضایت پروردگار».
متجاوز از بیست تن از دانشمندان و مورخین و مفسرین اهل سنت از رسول خدا صلّی الله علیه و آله نقل كرده اند كه پیغمبر خدا درباره آن ضربتى كه على علیه السلام در آن روز به عمرو زد و او را كشت فرمود:
«ضربة على یوم الخندق أفضل من أعمال امتى الى یوم القیامة، ضربتی که علی علیه السلام در روز خندق زد؛ افضل است از اعمال امتم تا روز قیامت». (احقاق الحق، ج۶)
چرا که ضربت حضرت کار بزرگی بود و پایه های اسلام را با کشتن پهلوان نامدار مشرکان، مستحکم کرد.
وقتی کار برای خدا باشد؛ اینگونه می شود. این عمل مولا امیرالمؤمنین علیه السلام جهاد اکبر بود در مقابل جهاد نظامی که جهاد اصغر است. لذا این اقدام حضرت را پیامبر صلّی الله علیه و آله، افضل از عبادت امت اسلام تا قیامت می داند.
[برگرفته از منابع مختلف از جمله: مناقب آل أبی طالب، ج۳، ص۳۱۹، بحار الأنوار، ج۴۱، ص۵۰، الفخرى فى الآداب السلطانیة و الدول الاسلامیة، ص49]
🌼 درباره این واقعه، امیرخسرو دهلوی، شعر زیبایی را سروده است:
✨ بود یدالله بوغا در مصاف
✨ با یکی از کینه وران در طواف
✨ هر دو دلاور چون به کین آمدند
✨ گرم ز توسن به زمین آمدند
✨ حیدر کرار بسی کرد جهد
✨ کاختر دشمن بزمین برد مهد
✨ چون گه آن شد که به خون کردنش
✨ دور کند بار سر از گردنش
✨ زد به دلیری سگ زور آزمای
✨ آب دهن بر رخ شیر خدای
✨ سخت به پیچید به خشم اژدها
✨ کرد ز ته صید مخالف رها
✨ بس که در آویخت درو خشمناک
✨ کان زده با دگر زد به خاک
✨ زد سرش از خنجر و سینه شکافت
✨ سر زده در پیش پیمبر شتافت
✨ گفت رسولش که چو خصم درشت
✨ به رزمی آورد به صد حیله پشت
✨ چیست که بگرفتی و بگذاشتی
✨ بار دگر دست به خون داشتی
✨ گفت نیوشندهٔ ایزد شناس
✨ کایزدم آورد به مغز این هراس
✨ من چو شدم چیره بر آن سخت کوش
✨ آب دهن زد به رخ من ز جوش
✨ در غضب آورد مرا نفْس خام
✨ در دهن نفْس نهادم لگام
✨ کانچه غزا زین غضب آرام بجای
✨ بهر خودست این نه ز بهر خدای
✨ گشت ضروری که رها کردمش
✨ پس ادب از بهر خدا کردمش
✨ آنکه جهادش ز پی دین بود
✨ این کند و شرط غزا این بود ...
🆔 @ShamimeOfoq
#سبک_زندگی
#مبارزه_با_هوای_نفس
#داستان_راستان
#داستان
🌸 داستانی به نقل از مرحوم آیت الله مجتهدی تهرانی رحمه الله درباره ماجرای عالِمی که برای کنترل هوس خود، شاگرد کله پاچه ای شد!
🌷 یکی از علمای بزرگ هوس کله پاچه کرده بود، هر چه نفسش می گفت کله پاچه، این هم می گفت: فردا پس فردا؛ حالا هوا گرم است، بگذار خنک شود چشم! به نفسش وعده می داد.
دید رهایش نمی کند، رفت در یک شهری، عمامه و ابا و قبا را درآورد، یک پیراهن بلند پوشید. به کله پزی گفت: شاگرد می خواهی؟ کله پز هم نمی دانست که این مجتهد و آیت الله است و قبول کرد.
یک چند ماهی کله پاچه جلوی مشتری ها می گذاشت ولی خودش لب نمی زد. مدام نفسش هجوم می آورد که یک لقمه از آن کله پاچه ها بخورد، ولی خودش می کشید عقب. (این ریاضت است)
تا روز آخر دیگر ریاضتش تمام شد به اوستا گفت: که من زن و بچه ام را مدتی است ندیده ام، اجازه بده من مرخص بشوم اما دلم می خواهد با دست خودت یک دست کله پاچه بکشی بگذاری من بخورم و برم.
اوستا هم یک دست کله پاچه با مخلفات کشید و جلویش گذاشت. مدتی نشست اینها را نگاه کرد و نخورد. هی نفس حمله می کرد. همینطور نگاه می کرد. هی چند دفعه ترمز کرد جلوی نفسش را گرفت ...
چنین فردی می تواند جلوی گناه توقف کند نه ما که یک عمر هرچه دلمان خواسته، کرده ایم. ما معلوم نیست اگر تنها گیر کنیم یک جا، بتوانیم جلوی خودمان را بگیریم، این جهاد است. ریاضت شرعی این است ...
📚 منبع: نقل از آیت الله مجتهدی تهرانی رحمه الله در خبرگزاری دانشجو
🆔 @ShamimeOfoq
#سبک_زندگی
#مبارزه_با_هوای_نفس
#داستان_راستان
#داستان
🌸 داستانی درباره اثر گناه و رذایل بر قلب انسان که توسط یک عارف در قالب تمثیلی جالب، به یک جوان فهمانده شد
🌷 جوانی به حضور یكی از صالحان رفت و از وی خواست نصیحتش كند. عارف پذیرفت.
روزی جوان و عارف از جنگلی می گذشتند. عارف به جوان دستور داد كه نهال نورسته ای را از زمین بكند. جوان آن نهال را به آسانی از ریشه درآورد.
چند قدمی كه رفتند، عارف به درخت بزرگی كه شاخه های بسیاری داشت، اشاره كرد و گفت: این درخت را نیز از جای بركن! جوان هر چه كوشید، نتوانست.
عارف گفت: ای جوان! بدان تخم هوا و هوس، شهوت، بغض، كینه، حسد، دشمنی، حرص، نفاق و همه بدی ها، همین كه در دل اثر گذاشت، مانند آن نهال نورسته است كه می توانی به راحتی آن را ریشه كن كنی، ولی اگر او را واگذاری تا بزرگ شود، ریشه خود را آنچنان محكم و قوی می كند كه از كندن آن ناتوان خواهی بود.
همانگونه كه این درخت بزرگ ریشه دوانیده و كندن آن مشكل است، پس همیشه بكوش تا هنگامی که هنوز رذایل در وجودت ریشه ندوانیده است، آنها را از درون خود بركنی، وگرنه گرفتاری بسیاری به بار می آورد و ریشه كن كردن آن، محال یا مشكل خواهد بود.
📚 برگرفته از کتاب كشكول ممتاز، ص170و171
🆔 @ShamimeOfoq
#سبک_زندگی
#مبارزه_با_هوای_نفس
#داستان_راستان
#داستان
🌸 داستان جالبی به نقل از مرحوم انصاری همدانی رحمه الله درباره درویشی که ادعا می کرد هیچ دلبستگی به دنیا ندارد و با تصرف میرفندرسکی، ادعای او مورد آزمایش قرار گرفت و مشخص شد که محبت زیادی به دنیا دارد!
🌷 مرحوم آیت الله حاج شیخ جواد انصاری همدانی رحمه الله می فرمودند: درویشی نزد میرفندرسکی آمد و مدعی شد که من از دنیا گذشته ام و به مرتبه فنا رسیده ام.
میر از او پذیرایی نمود و با کمک یکدیگر به تهیه غذا مشغول شدند و هر یک کاری را عهده دار گردید و درویش بنا شد کشکی بسابد.
میر از او تعهد گرفت که اگر به مرتبه ای رسید، سه حاجت او را برآورد.
سپس میر در او تصرفی نمود و درویش، در حین کشک سابیدن، دید جماعتی از دربارِ سلطنت آمده اند و می گویند که شاه از دنیا رفته و ارکانِ دولت، شما را برای سلطنت انتخاب نموده اند.
درویش برخاست و به اتفاق آنها به دربار رفت و بر تخت سلطنت نشست و دستور داد که وسایل لازم را مهیا کنند تا به شکار برود. آنها هم اسب های سلطنتی را آماده کردند و درویش بر اسب مخصوصِ شاه نشست.
بعد از مراجعت از شکار، به حرمسرا رفت و در بین زنانِ حرم، کنیزی را که بسیار زیبا بود انتخاب نمود و سپس به خزانه رفت و در حین بازدید از جواهرات، گوهر بسیار خوبی را با خود برداشته و با خود به دربار آورد.
پس از ورود به دربار، ندیمان به وی گفتند که مردی به نام میرفندرسکی، اذن شرفیابی می خواهد.
درویش اذن داد که او وارد شود و از وی پذیرایی به عمل آورد.
میر به درویش گفت: قرار بود اگر به جایی رسیدی، سه حاجت مرا بر آورده کنی. یکی از سه حاجت من اسبِ پادشاه است، درویش عذر آورد. میر گفت: حاجت دوم من، آن کنیزی است که مورد علاقه شماست و حاجت سومم آن گوهر پر قیمت است. درویش آن دو را نیز عذر آورد.
میر به درویش گفت: کشکت را بساب! تو از دنیا گذشتی؟!
درویش به خود آمد و دید مشغول سابیدن کشک است...
📚 منبع: برگرفته از کتاب "سوخته" (زندگینامه مرحوم آیت الله انصاری)
🆔 @ShamimeOfoq