#سبک_زندگی
#کودک_نوجوان
#پندانه
🌸🌸🌸
دو گوسفند شاخ دار با هم درگیر شده بودند. وسط این مبارزه یکی از گوسفندان با شاخش ضربه محکمی به دیگری زد و او را فراری داد. پیامبر(ص) هم این صحنه را می دید. او به یارانش فرمود: در روز قیامت خداحق آن گوسفند مظلوم را از این گوسفند ستمکار خواهد گرفت.
📚تکه های طلا/نشرجمال
🆔 @ShamimeOfoq
#سبک_زندگی
#کودک_نوجوان
#پندانه
🌸🌸🌸
همسر پیامبر گوشت بدبو و گندیده ای در خانه داشت که دیگر مناسب خوردن نبود. تصمیم گرفت آن را به فقیری صدقه بدهد.
پیامبر او را به خاطر این تصمیم سرزنش کرد و فرمود: آیا چیزی را می خواهی صدقه بدهی که خودت هم حاضر نیستی آن را بخوری؟
📚تکه های طلا/نشرجمال
🆔 @ShamimeOfoq
#سبک_زندگی
#کودک_نوجوان
#پندانه
🌸🌸🌸
در روز قیامت آواز دهنده ای جار می زند: کسانی که مزدشان با خداست برخیزند و به بهشت بروند.
مردم از او می پرسند: چه کسانی مزدشان با خداست؟
او می گوید: کسانی که در دنیا دیگران را بخشیدند و از خطا و اشتباه آنان درمی گذشتند.
در این هنگام اهل گذشت و بخشش برمی خیزند و با خوشحالی به سوی بهشت می روند.
📚تکه های طلا/نشرجمال
🆔 @ShamimeOfoq
#سبک_زندگی
#کودک_نوجوان
#پندانه
🌸🌸🌸
حضرت محمد برای نماز به مسجد رفت. جلوی مسجد شتری را دید که زانویش را بسته بودند. در قدیم زانوی شتر را می بستند تا به جای دیگری نرود. از چهره ی شتر معلوم بود که گرسنه است. پیامبر پرسید: صاحب این شتر کیست؟ کسی جواب نداد.
وقتی از مسجد بیرون آمد دید که آن شتر هنوز آن جاست. بار دیگر پرسید: صاحب این شتر کجاست؟
صاحب شتر گفت: ای رسول خدا صاحب این شتر منم.
پیامبر فرمود: آیا از خدا نمی ترسی که این حیوان را اذیت می کنی؟ یا خودت به او علف بده یا رهایش کن تا او خود چیزی برای خوردن پیدا کند.
📚تکه های طلا/نشرجمال
🆔 @ShamimeOfoq
#سبک_زندگی
#کودک_نوجوان
#پندانه
🌸🌸🌸
در شهر مدینه پسر بچه ای یهودی بود که علاقه فراوانی به پیامبر داشت. او خیلی پیش پیامبر می آمد. پیامبر انجام برخی کارها را به او می سپرد و نامه هایش را به وسیله ی او برای این و آن می فرستاد.
چند روزی از آن پسر خبری نشد. پیامبر سراغش را گرفت. با خبر شد که او در بستر بیماری افتاده است. حضرت به عیادتش رفت.
پسر یهودی به سختی چشم هایش را باز کرد و پیامبر را صدا زد. شاید فکر نمی کرد که پیامبر به عیادتش بیاید.
حضرت محمد از او خواست که مسلمان شود. آن پسر گفت: من به خدای یگانه ایمان دارم و محمد را پیامبر خدا می دانم. و با گفتن این دو جمله مسلمان شد. لحظاتی بعد آن پسر از دنیا رفت.
📚تکه های طلا/نشرجمال
🆔 @ShamimeOfoq
#سبک_زندگی
#کودک_نوجوان
#پندانه
🌸🌸🌸
پیامبر ظرف آبی در برابر خود قرار داده بود تا وضو بگیرد. در همان زمان گربه ای به حضرت نزدیک شد. از نگاه های گربه معلوم بود که خیلی تشنه است. رسول خدا دلش به حال گربه سوخت. ظرف آب را به گربه نزدیک کرد گربه فهمید که می تواند جلوتر برود و آب بخورد. آهسته آهسته شروع به خوردن کرد تا او را سیراب نشد پیامبر ظرف آب را برنداشت.
📚تکه های طلا/نشرجمال
🆔 @ShamimeOfoq
#سبک_زندگی
#کودک_نوجوان
#پندانه
🌸🌸🌸
زن فقیری برای عایشه همسر پیامبر هدیه ای آورد. عایشه دلش به حال آن فقیر سوخت و هدیه اش را نپذیرفت. با خودش گفت: این زن نیازمند است و بهتر است که چیزی از او نگیرم.
حضرت محمد(ص) عایشه را به خاطر این کار سرزنش کرد و به او فرمود: چرا هدیه اش را قبول نکردی؟ این طوری خیال می کند تو او را بی ارزش شمرده ای. می توانستی هدیه اش را قبول کنی و در مقابل بو هم هدیه ای به او بدهی.
📚تکه های طلا/نشرجمال
🆔 @ShamimeOfoq
#سبک_زندگی
#کودک_نوجوان
#پندانه
🌸🌸🌸
وقتی اولین سکه های درهم و دینار ساخته شد. شیطان خیلی خوش حال شد. نگاهی به آن ها انداخت و کمی با آنها بازی کرد. سپس از شادی فریاد زد و سکه ها را در سینه اش فشار داد و گفت: شما نور چشم من و میوه دل من هستید. اگر انسان ها شما را دوست بدارند دیگر برای من مهم نیست که بتی را بپرستند یا نپرستند همین که آدم ها شما را دوست بدارند برای من بس است.
📚تکه های طلا /نشرجمال
🆔 @ShamimeOfoq
#سبک_زندگی
#کودک_نوجوان
#پندانه
🌸🌸🌸
حضرت سلیمان و گروهی از مردم از شهر بیرون رفتند تا برای باریدن باران دعا کنند.
سلیمان در راه مورچه ای را دید که دستانش را بالا آورده بود و به خدا می گفت: خدایا ما هم یکی از آفریده های تو هستیم و به لطف و مهربانی تو نیاز داریم. به خاطر گناهان بندگانت ما را مجازات نکن، بارانی بفرست که با آن درختان را سبز کنی و میوه های زیادی به ما بدهی.
سلیمان به همراهانش گفت: برگردید که به خاطر دعای این مورچه خداوند بر شما هم باران خواهد فرستاد.
📚تکه های طلا/نشرجمال
🆔 @ShamimeOfoq
#سبک_زندگی
#کودک_نوجوان
#پندانه
🌸🌸🌸
پیامبر وارد مسجد شد. در مسجد دو گروه را دید. هر دو گروه گوشه ای نشسته بودند. گروهی مشغول نماز و دعا و عبادت بودند و گروه دیگر مشغول یاد دادن و یاد گرفتن علم و دانش. پیامبر فرمود هر دو گروه کار خوبی انجام می دهند. آن گروه قران می خوانند و دعا می کنند و این گروه علم می آموزند و دانش یاد می دهند اما گروه دوم بهترند. خدا مرا هم به عنوان معلم مردم فرستاده است. سپس رفت و کنار آن هایی نشست که سرگرم یاد دادن و یاد گرفتن بودند.
📚تکه های طلا/نشرجمال
🆔 @ShamimeOfoq
#سبک_زندگی
#کودک_نوجوان
#پندانه
🌸🌸🌸
گاهی بنده به خداوند می گوید: خدایا مرا ببخش و بیامرز. اما خدا او را نمی آمرزد و از او روی بر
می گرداند.
بنده باز هم دعا می کند و می گوید: خدایا مرا ببخش. ولی خدا باز هم از او روی برمی گرداند.
برای بار سوم باز بنده خدا را صدا می زند و می گوید: خدایا مرا ببخش. این بار خدا به فرشته ها
می گوید: آیا دیدید که بنده من از من آمرزش خواست و من از او روی گرداندم و باز آمرزش خواست و از او روی گرداندم و اگنون نیز باز از من آمرزش می جوید؟ بنده من می داند که به جز من کسی نمی تواند گناهان را بیامرز. من شما را شاهد می گیرم که او را آمرزیدم.
📚تکه های طلا/نشرجمال
🆔 @ShamimeOfoq
#سبک_زندگی
#کودک_نوجوان
#پندانه
🌸🌸🌸
پیامبر و سربازانش به سوی مکه می رفتند. در راه به ماده سگی رسیدند که توله هایش دور او جمع شده بودند و شیر می خوردند. ماده سگ حسابی ترسیده بود و از ترس زوزه می کشید. نگران بود که مبادا سربازان پیامبر توله هایش را اذیت کنند. پیامبر دلش برای او سوخت به یکی از سربازانش دستور داد که کنار آن ماده سگ بایستند و مواظب او و توله هایش باشد. از او خواست که نگذارد کسی مزاحم آن سگ و توله هایش بشود.
📚تکه های طلا/نشرجمال
🆔 @ShamimeOfoq